بسیاری از زنان و دختران جوانی که پس از مهاجرت یا پناهندگی در آلمان بزرگ شدهاند از یک سو با انتظاراتی از سوی پدر و مادر و خانواده یا همسر روبرو هستند که ریشه در تربیت و فرهنگ آنها دارد و از سوی دیگر به دلیل بزرگ شدن و زندگی در جامعه و کشور جدید با فرهنگ و ارزشهای متفاوتی آشنا میشوند که در آن اهمیت “فرد” و نیازها و خواستههایش بر پاسخ به انتظارات خانواده اولویت دارد.
این کشاکش در بسیاری از این خانوادهها بر تمام زندگی سایه میاندازد و بسته به اینکه چه راه و روشی برای برخورد با آن انتخاب شود، پیامدهای متفاوتی خواهد داشت. گفتگوی زیر با “ک” زن جوانی از ترکیه یک نمونه در این ارتباط میباشد.
در داستان زندگی “ک” میتوان شباهتهای زیادی با زنان و دختران ایرانی پیدا کرد. به گفتگویی که باوی داشتم توجه کنید.
-تو ۳۱ ساله هستی، دو تا بچه داری، امسال موفق شدی پایاننامه خودت را در رشته مددکاری اجتماعی و امور تربیتی بنویسی و تحصیلات را به پایان برسانی. سیزده ساله بودی که از روستائی در غرب ترکیه به آلمان آمدی. چطور شد که به آلمان آمدی؟
-از طریق قانون پیوستن اعضای خانواده. در ترکیه وقتی ۹ ساله بودم، پدرم به آلمان آمد. اینجا کار میکرد و بعدا موفق شد که اقامت بگیرد. چهار سال اینجا بود، وقتی یازده ساله بودم، میخواست که ما هم به آلمان بیائیم. و بالاخره چند سال بعد آمدیم. اگرچه خودم نمیخواستم.
-تو الان تابعیت آلمانی داری، تا کجا خودت را تُرک یا آلمانی میدانی؟
-واضح است من یک تُرکم. با دو فرهنگ متفاوت بزرگ شدهام. در بسیاری موارد اروپائیام. عمدی ندارم بگویم آلمانی. در بسیاری از جنبهها با فرهنگ اروپائی زندگی میکنم و در آن خود را راحتتر هم میبینم. مثلا قبل از آنکه ازدواج کنم، با پسری دوست بودم. قبل از آنکه ازدواج کنیم مدتی با هم بودیم. اگر در یک جامعه تماما ترک زندگی میکردم نمیتوانستم این طور زندگی کنم. از طرف دیگر در برخی جنبهها، بخصوص مسائل خانوداگی، فرهنگ و سنتهای ترکی را حمل میکنم.
-وقتی که به دنیا آمدی پدرت در زندان بود، کی اولین بار پدرت را دیدی؟
-درسته. موقع تولد من، پدرم در زندان بود. آن موقع، اواخر دهه ۷۰ و اوائل دهه ۸۰ و بعد از کودتا در ترکیه، خیلی از مخالفان چپ دستگیر شده و به زندان افتادند. پدر من یک فعال سیاسی بود و علاوه بر آن به دلیل آنکه خانواده و روستای ما پیرو آئین علوی هستند بیشتر هم زیر فشار بودیم. وقتی برای اولین بار پدرم را دیدم چهار یا پنج ساله بودم.
-دختر بچهای که در روستائی در ترکیه به دنیا آمده، تا ۱۳ سالگی آنجا بزرگ شده، در چوپانی و دامداری به خانواده کمک میکرده، یک دفعه به آلمان میآید و اینجا به دانشگاه میرود و مدرکش را میگیرد. رسیدن به این نقطه سخت بود؟
-داستان زندگی من فراز و نشیبهای زیادی داشته.
