دیگر از غم
نخواهم سرود!
میخواهم کولهبارم را ببندم
سایهام را بردارم
بروم به دورترها
تنهای تنها
خلوت کنم
با نیلبکی
که این بار
به جای غم
از لبخند بگوید
از خاموشیِ
-رنج گشنگان
-درد عاشقان
-گریۀ مادران
از پایان شرمندگی دستهای خالی یک پدر
از شرم سیاسیون
از گم شدن تمام گلولههای دنیا
از مهربانی گزمهها
از رسیدن انگورها
حلال شدن شرابها
از آزادی فریادهای در گلومانده
از بهبودی زخمهای دستان آن بازیار خمیده
از خداحافظی اشرار
از آزادی دربندان
و از حرمت بازگشتۀ هر زن.
کاش نیلبک
از پایان غمهای فائز بگوید
و از صلح
و این بار بهار
واقعا بیاید
عشق شکوفه کند
و قلبی در آن دوردستها
مرا به یاد آرد!