عبدالله قراگزلو- کریستیان پهلوی در این قسمت از گفتگو، از مرگ ناپدریاش علیرضا پهلوی که خاطرۀ بسیار تلخی در ذهن و خاطر وی بر جای میگذارد سخن میگوید.
بخش نخست این گفتگو را در اینجا بخوانید. علیرضا پهلوی در آن زمان، برای سرکشی به املاکی که در شمال داشته به کلاله میرود و چون شب تولد شاه میخواسته در میهمانی دربار حضور داشته باشد با وجود نامساعد بودن هوا و هشدار خلبان که صلاح نیست در این هوا به تهران بروند علیرضا پهلوی میگوید چون باید در مراسم جشن تولد برادرم حضور داشته باشم هر طور شده باید به تهران برویم؛ و حتی یک روستایی بیمار را هم که نیاز به مداوا داشته با خود به تهران میبرد و به آجودانش میگوید تو از راه زمین به تهران بیا تا این مریض را فوراً به پزشک برسانم که در بازگشت، هواپیمای کوچک علیرضا به کوه میخورد و همه کشته میشوند.
علیرضا هنگامیکه کشته شد تنها ۳۲ سال داشت و مرگ او موجی از اندوه و تأثر و نگرانی در دربار و کشور برانگیخت و باز مسألۀ ولیعهدی ایران مطرح و عنوان شد و چون ملکه ثریا نمیتوانست صاحب فرزند شود و شاه هم بی نهایت او را دوست میداشت و نمیخواست از او جدا شود، پس محمدرضاشاه تصمیم گرفت فرزند علیرضا پهلویــ علیــ را به عنوان ولیعهد در نظر داشته باشد. به همین خاطر دستور داد علی را به همان مدرسهای که خود تحصیل کرده بود به سویس بفرستند «مدرسۀ رُزه». روی این اصل، من و مادرم نیز همراه علی (پاتریک) به سویس رفتیم. اما مادرم با این تصمیم شاه موافق نبود و چون در دوران اقامتاش در ایران، دربار روی خوشی به او نشان نداده بود و نمیخواست سالها از فرزندش دور بماند و او در یک مدرسۀ شبانهروزی و دور از خانواده به تحصیل ادامه دهد، در زمستان سال ۱۹۵۵ روزی به بهانۀ برفبازی، من و برادرم علی را به پارکی در گشتات سویس میبرد که طبق یک برنامۀ از پیش تدوین شده، یک دیپلمات مکزیکی ما را از آنجا به شهر سانن در مرز فرانسه میبرد و از آنجا ما با ترن به پاریس میرویم و در منزل یکی از بستگان مادریم ساکن میشویم. در همان زمان، خبر ماجرای اختلاف مادرم با دربار و فرار ما به پاریس، به مطبوعات و روزنامههای جنجالی رسید و آنها همگی با شاخ و برگ دادن به ماجرا، آن را منتشر کردند تا اینکه با جدایی پادشاه از پرنسس ثریا و ازدواجاش با شهبانو فرح مسألۀ ولیعهدی علی برادرم، خود به خود منتفی شد و با پا در میانی دو تن از رجال خوشنام و با حسن نیت کشورمان دکتر منوچهر اقبال و عبدالله انتظام، میان مادرم و اعلیحضرت صلح و آشتی برقرار گردید و پادشاه اجازه فرمودند که ما به ایران بازگردیم و در سال ۱۹۵۶ بود که ما به ایران بازگشتیم و خانۀ کاخمانندی در اختیار مادرم و من و برادرم قرار دادند که رئیس دفتری نیز برای برادرم تعیین کردند و من که دبستان را در سن لویی به پایان برده بودم در دبیرستان رازی ثبت نام کردم و در آنجا با همسرم یانا افشار که نوۀ دختری محمد ساعد نخست وزیر پیشین ایران بود، آشنا شدم که پس از اخذ دیپلم در ۱۹۶۰ و گرفتن مدارک لازم برای تابعیت ایران در سال ۱۹۶۱ برای تحصیل به پاریس رفتیم . لازم به گفتن است که قبل از سفر، دو خاطره دارم که باید آن را برای شما تعریف کنم.
هر هفته من و برادرم علی، به اتفاق سر لشکر وارسته شرفیاب میشدیم و اعلیحضرت به ما ابراز تفقد میفرمودند. یک روز که در خدمت شاه بودیم به عرض رساندم که استدعایی دارم؛ فرمودند بگو! گفتم آنچه برادر فقید شما در حق من کرد، بسیار محبتآمیز و بزرگوارانه بود که کودک یتیمی را به فرزندی پذیرفت. من قصد ندارم این ارتباط و محبت را قطع کنم بلکه احساس میکنم فامیل پهلوی برای من شاید روا نباشد و بر من سنگینی میکند. اگر اجازه بفرمایند آن را به پهلوان تغییر دهم. اعلیحضرت خندهای کردند و گفتند در این مورد به رئیس شهربانی خواهم گفت. بعد هم دیگر موردی پیش نیامد که در این باره اقدام کنم ولی وقتی انقلاب شد و من کار نوشتن را در یک روزنامۀ فرانسوی به نام «نیس مَتَن» آغلز کردم، مقالات و نوشتههایم را با نام «پهلوان» منتشر میکردم.
