کتایون حلاجان- رضا دانشور نویسنده خلاق و صاحب ذوق بعد از مبارزه طولانی با بیماری سرطان شامگاه چهارشنبه ۶ خرداد در سن ۶۸ سالگی در بیمارستانی در پاریس زندگی را بدرود گفت.
وی که هم داستان وهم نمایشنامه مینوشت، یکی از چهرههای مهم تئاتر در شهر مشهد بود. او به همراه هنرمندانی چون داود کیانیان، داریوش ارجمند، اتوشیروان ارجمند، رضا صابری و رضا کیانیان جریان تئاتری مهمی را در این شهر پایهگذاری کردند.
رضا دانشور ایران را چندی پس از انقلاب اسلامی ترک گفت و ساکن پاریس شد. وی حدود چهار دهه در فضای ادبیات فارسی فعال بود و آثار متعددی را در حوزه داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه خلق کرد. رضا دانشور از جمله نویسندگانی بود که به اوزان عروضی شعر فارسی علاقه داشت و آثار مختلف داستانی و نمایشی را در بحرهای عروضی نوشت.
رضا دانشور علاوه بر رمان، شماری داستان کوتاه و نمایشنامه هم نوشته بود. داستانهای کوتاه او در مجموعههای «هی هی جبلی قم قم» ، «شش داستان لوح» و «محبوبه و آل» منتشر شد. رمانهای «عاشورا، عاشورا» و «کپرنشینها» و نمایشنامههای «کجای سال دو هزار منتظرت باشم»، «خورشید روی یخ» ، «شهر لوط»، «نماز میت» و «مسافر هیچ کجا» از دیگر آثار منتشرشده رضا دانشور هستند.
در این میان «مسافر هیچ کجا» روایت مشکلات یک پناهجوی ایرانی در فرودگاه شارل دوگل پاریس است و «نماز میت» روایت دو زندانی سیاسی پیش از انقلاب اسلامی است.
از وی همچنین کتابی در سال ۲۰۱۰ با نام «باغی میان دو خیابان، چهار هزار روز از زندگی کامران دیبا» به چاپ رسیده که شامل گفتگوی وی با کامران طباطبایی دیبا، نقاش و معمار صاحب سبک ایرانی است.
بخشی از داستان «کرفو» را که رضا دانشور در زمستان سال ۱۳۵۳ در مجله «لوح» به دست انتشار داده بود میخوانیم:
«میخواستم برایت از چیزهای فراوانی که وجود دارد بنویسم. چه فایده که تکرار کنم ماهیّتِ آنچه میانِ ما میگذرد چیست و کدامیک قربانیِ یکدیگریم، یا بیشتر قربانیِ یکدیگریم. پُلِ رنگینی را میشناسم که بسیار چیزهای نکبتی از روی آن عبور میکنند، سرشار از هیجان و گرفتهدلی؛ هیجانهای لرزدهندهای که آدم را با هر تکان بیشتر فرو میبرند. زشت است هنوز لبْ بازنکرده بگویی میخواهم گریه کنم، امّا آنچه مسلّمست من و تو، متأسّفانه، وجود داریم و چه بسیار اوقاتی که اینطور نیست و هیچ کسِ دیگر هم نیست که خندهها را بشناسد. رویهم رفته تعجّبآورَست، امّا همه این نیست.
آیا روزهایی را که به یاد میآورم گم شدهاند، و یا اصلاً وجود نداشتهاند؟ آیا روزهایی را که به یاد میآوریم و، احتمالاً، وجود داشتهاند، روزهای بهتری بودهاند؟ دختری که به سادگی گریه میکرد و بهسبکِ فیلمهای فرانسوی عاشق بود، اکنون به همان سَبک، کفِ لزج و سردِ دریا دراز کشیده است و چشمانِ شفّافش آهسته میسوزد. قرنی از عمرِ ما گذشته است…»