آزاده سلیمانی (+ویدیو) – انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نه تنها ساختار قدرت، که همه شئون زندگی خصوصی و عمومی، حیات فردی و جمعی ما ایرانیان را درنوردید و به دگرگونی دچار کرد.
با تاثیرات انقلاب فرهنگی و سانسور با گذشت بیش از سه دهه همچنان مواجه و دست به گریبانیم. با وقوع انقلاب بسیاری از مراکز فرهنگی و هنری به حالت تعلیق درآمدند، ارکستر اپرای تهران برای همیشه تعطیل شد، ارکستر سمفونیک و ارکستر ملی پس از چندى با تعویض مدیریت به هدف اجرای سرودهای انقلابی و خدمت به اهداف انقلابیون مصون ماندند تا سه دهه بعد در زمان احمدی نژاد به مدت دو سال تعطیل و بعد با کلید روحانی بازگشایی شوند.
نسل ما
نظر آیتالله خمینی درباره موسیقی روشن بود: «اگر میخواهید مملکتتان یک مملکت صحیح باشد موسیقی را حذف کنید، نترسید که از اینکه به شما بگویند کهنهپرست شدهاید. باشد ما کهنه پرستیم، همه این کلمات نقشه است برای اینکه شما را از کار جدی عقب بیندازند. اینکه میگویند اگر چنانچه موسیقی در رادیو نباشد آنها میروند از جای دیگر موسیقی میگیرند بگذارید از جای دیگر بگیرند. شما عجالتا آلوده مباشید آنها کم کم برمیگردند به اینجا.» و معتقد بود: «از جمله چیزهایی که مغزهای باز جوانها را مخدر و تخدیر میکند موسیقی است. موسیقی اسباب این میشود که مغز انسان وقتی چند وقت به موسیقی گوش کرد تبدیل میشود به یک مغز غیر آن کسی که جدی باشد انسان را از جدیت بیرون میکند و متوجه جهات دیگر میکند» (صحیفه نور جلد ۸ صفحه ۱۹۷ تا صفحه ۲۰۱) او بر مبنای همین باورهای عجیب حوزوی- فقهی موسیقی را ابتدا در مرداد سال ۵۸ طی فتوایی از اساس حرام اعلام کرد، ولی در سال ۶۰ با اندکی تعدیل، طی فتوای تازهای اعلام کرد که «موسیقی مطرب حرام است و صداهای مشکوک مانع ندارد و تشخیص با عرف است» (استفتائات، ج ۲، ص ۱۴، س ۳۱). اما تعریف و حدودِ موسیقی مطرب از نظر آقایان فقها چیست؟ در سایت سید علی خامنهای، بخش استفتائات توضیح داده میشود که «هر موسیقی […] که مناسب با مجالس عیش و نوش است، موسیقی حرام محسوب میشود و فرقی نمیکند که موسیقی کلاسیک باشد یا غیر کلاسیک. تشخیص موضوع هم موکول به نظر عرفی مکلّف است و اگر موسیقی این گونه نباشد بخودی خود اشکال ندارد». البته شیوه گزینش و سلیقه انقلابیون در قلع و قمع موسیقی و اهالی آن در سالهای نخستین پس از انقلاب این گمان را تقویت میکند که ملاک آنها در برچسبِ «موسیقی مطرب و لهو و لعب» زدن، برخورداری از ماهیت شادی و سرفرازی و جهانشمولی آن بوده است. از سرودهای انقلابی و فولکلور اقوام ایرانى که بگذریم، موسیقی سنتی ایرانی «جایز» بود و ماند چون در جلوه غالب عمومی آن نوازندگان با لباده و حالت فروتن و مغموم، نشسته بر زمین اجرا میکنند. موسیقی کلاسیک جهانی خاری در چشم فقها و انقلابیون بود و ماند چون صحنه اجرای آن، جلوه شکوه و غرور انسان متمدن است. هیچ آیتالله و مقلّد آیتاللهی تحمل دیدن پیانیست، ویولونیست یا گیتاریست چیرهدستی را ندارد که با فراگ یا اسموکینگ، بر صحنه تالاری بزرگ، زیر و بمها و فراسوهای حسی انسانِ خداگونه را، با حالتی از شکوه و تمرکز و غرور به زبان جهانشمولِ نتها میآفریند. انسان در جلوه خداگونه و باشکوه خود، همواره خاریست به چشم دکانداران مذهب و خدای عبوس و کینه توز و تنگ نظرشان. گر عدوی او نیست، انکار او هست! (از احمد شاملو)
و اینچنین شد که گروهی ماندند و گروهی دیگر چنانچه اسماعیل خویى سرود «آنچه از میهن در چمدان داشتند» را برداشتند و روانه تبعید شدند. از آن جمعی که ماندند، تعدادی همرنگ و همکار قدرت شدند، کسانی با وجود بادهای ناموافق در مسیر هنر مستقل و مردمیحرکت کردند. و کم نبوده و نیستند آنها که زیر فشار و محدودیت کاری دق کردند یا مانند حسین سرشار خواننده سرشناس اپرا، در گریستنهاى هر روزه مقابل تالار رودکى به طور تدریجی و هر روزه دق کردند و سپس در پریشان احوالی با ماشین زیر گرفته شدند تا گواه زنده ویرانی یک نسل نباشند، تا جلوی چشم من و تو نباشند.
