مهین میلانی- منوچهر فرادیس نویسنده و ناشر افغانستان ساکن کابل که برای یک سفر فرهنگی به تهران مسافرت میکند، سفرنامهای نوشته است به نام: «از آسهمایی تا دماوند». آسهمایی واژهای سنسکریت و نام یک کوه معروف است با معبدی به همین نام به معنای «مادر آرزوها» که در غرب شهر کابل قراردارد.
این سفرنامه که با کلیه جزئیات نگاشته شده است، دیدگاه جهان وطنی این نویسنده را که با فرهنگ و ادبیات و سینمای ایران چه بسا بیش از بسیاری از ایرانیان مطلع است، با صراحتی صادقانه و صرافتی بی تکلف بیان میدارد. او که به گفته خود هیجانات عاشقانه را در بیست سالگی و بیست و چهارسالگی جا گذاشته است و الان فقط خدای خود را میپرستد، در هواپیمای «آسمان ایر» میخواهد سریعتر به تهران برسد و در هتل نماز بخواند تا از پروردگارش سپاسگزاری کند که او را به آرزویی که همانا سفر به ایران، «این مرز پرگهر» بوده رسانده است.
در سفرنامهاش مینویسد:
«…من جهان را با شیعه و سنی و مسلمان و مسیحی و دیندار و بی دیناش دوست دارم، تن آدمیشریف است به جان آدمیت. جان آدمیت برای من مهم بوده و است. همانند که گفتهاند: کافر خوش اخلاق بهتر از مسلمان بد اخلاق است. هرگز علاقه نداشتهام به مذهبی به قومی یا نژادی فخر کنم. دوست داشتهام به جهان وطنی بودن فخر کنم و خودم را متعلق به بشریت بدانم نه به مذهب خاص یا قومی. برای همین از نامهای خانوادگی قومیو نژادی، اصلاً خوشم نمیآید: فلانی هزاره، فلانی تاجیک ، یوسف پشتون و… در پیشاور پاکستان دعوا میکردم و اعتراض که چرا شیعه را کافر میگویید؟ در دانشگاهی که درس خواندم، اعتراض میکردم که همصنفیهایم به نام محکوم کردن صائب و عبدالرحمان خان حق ندارند در کل قومیرا به نام پشتون اهانت کنند…»
ایران، سرزمین رؤیاهای نوجوانی من
از زمانی که به او زنگ میزنند که باید پاسپورتت را آماده کنی، هیجانزده میشود. میگوید: «ایران، سرزمین رؤیاهای نوجوانی من، سخت مشتاق هستم. هیجان دارم. شدید. هیجان دارم». لحظه به لحظهاش را مینویسد. هر سخن و هر مرحله از سفر را تفسیر میکند با یادآوری اشعار بزرگان ایران، سخنان سیاستمداران و تکههایی از فیلمهای ایرانی که دیده است. مینویسد از اینکه چرا «پاسپورت»، وقتی «گذرنامه را به این دلنشینی داری»، و از بد و بیراههایی که از افسران ورجاوند اداره گذرنامه میشنود. هراس از نگرفتن ویزا/ روادید از همان آغاز در دلش میافتد: «تویی که وابسته به جایی نیستی، و نه برای نظام ایران گلو پاره کردی؟…» و شبها ذهنش در گیر این سفر است. مینویسد: «آنچه در سریالها و رسانههای انترنتی دیدهام، تصویر درستی از ایران ارائه نمیکند. در واقع تصویر بسیار خشن و بسیار منفی از جامعه ایران و نظام ایران دارم. فکر میکنم در آنجا با دهها پسر و دختری رو به رو میشوم که آنان را پولیس گرفته و میبرند برای طب عدلی/ پزشک قانونی و شلاق زدن و از این حرفها».
