درباره لودمیلا اولیتسکایا نویسنده روس
ژنِ «دشمنانِ خلق» (الکه شمیتر)

چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ برابر با ۰۱ آپریل ۲۰۱۵


مردگان زیادی در زندگی لودمیلا اولیتسکایا وجود دارند که خیلی از آنها به دلیل روس بودن مرده‌اند. بوریس نمزو حلقه آخر زنجیریست که با پدربزرگش یاکوو اولیتسکی آغاز شده بود.

لودمیلا اولیتسکایا نویسنده روس
لودمیلا اولیتسکایا نویسنده روس

وقتی که در فوریه به ملاقات لودمیلا در آپارتمان‌اش در مسکو رفتیم، هنوزجسد بوریس نمزو به زندگی‌اش راه نیافته بود. پس از اینکه بوریس در ۲۷ فوریه، در دو قدمی کرملین به قتل رسید، به عقیده لودمیلا، مرز دیگری زیر پا گذاشته شد: «حالا دیگر می‌شود بدون هیچ تردیدی از یک ترور سیاسی سخن گفت».

لودمیلا اولیتسکایا ۷۲ ساله شاید یکی از تأثیرگذارترین نویسنده‌های معاصر روس است. در خارج از روسیه به عنوان نویسنده‌ای شناخته شده که داستان‌ها و رمان‌هایش که به زبانی ساده و انتقادی نوشته می‌شوند، پنجره‌ای به زندگی روزانه زنان روس می‌گشایند، چرا که مردان غالبأ غایب‌اند. آنها حقه‌بازان مادرزادی، الکلی‌های محبوب یا هنرمندانی هستند که خود را در کار غرق کرده‌اند. مردان به دنیای مشغولیت‌های کاری، به آغوش زن‌های دیگر و یا دامان مادران‌شان فرار می‌کنند و درست مثل دنیای واقعی خیلی هم  زود صحنه را ترک می‌کنند: عمر متوسط یک مرد در روسیه ۶۵ سال است. زنان اما با شیوه‌های خودشان بیشتر دوام‌می آورند.

قصه‌های لودمیلا اما تراژیک نیستند بلکه بیشتر طنزی را در آنها می‌یابیم که در آن همدردی نویسنده به شکلی دمکراتیک میان همه شخصیت‌ها تقسیم شده است: آنها عوضی و به هم ریخته‌اند، یا به شدت زیر فشار زندگی هستند و یا خود را به سرنوشت سپرده‌اند، اما در همه  این احوال مضحک و مسخره نیستند. دلیل محبوبیت آثار او در روسیه معاصر و اروپا همین است. پیامی روشن از او که با قهرمانان داستانش  در هم تنیده است، پیامی از دنیایی که در آن اندوه پایدار و دگرگونی‌های سریع پا به پای هم پیش می‌روند.

اخیرا اولیتسکایا کتابی به چاپ رسانده به نام «آن‌سوی آسمان» که بر اساس  یادداشت‌های خصوصی‌اش تنظیم  و او در آن از مواضع سیاسی‌اش حرف می‌زند. این کتاب در روسیه بیش از نیم میلیون تیراژ داشته. در این کتاب نیز او  صریح، ساده و راستگوست. به دیدار کانون‌های بازسازی می‌رود، از زندان‌ها و ملاقات با بچه‌های خیابانی و سیاستمداران محلی حرف می‌زند و از بیماری مرگباری که با آن دست به گریبان بود. سرطان پستان که در اسرائیل معالجه کرد. نخواست به بیمارستان معروف بولشین  برود. دو تا از دوستانش همان‌جا مرده‌اند. «اوضاع در این مرکز مبارزه با سرطان چنان ناجور است که بعد از مراجعه به آنجامعمولأ حال بیماران بدتر از پیش می‌شود.شایعات خبر از رشوه و مزاحمت می‌دهد. من مخالف اینکه پولی برای معالجه‌ام بدهم ، نیستم. اما میل دارم این پول را مستقیم بدهم نه از راه‌های پر پیچ و خم».

لودمیلا اولیتسکایا کوتاه قد و عجیب ظریف است. موهای کوتاه، سری بزرگ و چهره‌ای دارد که می‌شود در آرامش‌اش قدم زد.  آدم را به یاد یکی از آن بابوشکاهای روسی می‌اندازد که برای آشپزخانه ساخته شده‌اند، همان آشپزخانه‌های مادربزرگ‌های قصه های روسی که دور و برشان پر است از ابزار و آلات روزمره: سبدهای حصیری، تصاویر نوه‌ها و دیگ‌های رویی. اما اولیتسکایا با تمرکز بالا روبریمان نشسته و هنگام صحبت چنان پرحوصله است که وقار و عزم را با هم در آن می‌بینیم.

