جلال آل احمد دندان‌گیر! (حسین جعفری)

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ برابر با ۲۱ ژوئن ۲۰۱۴


کیهان آنلاین – ۱ تیر ۹۳ – «… دانایی، خواهرزاده جلال آل‌احمد در کتاب خاطراتش با عنوان “دو برادر” گفت: پرویز ثابتی رئیس ساواک، یکی از کسانی بود که جلال را به محل کار خودش احضار کرده و با تهدید از او می‌خواهد که دست از فعالیت‌های آزادی‌خواهانه‌اش بکشد.  جلال می‌گفت در آن دیدار ثابتی به وی گفته است که فکر نکن ما آنقدر ناشی هستیم که تو را بکشیم و اجازه بدهیم شهید راه آزادی شود و از قبرت امامزاده ساخته شود.  روزی که در خیابان راه می روی، یک کامیون ترمز بریده زیرت می‌گیرد و لهت می‌کند. بعد با عزت و احترام در شاه عبدالعظیم دفنت می‌کنیم و نخست وزیر هم هر هفته یک دسته گل تقدیم مزارت می کند…»

نوشته بالا را در “فیس بوک” دیدم و همان گونه که ملاحظه می‌کنید، به نقل از کتاب “دوبرادر” آقای دانایی، خواهرزاده جلال آل احمد آمده است. مطلب زیر حاصل بخشی از دیده‌ها و شنیده‌ها و خوانده‌های من است در حاشیه  و مربوط به این مطلب، و هم چنین درباره ثابتی و جلال آل احمد و بقیه قضایا که در این نوشته می‌آورم.زادی‌خواهانه‌اش بکشد. جلال می‌گفت در آن دیدار ثابتی به وی گفته است که فکر نکن ما آنقدر ناشی هستیم که تو را بکشیم و اجازه بدهیم شهید راه آزادی شوی و از قبرت امامزاده ساخته شود. روزی که در خیابان راه می‌روی یک کامیون ترمز بریده زیرت می‌گیرد و لهت می‌کند. بعد با عزت و احترام در شاه عبدالعظیم دفنت می‌کنیم و نخست‌وزیر هم هر هفته یک دسته گل تقدیم مزارت می‌کند

به گمان من، ممکن است این مطلبی که در باره احضار آل احمد و آن گفته‌های مقام امنیتی، یعنی پرویز ثابتی  خطاب به او که دراین کتاب آمده است درست باشد، البته غیر از قسمت آخر آن که به نظر می‌رسد قدری اغراق‌آمیز است و شاید این خواهرزاده گرامی، برای خواندنی و شیرین شدن نوشته‌اش، به شنیده‌هایش از دایی جلال افزوده باشد. 

دیده نشده بود که رژیم پیشین در مرگ نویسنده‌ها، مراسم خاصی برپا کرده و از آنان تجلیل به عمل آورده باشد. این رویه رژیم فعلی است که رقبای خود یا افراد مزاحم قدرت را کشته و سپس آه و ناله و زنجموره راه انداخته و با برپا کردن مراسمی باشکوه، از آنان تجلیل به عمل می‌آورد و به این ترتیب، با این کارها، نیت واقعی خود را مخفی نگه می‌دارد.

اما احضار و تهدید باید درست باشد. هم جلال آدم کمی نبود و هم رویه ساواک بود که با تهدید و تطمیع افراد را قدری وحشت‌زده کند. ساواک با اغلب نویسندگان و شاعران و روشنفکران این کار را می‌کرد. آنها را احضار کرده و با تهدید و تطمیع قدری آنان را سر جایشان می‌نشاند و اتفاقا بسیاری از آنان در آرزوی چنین احضاری روزشماری می‌کردند تا ساواک با احضار آنان و احیانا بازداشت چند روزه، کاری کند که آنها به شهرتی برسند و از گمنامی به در آیند.  حتا برای عده زیادی این احضار و بازجویی،  در آینده آنان و آثارشان، نوعی سرمایه و سرقفلی تلقی می‌شد. 