و من و مایی که نسل پس از انقلابیم، درد مضاعفی داشتیم. حافظه تاریخی ما را قطع نخاع کرده بودند. ما تا گذر از نوجوانی و حتی جوانی در وضعیت انقطاع از وقایع تاریخی- اجتماعی و فرهنگی پیش از تولدمان بودیم. روایتی که از انقلاب و تاریخ معاصر و تاریخ ایران آموخته بودیم، همان روایتهای ساختگی کتابهای درسی بود. در خانواده گاهی یک آهِ پرحسرتِ معطوف به گذشتههای بهتر میشنیدیم، نام چپ و چریک را هرگز نشنیدیم، فوقاش مطلع بودیم که مثلا منافقین همان مجاهدیناند چون اغلب از تریبونهای رسمی نام برده میشدند. از اعدامهای دهه شصت هرگز کلمهای نشنیده بودیم. از خانواده ایرانی متوسطالحال و بدون پیشینه روشنفکری یا مبارزاتی انتظاری هم در انتقال دادههای ممنوعه تاریخی به فرزندان نمیرفت. پدر و مادرهای ما به ترس و خفقان دچار بودند. زمانی که ما هنوز بسیار کودک بودیم، آنها اعدام و ارعاب بسیار دیده و شنیده بودند. دختران و پسران نوجوان بسیاری را پیش چشم آنها برده و هرگز باز نیاورده بودند. پدران و مادران ما ترجیح میدادند که ما در ندانستن خود در امنیت باشیم. بی حاصلیِ فدا کردن جان در راه آرمان و آزادی را به چشم خود دیده بودند و هرگونه باور به مبارزه در راه هدفهای والا را از دست داده بودند. گاهى کتاب رنگ و رو رفته یا نوار کاستى هزار بار تکثیر شده و خشدارى از دخترعموها و پسرعموهاى مسن تر دریافت مىکردى که درگیر و مسحورت مىکرد. کتابها و نوارهایى که بعدها مىفهمیدى ممنوعهاند، ممنوعه بودهاند. از عموزادههایى که بعدها دانستى از نوجوانان جان به در برده انقلابى بودهاند.
