چند روز پیش با دیدن تصویری از شهبانوفرح بیاختیار یاد دورانی افتادم که دانشجو بودم و در رشته فوق لیسانس روابط بینالملل درس میخواندم و روزی با عجله خبر دادند که بچهها فورا خود را به مرکز برسانید. قرار است شهبانو ساعت یازده صبح برای بازدید به مرکز بیاید.
کلاسهای فوق لیسانس، همیشه عصرها دایرمیشد و خلاصه عدهای از ما که گمانم تعدادمان از پانزده بیست نفر هم بیشتر نمیشد، از سر کارهایمان خود را به مرکز رساندیم و بلافاصله هم شهبانو از راه رسید. باید به تقویم نگاه کرده، تاریخ آن روز را پیدا کنم. آن گونه که یادم میآید، شهبانو فرح از فرودگاه مهرآباد باز میگشت. گویا شاه را مشایعت کرده بود که برای بازدید رسمی به یکی ازکشورهای اروپای شرقی مسافرت میکرد. این خبر را عصر همان روز در روزنامه دیدم و به همین سبب نیز آن را به یاد دارم.
به خاطر دارم که شهبانو فرح کفش پاشنه کوتاه به پا داشت، اما قدش همچنان بلند و یادآور سروی شاداب و سرحال بود. از دیدن این کفشها تعجب کردم و با خود گفتم چرا کفش پاشنه کوتاه که چندان رسمی و تشریفاتی نیست؟ البته علت آن دستگیرم نشد، اما دههها بعد وقتی خاطرات علم را میخواندم، سبب آن برایم روشن شد. علم مینویسد شاه همیشه دوست داشت که قدش ازهمه بلندتر به نظر برسد، به همین علت کفشهای مخصوصی سفارش میداد که پاشنه آنها قدری از کفشهای معمولی بلندترباشد. آن موقع بود که علت احتمالی آن کفش پاشنه کوتاه شهبانو دستگیرم شد.
درآن هنگام، اختلاف سنی من و شهبانو شش سال بود. البته اکنون نیز اختلاف سنی ما همان اندازه باقی مانده و تفاوتی نکرده است! مقصودم آن است که فاصله سنیام با او به یک یا دو نسل نمیرسد.
به هرحال، ایشان آمدند و نورافکنها و فلاشهای روزنامهنگاران و عکاسان و خبرنگاران هم به کار افتاد و محل را کاملا روشن کرد. دکتر منوچهر گنجی رئیس مرکز مطالعات عالی بینالمللی در برابر شهبانو فرح ایستاد و خیرمقدمی گفت و مطالب مختصری هم بیان کرد که یادم هست از شدت هیجان اشک از چشمانش بیاختیار جاری شد. یکی ازهمدورهایهای ما هم مقابل شهبانو ایستاد و برخلاف گنجی، خیلی خونسرد، ازسوی دانشجویان به او خوش آمد گفت.
با دیدن این تصویر شهبانو فرح و زنده شدن آن خاطرات چهل پنجاه سال پیش، در حاشیه این عکس طبق عادت وعلاقهای که به حاشیهنویسی دارم نوشتم:
“…شما آزادید هرچه میخواهید بگویید وقضاوت کنید، اما من این شهبانوی عزیز را به سبب خدماتش به فرهنگ و تاریخ و میراث ملی، رفتارش با مردم، برخوردهای صمیمانهاش با مردم عادی، سخنانی که به شاه گفته بود(خاطرات علم) بسیار دوست میدارم. آمد سر کلاس ما در مرکز مطالعات عالی بینالمللی، بیست دقیقهای نشست مثل دانشجوها و خیلی ساده و راحت پرسشی هم درباره سیاست بینالمللی کرد. بسیار بیادعا بود و بیتکلف و بدون فیس و افادههای رایج زمان. من فکر میکنم تاریخ ایران قدر او را بیشتر از ما مردم همعصرش خواهد شناخت. بهتر است تا زمانی که هست و دستش از قدرت کوتاه و شائبهای هم در بین نیست، از او قدردانی کنیم و خدماتش را یادآوری، تا اینکه بعد از پروازش دست به سوگنامه نوشتن و ناله و فریاد بزنیم…”
بر این حاشیه من یکی نوشت:
«… ولی وقتی کسی بدون زحمت به حکومت کشور بزرگی مثل ایران برسد و… و روز آخر بگوید پیام شما را گرفتم و اشکریزان مملکت را ترک کند… چه قضاوتی باید کرد؟”
وقتی این حاشیه را خواندم، قصدم آن بود که باز طبق معمول حاشیهای براین حاشیه نوشته و توضیحی بدهم. اما این حاشیهنویسی من مثل نوشتههای زندهنام باستانی پاریزی، بسیار طولانی ازآب درآمد وفکرکردم، آن را برای شما بفرستم که شاید بخت انتشار یافته و خواننده بیشتری داشته باشد.