در انتظار ویزا فیلم مصاحبهاش را برای تلویزیون کابل میبیند که نقد بر روی «هدر دادن فرصتهاست به وسیله وزیر بیکاره اطلاعات و فرهنگ» افغانستان و «این دولتی که میلیاردها دالر را صرف هزار امور مزخرف دیگر کرد، نمیتوانست یک برنامه هم در باره سوبسید کتابها یا یارانه دادن به کتابها میداشت که ناشر راتقویت کند؟” و وقتی روادید به راحتی آماده میشود تعجب میکند: «چند ماه پیش در روز جهانی کتاب، سانسور کتاب در ایران را انتقاد کردی، قلمش هم موجود است، باز هم روادید دادهاند؟»
وقتی آلت تناسلی به اندازۀ همان حفشه دخول شود، غسل واجب است
این نویسنده که تا کنون سه رمان در کارنامه فعالیت ادبیاش دارد به نامهای «سالها تنهائی»، «روسپیهای نازنین» و «خداحافظ عاشقی»، بیش از هر چیز در سفر به ایران به خیابان انقلاب علاقه دارد. لیستی ۱۱ صفحهای از کتابهای مورد علاقهاش تهیه کرده است که از کتابفروشیهای خیابان انقلاب بخرد. آنها که در تهران زندگی میکنند شاید اهمیت نداده باشند که این مرکز بزرگ نمایشگاه دائمیکتاب در خیابان انقلاب در این وسعت و با این مرکزیت شاید در دنیا بی نظیر باشد. فرادیس به همه کتابفروشیها میرود و به مکانهایی دست مییابد که در آن هر نوع کتابی مییابد: «پشت پرده حرمسراها، چهرۀ عریان زن عرب، تفسیر خواب از فروید، آثار سیلونه با ترجمۀ زنده یاد محمد قاضی عزیر و دوست داشتنی… همه هم یا زیراکس است یا چاپ پیش از انقلاب.» و تو دلت آب که بلکه جادو شود و یک باره خود را در مقابل بساط یکی از این کتابفروشیها ببینی. فرادیس آرزو دارد فوق لیسانساش را در رشته زبان پارسی در ایران بگذراند و میگوید اما میدانم که باید از هفت خوان رستم بگذرم.
خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب
در مورد خیابان انقلاب میگوید: «خیابانی که با تمام وجود آن را دوست دارم وجب به وجب بگردم و حس کنم و زندگی. تا نام خیابان انقلاب را میشنوم مانند عاشقی که معشوق رادر آغوش گرفته باشد و دماغش برای حس کردن بوی بدن معشوق به پرش آمده باشد وتند تند نفس بکشد، قلبم به هیجان میآید.»
میترسد کتابهایی را که دست چین کرده است، سر مرز مسئله پیش بیاورد. یادش میافتد که: «برایم گفته بودند که مواد مخدر بردن به ایران ساده است؛ اما کتاب بردن نه». و یاد همه فیلمهای ایران میافتد و «شلاق و نگرانی پناهندگی، پزشکی قانونی…». «روسپیهای نازنین» را که نگران نام غلطاندازش است، در «بوکس»اش میگذارد و میگوید: «باداباد».
مینویسد در گمرک بخش افغانستان ” چند سرباز بکسم را سر به هوا تلاشی میکنند” و وقتی میپرسند در چمدانت چه داری و او میگوید «رمان»، سرباز نمیداند رمان چیست و فرادیس مینویسد: «تقصیر هم ندارد. در دانشگاه کابل هم خیلی از استادان آن، واژه رمان را نمیدانند».
به خارجی بودن کارمند گمرک ایران اعتراض دارد و از اینکه مثل مورچه کار میکنند بخصوص که کارمند «به خودش میپیچد و میرود و گم میشود و ما منتظر». ولی ازاینکه شش کیلو هم اضافه دارد و ایرادی به کتابها نمیگیرند خوشحال است. در ساعات انتظار برای خروج به یاد سفرش در سیزده سالگی با خاله و شوهر خاله به بلخ میافتد که «او را ناروا به جرم هزاره بودن و هم کاری با مسعود بزرگ» زندانی کرده بودند و به دلیل چابکی این کودک و پشتو حرف زدنش است که آنها را بسیار راحت رد کردند.
عصبانی است و در این گیرودار یکی از همسفرانش که «به دستهایش چند انگشتر است، انگشتری برای نشان دادن مذهبی بودنش و تسبیحی هم دارد و هی حاج آقا، حاج آقا میگوید، او را از این دکه به یک چوکی رهنمایی میکنند و افسر بلند رتبهای میآید وهمین قدر میدانم که میگوید گذرنامهاش مشکل دارد، خودشهالو است و ما را هم هالو فکر کرده.». فرادیس از این رفتار بسی غمگین میشود و فکر میکند تمام سفرش به همین منوال و با نگاههای اهانتآمیز خواهد گدشت.