ویکتور خارا
هنوز حس عجیب پرشورى که صداى گیتار و ترانههاى ویکتور خارا از وراى خش خشهاى نوار کاست در تو برمیانگیخت با گذشت بیش از دو دهه زنده و تازه است. نام ویکتور خارا، ترانهسرا و گیتاریست شیلیایی از ۱۰-۱۱ سالگی در ذهنات حک شد و رسوب کرد تا سالها بعد، در دوران دانشجویی درباره او و درباره جنبشهای چپ آمریکای لاتین و کودتاهای نظامی دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی بیاموزی. و بدانی شاعرى که مىسرود:
شعر من در مدح هیچکس نیست
و مىسرود:
کبوترىست کلماتم
به جستجوى مکانى تا مگر آشیانى بهر خود برپا کند
ترانه کبوترىست
که پرواز مىکند و اوج مىگیرد
بال مىگشاید و بال مىگستراند
همان گیتاریستیست که به جرم پرواز دادن کبوترهاى ترانه و نغمه به «دوردست ترین مناطق کوچک سرزمینش» و حمایتهاى پرشور و موثرش از سالوادور آلنده، رییس جمهور مردمى شیلى، به فاصله ۵ روز از کودتاى ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ شیلى تیرباران شد. نظامیان کودتاچى او را که در آن زمان در دانشگاه فنى دولتى شاغل بود به همراه بسیارى دیگر از دانشجویان و اساتید دستگیر و به استادیوم سانتیاگوEstadio Chile منتقل کرده بودند. به زودی یکى از افسران ویکتور خارا را شناسایى کرد. شکنجه و آزارش آغاز شده بود. انگشتها و دستهایش را شکستند و سپس به طعنه از او خواستند که حالا براى یارانش در استادیوم بنوازد و بخواند. و او بازوان خرد و خونیناش را به سوى پنج هزار تن هم بندش رو به آسمان گشوده بود و سرود وحدتِ حزب اتحاد مردمى (حزب آلنده) را خوانده بود:
ما پیروز خواهیم شد
مردمى یکدل و یکصدا هرگز شکست نخواهند خورد
پنج هزار حنجره خشک و تشنه با او همصدا شده بودند. فرمانده نظامى دستور آتش داده بود. پیکر شکنجه و تیرباران شده ویکتور خارا را روز ۱۶ سپتامبر در کنار خیابانى یافتند و به همسرش رساندند تا مخفیانه دفن شود. ۳۱ سال پس از این جنایت، در دسامبر ۲۰۰۴ قاضیای در سانتیاگو دادخواستی علیه سرهنگ بازنشسته، ماریو مانریکز براوو Mario Manriquez Bravo، افسری که در زمان کودتا فرماندهی استادیوم سانتیاگو را عهدهدار بود گشود. با نبش قبر و تشریح بقایاى پیکر ویکتور خارا به سال ۲۰۰۹، پزشکی قانونی وجود «شکستگیهای بیشمار» و اثر «دست کم ۴۴ گلوله» را تایید کرد. آخرین شعر ویکتور خارا را، نوشته بر تکه کاغذى مچاله، یکى از جان به در بردگان استادیوم سانتیاگو به دست همسرش «جون» رساند:
پنج هزار تنایم اینجا
در این گوشه شهر
چه دشوار است سرودى سر کردن
آنگاه که وحشت را آواز مىخوانیم
وحشت آنکه من زندهام
وحشت آنکه مىمیرم من
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههاى بیشمار ابدیت
که در آن سکوت هست و فریاد هست
لحظه پایان آوازم رقم مىخورد.
صداى ویکتور خارا از وراى قارهها و زمانها و انقلابها و استبدادها به گوش ما دهه ۵۰ و ۶۰ایها رسید. صداى بسیارى چیزها به ما نرسید، اما صداى گیتار و «کبوتران ترانه» ویکتور خارا رسید.
ما در جمهوری اسلامیمتولد شدیم، در جنگ و کوپن ارزاق و حجاب و گشت کمیته و نماز جماعتهای اجباری مدرسه و نوار کاستهای ممنوع. در ممنوعیت قهقهه خنده و دوچرخه سواری و دویدن دختر در انظار بالیدیم. توان خندیدن، توان رقصیدن، توان پرسیدن و توان زندگی را چون گوهر شب چراغ، چون آتش مقدس از میان همه آن سالهای خاکستری خفقانبار دهه ۶۰ عبور دادیم، در دهه ۷۰ نفسی کشیدیم، کمر راست کردیم و خود را دیدیم، اوضاع ناخوشایند پیرامونمان را درک کردیم، در اوایل دهه ۸۰ با اندک گشایشی به امید حصول گشایش بیشتر به میدان آمدیم، مبارزه کردیم و در برابر قدرت غیرقابل اصلاح شکست خوردیم. با شکست عقب نشستیم، بسیاری از ما چون گَردههای بارور گیاه به جستجوی موفقیتِ فردی به چهار جهت جغرافیای جهان پراکنده شدیم. بسیاری دیگر در یاس تاریخی و فردی خود به خویش باز گشتیم، به جستجوی گذشته تاریخی مفقود شده خود بر آمدیم، اینترنت به یاریمان آمد، پدیدهای که حکومت پیشبینی نکرده بود. سیب آگاهی به دامانمان افتاد و به آن گاز زدیم (هنوز به آن گاز میزنیم) یاران و رفقای نادیده خود را در ابتدای دهه ۳۰ و اواخر دهه ۴۰ و ۵۰ و آه.. در خاورانهای دهه ۶۰ یافتیم، نامها و سرودهایی که برای نخستین بار میشنیدیم. گویی قبیله مفقوده خود را یافته باشیم. یافتن پارههایی از این سرزمین گمشده تا به امروز به درازا کشیده است:
