دیگر مهتاب
بر بوریای کهنهی دل نمیتابد
و آفتاب
نسیم را به رقص با دخترکان گندم نخواهد برد!
گمان نکنم
باتلاقهای خونین خشک شوند!
و باروری شورهزارها
افسانهای بیش نیست!
…
این روزها
شیطان در وادی سیاست
قهقهه میزند.
و دزدها
در واحههای سبز
جولان میدهند
و تئوکراسی
کلیدهای بهشت
را
در هزارتوهای بیمناک
دفن کرده است!
….
آسیه میمیرد
چون لباسهایش کهنه است
و حامد با کفشهای پاره در کفن است
و پیرزن کابوسهای شبانهام
هنوز
هر شب
هزار بار
بر گورِ عزیزش
ضجه میزند!
…
این روزها
بذرهای عاشقی
پوسیدهاند
و من دلم میخواهد
در خودم گم شوم
و برای امیدی مرده
مویه کنم.