خاطرۀ دیگر، مربوط به تولد ولیعهد است که اعلیحضرت از این بابت، بیش از حد تصور خوشحال و سر حال بود که از مادرم خواهش کردم برای عرض تبریک به بیمارستان برود و مقدم شاهزاده را به شاه تبریک بگوید. او هم پذیرفت و به اتفاق من، به بیمارستان رفتیم. اعلیحضرت در راهرو بیمارستان با پزشکان در حال صحبت بود که مادرم ادای احترام کرد و به زبان فرانسه مقدم ولیعهد را تبریک گفت و ابراز امیدواری کرد که تولدشان منشأ خیر و برکت برای کشور و مردم باشد. اعلیحضرت نیز به گرمی و با خوشرویی به مادرم که او را برای اولین بار میدیدند پاسخ گفتند و از آن پس، اجازه فرمودند که مادرم نیز در میهمانیهای دربار حضور داشته باشد و من از این بابت خوشحالم که در نوجوانی توانستم مادرم را با شاه و دربار ایران آشتی دهم.
کریستیان پهلوی در سوربن پاریس در رشتۀ علوم سیاسی به تحصیل پرداخت و تز دکترایش را نیز به «انقلاب سفید شاه در ایران» اختصاص داد. به همین منظور نیز در دوران تحصیل با همسرش به ایران آمد و با مقامات دولتی و مسؤولان امور چون هویدا نخست وزیر، پروفسور عدل رهبر حزب مردم، شجاعالدین شفا رئیس کتابخانۀ پهلوی و مدیران و برنامهسازان و ارباب مطبوعات و نمایندگان مجلس گفتگو کرد. او به دورترین نقاط کشور رفت؛ از جایی که جذامیان معالجه میشدند و به کار کشاورزی اشتغال داشتند، دیدن کرد و از خدماتی که سپاهیان دانش و آبادانی و بهداشت کرده بودند، از صنایعی که در کشور ایجاد شده بود، از ذوب آهن اصفهان، از آنچه با شرکت فعال زنان در جامعه پدید آمده بود، از سدهایی که ساخته شده بود و تحولات شگرفی که در کشور روی داده بود، دیدن کرده و در تز خود به تفصیل از آنها نام برده و اشاره کرده است. اما میگوید آنچه مایۀ تأسف است نه تبلیغات لازم برای کارهای انجام شده صورت میگرفت و نه مردم با دید مثبت به این همه تحول و دگرگونی مینگریستند. گویی یا باورشان نمیشد یا آنها را به حساب تبلیغات دولت میگذاشتند و همان طور که مردم فرانسه به بناپارتها که فرانسه را به اوج رساندند پشت کردند و دنبال جمهوریخواهان به راه افتادند مردم ایران نیز با این همه شک به خدمات پادشاه مینگریستند، یا آن را باور نداشتند و بعد هم آرامگاه پدرش را که بنیانگذار ایران نوین بود، خراب کردند. دیدیم برای خمینی آن بارگاه عظیم و بی بدیل را ساختند؛ کاری که در اسلام راستین حرام است و مطرود. دیدیم که دنبال خمینی به راه افتادند و بدون آنکه شناختی از او داشته باشند با سر به باتلاق روحانیون (باتلاق قرون و اعصار گذشته) افتادند. کسانی که رهبرشان خمینی بود و بقیه حامیان او، همان اسلامی را بر ایران حاکم کردهاند که گروه داعش در حال پیاده کردن آن در عراق و سوریه است.
کریستیان پهلوی در کتابی ۶۰۰ صفحهای به این مسائل و جزئیات آن اشاره کرده و از این بابت که مردم به خمینی و اعوان و انصارش چک سفید دادند تا هر چه میخواهند در ایران بکنند ابراز تأسف کرده است. کریستیان پهلوی میگوید حتی امروز بسیاری گناهان خمینی را هم به پای شاه میگذارند و او را مورد انتقاد قرار میدهند. گوئیا مردم جرأت پذیرش اشتباهی را که خود مرتکب شدهاند ندارند.
تز کریستیان پهلوی در دانشگاه سوربن با درجه ممتاز پذیرفته شد و در کتابخانۀ ملی پاریس، چند نسخه از آن برای کسانی که قصد دارند در مورد ایران مطلبی بنگارند در دسترس است. کریستیان پهلوی پس از بازگشت از فرانسه، به دعوت دکتر فرهاد ریاحی که ریاست دانشگاه بوعلی سینای همدان را بر عهده داشت برای تدریس در این دانشگاه به همدان رفت و مسوولیت سه بخش مهم این دانشگاه نوپا را بر عهده گرفت. بخش زبانهای خارجی، بخش روابط اجتماعی و بخش علوم سیاسی و اجتماعی.
دانشگاه بوعلی همدان فقط از دل روستاهای ایران، روستازادههای با استعداد را میپذیرفت. از نقاطی که جمعیتی زیر بیست هزار نفر داشتند. به گفته کریستیان پهلوی، دکتر ریاحی رئیس این دانشگاه، انسانی نمونه و آگاه بود و با استادانی که به همکاری دعوت کرده بود و با سیستمیکه برای ادارۀ دانشگاه داشت، دانشگاه بوعلی یکی از دانشگاههای نمونه در جهان به حساب میآمد.
کریستیان پهلوی پس از انقلاب توانست به فرانسه برود و به خاطر سوابق و تحصیلاتش در جنوب فرانسه، در تنها نشریۀ روزانۀ شهر نیس «نیس مَتَن» به مدت سی سال قلم زد. وی در هر فرصتی خدمات و تلاشهای ایرانیان را در این خطه، در آن نشریه بازتاب داد. آخرین کتاب او، باتلاق آیت اللههاست که به اتفاق فرزندش، پییر پهلوی استاد دانشگاه نظامیتورنتو کانادا نگاشته و حوادث قبل و بعد از انقلاب را با ظرافتی خاص، موشکافی کرده است.
با تشکر از ایشان که در تهیۀ این گزارش مرا یاری دادند.