والله به نظرمن اگرشاه نمیرفت و مثل بشاراسد، البته نه به وحشیگری او، اما مقاومت میکرد و نه مثل سوریه دویست سیصد هزار نفر، بلکه تنها پانصد نفرکشته میشد و دو برابراین تعداد هم بازداشت و زندانی، نه انقلابی به وجود میآمد و نه کار مملکت به اینجاها میکشید. اما واقعیت آنست که اکثریت مردم درآن هنگام و در آن روز، وقتی خبردار شدند که شاه رفته است، نخست اینکه با خوشحالی به خیابانها ریختند و شادمانیها کردند و نقل و نبات و شیرینی بین یکدیگر تقسیم کرده و سربازان را گلباران کردند. دو دیگر آنکه این تظاهرات و راهپیمائیها صورت جدی پیدا کرد که از قرار، خستگی از کار و مرخصی و استراحتی در بین نیست و این نوعی خودتبعیدی است و تغییر و تحولاتی جدی در راه است. جبروت وهیمنه شاه هم یکباره فرو ریخت. شاهی که همه سرنخها دست خودش بود و هر کس هر نقشه و برنامهای داشت، باید ابتدا به نظر او میرسید و تصویب و تایید وی گرفته میشد تا پیاده گردد، چنین مرکز قدرتی، یکباره مثل برف و یخ آب شد و ذوب شد و از ابهت افتاد.
از سوی دیگرهمه فکر میکردند فردای بسیار روشنی در انتظار آنان است. خوب، همه آزادیها را که داشتیم و کم و کسری ما فقط آزادیهای سیاسی بود که فکر کردیم دیگر کار تمام است. کسی تصور نمیکرد که زندگی ما در قرآن و نماز و مداحی و حجاب و امر به معروف و نمازهای جمعه و ضربههای شلاق و قصاص و سنگسار… خلاصه خواهد شد. بقیه نارضایتیها وعللی که بعدا شنیدیم و خواندیم، همه ساخته و پرداخته ماهها و سالهای بعد بود که مثلا مردم از بیحجابی یا نیمهلختی زنان ناراحت بودند رنج میکشیدند و یا در زمان شاه در تقلید ازغرب خیلی زیادهروی و بیپروائی شده بود. اصلا این گونه نبود. همه به کارشان سرگرم بودند و زندگی خود را نسبتا به راحتی میگذراندند. شاعر و نویسنده و نقاش و هنرپیشه تئاتر و سینما و آخوند و ملا و کارمند و کارگر هم مشغول کارشان بودند والبته نق زدن هم هرگز قطع نمیشد. به دانشجو، به کارگر، به صاحب کار، به کارخانهدار، به زنان، به تحصیلکردهها، به همین روحانیان، حتا به پارهای از اینها که اکنون سر کارهای مهم هستند، رژیم قبلی حسابی رسیده بود وحتا به بخش عظیمی از آنها جیره و مواجب و ماهیانه مرتبی پرداخت میکرد. اما البته رسانههای آزاد نداشتیم، انتخابات واقعی نداشتیم. احزاب واقعی نداشتیم و فکر میکردیم با این تحولاتی که در راه است، این نقصانها هم جبران شده و آنها را هم به دست خواهیم آورد و دیگر کار تمام است. اما مردم، از جمله خود من نمیدانستند که از چاله درآمده و در چاه ویل و مرداب سرنگون خواهند شد. باور کنید حتا خود روحانیون هم نمیدانستند حکومت به آن آسانی سقوط خواهد کرد و آنها آن گونه و به یک باره به چنین قدرت بی حد و حسابی خواهند رسید.
ما در منطقه و در مقایسه با مردم کشورهای آن بخش از دنیا، ملت مترقی و پیشرفتهای بودیم و حقیقتا این حکومت عقبافتاده قرون وسطایی سهم ما نبود. مردم ما با مردم پاکستان و افغانستان و عراق و هند بسیار فرق داشتند وهم اکنون نیز بسیار فرق دارند. بسیار مترقیتر، آگاهتر و روشنفکرتر هستند. اگر خبر ازفردای خود داشتند، قطعا هر طورشده بود نمیگذاشتند شاه برود، یا دست کم نمیگذاشتند آن چهارچوب حکومتی تغییر کند و به این صورت در آید. انصافا آیتالله خمینی به واقع و آن گونه که خود گفت “خدعه” کرد و سر همه مردم شیره مالید و در حقیقت کلاه گذاشت و به زودی خود نیز تبدیل به دیکتاتوری به مراتب بدتر و خشنتر از شاه شد. بیخود نبود مردم شعاری ساختند که “خمینی بتشکن، بت شدهای خود شکن!”
