مهین میلانی- “بچههای اعماق” در واقع یک نمایشنامهی بلند است. پراز محاوره. راوی ماجراها را جوری به هم ارتباط میدهد که داستان از هم گسیخته نشود. و بسیار خوب از عهدهی این کار مشکل بر میآید چرا که ساختار کتاب چون بسیاری از رمانهای مرسوم از یک بحران، گره، نقطهی اوج داستان و کوشش برای حل بحران به وجود نیامده است.
- بچههای اعماق (دو جلد)
- نوشته مسعود نقرهکار
- طرح روی جلد: داود سرفراز
- انتشارات فروغ، کلن آلمان، ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
داستان پروتاگونیست و آنتاگونیست خاصی ندارد. داستان چندصدایی است. و بسیار ماجراها در پیش است برای تمام اهالی “بی سیم” و “مولوی” و “میدان خراسان” و “سرقبر آقا” و… در جنوب شهر تهران. از هر واقعه و مراسم و بالا و پائینهایی که فکر میکنید در طی زندگانی این اهالی از زمان نوجوانی تا وقتی که مراد به تبعید پرتاب میشود، در یک دورهی خاصی از تاریخ ( ۵۰-۴۰ سال پیش از این) در این رمان اتفاق میافتد.
و اما از تبعید است که مراد به طور دائم به محل زندگی دوران کودکی و نوجوانیاش پرتاب میشود و همین رفت و برگشتهاست که میشود نقطهی اتصال ماجراهای پراکنده از عوامل و جریانها و اتفاقات جوراجور زندگی؛ و خواننده متوجه نمیشود که چقدر شاخه به شاخه شده است، بس که محاورهها جذابند، به گونهای که همراه با نقل دوست داشتنی و به یاد ماندنی از خوبیها و بدیهای با هم بودن…، پارادوکسها، تناقضات، و هم تضادها در گفتار و کردار به گونهای فرحافزا ادا میگردند و خواننده را راه به راه به قاه قاه خنده وامیدارند. بسیاری از چگونگی گفتارها و رفتارها و برگزاری مراسم ملی- مذهبی و وقایع تاریخی مطرح در کتاب برای بخصوص خوانندگان تهرانی که با این نواحی آشنائی دارند، و به ویژه برای کسانی که با چنین افرادی دمخور بودهاند، آشناست و همین آشنائی خواننده را با حس نوستالژیک عمیق مثل مراد پرت میکند به جایی، زمانی، و ویژگیهایی که دیگر تاریخ آن را تکرار نخواهد کرد. به همین دلیل این کتاب یک سند تاریخی از بخشی از اقشار اهالی نقاطی مشخص از تهران با رفتارهایی خاص در زمانی مشخص است. و این سند تاریخی مشخص را فقط فردی مثل مسعود نقرهکار با ویژگیهای خاصاش میتوانست بنویسد که بخشی از دوران مهم زندگانیاش را در آن نواحی و با اهالی آن زندگی و کار کرده است. و از قضا برخی از اقشار این اهالی نقشهای مهمیدر تاریخ دگرگونیهای ۷۰ سالهی اخیر ما داشتهاند.
اما فقط چگونگی این نقطهی اتصال تبعید به “بی سیم” در محل زندگی مراد نیست که داستان خواننده را به دنبال خود میکشاند. به این قطعه از یک نقل قول توجه کنید:
- فهمیدین پریشب جلال زاغول و خلیل چپول چه دسته گلی آب دادن؟ پاشدن رفتن پشت پنجرهی آسید قاسم مداح واسه دید زدن، نوبتی میرفتن قلمدوش هم و دید میزدن، سید قاسم ام بی خبر از همه جا با عیالش مشغول بوده، بارونم میاومده اما این ناکسا چترم برده بودن. مجسم کن، چپول رو قلمدوش زاغول یه دستش چتر با یه دست دیگه م مشغول جلق زدن، یهو آسید قاسم میبینه شون، چپول واسه اینکه آسید قاسم نشناسش، چشاشو چپ تر کرد و دک و دهنشم کج و کوله تر، بیچاره آسید قاسم از ترس پس میافته، زنشم شروع میکنه به جیغ زدن، زاغول ام هول میشه و از ترسش چپولو از رو قلمدوشش میندازه پایین و دِفرار، چپولم با کون میاد رو زمین و قاپ کونش جیک میشه، آسید قاسم در به در دنبال اینه که ببینه این خوار جندهها کی بودن.