جالب آنکه برخی از نویسندگان از قرار عمدا بهانه دست ساواک می‌دادند تا قدری مورد قلقک آن سازمان قرارگیرند. البته در مثل مناقشه نیست، اما به یاد دارم خانم نویسنده‌ای که بسیار نوشته‌هایش را دوست می‌دارم، کتابی انتشار داده بود با نام “من چه گوارا هستم”. بدیهی است هرکس این عنوان را می‌دید، بی‌اختیار یاد کوبا و فیدل کاسترو، انقلاب، چریک بازی و چه گوارا و مرگ افسانه‌ای این مرد افسانه‌ای می‌افتاد و بی‌اختیار جلدی از این کتاب را زینت‌بخش کتابخانه‌اش می‌کرد. اما از آن طرف، این عنوان، طبیعی است که توجه ساواک را هم بد جوری جلب کرد و شاخک‌های آنان تیز شد و از قرار این خانم نویسنده را احضار و از او پرسیده بودند که خوب خانم شما بفرمایید از کی تا حالا احساس می‌کنید “چه گوارا” شده‌اید؟ نکند شما هم خیال چریک بازی دارید؟ نکند شما جزیره ثبات و آرامش را با کوبا و بولیوی اشتباه گرفته‌اید؟ خانم هم خیلی خونسرد و با لبخندی گفته بود خیرآقا،  من و چریک بازی؟  من نوشته ام “من، چه، گوارا، هستم” بستگی دارد این عنوان را شما از چه منظری و با چه نیت و غرض و به چه شکلی مطالعه بفرمایید، من “گوارا” شده‌ام، اما “چه گوارا” چه عرض کنم.  و از قرار مساله با خوبی و خوشی فیصله یافته بود!!  این خانم نویسنده را من در دانشگاه استانفورد دیدم اما فرصت دیدار به قدری کم و کوتاه بود که نتوانستم چند و چون این قضیه را از زبان ایشان بشنوم.

احضارهای ساواک بی‌اندازه بود. اما سعی می‌کردند از طریق این احضارها و احیانا بازداشت‌ها، شهرت و محبوبیت کاذب برای کسی فراهم نسازند و به همین علت هم بسیاری از احضارها کاملا محرمانه صورت می‌گرفت وانعکاس مطبوعاتی پیدا نمی‌کرد. یا به قول امروزی‌ها “رسانه‌ای” نمی‌شد. تکیه کلام‌شان هم آن بود که شما خیلی دوست دارید با احضار و زندانی شدن توسط ساواک به شهرتی برسید، اما ما نیز کاملا حواس‌مان جمع است که مرتکب چنین خطایی نشویم. آنها از خطاهای گذشته خود، تجربه خوبی گرفته بودند، درست برخلاف رویه فعلی رژیم جمهوری اسلامی که از هیچ و پوچ عده‌ای را به شهرت رسانده و آنها را جهانی می‌سازد.

اما در مورد مرگ جلال، کاملا آشکار است که وی سکته کرد و مرد. هم همسرش، سیمین دانشور آن را تایید کرده و هم دکتر کاظم ودیعی که از دوستان و خویشاوندان سیمین دانشور است (یا بود) آن را نوشته و تائید کرده است.  دکتر ودیعی که مدتی هم  وزیر کار در سال‌های آخر پهلوی دوم بود می‌گوید یکی دور روز پیش از آن که جلال آل احمد سکته کند، در”اسالم” و در راه بازگشت از سفری به دیدار این زن و شوهر رفتم و با او ملاقاتی داشتم و او مطابق معمول نوشخواری را به حد اعلی انجام می‌داد و  روزی دست کم یک چتول و گاهی بیشتر عرق می‌خورد.

همسرش تعریف کرده که همیشه می‌گفتم جلال دست از این همه ودکا خوردن بردار، ممکن است سکته کنی.  او هم برای سر به سر گذاشتن من، گاهی خودش را به حالت آدم‌هایی که سکته کرده‌اند در می‌آورد و لب و لوچه و بدنش را کج و کوله می‌کرد که مثلا با این شکلک در آوردن، مرا بخنداند یا نگران سازد. آن روز هم وقتی او را با آن حالت دیدم، ابتدا گمان کردم باز دارد سر به سر من می‌گذارد، اما بعد دیدم که نخیر این بار واقعا سکته کرده است.

