کیهان آنلاین – ۸ شهریور ۹۳ – تارنمای سمرقند و بخارا را خیلی دوست دارم. گاهی زمانی نسبتاً طولانی، صفحه و محتویات آن را زیر و رو میکنم. بعد با ولع، عروسیهای مجلل تاجیکستان را تماشا میکنم. همیشه این سوال برایم مطرح بود که من از این تارنما و از آن جشنها و تالارها چه میخواهم؟! صفحات بسیار پربارتری در دسترس هستند که میتوان مطالب زیادی از آنها آموخت و از جشن و عروسی مجلل هم که در کشور خودمان هیچ کم نداریم. تا دیشب که گره از معمای من گشوده شد و پاسخ خویش را یافتم.
در تلاش برای تهیه ی مقالهای در مورد «بیگانگی و ازخودبیگانگی» دیشب نگاهی کوتاه به این مفهوم (Alienation) در نزد هگل انداختم. در کوتاهترین تعریف شاید بتوان گفت «الیناسیون» عبارت است از چیرگی دستاوردهای بشری بر او!
اما نتیجهی این چیرگی چیست؟
نتیجهی این چیرگی، قرار گرفتن در فضایی است که انسان آن را ذاتی وجود خویش نمیداند. با آن همسانی ارادی ندارد. نمیتواند در آن فضا و جوّ حل شود. در نتیجه، خواست او با آنچه در اطرافش میگذرد، متفاوت خواهد شد و قوانین، نهادها، سایر پدیدههای اجتماعی، سنن، عرف و… را مطابق میل خویش نمییابد.
حال شرایطی را تصور کنید که روز به روز بر شمار افرادی که دچار ازخودبیگانگی می شوند، افزوده شود. نتیجه یا نتایج چه خواهد بود؟
نخستین نتیجهای که به ذهن میرسد این است: تشتت و گسست! چنین جامعهای در حال از هم گسستن است. روز به روز پراکندگی بیشتر شده، فردگراییها پررنگتر و همدلیها کمرنگتر میشوند و یک روز چشم میگشاییم و میبینیم، از وحدت ملّی و اجتماعی خبری دیگر خبری نیست.
از سال ۵۷ به این سو، همواره تلاش شده که هویت جدیدی به ما تزریق شود که مطلوب و دربردارندهی اهداف اسلام سیاسی باشد. اما این هویت که چون بختک بر وجود ما افتاده است، ذاتیِ ما نیست.
این است که ۳۶ سال تلاش برای باحجاب نمودن زنان این کشور منجر به مدهای خیابانی شده که سبب شگفتی تنها مجلسیان نیست!
یا ۳۶ سال انکار و نهیِ موسیقی، هیچ گونه توفیری در کاهش جاذبه یا تولید موسیقی در این مملکت نداشته که هیچ، آن را متنوعتر و حتا به فعالیت زیرزمینی نیز تبدیل کرده است.
اشتیاق و ولع تماشای تاجیکها در من، ناشی از حس مطبوع بازگشت به اصل است. تاجیکها برای من، خودم را تداعی میکنند پیش از هجومِ اسلام سیاسی و پیش از توتالیتاریسم مذهبی که تمام وقایع اطراف مرا در زرورق مبتذل و منحط و انحصارطلبانهای پیچانده که مرا از خود بیگانه کرده است.
تاجیکها نیز قطعا انسانها و پدیدههای خوب و بد را در جامعهی خود در کنار هم دارند. اما هر چه هست، متعلق به خود آنها و مردمانش است نه بختکی که بر آنها تحمیل شده باشد. قوی یا ضعیف، ثروتمند یا فقیر، خودشانند و در وحدتی اندامواره روزگار میگذرانند.
حال بازگردیم به ایران. این ازخودبیگانگیِ تحمیلی و بختکوار با ما چه کرده است؟
نخست، محوریت فردی در مسائل سیاسی (ولایت مطلق)، آنگاه، در نهادهای اجتماعی ما از کوچکترین واحد که خانواده است تا نهادهای کلانشهری که از درون در حال پوسیدنند.
اقتصاد ویرانهای بیش نیست. فردگرایی و سرخوردگیها به حدی رسیده که تکه تکه از ثروت کشور میبُریم و در غالب اختلاس و رشوه و پولشویی و رانتخواری و سایر بزهکاریهای اقتصادی به جیب خود سرازیر میکنیم، در واقع خود را، سرزمین و جامعهی خود را غارت و چپاول میکنیم.
اقیانوسی شدهایم از انسانهای سردرگم. استاد حوصلهی درس دادن ندارد. انگیزهی تحقیق ندارد. با زور و از سر بیذوقی، اول صبح از خانه بیرون میآید، میرود سر کلاس یک درس نیمبند که تاریخ مصرفاش به پایان رسیده، تحویل دانشجویان میدهد. دانشجو هم اصلا نمیداند جویای دانش بودن از چه مقولهایست!
دانشآموز تمام ذوق و شوقش این است که تقّی به توقی بخورد و مدرسه تعطیل شود. معلم در پی کمکاری در مدرسه است تا کمبود درآمدش را در کلاسهای خصوصی و مشاغل دوم و سوم جبران کند.
ورزشکارانمان بَنگی، پزشکانمان شیاد، مومنانمان هرزه…
همه عصبی هستیم. هیچ کدام توان تحمل یک حرف مخالف یا منتقد را نداریم. روز به روز از نفرت انباشته میشویم و اگر به همین ترتیب ادامه دهیم، کاملا قابل پیشبینی است که از هم گسسته خواهیم شد، فرو خواهیم پاشید.
برخلاف تحلیلگرانی که پررنگ شدن مسئلهی اقوام و اختلافات حاصل از آن را ناشی از توطئهی خارجی میدانند، من معتقدم این معضل کاملا فرایندی داخلی و نتیجهی مستقیم از خود بیگانگی (الیناسیون) تزریق شده توسط اسلام سیاسی است.
معمولاً وقتی صحبت از «الیناسیون» میشود، درمان آن را «ازخودبیگانگی زدائی» میدانند. از خودبیگانگیزدائی در یک کلام یعنی: انقلاب ساختاری.
اما آیا تجربهی تلخ انقلاب ۵۷، امکان انقلاب دیگری را در ایران بر جای میگذارد؟! گمان نکنم.
از آنجا که امکان ندارد به التماس به حضور حضرات حکومتی برویم که: از طلا بودن پشیمان گشتهایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید، پس دو راه بیشتر پیش روی ما نیست:
یا این راه را تا آخر میرویم، و در نتیجه از هم میپاشیم و تجزیه میشویم. یا از خواب خرگوشی بیدار میشویم و یا برای اصلاح آنچه حیات ملّی ما را به خطر انداخته آستینها را بالا میزنیم.