کیهان آنلاین – ۳۰ اردیبهشت ۹۳ – هنگامی که اردیبهشت فصل بهترین راستی به واپسین روز خود نزدیک می شد، تو به دنیا آمدی تا جهان دروجودت یعنی در وجود بهترین آفرینش ممکن رشد یابد وبه کمال برسد وگردش خود را که درغیبت تو متوقف مانده بود از نو آغاز کند.
میترا جان، دخترم، اگر می بینی که ۳۰ اردیبهشت سالروز تولدت را با این عبارات رمانتیک شادباش میگویم، دلیلش یاد و خاطرهایست که از سالهای نوجوانیات حفظ کردهام و همچنان با تمام احساسهایش برایم زنده است و بسیار گرامی.
تو جزو رأی اولیها بودی، سال ۸۰ بود، زمان انتخابات ریاست جمهوری، مرا به اصرار کشانده بودی به یکی از حوزههای رأیگیری، پاهایت را در یک کفش کرده بودی که در انتخابات شرکت کنی و بدتر از همه اینکه میخواستی مرا هم شریک جرم خودت قرار دهی.
بسیار تلاش کردم تفهیم کنم، توجیهت کنم که در رژیم جادوگرها و شعبده بازها، این صندوقهای رأیگیری در واقع همان جعبه معروف مارگیرها و معرکهگیرهاست. در جامعهی اسلامی این رأیگیریها دخلی به انتخاب و اختیار و اراده انسان و هیچ ربطی به حقوق مدنی و مسئولیت شهروندی که مفاهیم مدرن است، ندارد.
اما انگار حرفهای من فایدهای نداشت، سودی نبخشید، تو باید درک میکردی که این انتخاباتها دموکراسی نیست، دکان است، دور باطل رهبری و شورای نگهبان، نظارت استصوابی و مکانیزم گزینشها و رد صلاحیتها را برایت شرح دادم از قانون اساسی جمهوری اسلامی و انبوه مگرهایش گفتم که فقط کم مانده است که تا نفس کشیدن انسان را مخل مبانی اسلام بدانند، گفتم در غیاب آزادی همیشه دروغی به نام قانون را صاحبان قدرت و مردم فریبها مینویسند، سن قانونی رأی دادن را کاهش دادند تا با بهرهگیری از خامی و ناآگاهی نوجوانها و با سوءاستفاده از هیجانهای دوران بلوغ شما، سیاهی لشکری برای نمایش دموکراسی فراهم آورند، حتی مثال آوردم، همان طور که تشنگان قدرت در ۸ سال جنگ باطل علیه باطل، کودکان و نوجوانهای کم سن و سال را در جبههها و روی مینها تکه پاره میکردند، امروز هم همین کار را در حوزههای انتخابیه ودر پای صندوقهای رأیگیری انجام میدهند.
آیا یادت هست برایت توضیح دادم که این که آمده تا رییس جمهور شود و همچون رییس مافوقش رسما لباس جادوگرها را پوشیده، در حقیقت دشمن آزادی، دشمن زندگی و دشمن شادی ما است؟ حتی با ناامیدی صدایم را بلند کردم و سرت داد زدم، مگر نمیبینی در جاهلیت اسلامی دختران را با حجاب اجباری زنده به گور میکنند، اما واقعیت این است که هرچه نالیدم به خرجت نرفت که نرفت.
کم کم متوجه شدم که انگار من زورم به جادوگرها نمیرسد و به این نتیجه رسیدم که منطق من در برابر خدعه و نیرنگ شیادها و آنها که تصویر مار میکشند رنگی ندارد.
میترا جان، امروز میخواهم حقیقتی را برایت بازگو کنم که در آن زمان وقتی که از تغییر رفتار ناگهانی و واکنش بی مقدمه من نسبت به اصرار تو به رأی دادن شگفتزده شده بودی، شاید به کنه و ریشه آن پی نبرده باشی!