-این فراز و نشیب ها چه بود؟
-موقعی که ۱۶ ساله بودم، با یک سازمان دست چپی ترکیه ارتباط داشتم. این سازمان یک سازمان رادیکال و معتقد به جنگ چریکی علیه رژیم ترکیه بود و در آلمان هم رسما یک سازمان ممنوعه بود. ولی آنها فعال بودند و من هم با آنها ارتباط داشتم. وقتی پدرم این موضوع را فهمید به شدت با آن مخالفت کرد. اصلا رفتارش با من کاملا عوض شد، به طوری که شوکه شده بودم و نمیدانستم چرا این طور شده. ولی من راه خودم را ادامه دادم. به فعالیتهایم ادامه دادم ولی صدایش را در نیاوردم و برای اولین به پدرم دروغ گفتم. وقتی متوجه ادامه فعالیتهای من شد، با هم بحث و جدل داشتیم که به شدت عصبانی شد و به من سیلی زد و آخر سرهم گفت دیگه اجازه رفتن به مدرسه ندارم. و یک هفته مرا در خانه زندانی کرد. بعدا که قول دادم دیگه فعالیت نمیکنم اجازه داد به مدرسه بروم و وقتی فهمید که هنوز ارتباط دارم، برای بار دوم مرا در خانه زندانی کرد و گفت: تصمیم گرفتهام که تو را به شوهر بدهم، به پسرعمهات. در واقع قصد پدرم این بود که از طریق به ازدواج درآوردن من، جلوی فعالیتهای سیاسیام با آن سازمان را بگیرد.
پسرعمهام دو سال از من بزرگتر بود و در ترکیه زندگی میکرد و معنی ازدواج این بود که من به ترکیه رفته و در آنجا باید با او زندگی کنم. من هم گفتم: اصلا نمیخواهم ازدواج کنم. تازه پسرعمهام برای من مثل برادر بود.
-چرا پدرت با فعالیتهای تو مخالف بود؟
-پدرم ترس داشت. الان که خودم دو تا بچه دارم او را میفهمم. آن سازمان در آن زمان دنبال جذب نیرو بود تا جوانان را برای عملیات چریکی به ترکیه بفرستد. پدرم میترسید که آخر و عاقبت من این باشد و دستگیر شوم. به همین خاطر پدرم میترسید که از طرف این سازمان به ترکیه فرستاده شده و در آنجا توسط رژیم دستگیر شده و به زندان فرستاده شوم. از طرف دیگر میترسید که در درگیریها و اختلافات درون تشکیلاتی این سازمان که حاصل آن کشته شدن تعدادی، حتی در آلمان بود، کشته شوم.
-واکنش تو در مقابل پدرت چه بود؟
-به تشکیلاتم گفتم که دیگر نمیخواهم پیش پدرم بمانم و تصمیم گرفتهام که با تمام وجود برای تشکیلات فعالیت کنم. سه روز نزد یکی از اعضای تشکیلاتمان بودم. بعدا پدرم قول داد که با فعالیتهای من دیگر مخالفت نکند و من به خانه برگشتم. بعد از آن پدرم تصمیم گرفت که از شهر هامبورگ که آن موقع آنجا زندگی میکردیم و آن سازمان در آنجا خیلی فعال بود، جابجا شده و به دورتموند برویم. همه این تصمیمها خیلی سریع انجام شد و در عرض چند هفته ما جابجا شدیم. اینطوری پدرم میخواست رابطه مرا با آن تشکیلات قطع کند.
چند وقت بعد هم در یک مهمانی خانوادگی عمهام مرا برای پسرش خواستگاری کرد. پدرم گفت: باید از دخترم بپرسم و قرار شد هفته بعد بیایند. من شوکه شده بودم. فکر میکردم اینها جزئی از یک برنامه پدرم است که میخواهد مرا بترساند تا دیگر فعالیت نکنم. باورم نمیشد. دیگر با پدرم صحبت نکردم. ولی به مادرم گفتم من اهل ازدواج نیستم، حتی اگر مجبور به خودکشی شوم، تن به ازدواج نمیدهم.