معنی دیکتاتوری تازه با این رژیم معلوم شد! آیتالله خمینی دیکتاتور و مستبد به معنای واقعی کلمه بود و تصورمیکرد که مردم ما به او بدهکارند و او هر کاری بخواهد و هر بلائی را که دلخواهش باشد، میتواند سر ملت درآورد وملت هم فقط باید گوش به فرمان او باشد و آن را مو به مو اجرا کند. بی جهت نبود که گفت”اگربیست میلیون هم نه بگویند من آری خواهم گفت”.
برگردم به مطلب اصلی، مشخص و آشکار بود که وقتی شاه برود، ارتش از هم خواهد پاشید. شاه در حکم سر برای بدنه ارتش بود. سر که بریده شد، بدنه عملا فلج گردید. پرداختن به انقلاب، داستان بسیار بلند و دردناکی است. از سوئی درباره حادثهای که سی واندی سال پیش روی داده، اکنون قضاوت و رای صادرکردن بسیار آسان است. باید کسی در آن لحظههای حساس و سنگین تصمیم باشد واعصاب آهنین داشته باشد وهنگامی که میبیند دست کم صدها هزار نفر در خیابانها فریاد میزنند مرگ برشاه، روحیه و اعتماد به نفس خود را ازدست ندهد وتصمیم درست و قاطع بگیرد. حقیقتا چنین کاری بسیار سخت است، به ویژه برای شاهی که میدانیم در لحظات حساس و خطرناک اراده آهنین رضاشاه را نداشت.
اما انصافا شاه مردی بسیار باهوش و ایراندوست بود و نسبت به بسیاری از فرمانروایان حتا همعصر خود دلرحم به شمار میرفت اما دربرابر مشکلات اساسی و سرنوشتساز، قدرت تصمیمگیری و ایستادگی نداشت. درعین حال شاه مثل آیتالله خمینی وجانشینانش، خونآشام نبود واصلا نمیتوانست قدرت را به هر قیمتی حفظ کند. برای شناخت روحیه واقعی شاه بهترین سند و مدرک به نظرم کتاب هفت جلدی بسیار مهم خاطرات علم است که هم باید به روح علم رحمت فرستاد و هم به سعه صدر همسر او که اجازه داد در زمانی که خود هنوز زنده بود، انتشاراین خاطرات آغازگردد وهم باید به همت دکترعالیخانی آفرین گفت که با پایمردی و شیوهای کاملا درست و با حفظ امانت، همان گونه که از او انتظار میرفت، این یادداشت ها را به این صورت به تاریخ معاصرایران تقدیم کرد.
شاه حقیقتا از کشت و کشتار وحشت داشت. از دوران آشفته بعد ازجنگ جهانی دوم و اشغال ایران، به ویژه از دوران دکترمصدق خاطرات بسیارتلخی داشت.
از کشتارخوشحال که خیرحتا بدحال میشد. در جریان ۱۵خرداد هم اگر علم در کنارش نبود، همان زمان، کار شاه و سلطنت ساخته شده بود. بعد هم به تمام کسانی که از نظر جانی و مالی در حوادث ۱۵خرداد خسارت دیده بودند، از هر دو طرف، کمکهای لازم شده و حتا برای عده زیادی از کسانی که کشته شده بودند، دستورداد که مستمری برقرار شود. احتمالا اسناد آن هنوز موجود باشد.
شاه در آن روزهای بحرانی با آن حالی که داشت، متاسفانه از مشاور دلسوز و باجربزهای که عقل و منطق درست و حسابی هم داشته باشد، محروم بود و چنین کسی را در کنارش نداشت. واقعاجای علم خالی بود. بیخود نبود که آیتالله خمینی آن اندازه از “علم” نفرت داشت و او را نخستوزیر بیسواد میخواند. بعدا هم دیدیم که حتا ازجنازه او نیز نگذشتند.
اغلب کسانی که اطراف شاه بودند، علیه یکدیگرسخنچینی میکردند و به جای ارائه پیشنهادهای عملی و درست، میخواستند هرطور شده خود سکان نخستوزیری را درآن روزهای بحرانی به دست گیرند. من که باکسی رودربایستی ندارم، یکی ازآنها همین آقای هوشنگ نهاوندی بود. احسان نراقی بود. آدم حسابی دور و برشاه واقعا نمانده بود. جمشید آموزگارهم نمیدانم به چه سبب خیلی زود ایران را ترک کرد و به آمریکا رفت. شاید او نیز کاملا ناامید شده بود. بختیار خوب بود، هم دید خوبی داشت، هم شجاعت و جسارت لازم را، اما متاسفانه خیلی دیر بر سرکارش آوردند. از سوی دیگر او حتا در داخل جبهه ملی نیزمواجه با بسیاری از تنگنظریها و چشم هم چشمیها شد. سنجابی و بسیاری دیگر در حق بختیار بسیار بد و ناجوانمردانه عمل کردند و متاسفانه خود نیز بعدا در آتشی که درافروختن آن سهمی داشتند بدجوری لطمه دیدند و حتا سوختند.