در فیلمهای ایرانی نیز دیده بود افغانیها را معتاد و قاچاقچی معرفی کردهاند. اگر چه با سخنرانی آقای جهانشاهی قبل از سفر در کابل که »از اسلام هم چیزی نمیگوید و تأکید دارد که ایران، افغانستان، تاجیکستان، سه کشور جدا از نگاهی سیاسی است که هیچ تفاوت تمدنی و فرهنگی و زبانی با هم ندارند»، دیدگاهی خوشبینانه دارد و در پایان سفرنامه مینویسد: «…در این یک هفتهای که در ایران بودم، به عنوان افغانستانی و فرهنگی افغانستان، من نه اهانت شدهام و نه چیزی بد دیدهام، بنا بر این رسم مردانگی و انصاف نیست که من از ایران چیزی بگویم که ساخته ذهن من باشد یا خلاف آنچه دیدهام. آنچه را دیدهام صادقانه نوشتهام با خوبیها و بدیهایش». و فقط در یک مورد اهانتی که به او روا داشتهاند فرادیس مینویسد: «در کتاب فروشیای در خیابان انقلاب یک جوان فلسفه زده به دولت و کشورم اهانت کرد و منم تندتر پاسخش را دادم، طوری که سکوت در کتابفروشی برای لحظهای حکمفرما شد. نمیخواهم آن ماجرا را اینجا نقل کنم، چون هم حرف او اهانتآمیز است و هم پاسخ من بسیار تند.»
زمانی که او را روانه پارکینگ C میکنند، لعنت میفرستد: «میماندید ایست یا ایستگاه ث». اما حالا دیگر خروجیاش را گرفته است: «خوبه بکسم تایر دارد و راحت میرود… به دروازه ورودی یا همان دخولی، که فقیههای ما هم مینویسند: وقتی آلت تناسلی به اندازۀ همان حفشه دخول شود، غسل واجب است». و در هواپیما سپاسگزار خانم مهماندار خندهرو است که او را کنار دوستش مینشاند.
سوار هواپیما که میشود مینویسد: »گویی داخل ملی باس (national bus) شدهایم و در باره فرودگاه میگوید: «فرودگاه نبود. چیزی شبیه دوملا سرکی اواندیوالان کوته (*) بود» . و از اینکه ایرانیها به «سگرت» (cigarette) سیگار میگویند معتقد است وقتی یک کلمه غلط در عوام رایج شد هیچ زبانشناسی نمیتواند آن را تصحیح کند.
همان جغرافیای معنوی ما، همان خراسان خیالی
اکنون از فراز مشهد میگذرند و فرادیس مینویسد که احساس نمیکند به کشور دیگری آمده است. در حالی که در مرز پاکستان احساس کرده بود «سرزمینم آن عقب مانده است و اینجا من یک بیگانهام… اما حالا فکر میکنم هنوز درافغانستان هستم… همان جغرافیای معنوی ما، همان خراسان خیالی، در آنجا هستم و بلخ و مشهد و هرات و شیراز ندارد. همهاش جغرافیای معنوی من است. تا زبان پارسی هست، من در اینجا بیگانه نیستم».
اولین محل اتراق جایی میان راه قم- تهران است. مینویسد: «خدایا! من دوست داشتم نخستین سجده این سفر را برای تو و سپاسگزاری از تو در تهران بگذارم، اما اینجا که وسط تهران – قم است!… در مسجدی که رنگ و روغن نشده و معلوم است کارش ناتمام است نمازم را میخوانم. بیرون میشوم و از هوای آزاد استفاده میکنم. هوای دلپذیر، ایران دوست داشتنی من، ایرانی که به آن بسیار علاقه دارم، و حالی هم روی زمین این مرز پرگهر قرار دارم.»