از طرف دیگر بی کار ننشستم. در دورتموند و بدون آنکه پدرم بفهمد، با دفتر آن سازمان در شهر کلن ارتباطم را دوباره برقرار کردم. در همان زمان با یک پسر جوان که چند سال از خودم بزرگتر بود و او هم با یک سازمان دست چپی دیگر فعالیت میکردم آشنا بودم. آن موقع دو دوست ساده بودیم که خیلی به هم احترام میگذاشتیم و با هم خیلی بحث میکردیم. ماجرای عروسی و خواستگاری را برایش تعریف کردم. وقتی او این حرفها را شنید به من گفت که از سالها قبل به من علاقه داشته، ولی چون فکر میکرده که نامزد دارم نخواسته احساساش را به من نشان دهد و گفت برای اینکه از زیر این فشار بیرون بیائی من میآیم پیش خانوادهات و از تو خواستگاری میکنم.
-آیا با پدرت صحبت کردید؟
-نه، هر دو میدانستیم که راه حل ما یک فکر بچگانه است و پدرم اصلا چنین چیزی را نمیپذیرد. بعدا به توصیه دوست پسرم به پدرم تلفن کرده و به آنها تصمیمم را خبر دادم.
تا سه ماه با آنها تماسی نگرفتم و آنها هم نمیدانستند که من کجا هستم. چند وقت بعد پدرم، من و دوست پسرم همدیگر را دیدیم. پدرم گفت: موضوع ازدواج با پسر عمهات دیگر منتفی است و تو میتوانی به خانه برگردی. به او گفتم که دیگر به او اعتمادی ندارم، چون چندین بار از این حرفها زده و گفتم که الان با دوست پسرم با هم زندگی میکنیم. بعد از کلی بحث، پدرم گفت: من قبول میکنم که تو راه و زندگی خودت را بروی و اگر بخواهی میتوانیم با هم ارتباطمان را برقرار کنیم، اما یک شرط دارم و آن اینکه شما (من و دوست پسرم) با هم ازدواج کنید. دوست پسرم بلافاصله موافقت کرد. من ولی جواب ندادم. دوست پسرم که جواب داد من هم بعدا نظرش را تائید کردم. امروز تازه میفهمم که آن موقع باید جلویش را میگرفتم و خودم حرفم را میزدم. با تمام مبارزهای که من برای آزاد بودن خودم کرده بودم، این بار باز دو مرد بودند که برای من تصمیم میگرفتند، پدرم که شرط و شروط تعیین میکرد و دوست پسرم که بله را گفت. و من به طور خیلی منفعل دنبالهرو وضعیتی شدم که آنها برایم رقم زدند.
-این را آن موقع هم این طور میفهمیدی؟
-نه، آن موقع این طور نمیفهمیدم. آن موقع تقریبا ۱۷ ساله بودم. فکر میکردم یک زن آزادم و میخواستم در زندگی خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همین طوری آره گفتم. هیچ کس از من سوال نکرد. نظر من مهم نبود. پدرم و دوستم تصمیم گرفتند. در آن شرایط مات و مبهوت بودم و نمیدانستم که چه کار باید بکنم. کمی بعد با دوست پسرم ازدواج کردیم و یک سال بعد زمانی که ۱۸ سال و نیم بیشتر نداشتم اولین بچهام به دنیا آمد.
-یعنی در حالی که هنوز مدرسه تمام نشده بود ازدواج کردی و در آن شرایط صاحب بچه شدی. زندگی مشترکتان چطور پیش رفت؟
-میخواستم با وجودی که ازدواج کردهام و صاحب بچه شدهام درسم را ادامه دهم، ولی همسرم کاملا عوض شده بود. آن موقع برادر بزرگ همسرم که خودش مجرد بود با ما و در خانه ما زندگی میکرد. وقتی به همسرم گفتم که میخواهم درسم را ادامه بدهم، این برادر شوهرم بود که به من جواب داد و گفت: فراموش کن، تو ازدواج کردهای، تو مادری و در خانه میمانی. به همسرم نگاه کردم، ساکت بود و حرفی نمیزد.
بدون اینکه بحث کنم به این وضع تن دادم.