نام سیروس ملکوتی دو سالی میشد که برایم آشنا بود، به عنوان برنامهساز و شخصیت رسانهای که پیشتر مصاحبههایش را با یکی دو تن از دوستانم دیده بودم. گیرا و مسلط و آراسته. براى تلویزیون روژهلات دو برنامه «پویش» و «چهرهها» را مىسازد و اجرا مىکند. اولى میزگرد موضوعىست و دومى مصاحبه با شخصیتهاى سیاسى و فرهنگى در مورد زندگى و بیوگرافى آنان که برنامه جذابىست. به ویژه از این بابت که بر مبناى روابط گسترده و وجهه معتبر سیروس ملکوتى با جامعه تبعیدى فرهیخته ایرانیان، چنین حس مىشود که مصاحبه شوندگان با راحتى و اعتماد از زندگى خود مىگویند. چند ماه پیش او را به عنوان یک شخصیت مورد رجوع در رسانههای اجتماعی یافتم، تحلیلهای سیاسیاش که همیشه با ادبیات و نثر سنگین و فاخر و اندکی خارج از مُد زبانیست، در محتوای خود بدون استثنا بسیار هوشمندانه، فشرده، روشن و آگاهیبخش است. آنچنان که به زودى من هم مانند بسیارانی دیگر در پرسشها سیاسی و بحرانهای بیشمار منطقهای به نظرات و تحلیلهای او به عنوان مرجع قابل وثوق مراجعه میکنم و هر بار بسیار میآموزم. شنیده بودم که سیروس ملکوتی گیتاریست «هم» هست. در صفحه شخصی فیسبوکاش قطعهای از تکنوازی گیتار او در دسترس است که به گوش ناآموخته نیز به حد اعلا زیبا و استادانه مىآید. شنیده بودم که تنها در مراسم بشردوستانه و و به اهداف خیرخواهانه گیتارش را به دست مىگیرد. به این نقطه باز مىگردیم.
از ولف بیرمان به سیروس ملکوتی
ولف بیرمان Wolf Biermann متولد ۱۹۳۶، گیتاریست و ترانهسراى بزرگ آلمان را چند سالیست مىشناسم. از همان زمان که مانى ماتر Mani Matter، ترانهسرا و گیتاریست فقید سوییسی را شناختم. بیرمان ترانهای در فقدان او خوانده بود و من در اجرایی زنده در زوریخ شنیدم با این محتوا:
شاعری که ضدجنگ بود
خود قربانی جنگ شد
قربانی جنگ ماشینها در اتوبان!
ولف بیرمان ترانهسرایى جهانىست، با زندگینامه پر فراز و نشیب و پر کنش و تأثیر یک هنرمند چپ اروپایى. هنرمند و انسانى متعهد، یک سوسیالیست معتقد اما منتقد. او از خانوادهاى یهودى و کمونیست درهامبورگ بود، پدرش در ۱۹۴۳ در اردوگاه آشویتس به قتل رسید و خودش در تابستان همان سال از بمباران هوایى شهر هامبورگ تنها به این واسطه جان سالم به در برد که مادرش اِما او را به بغل گرفت و به کانال شمالى شهر پرید تا از آتش بمباران نجات یافتند. بیرمان ۱۶ ساله در ۱۹۵۳ تصمیم به مهاجرت به آلمان شرقى گرفت (جایى که به طور معمول از آن به غرب مهاجرت مىکردند) و به مدرسهاى شبانه روزى رفت. تحصیلاتش را در اقتصاد سیاسى ناتمام رها کرد تا بتواند تمام وقت در ارکستر برلین به عنوان دستیار فعالیت کند. او بین ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۳ همزمان به تحصیل فلسفه و ریاضیات پرداخت و در همان سالها نخستین ترانههایش را ساخت و منتشر کرد. با وجود دفاعیهاى تحسین برانگیز، پایان نامهاش مورد پذیرش واقع نشد و دانشگاه را بدون مدرک به پایان رساند (۴۵ سال بعد دانشگاه هومبولت Humboldt-Universität برلین در نوامبر ۲۰۰۸ به او دکترای افتخاری اهدا کرد). به زودی و در سال ۱۹۶۵ دولت آلمان شرقی او را به دلیل انتقادهای تندش علیه سانسور به ممنوعیت کامل از هرگونه اجرا و انتشار آثارش محکوم کرد و در ۱۹۷۶ پس از تور کنسرت بسیار موفقاش در آلمان غربی (معروفترینِ آن اجرای استادیوم کلن) رژیم کمونیست آلمان دمکراتیک مانع از ورود دوباره او به خاک آلمان شرقی شد و تابعیت او را باطل کرد! این لغو تابعیت مستبدانه موجی از اعتراضات را در هر دو پاره آلمان به راه انداخت. او را یکی از برجستهترین چهرههای ادبی و هنری آلمانِ پس از جنگ میدانند و مجموعه ترانههایش از پرتیراژترین آثار ادبی آلمانی زباناند.
