الاهه بقراط (+عکس) – جمعه است و بیشتر دکههای «مارشه اپوس» تعطیل هستند. یک بازار بزرگ «یک طبقه» که روی زمین پخش شده و قرار گرفتن دکههای ریز و درشت در کنار یکدیگر، کوچههای آن را شکل دادهاند. سالها پیش در بازار تهران و یا کوچه پسکوچههای نادری و یا با اندکی تفاوت در بازار تجریش فضای مشابهی را دیده بودم. بازاری به دور از تجمل و زرق و برق پاساژهای مدرن که گنجینهای از اسباب و وسایل عتیقه را در خود جای داده است.
تا وارد میشویم تینای جوان با لبخند جلو میآید و به گرمی از ما استقبال میکند و هنوز ننشسته میخواهد برای ما غذا بیاورد. چند مشتری در غذاخوری کوچک «پرسپولیس» به صرف غذا مشغولند و روشن است که با «آقا پرویز» هم مشغول خوش و بش میشوند. صاحب غذاخوری، آقا محسن، پس از سلام و احوالپرسی بلافاصله با دو سیخ کباب در پستو غیباش میزند. و من با عجله، به تینا میگویم که من گوشت نمیخورم. میرزا قاسمی؟ البته، با کمال میل. آقا محسن با توصیه اینکه فلافلها هم خیلی خوشمزه هستند، دو فلافل هم کنار میرزاقاسمی و برنج میگذارد.
آقا محسن و تینا تلویزیونی را که در گوشه غذاخوری به دیوار نصب شده نشان میدهند و میگویند: تقریبا هر کسی از ایرانیان که پایش به پاریس برسد، یک سری به اینجا میآید. در تلویزیون گاهی اسلاید و گاهی فیلم افرادی از عرصه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و هنری نشان داده میشود که زمانی در اینجا غذایی نوش جان کردهاند. تینا عکاس است و عکس هایش تا کنون در چند نمایشگاه به تماشا گذاشته شده. شماری از این عکس ها را به دیوار پرسپولیس آویخته است.
ما هم عکس میاندازیم. من از نمای بیرونی رستوران و از در و دیوار داخل آن چند عکس میگیرم. آقا محسن توضیح میدهد که به زودی محل «پرسپولیس» عوض خواهد شد و کمی آنورتر در فضایی بزرگتر و دو نبش به همین شکل به کار ادامه خواهد داد.
موقع حساب کردن مگر کسی میگذارد «آقا پرویز» دست توی جیب کند. کاملا درک میکنم که در عین سپاسگزاری از مهر و توجه دوستان، چقدر ناراحت است. پس فقط میگویم: به من که حتما اجازه نمیدهید حساب کنم! و خداحافظی میکنم و بیرون میروم.
قلیچخانی میآید و هنوز در ماشین ننشسته میگوید که همین باعث میشود که آدم نتواند با خیال راحت به جایی که دلش میخواهد برود! و توضیح میدهد که قبلاها با «آقامحسن» طی کرده بود که اگر میخواهد او هم به پرسپولیس بیاید، باید بتواند پول غذایش را خودش حساب کند. ولی امروز دوباره…
من این احساس را خوب میشناسم. ولی با آن احساس دیگر هم آشنا هستم و فکر میکنم تنها راهش این است که در یک جایی به یک توافق رسید تا به هیچ احساسی بر نخورد!
به سوی خانه میرویم. خانه نجمه موسوی که ده سال مسئولیت دبیر هیئت تحریریه «آرش» را بر عهده داشت. نجمه موسوی جامعهشناس و کارشناس عمران شهری و اجتماعی است. نویسنده، شاعر و مترجم است. آثاری از جبران خلیل جبران، طاهر بن جلون و کتاب مشهور «اتاقی از آنِ خود» اثر ویرجینیا وولف را به فارسی ترجمه کرده است.
آشنایی با یک زن خودآگاه و فعال در عرصههای سیاسی و اجتماعی همواره برای من فرصتی غنیمت است.