-گفتی تو و همسرت هر کدام در گروههای چپ متفاوتی فعالیت میکردید. این موضع و رفتار همسرت در تناقض با آن آرمانهایتان نبود و تو خودت چطور این وضع را قبول کردی؟
-درسته، تعجب میکردم. حتی بهش گفتم تو که برای حقوق بشر مبارزه میکنی، حقوق بشر که فقط برای مردان نیست. او همه حرفهای مرا تائید میکرد ولی بعد میگفت: همه اینها درسته، اما فقط تا دم در خانه! در خانواده و در چهارچوب خانواده قانون دیگری حاکم است.
در آن شرایط جرأت نمیکردم از جدائی حرف بزنم و میترسیدم اگر همچین حرفی بزنم همسرم یا دوستان تشکیلاتیاش بچهها را از من بگیرند. کار من شده بود بچهداری و پخت و پز و خدمتکاری.
-وضعیت چطور ادامه پیدا کرد؟
-از اینجا دیگه دعواهای من و شوهرم شروع شد. هفت سال از زندگی مشترک ما میگذشت و ما صاحب دو بچه بودیم. در این مدت تنها چیزی که به من کمک میکرد مطالعه بود. انواع کتابهای رمان سیاسی و اجتماعی. دوباره به خودم برگشتم و دیگه نمیخواستم به این شرایط تن بدهم. یک روز به شوهرم گفتم تصمیم گرفتم که درسم را ادامه بدهم. از او نظر نخواستم، بلکه بهش اطلاع دادم که چه تصمیمی گرفتهام. اول جدی نگرفت، بعد گفت نه. من میگفتم آره، او میگفت نه، من آره، او نه… بالاخره بهش گفتم اگه موافق نیستی در خروجی آنجاست، بفرمائید! و بهش گفتم خیالت رو راحت کنم از من دو تا بچه بیشتر گیرت نمیآید. من زن خانهدار نیستم و تصمیم دارم که درسم رو ادامه بدم. دلم میخواهد که با هم باشیم و با هم زندگی کنیم ولی فقط به خاطر بچهها. گفت: اگه بری مدرسه کی بچهها رو نگه داره؟ گفتم از پدر و مادرم کمک میگیرم. با پدر و مادرم تماس گرفتم. خیلی خوشحال شدند که میخواهم درسم را ادامه دهم و گفتند که روی آنها میتوانم حساب کنم.
بعد از آن به مدرسه رفتم و دوره متوسطه تا کلاس دهم را تمام کردم و بعد یک دوره آموزشی به عنوان مربی کودک گرفتم. این وضع دو سال طول کشید و در این مدت هر روز مادرم بچهها را نگه میداشت.
-آیا همسرت در نگهداری بچه ها هیچ کمکی کرد؟
-کمک؟ اصلا. میگفتم اینها بچههای مشترک ما هستند و تو هم باید کمک کنی. تو هم که بیکاری، پس چرا بچهها را نگه نمیداری؟ از سر مخالفت و لجاجت با من میگفت: تا زمانی که تو مدرسه میروی، بچهها را نگه نمیدارم.