القصه، چند روز پیش که به بهانه ترجمه ترانهای از بیرمان در اینترنت درباره اش مطالعه میکردم، به یادداشتی مفصل از او در آرشیو روزنامه «دیتسایت» از ۷ آوریل ۱۹۸۹ برخوردم با عنوان «ما چپها! همیشه با دغدغه مردم، ولی چه دور از مردم!» بر خوردم که به نوشته این روزنامه «یک اعلام خشم علیه استالینیستهای دست دو» بود. بیرمان در مقدمه این نوشته و پیش از گزارش برنامههای دیگر و برخوردهایش با سرخهای آتشین، با شور بسیار گزارشی میدهد از اجرای یک ماه پیشاش در برنامهای که در کرویتزبرگ Kreuzberg در اعتراض به قتل عام زندانیان سیاسی در ایران برگزار شده بود. بهمن نیرومند ترجمه اشعاری از احمد شاملو را خوانده بود که از آن میان بیرمان شعری را که در سوگ مرتضی کیوان سروده شده بود را بسیار پسندیده و در نسخه کامل آلمانی در مقالهاش آورده و پس از آن این پاراگراف آمده است:
«بله… و آنگاه یک گیتاریست ایرانی، سیروس ملکوتی گیتاری فوق بشری نواخت. تجسم شیطانِ گیتار به دست در برابر خمینی و جنایات حکومت الله. وای که چه تجربهی محشری. شبی باشکوه و الهام بخش. دوربین هیچ شبکه تلویزیونی این شب بزرگ را ثبت نکرد. نماینده هیچ رسانهی مهمی حاضر نبود. حیف. ولی در عین حال، چه بهتر!»
ترانهسرا و گیتاریست ملی آلمان از سیروس ملکوتی ما به هموطنانش اینچنین میگفت، در سالهایی که بسیاری از ما ایرانیان حتی نامی از گیتاریست بزرگمان نشنیده بودیم، که بسیاری از ما هنوز هم او را نمیشناسیم. و من که سیروس ملکوتی را به عنوان شخصیت تبعیدیِ سیاسی و رسانهای شناخته بودم، حالا در اینترنت آلمانی و فارسی زبان به جستجوی سیروس ملکوتیِ گیتاریست برآمدم و آنچه به مرور یافتم تصویر فاخر یک موسیقیدان جهانی و گیتاریست و آهنگسازی بزرگ بود که سالها شانه به شانه بزرگان موسیقی کلاسیک جهان به خلق اثر پرداخته بود، آثاری که بدون استثنا ماهیت متعهدانه و بشردوستانه داشتهاند، آن هم در دو دههای که دوران اختناق و کشتار زندانیان سیاسی در غیاب افکار عمومیدر کشورمان بود. در سالهایی که ما ویکتور خارای آمریکای لاتین را میشناختیم و گوش میکردیم. آلبوم «ماهی سیاه کوچولو»ی سیروس ملکوتی را خود او هفتهها پیش با مهر و لطف در جریان سفری به کلن به من هدیه داد. به عنوان شنونده ناآشنا به دانش موسیقی، به گونهای غریزی قطعات آن را فوقالعاده قدرتمند و تاثیرگذار یافتم. فراز و فرودهای موسیقی او تو را به اختیار میگیرد و به جهانهای حسی عمیق و فشرده میبرد. بعدتر خواندم که «ماهی سیاه کوچولو» را سیروس ملکوتی به دعوت گروه تئاتر سایه ای هانس ووکس Hans Wuchs ساخته بود بر روی اثر معروف صمد بهرنگی با همین نام که به زبان آلمانی برای کودکان مدارس سراسر آلمان اجرا شد. موزیکال موفقی که بین سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۸۶ بیش از هزار بار به روی صحنه رفت.