راستش، من به عنوان یک زن، همیشه این احساس را دارم که نباید شمّ زنانه را دست کم گرفت. در همان نخستین لحظه برخورد، احساس کردم که ممکن است از من، به هر دلیلی، خوشش نیاید! پس بهترین کار این است که خودت باشی زیرا هر ملاحظه دیگری فقط کار را خرابتر میکند! این برانداز و ارزیابی طرف مقابل در نخستین دیدار، گمان میکنم غریزهای است که از طبیعت در ما به جا مانده است: آداب انسانی را به جا میآوریم ولی در همان حال طرف را برانداز میکنیم و میاندیشیم آیا حرفی برای گفتن به یکدیگر داریم؟! شاید هم فقط ما زنها این طور هستیم و فکر میکنیم همان اول باید تکلیفمان را روشن کنیم!
به هر روی، من که به دلیل یک سوءتفاهم در رد و بدل قرار و مدار برای این سفر، به جای هتل، از خانه نجمه موسوی سر در آوردم، از این سوءتفاهم ناراضی نیستم. در مدتی که مهمان نجمه بودم تا لحظهای که مرا در ایستگاه مترو گذاشت تا سر قرار بعدیام بروم و از آنجا به برلین پرواز کنم، درباره مسائل مختلفی گفت و گو کردیم. چند جلد کتابی را که تا به امروز منتشر کرده است، از او تهیه و همان شب مجموعه داستانهای کوتاه «فراموشی» را شروع کردم. او از تجارب کاریاش در فرانسه و از اینکه این فرهنگ و دستاوردهایش را ستایش میکند ولی با این همه نمیتواند این همه سیاستهای نادرست دولتهای مختلف فرانسه را نیز بپذیرد، حرف زد. به نظر او سیاستهای اجتماعی فرانسویها علیه طبقات کم درآمد و علیه مهاجران است. این سیاستها سبب گسست در جامعه و پرورش نفرت بین لایههای مختلف میشود و یک روزی این جامعه، اگر فکری برای حل این مشکلات نشود، مجبور میشود تاوان سنگینی برای آن بپردازد.
صحبت «آرش» هم پیش آمد. کمی نظرم را دربارهاش گفتم و افزودم البته من طرفدار چپها نیستم. نگاهی کرد و هیچی نگفت. پس از مدتی که موضوع صحبت عوض شده بود پرسید: منظورت چیه که گفتی طرفدار چپها نیستی؟ گفتم: من البته از طایفه چپ میآیم ولی سالهاست که به این نتیجه رسیدهام چپ و راست، البته دمکرات، هر دو برای رشد و تغییر و تحولات جامعه لازم هستند و هیچ دلیلی ندارد که طرفدار یکی از آنها باشم.
ولی جمله «معروف»ام را تکرار نکردم: با چپها باید دوستی و زندگی کرد و با راستها حکومت!
پس از اندک زمانی نجمه حتا برایم گفت که تازگیها نقاشی میکشد و آنها را که به دیوار اتاق کارش آویزان کرده بود، به من نشان داد. به او توضیح دادم که من با نقاشی، درست مانند شعر، یک رابطه احساسی دارم و نه کارشناسی و صاحب نظرانه. فقط میتوانم بگویم از این شعر یا از این نقاشی خوشم میآید یا نه. و از کارهایش خوشم آمد و از آنجا که کمی از نقاشی سر در میآورم و در جوانی دربارهاش زیاد خواندم و خودم هم دستی در نقاشی داشتم، به او گفتم: آفرین! واقعا خیلی خوب هستند. و خیلی زود متوجه شدم که او «خودش» هست و «خودبودن» من هم کمک کرد تا روز یکشنبه پس از یک آخر هفته تقریبا غیرعادی اما خوشایند دوستانه از هم خداحافظی کنیم و من بروم روزنامهنگاری را ببینم که نزدیک بیست سال است همکار یکدیگریم ولی هرگز یکدیگر را ندیدهایم.
[ادامه دارد] [بخش اول]