-بعد چی شد؟
-این طوری ۹ سال را با دعوا با هم زندگی میکردیم. همسرم هر چیزی را بهانه میکرد و میخواست مرا کنترل کند. اگر پنج دقیقه دیرتر از وقت معمول از مدرسه به خانه بر میگشتم دعوا راه میانداخت. یک روز به خودم گفتم دیگه اجازه نداری به خاطر بچهها این وضعیت را بیش از این تحمل کنی، و به همسرم گفتم: تو خیلی سعی میکنی پیش دیگران همه چیز را عادی جلوه دهی و این طور وانمود کنی که انگار یک خانواده خوشبخت هستیم، ولی دیگه من نمیخوام به این بازی ادامه بدم. ما در واقع یک زن و شوهر نیستیم، بلکه دو تا هماتاقی هستیم. و گفتم میخواهم جدا شوم. البته تا به این نقطه رسیدم که باید جدا بشم تقریبا یک سال طول کشید. بهش گفتم: یا تو از این خانه میروی یا پلیس خبر میکنم. وقتی تصمیمم را به خانوادهام گفتم، پدر و مادرم رابطهشان را با من قطع کردند، حتی عموها و بقیه خانواده هم رابطهشان را با من قطع کردند. در آن شرایط سخت تنها بودم و کسی از من حمایت نمیکرد. همسرم خانه را ترک کرد و تهدید کرد که بچهها را خواهد گرفت و خواهد برد. هر روز ترس داشتم و میترسیدم که او یک طوری سر راه بچهها سبز شود و بچهها را بدزدد. در ترس دائم زندگی میکردم و به همین خاطر یه مرتبه تصمیم گرفتم از دورتموند اسبابکشی کنم و به یک شهری بروم که هیچ کس مرا نمیشناسد تا اصلا کسی مرا پیدا نکند و همسرم بچهها را ندزدد. تصمیمم را گرفتم. ظرف چند روز مقدمات جابجائیام را جور کردم، یک ماشین نیمه سنگین کرایه کردم و خودم همه وسایلم را بار زدم و رانندگی کردم و با دو بچه هشت و پنج ساله ۴۰۰ کیلومتر دورتر به ایالت دیگر و شهر کوچکی وارد شدم که کسی مرا نمیشناخت.
دو سال در آن شهر ماندم. این دو سال آن قدر شرایط سختی را پشت سر گذاشتم که دیگه حتی نمیخواهم هیچ وقت از کنار آن شهر رد بشوم. کلی خاطره سخت و غمانگیز.
میخواستم روی پای خودم بایستم. نمیخواستم به کسی وابسته باشم. نه به شوهر، نه به پدر و مادر و نه به دولت یا هر جای دیگر. تصمیم گرفتم دیپلم بگیرم و به دانشگاه بروم. دو سال گذشت و دیپلمام را گرفتم. در این دو سال فقط با مادرم تماس تلفنی داشتم. پدرم نمیخواست با من حرف بزند. بعد از دو سال، همسرم یک طوری تلفن مرا پیدا کرد و با من تماس گرفت. خیلی خواهش کرد که اجازه بدهم بچهها را ببیند و گفت قول میدهد که هیچ اقدامی برای گرفتن بچهها نکند. باورش کردم و بعد از دوسال تبعید خودخواسته، به دورتموند برگشتم.
-تصمیمات چه بود، میخواستی بعد از آن چکار کنی؟
-تصمیم گرفته بودم حالا که دیپلمام را هم گرفتم به دانشگاه بروم. نمیخواستم در دورتموند و در شهری باشم که خانواده و فامیل همسرم آنجا هستند و همه مرا میشناسند. تصمیم گرفتم به بوخوم بروم که نزدیک دورتموند است تا این طور هم از دیگران به اندازه کافی فاصله بگیرم و هم میتوانستم همان جا دانشگاه را ادامه بدهم.
-برخورد خانوادهات با تو چطور بود؟
-بعد از شبها و روزها بحث و جدل و دعوا و استدلال، پدرم مرا آن طور که هستم پذیرفت. گفت: مهم نیست که تو چه تصمیمی برای زندگیات میگیری، ولی هرچه باشد میتوانی روی من حساب کنی. من از تو حمایت میکنم. حتی اگر تصمیمات اشتباه باشد باز هم پُشتات خواهم بود.
الان که سه سال از آن موقع میگذرد واقعا به حرفش وفادار ماند و در همه شرایط پشتیبانم است. در زندگیام دخالت نمیکند و به تصمیماتم احترام میگذارد. بعضی وقتها نظرش را میگوید و بعضی وقتها هم حتی از من در مورد مسائل خانواده نظر میخواهد.
-چطور شد که پدرت عوض شد؟
-پدرم ترس داشت که او به خاطر مسائلی که من در همه سالها داشتم، از چشم فامیلاش بیافتد. در واقع به خاطر پایبندی به سُنتهای خانوادگی بود که با من آن طور رفتار میکرد. اما از طرف دیگر در قلبش نمیخواست دخترش را تنها بگذارد و نهایتا هم عشق پدری بر سنتهای دست و پا گیر غلبه کرد. الان میگوید: برایم مهم نیست که دیگران چه میگویند، تو دختر من هستی و چه اهمیتی دارد که طلاق گرفتهای.