اما شمس  برادر جلال که آدم بسیار فرصت‌جو و شهرت‌طلبی بود، از مرگ برادر سوء استفاده کرده و خواست با شهید‌نمائی سکته برادر، در سایه شهرت و محبوبیت جلال،  شهرتی و مکنتی به هم بزند که تا حدودی هم موفق شد.  هم در آن رژیم و هم در این رژیم. اما البته خیلی زود ماهیتش رو شد و در این رژیم او را کنار گذاشتند.

جلال آدمی بسیار عصبی بود و به شدت به الکل و سیگار اعتیاد داشت. با آنکه در خانواده‌ای کاملا مذهبی به دنیا آمده بود و خاندان او در عربستان معروف به “نخاوله” بودند که خودش آن را در نوشته‌هایش ذکرکرده است و از قرار مربوط می‌شود به کاشت و پرورش و بارورکردن درخت‌های نخل و کسانی که در کارهای مربوط به نخل دست داشته‌اند، پدرش هم معممی مورد احترام بوده است، اما خود او ازابتدا و به ویژه در جوانی از دین و مذهب بیزار بود و از اعضای پر و پا قرص حزب توده که بعدا به تبعیت از خلیل ملکی، همراه با ابراهیم گلستان، نادرپور، اسحاق اپریم، انور خامه‌ای و عده‌ای دیگر، از آن حزب انشعاب کرده و مدتی با “حزب زحمتکشان” بقایی و “نیروی سوم” خلیل ملکی همکاری می‌کرد و تا آخر هم از طرفداران و علاقمندان ملکی باقی ماند.  وی در مورد بقایی گفته است که بقایی آدمی عوضی بود، مقصودم آنست که برای زمان خود عوضی بود، او باید در زمان و عصر دیگری به دنیا می آمد (نقل به مضمون).  اما جلال از نظر اعتقادات مذهبی، سال‌ها بعد تغییر محسوسی کرد و بعدها به اصل خود بازگشت و تمایلات مذهبی در او پیدا شد و ریشه دواند. شاید سفر او به مکه و دیدارش از کعبه هم ریشه در همین تغییر باورها در او داشت که حاصل آن کتاب مختصر اما معروف “خسی در میقات” است.  اگر این کتاب را با دقت مطالعه بفرمایید، متوجه رگه‌های مذهبی در این نوشته او می‌شوید. 

در سال‌هایی هم که وقایع ۱۵خرداد و بلوای خمینی و دار و دسته‌اش روی داد، شنیده‌ام که به اتفاق همسرش سیمین دانشور به قم رفته و با خمینی به صورتی خاص بیعت کرده‌اند. به این ترتیب که کاسه آبی درمقابل آن سه قرارداده و هر سه تن، با فرو کردن یک دست خود در آن کاسه، عمل بیعت را انجام داده‌اند. البته بدون آنکه بر اساس تماس دست‌ها، خلاف شرعی روی داده باشد که مستوجب تعزیر باشد!!