در حال حاضر دارد روی کتابی درباره  سرنوشت خانواده خود کار می‌کند: به طور مشخص سرنوشت پدربزرگش، یاکوف اولیتسکی. او این مرد را فقط یک بار دید. همین هم نوشتن از او را آسانتر می‌سازد، چون این کتاب قرار است نه یک گزارش تاریخی بلکه یک رمان شود.

همه چیز با یک چمدان آغاز شد. وقتی که مادربزرگش ماریا پترونا اولیتسکایا مُرد، این را برایش به یادگار گذاشت. «پر از کاغذ بود و متاسفانه نه فقط کاغذ.» از همان شب اول خانه پر شد از حشرات مزاحم. چمدان را به بالکن تبعید کرد و سعی کرد فراموشش کند و بالأخره واقعا آن را از یاد برد. وقتی که بعد از سال‌ها و اسباب‌کشی‌های بی‌شمار دوباره آن را به دست آورد، پر بود از حشرات مُرده و کاغذهای تکه پاره. این جعبه حاوی یادداشت‌های مادربزرگ و نامه بود. امروز او عقیده دارد «شاید این شانس بزرگی در زندگی من بود.»

نامه اول مربوط به سال ۱۹۱۱ بود. آن را خواند و دوباره چمدان را کنار گذاشت. چهار سال پیش دوباره رفت سراغش. حالا صد سال از عمر این نوشته‌ها می‌گذرد. عددی جادویی و جذاب. صد سالگی درد. اولیتسکایا از یک خانم متخصص آرشیو مدارک خواست نوشته‌هایی را که برای او غیر قابل خواندن بود، تنظیم و بازنویسی کند. به این ترتیب با پدر بزرگش یاکوف اولیتسکی آشنا شد و فهمید که چرا از روبرو شدن با این نامه‌ها وحشت داشت «من از این اسکلت‌ها، از این اسرار خانوادگی می‌ترسیدم. »

تقریبأ هیچ خانواده روسی پیدا نمی‌شود که اسرار خانوادگی نداشته باشد. دستگاه  تروراستالینیستی همه  افراد تحت سلطه حکومت کارگران و دهقانان رااز انقلاب ۱۹۱۷ به یک شکلی با خود درگیر کرده بود. تشکیلات عریض و طویل و ماهرانه  ترور در شکل  دادگاه‌های فرمایشی، اعدام، نسل‌کشی، جابه‌جایی‌های اجباری، اردوگاه‌های کار و تبعید که تا مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ مرتب به راه بود. بعد در دوره خروشچف روند بیرون آمدن از آن یخ‌زدگی آغاز شد و در دوران برژنف ادامه یافت. فقط وقتی گورباچف سر کار آمد یک فرصت کوتاه برای بررسی  گذشته به دست آمد. فرصتی که در آن بشود نگاهی به حدود هفتاد سال گذشته انداخت و دید که به راستی پس از حمله به کاخ زمستانی و کشتن تزار چه پیش آمد.

تعداد قربانیان حمله  آلمان نازی به شوروی تا ۲۵ میلیون نفر حدس زده می‌شود و تعداد قربانیان استالینیسم چیزی حدود بیست میلیون نفر. اما فکر کردن به این دسته دوم سخت‌تر است، نه فقط به دلایل عملی. کسی که نتواند خویشاوندی نزدیک خود را با تبعیدیان، کشته شدگان و ناپدید شدگان ثابت کند، تا امروز راهی به آرشیوهای دولتی ندارد. سخت‌تر از آن شاید وحشت از دیدن آنچه باشد که در این پرونده‌ها مخفی شده‌اند. چه چیزی ثابت خواهد شد؟ تبرئه اخلاقی  یا اثبات گناه؟ خیانت و تهمت یا وفادارای و ایستادگی؟ آیا اصلأ می‌شود به این پرونده‌ها اعتماد کرد؟ پرونده‌هایی که پر از اعترافاتی هستند که زیر شکنجه و فشار گرفته شده؟