چند ماه پیش در جشن فارغالتحصیلیام شرکت کرده بود و میتوانستم ببینم که چقدر خوشحال است. چندی بعد در یک مهمانی خانوادگی با غرور مرا بغل میکرد و بلند بلند میگفت که به من افتخار میکند. یک بار هم به من گفت: از نظر من حالا تو یک “انقلابی” هستی. موقعی که ۱۷ ساله بودی میخواستی با یک سازمان انقلابی انقلاب بکنی، اما نتوانستی. اما حالا تو واقعا یک انقلابی هستی. گفت تو در قدم اول زندگی خودت را نجات دادی. خودت را از قید و بندهائی که من برایت درست کرده بودم رها کردی و زندگیات را آن طور پیش بردی که میخواستی. این یعنی انقلابی بودن.
-تا کجا زندگی در آلمان در “این گونه شدن” تو نقش داشته؟
-به عنوان یک زن جوان تنها با دو بچه که از شوهرش جدا شده، بخصوص آن دو سالی که کاملا تنها و بدون ارتباط با خانوادهام زندگی کردم، مهمترین مسئله این بود که میدانستم اگر چه تنها هستم، اما پشتیبانی دولت وجود دارد. من درس میخواندم و کمک هزینه تحصیلی میگرفتم و بچههایم هم میتوانستند به مدرسه و کودکستان بروند. اگر کمک دولتی در کار نبود، من باید به خاطر گذراندن زندگی روزمره و سیر کردن بچههایم میرفتم کار میکردم. شاید باید میرفتم نظافتچی می شدم تا بتوانم شکم بچههایم را سیر کنم. کمکهای دولتی و حمایت قانونی از نظر من مهمترین نکات بودند. از آن طرف من از جامعه ترکها فاصله گرفته بودم، آنها به یک زن از شوهر جا شده یا یک زن طلاق گرفته به چشم خوبی نگاه نمیکنند. با وجودی که حرفی نمیزنند و کلامی به لب نمیآورند، اما با رفتار و نگاه خود خیلی حرفها میزنند. نمیتوانم تصور کنم که اگر در ترکیه بودم و همین مشکل را در آنجا پیدا میکردم، میتوانستم این طور روی پای خودم بایستم.
-مثلا چی؟
-مثلا در مهمانیها، زنهای شوهردار را تو را یک رقیب میبینند و فکر میکنند تو میخواهی شوهرشان را از راه به در کنی و از دست آنها در بیاوری. یا پدر و مادرهائی که دختر جوان دارند، میترسند که دخترشان با تو تماس بگیرد، چون فکر میکنند چنین زنی یک الگو و نمونه “بد” برای دخترشان است. همه اینها را میشود از نگاه آدمهائی که تا دیروز با تو دوست بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتید دید و من این نگاهها را تجربه کردم و نمیخواستم زیر فشار آنها بمانم. حتی پدرم هم با تمام عشقی که به من داشت میگفت: چطور میخواهی با دو تا بچه تنها و بدون شوهرت زندگی کنی، در فرهنگ ما این طور نمیشود و آن را قبول ندارند.
-وقتی به عقب نگاه میکنی از چیزی افسوس نمیخوری؟
-نه! آنچه اتفاق افتاد، جزئی از زندگی من بوده و هست. آدم باید آرزو و خواسته و مطالباتش را دنبال کند. کتابهائی که میخواندم به من کمک کردند تا خواستهها و آرزوهای خودم را بشناسم. کمک کردند تا آگاه شوم. شاید بتوان منبع انرژی من را این طور خلاصه کرد: آگاهی+ آرزو و ایده ال+ خواستههای مشخص و مطالبات این زمینی+ جرأت. جرأت ایستادن و نه گفتن و جرأت دنبال کردن آن آرزوها و اینکه تسلیم نشوم. خلاصه کنم: آگاهی پایه همه چیز است.
http://www.hanifhidarnejad.com