با اتوبوس در شب حرکت میکنند. چندان تأسف نمیخورد چون شنیده است که مسیر همه دشت است. در مقابل «هوتل پیروزی» پیاده میشوند. ناراضی است که قرار است شب سه نفری در یک اتاق به سر برند. مینویسد: «در کابل، این بهشت جنگ سالاران آمریکایی و ویران شده، اتاقم جدا است»…و ادامه میدهد: «همه پیاده میشویم. کارت اتاقها را میگیریم. اتاق ما در منزل چهارم است. با بکسها و بقیه بیکهای کوچک خودمان را به منزل چهار میرسانیم. دوستان در مقابل دروازه اتاق، کمیمعطل میکنند و سرانجام فکری به سرم میزند و کارت را از دست دوستی میگیرم و به قفل دروازه میمالم. دروازه صدایی میدهد و باز میشود». سپس غذایی که در «طعام خانه» میخورند به نظر او واقعأ خوشمزه است و در باره شکایت یکی از همسفران از غذا مینویسد: «از این حرفها که هیچ خوشم نمیآید و گدا و گشنه بازی برای شکم… نتوانستم آن حرف شیخ ابوالحسن خرقانی را که گفته بود هرکس در این سرای آمد، نانش بدهید و از ایمانش مپرسید، به یاد داشته باشم»… و بسیار تعجب میکند از سرعت عمل نهاد «فرزندان روحالله» که در بیست دقیقه «کارتهای پلاستیکی» شناسائی آنها را آماده میکنند. و او خیالش راحت میشود که «نه، کسی ما را غرض گرفته نمیتواند با این کارتها».
کرایه تاکسی تا «حرم معصومه»، «هزار و پنج صد تومان»، برایش خیلی کم است. ولی در برگشت راننده تاکسی دو برابر میخواهد و آنها چانه میزنند و راننده وقتی میفهمد که شبی ۷۵ هزار به هتل میدهند میگوید این همه به هتل میدهید و برای سه هزار… میگویند که میهمان دولت ایران هستند و این اخمهای راننده تاکسی را بیشتر توی هم میکند و فرادیس نتیجه میگیرد لابد او فکر میکند: «من در این وقت شب باید رانندگی کنم و آن وقت تو «افغانی» بیای و مهمان دولت ما شوی؟»
در پی همسفرش سیامک به دنبال «قلیون» به قهوهخانهای میروند. هنوز حس نمیکند ک در ایران است: «حس میکنم مثل گذشته، فلم میبینم و این هم یک فلم جدید مستند است که در حال دیدنش هستم.، با یک پردۀ بزرگ سینمایی. نه حس نکردهام، فقط در خیال ایران آمدهام». و چای در «ظرفهای یک بار مصرف پلاستیکی» است نه در پیاله و مینویسد: «چای خاصی نیست. چندان کیفی هم نمیکنیم.» اما دیرتر در اصفهان وقتی که چای اعلای «میلاد» را در پیاله میآورند چندین بار سفارش میدهد و سیامک هم از قلیان کیف میکند و میگوید در کابل نمیتوانند قلیان را چون در ایران چاق کنند. و زمانی که از قهوهخانه بیرون میآیند یاد فیلم «اخراجیها»ی مسعود ده نمکی میافتند و همسفر به تقلید از «امیر دودو» میگوید «عجب حال توپی پیدا کردم» و فرادیس هم به تقلید از «بایران لودر» با بازی اکبر عبدی میگوید: «من باید تقبلله را از حاج آغا بپرسم».
در محله عربهای قم رضائی سرپرست گروه میگوید که آنها «زورشان بسیار است و اصلأ به فکر تمدید روادید و اسناد اقامتشان نیستند». و فرادیس مینویسد وقتی عربها به یادم میآیند «دو واژه به ذهنم میگذرد: شکم و شهوت» و سپس توضیح میدهد که نه تمامیعربها: «برای من مردم فلسطین مردم مقاوم و مبارزی هستند. مردم مصر محترم هستند وهمین قسم سوریه و…مثل عربهای حوزه امارت نیستند.»
در کتابفروشی سورۀ مهر که فرادیس در بارهاش مینویسد «کتابهایی که به طبع نظام باشد چاپ میکند، اما کتابهایی هم دارد که برای ما که علاقهمند هیچ نظامینیستیم، خوشایند است»، کتاب «بزم اهریمن» را در باره هوشنگ گلشیری پیدا میکند. همیشه دوست داشته است بداند مخالفان گلشیری که میگفت «من ولی فقیه ادبیات پارسی هستم» چه میگویند.