در فضایی که واقعیت شناخته نمی‌شود و رسانه‌ها جزئی از دستگاه تبلیغات دولتی هستند، خانواده ها هم وقتی پای ماجراهای تاریخی به میان می‌آید، سکوت می‌کنند. حرافی دوستانه شخصیت‌های داستان اولیتسکایا، صراحت بی قید و شرط‌شان که اعتماد هر کسی را جلب می‌کند،  درتقابل با سکوتی قرار می‌گیرد که مربوط به مجموعه گذشته اتحاد شوروی‌شان می‌شود و هم‌چنین سکوتی که ادامه‌اش را در دوران  پوتینیسم حیّ و حاضر و مسائل مربوط به کریمه می‌بینیم. حتی در قشر روشنفکر و هنرمند که بحث و جدل دهه‌ها از ارزش‌هایشان به شمار می‌رفت، حالا دیگر کسی با کسی حرف نمی‌زند یا سعی در پنهان کردن عقیده‌اش می‌کند تا جلوی اختلاف و جدایی گرفته شود .

در زمان کودکی نویسنده، وقتی پای گذشته به میان می‌آمد، سکوت حاکم بود و برای زمان حال قانون پچ پچ اجرا می‌شود. «پچ‌پچه‌ها» نام کتابی است که تاریخ‌شناس انگلیسی اورلاندو فیگز درباره  دوران استالینیستی شوروی براساس گفتگوهای ثبت شده، خاطرات خصوصی و مدارک یافت شده، نوشته است. مادر بزرگ اولیتسکایا که معلم بود، در خانه فقط پچ پچ می‌کرد. اتاقی داشت در یک خانه دسته جمعی که نمونه‌اش در مسکو فراوان بود. عمارت‌های اربابی را می‌گرفتند و چندین خانوار را در آن سکنی می‌دادند. هر خانواده یک اتاق. مادربزرگ حتی اگر می‌خواست نوه‌اش را برای خرید یک شیشه شیر بفرستد، وسط اتاق می‌ایستاد و با اینکه درِ دست چپ را با کمدی بسته بودند و جلوی در سمت راست فرش سنگینی آویخته بودند، اما وی  با وحشتی که تبدیل به عادت شده بود، با پچ پچ حرفش را می‌زد. دلیل هم داشت. اولیتسکایا از قول مادر بزرگ می‌گوید: «زن همسایه خبرچینی پدر بزرگت را می‌کرد. با اینکه این اتاق را من برایش دست و پا کرده بودم. آخر شاگردم بودم»

سخاوت و جوانمردی در سیستمی که در آن شک و تردید و تلاش مداوم برای وابسته کردن شهروندان به حکومت اجرا می‌شود، حرکت خطرناکی به حساب می‌آید. هر دو پدربزرگ و مادربزرگ‌ اولیتسکایا از طرف پدر و مادرش یهودیان تحصیل‌کرده بودند: به چندین زبان تسلط داشتند. هر دو مادربزرگ به تنهایی بار خانواده را به دوش کشیدند و هر دو پدربزرگ روانه اردوگاه‌های استالینی شدند. یکی از آنان بوریس گینسبرگ پیش از  تولد لودمیلا اولیتسکایا (۱۹۴۳) دوباره به خانه بازگشت. آن یکی، یاکوو اولیتسکی، تا سال ۱۹۵۵ در ایالت کومی در منطقه  قطب شمال به سربرد.

پرسیدن درباره  دلیل محکومیت در سیستم ترور البته بیهوده است، کسی مسئولیت آنچه بر سر محکومین آمده را به عهده نخواهد گرفت و با این همه همیشه طبیعتأ پاسخی وجود دارد که بیشتر به سیستم بر می گردد و نه به خود افراد: «چرا پدربزرگ‌هاتان قربانی استالینیسم شدند؟!»

پدربزرگ مادری‌اش، حقوق خوانده بود. در سال ۱۹۱۷ تقریبأ درسش را تمام کرده بود. ولی با پیروزی انقلاب  اکتبر، باید یک سال دیگر هم ادامه می‌داد تا «دیپلم سوسیالیستی» بگیرد. به نظر او این کار مضحکی بود و به این دلیل درس را نیمه کاره گذاشت و مدیریت یک شرکت را به عهده گرفت. «امروز به او می گفتند یک تاجر موفق ولی آن روزها نام سوداگر بر آنان می گذاشتند. او سعی می کرد برای کارخانه‌اش مواد اولیه تهیه کند، کاری که از راه‌های قانونی امکان‌پذیر نبود».

پدربزرگ را به علت «جرم اقتصادی» به خاور دور فرستادند و وی تازه در سال ۱۹۴۱ به خانه بازگشت. البته در مقایسه با دیگران شانس آورد: چون جرم سیاسی نداشت، زنده ماند و توانست همسر و پدر و پدربزرگ شود. از او نقل می‌کنند که می‌گفت «این جنون زیاد به طول نخواهد انجامید» منظورش انقلاب بود. در پایان کار جنون بیش از عمر او به طول انجامید.