البته فراموش نکنیم در اینکه کسی در کنار شاه نمانده بود که جربزه و شجاعت اخلاقی لازم را داشته باشد و در لحظههای خطیر، تصیمات خطیر و حیاتی بگیرد و با جسارت مطلب را به گوش شاه برساند و او رامتقاعد سازد، مقصر اصلی تا حدود زیادی خود شاه بود که تمام آدمهای درست و حسابی را از اطراف خود پراکنده بود. مثلا جم یک نمونهاش. شاه حتا داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی آموزگار را نیز که آدم شجاع و نسبتا صریحی بود، بر نمیتافت و او را در غیابش “وزیراطلاعات نکبتی” خطاب میکرد. شریف امامی و ازهاری از انتخابات بسیار بد و ضعیف شاه در آن روزهای بحرانی بودند. باور کنید همین اردشیر زاهدی را اگر سر کار میآورد امکان داشت که نتیجه موفقیتآمیزتر باشد. اردشیر زاهدی اما بسیار آدم دل وجرات دار و با جربزهایست که در لحظات حساس میتوانست تصمیمات جدی و بی پروائی بگیرد و با نهایت جسارت به اجرا بگذارد. کاریزما هم داشت. قوه جذب مردم در او بسیار زیاد بود.
اما حالا که گذشته و رفته است و همان گونه که نوشتم اظهار نظر و ارائه طریق بعد ازگذشت این همه سال و دیدن این همه وقایع، البته کار آسانی است. ما بعد از سی و اندی سال و با داشتن تجربیات این همه سالها، مسئله را تجزیه و تحلیل میکنیم. آدم باید درست در آن وضیعت حساس و بحرانی باشد و تصمیم درست بگیرد. حالا قضاوت کردن البته آسان است.
بعید نیست که اگرشاه حاضر میشد با آن بها انقلاب را از سر بگذارند، هم اکنون رضا پهلوی بر تخت سلطنت نشسته بود، اما قطعا از شاه به عنوان «قصاب ملت» یاد میکردند، حتا تاریخ. آن هنگام من اعتقادی به شدت عمل نداشتم اما حال میگویم اگر او قصاب میشد و حتا دوهزار نفرهم کشته میشدند، نتیجه نهائی، هم برای ملت ما و هم برای مملکت ما بسیار بهتر بود زیرا اینها آمدند و نه تنها بسیاری از برنامههای مفید کشور را برهم زده از بین بردند، علاوه بر آن بیش از چند میلیون نفر کشته و زخمی و آواره و پناهنده برجای گذاشتند. شاه اگر مانده بود ممکن نبود صدام جرات آغازجنگ با ایران را داشته باشد که البته مقصر اصلی افروختن شعله نیز آیتالله خمینی بود. صدام حتا برای آیتالله پیغام فرستاده بود که اگربه این کارها و تحریکات درعراق خاتمه داده نشود، من ناچارم جنگ را آغاز کنم. پیامآورهنوز زنده و حی وحاضراست. حجت الاسلام محمود دعائی که اکنون در راس موسسه روزنامه اطلاعات است و آن هنگام سفیر جمهوری اسلامی در بغداد بود. اما آیتالله رهبر انقلاب اسلامی که غرور پارهای از پیروزیهایش او را نشئه کرده بود، پاسخ داد، صدام از این جراتها نمیکند که دیدیم کرد و هر دو طرف را از هستی انداخت.
مقصود آن است که اگر شاه آن هنگام مخالفانی مانند خمینی و دار و دستهاش را قلع و قمع میکرد، به احتمال بسیار در ذهن و باور خیلیها محکوم میشد و خود بنده نیز او را وجدانا محکوم میکردم اما حالا میگوییم ای کاش قضیه به آن صورت ختم میشد و این همه کشته و خسارات جانی و مالی و بدبختی گریبانگیر ملت ایران نمیشد. اما چه میشود کرد که آن زمان، کسی نمیتوانست آینده را پیشبینی کند و در عین حال اگر تجربه جمهوری اسلامی را از سر نمیگذراندیم، به فکر این اگرها و ایکاشها هم قطعا نمیافتادیم! ولی پرسش مهم این است: آیا میتوان ازاشتباهات گذشته تجربه آموخت؟ یا آن گونه که گفتهاند، تاریخ بارها و بارها کم و بیش به همان شکل تکرار میشود و حاکمان و مردم از آن پند نمیگیرند!