خواندم که پروفسورهارتموت فلات Hartmut Fladt استاد کرسی آهنگسازی دانشگاه هنر برلین و از آهنگسازان برجسته اروپا در سمیناری که در معرفی اثر «ماهی سیاه کوچولو» در این دانشگاه برگزار کرد در مورد سیروس ملکوتی چنین گفته بود:
« آثار آهنگسازی سیروس ملکوتی به دقت و ظرافت انعکاس دهنده موقعیت فردی اویند. از سویی در تقاطع فرهنگی- موسیقایی میان خاستگاه و میهن او با موسیقی کلاسیک اروپای مرکزیست، آمیختگیای که در اکنونیِ حیات هنری او، به گفته خودش وزن بیشتر آن از آنِ موسیقی اروپاست. از سوی دیگر اما، در محتوای موسیقی او، تصاویری که خلق میکند، در عواطفی که بر میانگیزد، تاثیر و الهامپذیری مستقیم او از رنج انسانها در میهناش قابل لمس و دریافت است. این تعهد و کنشگری انسانی اما همزمان درآمیخته با زیبایی و کمال استادانه موسیقی او نیز هست. تکنیکهای نوین بسیاری در نواختن گیتار (به ویژه در زمینه ترملو) که او ابداع کرده است، گذشته از جنبه هنرمندانه اجرا، امکانات گستردهتری در بیان به او میدهد. اگر چه سیروس ملکوتی هرگز برداشت مستقیم از موسیقی سنتی ایرانی را در کار خود مورد استفاده قرار نمیدهد، باز عناصری از این موسیقی را در آثار او میتوان یافت: مدلهایی از ریتم (از سماع درویشان یا فولکلور) و مقام.»
سیروس ملکوتی
شرح حال دوست ارجمند و نامدارمان را نه در ویکیپدیا، بلکه در دو سه تارنمای فارسی زبان چنین یافتم: سیروس ملکوتی از ده سالگی به طور خودآموخته نوازندگی گیتار را آغاز کرد. در دوازده سالگی آموزشی دو ماهه نزد سعید رسا در مبانی نوازندگی دید. در پانزده سالگی دورهای شش ماهه نزد داریوش افراسیابی گذراند که بلافاصله پس از پایان آن با موفقیت در مسابقه سراسری آموزش و پرورش در رشته گیتار به عنوان معلم گیتار به استخدام خانه شیر و خورشید سرخ در شمیران در آمد و تا سال ۱۳۵۷ به عنوان معلم یا مشاور موسیقی در نهادهای گوناگون از جمله خانه مرکزی جوانان و خانه فرهنگ و هنر فعالیت میکرد. در همین سالها در برگزاری کنسرتهای متعدد در شهرستانهای ایران نقش داشت، شهرهایی که در اغلب آنان هرگز کنسرت گیتار تا به آن روز برگزار نشده بود. در بحبوحه انقلاب با سازمان چریکهای فدایی خلق همکاری داشت. همکاری پس از انقلاب او با سازمان پیشگام محصولی داشت، آلبومی به نام «سرودهای سرخ» که نخستین اثر موسیقایی ضد رژیم در دوران پس از انقلاب محسوب میشد و حاوی قطعاتی مانند «سرود خلق ترکمن» بود. او نخستین ساختههای سلوی خود را در همان آلبوم اجرا کرده بود. پس از انقلاب به همراه خیل عظیمی از هنرمندان و آزادیخواهان ایرانی ناچار از ترک وطن شد. در تبعیدِ آلمان خویش، از فرصت تحصیل در رشته موسیقی بهره برد. در سال ۱۹۸۰ کنکور دشوار دانشگاه هنر برلین را با موفقیت گذراند و در ۱۹۸۴ فارغالتحصیل شد، پس از آن مدتی در rance ecole پاریس دورهای در تفسیر تاریخ موسیقی گذراند. در فاصله سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۴ در مدارس متعدد تدریس موسیقی کرد و کنسرتهای بیشماری در سراسر اروپا به روی صحنه برد. دکتر اسماعیل خویی، شاعر بزرگ معاصر و باشنده لندن، در مصاحبهای با گرامیداشت و دریغ بسیار از برنامههای مشترک شعرخوانی و گیتارنوازی سیروس ملکوتی در همین سالها سخن میگوید و آرزوی تکرار آن را میکند. در سال ۱۹۸۶ به عنوان رییس هیات سه نفره داوران به مسابقه جهانی گیتار تویوکو یاماشیتا دعوت شد و در سال ۱۹۸۸ به دعوت کنسرواتوار والنسیا برای برگزاری کنسرت و کارگاه موسیقی به اسپانیا رفت. در همین دهه اوج و شکوفایی موسیقاییاش اما، بیشترین انرژی و نیرو را در همکاری با نهادهای فرهنگی و هنری و حمایت از فعالیتهای بشردوستانه صرف میکرد. قطعه «قصههای اوین» او به مدت پانزده سال روی صحنههای متعدد اروپا به اجرا درآمد، با کلام شاعر پرتغالی آلبرتو روزا و آواز خوانندگان اپرایی چون الیزابت نایمن امریکایی، آنتونیتا دوبرگام هلندی و افسانه صادقی، سوپرانوی توانای ایرانی.