سلام بر آزادی
راننده را در تاکسی به حرف میکشد و او عقدههای دلش را میگشاید: «کار را به افرادی دادهاند که اصلأ اهلش نیستند. یارو سیصد هزار میلیارد تومان، پول بی زبانه برداشته برده کانادا، کی جلویشه رفت؟»… در مسجد جمکران از سقف باشکوه بلندش لذت میبرد ولی بوی پایی که از فرش بلند میشود دماغ او را آزار میدهد… دوست دارد در راه بین قم و اصفهان حمام فین کاشان را ببیند که «در آن رگ بزرگترین مرد تاریخ معاصر ایران را زدند، رگ میرزا تقی خان امیر نظام، رگ امیرکبیر را» و وقتی مستی از سر ناصرالدین شاه جوان میپرد، متاسف است که فرمان اجرا شده است. هنگام برگشت نیز این شانس نصیبش نمیشود تا به گفته خود «آن شهر شاعر آیینه و آب را، سهراب سپهری» ببیند… با سی و سه پل اصفهان به یاد میآورد فیلم «گاوخونی ساخته بهروز افخمی که بر اساس رمان جعفر مدرس صادقی ساخته شده است»… در هنگام دیدار از عمارت باغ چهل ستون، از جانب همسفری که با وجود تذکر مسئولین عمارت «چپ و راست عکس میگیرد»، خجالت میکشد. میگوید: «گاهی فکر میکنم که ما کلاً از هر قوم و نژادی، به گونهای بار آمدهایم که برای ویرانی نیرو و ذکاوت بیشتری داریم.» و در تهران نیز وقتی میبیند برخی از همسفران «ظرفهای یک بار مصرف پلاستیکیای را که داخلش میوه است، با خود گرفتهاند و به اتاق خود میبرند» از طرف آنان خجالت میکشد.
برخی از تصاویر اندام زنی در روی دیوارهای کاخ تخریب شده است و نویسنده را به یاد دوران «سپاه سیاهی» میاندازد، یک گروه مزدور طالبان. چهقدر در آن کودکی شاهد بودم که سه چهار وحشی بیابانی، در سر سهراه بنایی، واقع در سرک عمومی پل چرخی کابل، ایستاده بودند و کسانی را که از پاکستان برگشته بودند، تلاشی میکردند و هرچه عکس خانوادگی مسافران میبود را پاره میکردند و هیچ عذر والتماسی را قبول نمیکردند. یادم نمیرود یکی از جوانان بسیار التماس کرد، تصاویر عروسیاش بود. اما آن طالب وحشی، عروسی را چه میدانست؟ آنان در مدارسی بزرگ شده بودند که فقط و فقط بیابان را دیده بودند و چهاردیواری و کتابهایی با ورقهای زرد که در آن جز جهالت چیز دیگری نوشته نشده بود.»
دریاچهای در باغ پرندگان اصفهان خشک شده است. مردی میگوید: «احمدی نژاد مرد، این دریا را هم کشت». یکی از عکاسان ایرانی در گروه میگوید: «دشمن احمدی نژاد بمیرد» و فرادیس نتیجه میگیرد: «میبینیم که شکافهای میان دولت و ملت، وضعاش چگونه است.» و با دیدن پرندهها در قفس میگوید: «این حس را به آدمیمیدهد که اینان آزاد نیستند و من دوست ندارم که هیچ پرندهای و هیچ انسانی در قفس و در بند باشد. سلام بر آزادی.»
و در بحث با آقای عارفی میگوید: «در قانون اساسی ایران… حق از مسلمانان اهل سنتشان گرفته شده است. فکر کنید اهل سنت در تهران حتی یک مسجد رسمیندارد.»
در میدان نقش جهان به یاد فیلم بهمنآرا میافتد و دیالوگ دو نویسنده که یکی از آنها میگوید: «در این سالها خیلی سعی شده تا تاریخ سه هزار ساله ما نادیده گرفته شود» و آن دیگری میگوید: «بیهوده است، تو اگر شناسنامهات را پاره کنی، اسم بابات عوض نمیشود.» و سپس این امر را تعمیم میدهد به جداسازی پارسیزبانها در افغانستان و تاجیکستان و ایران و در نهایت میگوید که همین سبب حفظ زبان پارسی دری در افغانستان شد: «وقتی گذرگاه داریم، لشکرگاه، فروشگاه و منطقۀ خوابگاه کابل را داریم، چگونه واژۀ دانشگاه ایرانی است و این واژههای دیگری که از خودمان است، ایرانی باشند؟» و در مقابل تابلوی زرتشت که او را حضرت زرتشت مینامد، مینویسد: «تویی که با پول امریکا در این ده دوازده سال گذشته صاحب زن و فرزند و رفتن به اروپا شدهای و امروز برای من در شبکۀ اجتماعی فیس بوک مینویسی که یاد کردن از زرتشت و حافظ و سعدی و مولانا، فردوسی و سنایی، شیوونیسمگری مقابل شیوونیستهای قبیله است… حالی برای من از دموکراسی قلابیات میگویی که باید هویتم را کتمان کنم؟ اصلأ و ابدأ. به قول نیما یوشیج جهان خانۀ من است. بلی من خودم را شهروند این جهان میدانم، همۀ جهان برای من قابل احترام و دوست داشتنی است. اما این هویت من است، من در جهانی شدن گم نخواهم شد. ریشههای فرهنگی و تاریخی من آن چنان قوی و محکم است که هیاهوی غربی و سروصداهای جهانی شدنشان مرا نابود نمیتواند.»