پدر بزرگ پدری لودمیلا اولیتسکایا اقتصاددان بود، کتاب‌خوان و اهل موسیقی و یک ایده آلیست با اندیشه‌های سوسیالیستی و پسر  یک ساعت‌ساز در کیف. از این پدربزرگ  دو عکس به جا مانده، یکی در اونیفورم نظامی و دیگری در اواخر عمر. پس از آزادی فقط یک سال زنده ماند.

این همان مردی است که لودمیلا فقط یک بار او را دید. به پدربزرگ اجازه داده شده بود سرراهش به گولاگ سری به خانواده‌اش در مسکو بزند: به نوه‌اش لودمیلا، پسر و همسرش. همسری که از مدت‌ها پیش دیگر همسرش نبود، بیست سالی می‌شد که از او طلاق گرفته بود.  او نامه می‌نوشت و زن هم پاسخ می‌داد و همین نامه‌ها حالا در دست اولیتسکایاست. به قضیه  طلاق در این نامه‌ها اشاره‌ای نمی‌شود. اولیتسکایا دلیلش را نمی‌داند. ولی این طلاق به سود مادربزرگ بود چرا که به این ترتیب خانواده از «دشمن خلق» اعلام برائت می‌کرد. دشمنی که یک جنایتکار معمولی نبود بلکه در برابر «ارزش‌های انقلاب» قرار گرفته بود.

پدربزرگ به غیر از طلاق، یک موضوع دیگر را هم در آن ملاقات کوتاه سال ۱۹۵۵ نفهمید. لودمیلا در چمدان نامه‌ای از پدر خودش پیدا کرد که بعد از دستگیری پدربزرگ به قوه قضاییه نوشته بود: اگر دادگاه حکم به محکومیت پدرم یاکوف اولیتسکی بدهد، من هر گونه ارتباطی را با این دشمن خلق قطع خواهم کرد و همین‌ جا اعلام می‌کنم که او را دیگر به عنوان پدر خود نمی‌شناسم!

زنی که بدون اطلاع همسرش از وی جدا می‌شود، پسری که از وی روی بر می‌گرداند و حالا نوه‌ای که می‌خواهد کتابی در این مورد بنویسد. لودمیلا اولیتسکایا که شغل‌اش را در دایره تحقیقات بیولوژیک به علت نشر ادبیات غیر قانونی در سال ۱۹۷۰ از دست داد، می‌گوید: «می‌شود ژن‌ها را هم مثل یک متن خواند.این متن در جان‌ام نقش بسته و همین‌طور در جان بچه‌ها و نوه‌هایم. تمام جهان را می‌توان به شکل یک متن دید.»

لودمیلا  اولیتسکایا نمی‌گذارد سیاست به او غلبه کند، اما مثل همه دوران زندگی‌اش به سیاست نیز می‌پردازد و می‌گوید: «من خیلی تلاش کردم که نترسم».

در روز سوگواری برای بوریس نمزو که بغل گوش کرملین به قتل رسید، لودمیلا  در میان تظاهرکنندگان مسکو نبود، بلکه به تفلیس رفته بود تا در مراسم یادبود بوریس پاسترناک شرکت کند. نویسنده‌ای که از ترس استالین به آنجا پناه برد و بعد هم اجازه نیافت برای دریافت نوبل ادبی به استکهلم برود.

دنیای لودمیلا بعد از فروپاشی اتحاد شوروی بزرگتر شده، می‌تواند به ایتالیا، فرانسه و اسرائیل سفر کند. می‌تواند به برلین بیاید. اما این دنیا از زمانی که پوتین جامعه را به دو قطب تقسیم کرده کوچک‌تر نیز شده است: آنها که آینده را در بازگشت به اقتدار گذشته می‌بینند، و آنها که در آشپزخانه‌هاشان می‌نشینند، حرف می‌زنند، بیانیه می‌نویسند و تظاهرات می‌کنند، مثل سابق. فقط تعدادشان کمتر شده. لودمیلا می‌گوید: «شاید گناه از خودمان باشد. بین ما واسلاو هاولی نیست. هاول‌های ما مهاجرت کرده اند.

حتا فرزندان خود وی نیز در روسیه زندگی نمی‌کنند.

*ترجمه از گلناز غبرایی

*منبع: مجله آلمانی اشپیگل؛ ۲۱ مارس ۲۰۱۵

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=8518