اکنون که به آن سالها میاندیشم بسیار خرسندم که خیلی زود و تقریبا درهمان وقت به این صرافت افتادم که حق با تو است و این من هستم که اشتباه میکنم. گویی این واقعیتهایی را که یکی یکی بر میشمردم خودت از قبل، از سیر تا پیازش خبر داشتی و میشناختی، این حقیقت را من از خنده که با بدجنسی در چشمهای روشنت میدرخشید دانستم، حالا دخترکی ۱۵ ساله به پدر ۴۰ سالهاش درس میداد، آن هم به ظرافت و تنها با یک اشاره، با یک نگاه پرمعنی، با یک رمز.
آری تو باید در انتخابات شرکت می کردی، تو رأی اولی بودی باید بلوغت را به اثبات میرساندی باید نشان می دادی که مستقل شدهای باید همه میپذیرفتند که تو حق انتخاب داری و به این حق احترام میگذاشتند، باید میپذیرفتند که تو دیگر بزرگ شدهای و میتوانی روی پاهای خودت بایستی و با فکر خودت زندگی کنی و با فکر خودت آیندهات را بسازی.
اصلا مگر زنان و مردان ۵۰-۶۰ ساله ما خیلی بالغاند که تو به نسبت صغیر بوده باشی؟ بلوغ که فقط رشد بیولوژیک نیست، اصلا به اعتراف بسیار کسان، مردم ما فاقد شعور و آگاهی تاریخیاند، بینش تاریخی ندارند. چنین مردمانی آن هم در جامعه مذهبی که در مرحله جادوگری از روند رشد و آگاهی و تکامل جوامع متوقف ماندهاند، چگونه میتوانند رأی و انتخاب درستی داشته باشند؟ موجودی با ذهنیت اسطورهای و عقبمانده و با نگاه و نگرش پیشتاریخی و بدوی که مرجع مقتدری در آسمانها دارد و سرنوشت مقدرش را، مشیت و اراده او رقم میزند که کل شئ قدیر است.
اساسا انتخاب و اراده و اختیاری در مقام فرد بالغ ندارد و کشاندن وی به پای صندوقهای رأیگیری (حال در هر موضوعی که بوده باشد) در حقیقت معرکه ی عوامفریبانهای بیش نیست، پس در این صورت چاره چه بود؟ چه باید کرد؟
راستش را بخواهی در آن زمان من هیچ چارهای برای رفع این تناقض وحشتناک نمیشناختم، با موقعیتی مواجه بودم که نمیدانستم چگونه باید در برابر آن عکسالعمل نشان دهم. به هر ترتیب تنها کار درستی که به ذهنم میرسید این بود که لااقل تو را نرنجانم، اجازه ندهم در اثر انتقادهای من خاطرت مکدر شود و نسبت به عمل و رفتار خود احساس بدی پیدا کنی. خوب یادم هست که ناگهان خواسته تو، انتخاب تو، علاقه تو و کلا وجود تو از همه دنیا، و ازهر موضوعی که به فکرم میرسید اهمیتی بیشتر یافته بود. فقط و فقط به این میاندیشیدم که چه کاری لازم است انجام دهم و چه تصمیمی باید بگیرم تا تو را شادمان بیابم تا احساس خوشایندی داشته باشی. سرانجام یگانه راه حلی که یافتم این بود که نه تنها مانع شرکت تو در انتخابات نگردم بلکه خودم نیز بی آنکه کمترین تزلزل و تردیدی نشان دهم به اتفاق تو در رأیگیری شرکت کنم.
میترا جان دخترم، امروز اعتراف میکنم که آن قدر دوستت داشتم و آنقدر خاطرت برایم عزیز بود که اگر زمان جنگ بود و توپسر بودی و تصمیم گرفته بودی که بزرگی و بلوغت را با حضور در جبهه های جنگ به اثبات برسانی پا به پایت میآمدم و همراه تو خودم را روی مینها منفجر میکردم.
زندان ندامتگاه مرکزی کرج
اردیبهشت ۹۳