قوالی نصرت فتح علی خان
به خیابان پاکستان به سوی «مرکز مطالعات» رسانه میروند که فرادیس میگوید کتابهایش از همه جا ارزانتر است. این خیابان که سفارت افغانستان نیز در آن قرار دارد، به خیابان تروریستها معروف است و او باز برای افغانستان عزیزش، دردمندش، ویران شدهاش، بیچارهاش احساساتی میشود: «قلب من افغانستان». با مشاهده آبادیها در تهران راه به راه به یاد افغانستان میافتد و خون دل میخورد و از زبان دوستی که سالها جنگیده و حالا خانهنشین شده میگوید: «در چاه آهو، در پنج شیر، هنوز همه چیزم پابرجا است و روزی شود که همۀ اینان را آن جا برم و کارد به گلویشان بگذارم و بگویم: خائنها! دستآورد شما در این ده سال به صورت بنیادی چیست؟»
سر میز ناهار در هتل اصفهان آقای عارفی نامیکه او را «داکتر» صدا میکنند و او خود را از سخنگویان «متفکر دوم جهان» اشرف غنی احمد زی، «این آمریکائی… نامزد ریاست جمهوری افغانستان» میداند، مورد خشم فرادیس میشود: «این مردک که میداند دومین دلقک جهان هم نیست…چرا این لقب را هی باد به پرچمش میزند که معروفتر شود؟” و سپس مینویسد: «خوب در سرزمینی که صدیق افغان مرد علم ریاضی فلسفی جهان باشد، جناب باید هم دومین متفکر جهان باشد.» و آنگاه مطرح میکند که «این همسفرمان که در مراسم عاشورا و محرم نمیتواند اشکهایش را در برابر قصههای کربلا بگیرد، چگونه ممکن است که با یک آمریکایی همکار شود؟»
او حتی تلفن همراه خود را به علت نگرانی و هراس دم مرز به همراه نیاورده است و در راه خود را با آهنگهای قوالی خان معروف پاکستان، نصرت فتح علی خان، از طریق تلفن همسفرش خود را مشغول میکند. و با سائلی که از در اتوبوس التماس چند تومانی میکند، از غذای کاملی که در «هوتل» خورده است خجالت میکشد. خلقاش تنگ میشود: «تو اینجا آمدی مهمانی و سیاحت فرهنگی و این بیچاره، گدایی میکند. خلقم تتگ میشود و کاری کرده نمیتوانم».
شهر خالی، جاده خالی، خانه خالی
آهنگ «شهر خالی، جاده خالی، خانه خالی» در فیلم مربوط به خمینی در جماران او را باز به افغانستان میبرد و در شهرک سینمایی غزال، سریالهای «مریم مقدس» و «در چشم باد» را به یاد میآورد که بخشی از آن در این شهرک ساخته شده است. شهرکی که به همت زندهیاد علی حاتمی ساخته شده است.