سر تا سر کتاب مملو است از این ماجراها که در آن محاورهها با همین گویش و همین لحن نوشته شدهاند و در خیلی مواقع گویش بدون سانسور و تعارف و با به کارگیری واژههای “مستهجن” به همان صورت گفتمانی که در واقعیت زندگی اهالی اقشار مورد نظر به کار گرفته میشود، بیان میگردد. و زیبائی آن هم در وفاداری به چنین شکل گفتار است. چرا که اگر کوچکترین کوششی صورت میگرفت تا آن را طبق سلیقهی همگان، و با رعایت احوال این و آن، یا نوعی خودسانسوری نوشته شود، دیگر به هیچ رو ارزش کتابی را که ما در دست داریم نمیتوانست داشته باشد. خوب بود به جای “اتوکشی”، “سیگارکشی”، “دولک بازی” و “دکل بازی” کدام کلمات مترادف استفاده میشد تا همان روح، و همان حال و هوای بچههای اعماق را در کنار یخچالها و گودالها برساند؟
حاضرجوابیِ تمسخرآمیز و تحقیرآمیز، اما بدون کینه و گذرا…
محاورهها دائرۀالمعارف اصطلاحات بخصوص لمپنی و چارواداریست. برخی از آنها را باید بروی و معنایش را جستجو کنی. اینست که اگر کسی به ویژه در تهران، در تهران جنوب شهر، زندگی نکرده باشد، به راحتی با کتاب ارتباط برقرار نمیکند. برای غیر ایرانی محال است فهم این همه اصطلاحات و عبارات مگر اینکه یک بخش کامل توضیح در پایان اضافه شود که کار مشکلی خواهد بود زیرا برخی کلمات و عبارات یا تاریخچهای فرهنگی به حجم یک کتاب پشتشان خوابیده است، و یا آنقدر ظاهرأ بی ربط هستند و آنقدر انحصاری این اقشار که ترجمه را امکانناپذیر میسازد.
همه هرچه از ذهنشان میگذرد به زبان میآورند، در عین حال هوای یکدیگر را نیز دارند. همه حاضرجوابند. هیچ کس خودش را از تک و تا نمیاندازد. افت دارد و کم میآورد اگر حرفی را بی جواب یا کنشی را بی واکنش وابگذارد. هر کس به خود حق میدهد به کار هر کسی دخالت کند و در مقابل حرف و کنش مخالف خیلی زود ابراز نظر و وجود میکنند. سر هر چیز مجادله میکنند و خیلی زود دست به یقه میشوند. لذت میبرند از تحقیر و تمسخر و روکم کردن، ولی خواست عمیق برای اذیت کردن نیست. حرکتها ناشی از واکنشی است سریع، معلول حس تحقیر و تمسخری که بر آنان روا داشتهاند و در مواردی تحجر فکری و بی دانشی. و به همین علت کینهای بر دل نمیماند و به زودی با هم آشتی میکنند. حتی در دروغگویی و خلافکاری نیز صداقت و صراحت و صرافت دارند. هم چنانکه در خواستههای جنسی نیز راحت رفتار میکنند و آن دشواری انتخاب و رعایت کردنها و شیر یا خط انداختنهای طبقات متوسط را ندارند. خیلی عادی برخورد میکنند در رفتن به شهر نو و خوابیدن با زن شوهردار و خوشگل پسر. پی حرفهای دیگران را به دل میمالند اما تزویر نمیکنند. به دنبال خواست دل به راحتی و بی معطلی روان میشوند. از این جهت خیلی زمینیترند و به همین دلیل راحتتر هر قاعده و از جمله قواعد شرع را به تمسخر میگیرند. خیلی راحت از ریدن و جلق زدن و گائیدن به هر شکلاش در میان زن و مرد سخن میگویند، و در صحبتهایی از گونههای دیگر نیز واژههای مربوط به تحقیرهای جنسی و گوارشی چون نقل و نبات بر زبان روان است. روشنفکرها را به همان راحتی به تمسخر میکشند که شاه و شهبانو را، و امام و پیغمبر و امامزاده و کعبه را.
اینجاست که رمان گویای همهی صداهاست. هر کس خود را آزادانه بیان میکند و بی باک، فارغ از موقعیت اجتماعی و اقتصادی. دموکراسی با چند صدایی در این رمان اساس ساختار کتاب است.