جلال سبک نوشته‌اش نیز خاص خودش بود و مانند خلق وخوی او، سبک وی نیز سبکی کوتاه، تلگرافی و عصبی بود. شاید تا حدودی شبیه نوشته‌های حاج مخبرالسلطنه هدایت، به ویژه در کتاب معروفش “خاطرات وخطرات” بود که معروف شده است به “سبک تلگرافی” و “تلگراف نویس‌ها”. مخفی نماند من سال‌ها، به ویژه در نوجوانی و سال‌های جوانی از شیفتگان نوشته‌های جلال به ویژه سبک نوشتاری او بودم و بسیار تلاش می‌کردم همچون او بنویسم که البته موفق نشدم. جلال بیش از آنکه سازنده باشد، منتقد بود و ایرادگیر. و بسیاری از ایرادهای او نیز از سر لجبازی و نق زدن بود که عمدا دست به آن می‌زد.  شما کافیست غرب زدگی را که آن همه سر و صدا کرده وخواهان پیدا کرد، بار دیگر با دقت بخوانید.  تنها یک فکر در آن ارزنده است که می‌گوید ترس از تکنولوژی غرب باید شکسته شود. اگر موتور را شکافته و به درون آن دسترسی داشته باشیم، می‌بینیم که غربی‌ها شق‌القمر نکرده‌اند. بسیار خوب، تا اینجا به اعتقاد من حرف کاملا درستی است. در همه زمینه‌ها از جمله در پژوهش‌های فرهنگی و تاریخی اما، مخالفت با نفس تکنولوژی در قرن بیستم در حالی که خود آدم از رادیو، تلویزیون، تلفن، برق و اتومبیل و …  بی‌نیاز نیست، نمی‌دانم آن را چگونه می‌توان تعبیر کرد که حتا از مجهز شدن مساجد به چراغ مهتابی نیز انتقاد می‌کند و حقیقتا از این گونه افکار او، چگونه می‌توان  دفاع کرد ؟

در کارهایش هم شلختگی خاصی به چشم می‌خورد، هم در درس خواندن که هرگز دوره دکترا را تمام نکرد که از قرار او و همسرش سیمین دانشور هر دو با هم آن را آغاز کرده بودند، و هم در امر تدریس و هم کارهای جنبی، به ویژه کارهای تحقیقاتی که باید شرح قسمتی از آن را در خاطرات دکتر کاظم  ودیعی و همکاری کوتاه مدت جلال با او خواند و قضاوت کرد.

جلال برای خود نیز درعین نهایت فروتنی، اما قدری امتیازات بیشتری نسبت به دیگران  قائل بود که گاه کار به غلو می‌کشید. مثلا در جایی نوشته است امروزه در اروپا کتابی نیست که انتشار یافته و درآن مطلب “دندان‌گیری” باشد و از نظر من دور مانده باشد! فقط عظمت کار و امکان‌ناپذیری این ادعا را در نظر بگیرید!  خوب تصور کنید که در اروپای سال‌های چهل و پنجاه، مگر کم کتاب “دندان‌گیر”انتشار می‌یافت؟  فرض کنیم منظور او فقط کتاب‌های دندان‌گیری باشد که تنها به زبان فرانسه انتشاریافته باشد، زبانی  که او آن را می‌دانست. آیا قابل تصور است که کسی در تهران نشسته و با آن همه گرفتاری‌ها، اما تمام کتاب‌های دندان‌گیر را بتواند بخواند؟  اصولا او در نوشته‌هایش خیلی به “من” خود تاکید می‌کرد و آن را بسیار به کار می‌برد و به قول باستانی پاریزی، بسیار اهل “تمنمن”!! بود.  

اما البته انصاف را باید در نظر گرفت.  به گمان من نخست او آدم بسیار صریح  و صادقی بود که به گفته‌هایش اعتقاد داشت و شیله پیله در آنها دیده نمی‌شد. اهل حقه‌بازی نبود و با نوشتن این مطالب قصد سوء استفاده نداشت. نوشته‌هایش هم البته طرفداران  بسیار داشت و کتاب‌هایش نیز فراوان فروش می‌رفت و حق است که او را به عنوان یکی از نویسندگان بسیار اثرگذار آن دوره دانست که هم روی خوانندگان و هم روی نویسنده‌های جوان آن عصر تاثیر بسیار گذاشته بود و حق است که  همیشه او را به این عنوان به یاد داشته باشیم. فراموش نکنیم که یکی از داستان‌هایی که او نوشته و برای مجله سخن خانلری فرستاده بود، مورد پسند صادق هدایت کج سلیقه و بدقلق قرار گرفته و در جلسه شورای نویسندگان مجله سخن، آن را روی میز قرارداده و گفته بود آقایان دنبال نویسنده خوب می‌گشتید، بفرمایید این هم یک نویسنده خوب که به شما معرفی می‌کنم! بعدا هم دیدیم با نوشتن “مدیرمدرسه” چه اثرماندنی از خود بر جای گذاشت. گرچه درقصه‌های کوتاه چندان موفق و نوآور نبود.