در مراسم اختتامیه دکتر سراج استاد دانشگاه که تخصص خود را در مسائل راهبردی- استراتژیک معرفی میکند، طی سخنانی مطرح مینماید که آمریکا عراق وافغانستان را اشغال کرد. فرادیس که روحیه اعتراضی خود را موروثی پدرش میداند که همیشه معترض بوده است به نفغ مردم و هیچ گاه سرخم نکرد تا بتواند صاحب مقام و خانه و بورسیه برای فرزندان شود، در هنگام نوبت صحبت خود مطرح میکند که احمدی نژاد نیز چنین حرفی را زده بود و آقای کرزی «مانند کبکی فقط سر شور داده بود». و سپس ابراز داشت «آنچه من باور دارم، آنچه من میاندیشم به اساس هر قانون و قاعدۀ جهانی، وقتی کشوری با حضور نظامیمطلقی از طرف دیگر کشورها و یا کشوری تسخیر میشود، اشغال است. منی که مقاومت مردمیکشورم را از ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ میستایم و برای همین نقطه عطف و برای همین ایستادگی مغرورانه و سربلندانه، مسعود بزرگ را دوست دارم، هرگز نمیتوانم قبول کنم که کسی در کشورم با سلاح و سرنیزه خود، حضور داشته باشد. اما این حق را هم به کسی نمیدهم که کشور مرا اشغال شده بگوید.»
در شعرخوانی آخرین شب، فردی به نام مؤدب که فرادیس او را یک شاعر ارزشی مینامد، سخنانی میگوید که به نظر فرادیس «خیلی بی ادبانه است، اصلاً خوشم نمیآید، او میگوید که ما شیعیان روی زمین هستیم و بندههای برگزیدۀ خدا، و دنیا و جهان در نهایت از ما است و ما باید کار و فعالیت بیشتر کنیم که جهان و آخرت به ما مژده داده شده است…» فرادیس مینویسد: «دنیای بعضیها چه قدر کوچک و لجن آلوداست. من مسلمانم… من با هیچ بنده خدایی مخالفتی ندارم… با هیچ یهودیای که همراه کسی سر جنگ ندارد و جهان را برای زیستن همه میخواهد، مخالفتی ندارم و به هیچ دین و مذهبی مخالفت ندارم. برای من انسانیت مهم است… یاد گرفتهام که به هیچ روسپیای که از نهایت فقر دست به تنفروشی زده، اهانتی نکنم… تویی که او را سنگسار میکنی به نام دین، هرگز از خود نپرسیدهای که آیا او از نهایت فقر و نهایت بی نانی که من دیندار نانش را گرفتهام و لذتش را بردهام، دست به خودفروشی زده یا برای لذت؟» و تعجب میکند که «چرا ایرانیها بعد از ۱۳۵۷ متعصبتر، خشکمذهبتر شدهاند و دنبال یک امپراتوری مذهبی افتادهاند. در حالی که در دوران شاه چنین مشکلاتی نبود».
هنگام بازگشت به افغانستان، هوشنگ ابتهاج را نشسته بر ویلچر در فرودگاه میبیند. اجازه نمیدهند عکسی با او به یادگار بگیرد و او این شعر ابتهاج را به یاد میآورد:
امشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارت نظر نامهرسان من و توست
و میگوید «ارزش ابتهاج برای ما و دیدن او برای ما همان قدر است که عوام به دیدار شاه داشتند، که او را سایه خدا میپنداشتند، اما این سایه، سایه درخشان ادبیات پارسی است و غزل پارسی.»
و اما آخرین کلام:
«از فرودگاه بینالمللی کابل خارج میشوم و دوباره با کابل زده و زخمی و خاکآلود رو به رو میشوم، اما با کابل دوست داشتنیام رو به رو میشوم. و حسرت و لذت بیشتر و میل بیشتر به این که دوباره به زودی خیلی زود، ایران بروم و بیشتر با این بخش دیگر هویتم، هویت فرهنگیام، آشنا شوم و بیشتر ایران را ببینم، این «مرز پرگهر را».
—————————————————————
*[توضیحات از منوچهر فرادیس] جمله بالا از زبان پشتو است. ملا همان آخوند، سرکی هم همان سرکه، اندیوالان هم میشه چیزی شبیه رفیق، اما به زبان کوچه بازاری و به دور از رسمیات. کوته هم چیزی شبیه سنگر یا اتاق محقری مربوط به افراد مجرد بی بند و بار و هرجایی.
طالبان معمولاً هر جایی را که گرفته بودند چه وزارت کشور بود، چه وزارت جنگ یا وزارت فرهنگ، آن را با فرش پوشانیده بودند موبل و صندلی را برداشته بودند و وقتی وارد شعبهشان میشدی باید کفشهایت را بیرون میکردی و داخل شعبه میشدی. فرودگاه بلخ هم در زمان آنان چنین وضعیتی داشت و چیزی از رسمیات و کت و شلوار و نظم و صفایی دیده نمیشد.
http://vancouverbidar.blogspot.ca/