کتاب “بچههای اعماق” فقط دائرۀالمعارف عبارات و اصطلاحات نیست، یک دایرکتوری است برای قهوهخانهها و محلهها و خیابانهای جنوب شهر، انواع بساطیها چون “دوغ اراج فروش” ، “بامیه سری” و “تیری” و “شهرفرنگی”، “معرکه گیری”، “مارگیری”، “پرده داری”، با الاغ و طَبَق و گاری و… کاسه بشقابی و مسگری و نمکی/ چوبکی و انواع فالگیر و طالع بین، قبرستان، انواع گلها، انواع پرندهها، حشرات، پشهها و ویژگیهای آنها، انواع دعواها، انواع بازیها از جمله “شتالنگ بازی” و “چلتوپ” و “خرخوابیده”، انواع تفریحات چون “قاشق زنی” با چادر در شب چهارشنبه سوری، انواع فحشها، انواع معجون، انواع فنون مگسگیری، عقربگیری، زنبورگیری، سوسککشی، انواع موجودات توی خاک، اسامی به کاربرده شده برای اعضای جنسی بدن، برای انواع حرکات جنسی و چگونگی به کار بردن واژهها و عبارات در صحبت از این گونه امور، خرافات مذهبی، انواع سنده کباب و دودول کباب، چگونگی بریدن سر مرغ، چای دیشلمه و قلاج گرفتن از قلیان، تریاک سناتوری، دعواهای سنده سلامی، خانه تکانی و خریدهای شب عید و بازیهای شب عید با گردو و پول خردهای نو و براق.
پارادوکس ، تضاد، تناقض، مقایسه…
وقتی بعدها اسم مراد در لیست قبول شدگان رشتهی پزشکی در آمد، همهی اهل محل خوشحال بودند، انگار هر کدام خودشان به این موفقیت رسیدهاند. در آن گذشتهها، یک روز، وقتی از تماشای بساطیها خسته شده بودند و بر روی چمن از هر دری سخن میگفتند، از یکدیگر میپرسیدند در آینده چهکاره میخواهی بشوی. مراد گفته بود:
– دکتر
-آرزو برجوانان عیب نیست
-راه برو پات واشه، شکم گشنه و آتیشبازی.
-بده دست شاگرد، بپا گیر بوکست پیاده نشه.
-زپلشک، بپا قر نشی، باز شیکم خالی گوز فندقی دادی.
-ریدی سه دست، صبح و ظهر و عصر. صنار بده آش به همین خیال باش.
-شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لف لف خورد، گه دانه دانه.
-اگه مث دکتر سیادتی شدی جان مولا یه کلاگیس واسه خودت بخر، لامصب مورچه رو سرش بگسه وات میکنه. ”
و تختی و پرویز قلیچ خانی، علی پروین و داوود مقامیخواننده، و خیلی کسان دیگر که از این قلب جنوب شهر تهران برخاسته و برای خود و برای ایران مقامیشده بودند، مقامیخاص برای این بچهها دارند، برای این بچههای اعماق که به زبان بچههای امروز اسلامشهر و دیگر مناطق جدیدتر اطراف تهران که نشانههایی از این بچهها را با خود یدک میکشند، تَهِ همه چیز را رفته بودند؛ و آقای نقرهکار، پدر مراد در آلمان به او میگوید ببین علی پروین کجاست، و قلیچ خانی کجاست که کلهاش بوی قرمه سبزی میداد. و تو هم که ” هرچی پول در آوردی ریختی تو کیسهی رفقا و سازمانت یا بالای کتابفروشی چکیده دادی”.