یادی هم از محمود گلاب‌دره‌ای در اینجا بکنم که حدود بیست و اندی سال پیش چند روزی در سن حوزه میهمان ما بود و می‌گفت خدا جلال آل احمد را لعنت کند و هنگامی که با تعجب ما روبرو شد، گفت او نویسندگی مرا ده بیست سالی به تعویق انداخت. وقتی پاره‌ای از نوشته‌هایم را نزد او بردم که نسبت به آنها اظهار نظر کند، پس از خواندن بخشی از آنها، گفت تمام اینها را بریز ظرف خاکروبه و رویش را هم بپوشان و دور نویسندگی را هم خط بکش، از تو نویسنده در نمی‌آید!!

برای آشنا شدن با خلق و خوی او، بد نیست به مکاتبه بسیار خواندنی بین او و محمدعلی جمالزاده هم مراجعه کنید که بسیار خواندنی و عبرت‌آموز است.

یکی از دوستان من که پدرش چند سالی دبیر ریاضی‌ام بود، اخیرا  تعریف می‌کرد خانه ما و جلال در شمیران خیلی نزدیک به هم بود و پدرم و جلال با هم هم‌پیاله بودند و هر دو عرق خورهای قهار و پدرم مرتبا به خانه آنها می‌رفت. اما یک بار که از خانه آنها برگشت، با اوقات تلخی فراوان گفت، دیگر پا به خانه این مرتکه نخواهم گذاشت و در برابر تعجب ما، اضافه کرد که او با همسرش، این خانم محترم که ناسلامتی دکتر و استاد دانشگاه هم هست، درست مثل کلفت‌ها رفتار می‌کند. به چشم خود دیدم که خانم دانشور در حالی که اشک می‌ریخت، مشغول واکس زدن کفش‌های این مرتکه بود. (نقل به مضمون).

اشاره‌ای هم به  پرویز ثابتی یا “مقام امنیتی” بکنم که بخشی از مطلب بالا مربوط به اوست. خوشحالم که دست کم این یکی برخلاف جلال، زنده است و اگر احیانا درباره او بیراهه رفته یا اشتباهی کرده باشم، می‌تواند از خودش دفاع کند.

من شخصا پرویز ثابتی را یک بار دیده‌ام. در موسسه عالی روابط بین‌الملل وابسته به وزارت خارجه در سال ۱۳۵۳  و هنگامی که به عنوان دیپلمات و کارمند سیاسی و دبیر سوم در وزارت امورخارجه خدمت می‌کردم. آمده بود در دوره “سیاست ایران” که ما می‌گذراندیم تا به دبیر اولی ارتقاء پیداکنیم، راجع به وظایف ساواک صحبت کند.  برای اغلب وزرا برنامه گذاشته بودند که می‌آمدند و راجع به وزارت‌خانه‌های خود، وظایف آنها، برنامه‌هایشان و نیز اقداماتی که می‌کردند، یا قرار بود انجام دهند، مطالبی بیان می‌نمودند. حتا علاوه بر وزرا، نیک‌پی و به قول خودش “شهردار پایتخت” به این دوره دعوت شده بود که آمد و پس از اتمام برنامه، با عجله هم رفت.  بسیاری از آنهایی که در آن جلسات، مطالب خود را ایراد کرده و به پرسش‌های ما پاسخ دادند، در اوایل رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شدند.  شرح دیدار پرویز ثابتی را در مقاله‌ای تحت عنوان “مقام امنیتی” در نشریه  “ره آورد” زنده یاد حسن شهباز، حدود بیست سال پیش آورده‌ام، البته با نام مستعار(احتمالا شماره ۳۵ آن نشریه).  

