کیهان آنلاین – ۹ اردیبهشت ۹۳ – با اینکه قلم را به سکوت فراخونده بودم وشعررا از حافظه بیرون، اما رویدادهای خونینی که پشت سر هم در زادگاهم (افغانستان) به وقوع می پیوست دلیل نوشتن این شعر شدند .
همه جا حادثه جاریست، کجا باید رفت
در و دیــــوار اناریــست، کجا باید رفت
کوچه، در ثانیه، از حـافظهی نقشه پریــد
خانه عریان شد و خالیست، کجا باید رفت
لکههایی که به دامان هــــوا چسبیدهست
خـــون ِآواز قـنـــاریست، کجـا باید رفت
پنجهام خشک شد و حلقه ز دستم لغزید
دست تــو نیز فراریست، کجــا باید رفت
اگر این دود شده پرده به چشــمان خـدا
ناظر فاجعهها کیست، کجـا باید رفت
فصل اگرفصل بهاراست چرا سوزانست
مزرع و مزرعه خالیست، کجا باید رفت
پنــــجهی بی رمـقی پای مرا میگـــیرد
حاصل از رفتن من چـیست، کجا باید رفت
گر توانی به صدا نیست، قلم هست مگر
کار ما غصهنگاریست، کجا باید رفت
گرچه از مرز تو، ده مرز دگر دورترم
در دلم یاد تو باقیست، کجـا باید رفت
…
اشک من شـعله جاریست، کجا بایدرفت
دهم فوریه ۲۰۱۳