در پراکنده خوانیهایم با «هنرمندان بدون مرز» Artists without frontiers /awf آشنا شدم. نهادی هنری- انسانی که در سال ۲۰۰۲ با ابتکار و سرمایه شخصی سیروس ملکوتی در لندن پایهگذاری شد و از یک سو به مثابه یک دایرهالمعارف صنفی به معرفی هنرمندان کشورهای مختلف جهان در رشتههای گوناگون و ارائه آثارشان در تارنمای این کانون میپرداخت و از سوی دیگر کنسرتها و برنامههای خیریه و بشردوستانهای نیز در اروپا و آسیا سازماندهی میکرد. پس از انحلال سازمان جهانی «هنرمند برای صلح و صلح برای هنر» در پایان دهه ۷۰ میلادی، سازمان «هنرمندان بدون مرز» توانست به سرعت جای خالی این نهاد را پر کند، به طوری که پس از گذشت یک سال از فعالیت آن از طرف یونسکو به عنوان یکی از سازمانهای مطرح هنری و حقوق بشری اعلام شد. سازمان خوشنام و موفق هنرمندان بدون مرز متاسفانه از ۲۰۰۵ به دلیل اتمام منابع مالی نتوانست به حیات پویای خود ادامه دهد، و یک پروژه جهانی متوقف شد.
اجرای زنده بخشی از «قصههای اوین»، لندن، سال ۱۹۸۹:
آنچه اما هرگز متوقف نشد، دغدغههای انسانی و بشردوستانه سیروس ملکوتی به عنوان هنرمندی مسوول و جهانیست. او که در گذار از تحولات شخصی و خانوادگی در ۱۶ سال گذشته و در نتیجه بیماری دستانش از صحنه موسیقی به عنوان آهنگساز و نوازندهای زبردست در قد و قامت بزرگان گیتار کلاسیک جهان به دور افتاد، تاثیرگذاری خود را در قالب همکاریهایی با انجمن قلم آلمان، سازمان عفو بینالملل و سازمانها و گروههای حقوق بشری ایرانی ادامه داد و بعدتر به عنوان یک تحلیلگر و برنامهساز توانا به همکاری با رسانههای کوچک اما مستقل در تبعید روی آورد. فعالیتی که همچنان ادامه دارد.
آرزوی قلبی هر کسی که سیروس ملکوتی را در جلوه کامل و شخصیت چندوجهیاش میشناسند بازگشت او به «سیروس ملکوتی، گیتاریست جهانی»ست و به باور بسیاری از دوستان هنرمند او، کشور ما ایران نیز همچون شیلی و آلمان گیتاریستی ملی دارد و او کسی نیست جز سیروس ملکوتی– به گواه کارنامه و زندگی سربلند هنری و انسانی او.
زوریخ، شهریور ۱۳۹۴ / سپتامبر ۲۰۱۵
*فیلم مربوط به بخشی از اجرای زنده «قصههای اوین» را که سیروس ملکوتی در سال ۱۹۸۹ در لندن به روی صحنه نواخت، خود وی در اختیار کیهان لندن نهاد و پیش از این در هیچ جا منتشر نشده است.