ثابتی آدم حرّافی بود، اما سخنران خوبی بود و روان و پشت سر هم صحبت می‌کرد، مسلسل‌وار. در آن سال‌ها، با آنکه مدتی از شوهای امنیتی او در تلویزیون گذشته بود، اما هنوز در اوج بود و گمان می‌کرد پست نخست‌وزیری در انتظار اوست.  در پایان جلسه آن روز هم در بخش پرسش و پاسخ، پاسخ‌هایی می‌داد که  بسیاری از آنها بی ارتباط با پرسش بود. ازجمله وقتی من پرسیدم چرا اجازه نمی‌دهند پیروان گرایش چپ، از جمله توده‌ای‌ها، به طور قانونی فعالیت کرده و اگر بتوانند، نمایندگانی به مجلس شورا بفرستند، و  مگر اکثریت با کسانی نیست که با این رژیم موافق هستند؟ پاسخ داد حزب توده غیرقانونی است و نمی‌تواند در انتخابات شرکت کند. گفتم همان طوری که آن را غیرقانونی کرده‌اند، حالا هم می‌توانند آن را قانونی کنند. مگر چقدر نفوذ دارند و چند نماینده  قادرند به مجلس بفرستند؟ بعد هم پرسیدم این کتاب‌هایی را که اینجا به معرض نمایش گذاشته‌اید، بسیار علاقمندم سر فرصت بخوانم. در کتاب فروشی‌های شهر که قطعا پیدا نمی‌شود! آیا امکان دارد همین جا آنها را به صورت امانت برداشت و خواند و بعدا پس فرستاد؟ با حالتی طعنه‌آمیز گفت شما نشانی خود را بنویسید  و بدهید ما کتاب‌ها را توسط ماموران ویژه خودمان برای شما می‌فرستیم! همکاران هم مرتب کت مرا می‌کشیدند که بنشین و دردسر برای خودت درست نکن. عده‌ای هم بعدا شنیدم که گفته‌اند این بابا خودش هم ساواکی است که جرات کرده این پرسش‌ها را بکند!! وگرنه، مگر دراین شرایط کسی جرات می‌کند از این پرسش‌های بودار بکند!؟  البته ما کردیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و بعد هم مرا به ماموریت آمریکا فرستادند که سبب درگیری با نماینده ساواک در سرکنسولگری هوستون شد که خود آن داستانی شنیدنی دارد و شاید در وقتی دیگر آن‌ را بنویسم.

در پایان این نوشته لازم می‌بینم  باز تاکید کنم که خصوصیات اخلاقی و رفتار هنرمندان را باید جدای از آثار آنان قضاوت کرد. اما در کنار آن، به گمان من باید زمان آن رسیده باشد که از هر گونه سیاه‌نمایی‌ها وهمین طور قهرمان‌پروری‌ها دست برداریم.  رژیم گذشته براساس آنچه تا کنون دیده و خوانده‌ایم، بسیار خطا کرده، بخشی از آزادی‌ها را سلب کرد، مخالفان سیاسی را زندانی کرد و یا از میان برداشت. اما باید سره را از ناسره تشخیص دهیم و به دروغ بر خطا و جنایت رژیم‌ها، چه رژیم پیشین و چه رژیم کنونی، نیفزود. از نظر من رژیم گذشته در هر مرگی دخالت داشته و متهم باشد، اما در کشته شدن محمد مسعود، احمد دهقان، زنده یاد تختی، صمد بهرنگی و جلال آل احمد نقشی نداشت. باید به تاریخ با دید دیگری نگریست وتا جایی که امکان دارد، هم حقایق را بیان کرد و هم باز تاکید می‌کنم، از قهرمان‌پروری پرهیز کرد.

می‌دانم این نوشته‌ام ممکن است “جلال دوستان” را آزرده کند، اما باور کنید من در این نوشته تنها از خوانده‌ها و شنیده‌ها و دیده‌ها استفاده کرده و نیتی غیر از حقیقت‌گویی و حقیقت‌یابی نداشته‌ام و قصدم آن بوده که با بی‌طرفی هم از سیاه‌نمایی پرهیز کنم وهم از قهرمان‌پروری. اما با شماست که درباره این نوشته قضاوت بفرمایید.

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۲ / معدل امتیاز: ۴٫۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=865