دلم گرفته است!/
هر بامدادان با صدای ضجههای دختری بر میخیزم/
که دیوانهوار بر نعش خویش نعره میزند،/
و میان دهها قطعهی شکستهی خود/
زندگی را میجوید!/بی محابا بر شکستههایش بند میزند،
قد راست میکند،
به پیش میرود،
و باز
هر شامگاهان
شکسته از
هزار کژی ریز و درشت
لنگان لنگان
باز گشته است.
دلم گرفته است
از کابوس چشمان دریدهای که
بر اندام او خیره میشوند
از کابوس
دهانهای دریدهای
که زن بودنش را دستمایهی فحاشی کردهاند.
از خشونتی که او را هرزه مینامد،
از شریعتی که ازو جنس دوم میسازد،
از بلاهتی که بین ۱۲۰۰۰ صندلی،
یکی را نصیبش نمیکند!
دلم گرفته است!
از داغ اُبژگی،
از زیر دست نامردان فرسودن!
از روزی هزار بار شکستن و برخاستن،
دلم گرفته است،
از ستمی به وسعت یک تاریخ!
از کولهباری به سنگینیِ غمهای یک زن!