این کتاب، داستان پارادوکسهاست، تضادها، تناقضها، مقایسه: بین گذشته و حال، بین ایران و آلمان، بین روشنفکر و لات، بین مذهبی و لیبرال، بین مخالف شاهنشاه آریامهر و موافق او، بین صلواتگویان و آنها که کفرشان در میآمد، بین پوشاندن گُهکاریهای روشنفکران و پوشاندن گُهکاری گربه. بین سگکشی توی محله و خرج روزانهی ۲۰ مارکی یک سگ در آلمان، بین صحبتهای سیاسی و پرمعنای آقای شریعت که “کشکول متلک و مَثَل و ضرب المثل بود” با کلمات قصاری چون “شب دراز است و قلندر بیدار”، و دریدهگویی و غلط حرف زدنهای احترام سادات: “زنیکه به گوز میخره، به چس میفروشه، به کونش میگه دنبال من نیا بو میدی” و اشارات آقای نقره کار کارمند دادگستری به “منورالفکرهای آبدوغ خیاری”: “گربه نرقصونین، غیر از موش دوئوندن هیچ هنری ندارین”. و حاج جلیل که وقتی پیدایش میشود پارچه روی تلویزیون میکشند و او چه سخنرانی غرائی از دستهی طیبِ روز عاشورا در بازار میکند: “دستهش سر و ته نداره، تو دنیا میگن تکه، علامت بیست و یه تیغه ش حرف نداره. علم و کتل و حجله و بید قاشام شماره نمیشن.” و عمو عسگر پای چتول آقای شریعت و آَقای نقره کار: “خوشبختی یعنی اینکه هر شب پاتو بذاری رو یه کپه پول و سرتم بذاری وسط پای عیال خوب و خوشگل و سفید و بور و تپل.”
هم در مراسم عاشورا و نیمهی شعبان شرکت میکنند و سنگ تمام میگذارند و هم عرقخوری و خانمبازی میکنند. عمو عسگر صاحب تریلی، مست تر از پدر: “لامصب اون شاسی بلند رو، لاکردار یه ذره م لاستیک سایی نداره، بی کلاج میشه واسه ش دنده جا انداخت، جون میده واسه دنده معکوس عوض کردن، نیگا کن قر وغربیلهاش از قر و غربیلهی لاستک پنچرم بیشتره.” هم مشاعره میکنند: ” دختری از امت عیسی دلم را برده است/ یا محمد همتی کن تا مسلمانش کنم” ، هم کسِ شعر میگویند. هم افغانها و جهودها را میتارانند، و هم جان میدهند برای رفیق. هم از چای لبسوز و لبدوز و لبریز دم بر میآورند و هم از شکمنوردی سر سفرهی افطار، و هم از لیموی تاز ه و گوش ماهی برای مداوای کک و مک سخن میرانند. بخاری کلاس را انگولک میکردند که شعلههایش گُر بگیرد، و خودشان را یک جور در مراسم زنانهی عُمَرکُشون جا خوش میکردند؛ و هم وقتی رجب غشو مثل مرغ سر کنده لب جوی آب پَرپَر میزد، “مراد و اکبر روی سینهاش نشستند، نمیگذاشتند سرش را به زمین بکوبد. مرتضی و ماشاءالله هر کدام روی یک پایاش نشستند. قلی و همایون بر درها کوبیدند. سید علی بدبخت و زن عمو عسگر سراسیمه از خانه بیرون زدند.”
“اسب خیالِه تو به هر درشکه و گاری ای نبند”
و در این میان گذر زمان از سلسلهی پهلوی به دوران خمینی با حس افسوسی و حس نوستالژیک بس شدید در رفت و برگشتهای بین تبعید و “بی سیم جنوب شهر” به خواننده منتقل میشود.
آقای نقرهکار میگوید، بعدها در هنگام ملاقات مراد در تبعید: “جلال زاغول، همه کارهی کمیته شده، جلادی شده جاکشه هرزه… اون علی دَله… آدم فروشی میکنه… پاچهی همه رو میگیره، همهشون شدن آلت فعل آخوندها،… نور به قبر شریعت بباره، میگفت هر کی آخوندو آدم به حساب بیاره آدم بودن خودشو برده زیر سئوال… پسر، بعد از این همه جنایت و کثافتکاری هنوز درس نگرفتین؟” و مراد به یاد میآورد آن زمانها را:
” سی ساله به نظر میرسید، قدبلند با پوستی سبزه و چهرهای زیبا.
-اینکاره به نظر نمیاد، خیلی قیافهاش معصومه.
-باز شروع کردی پرولتاریانژاد، بعدش نوبتِ یه تحلیل طبقاتی در باره جندهجاته و لومپن پرولتاریا، دست آخرم ترکمون زدن به بساط امشب ما.”
و پدر باز به یاد شریعت میگوید: “منورالفکرها کتابهای یبوستی و کت و کلفت دوست دارن.” و مراد تأیید کرده بود: “هیچکی به اندازهی خود روشنفکرا به روشنفکرا بد و بیراه نمیگن، اصلن هوای همدیگه رو ندارن، از صنف بقالا و حولهفروشام عقبترن.”
و اکبر روی دیوار طویلهی پدرش، رضا گوسفندی، نوشته بود: “اسب خیالِه تو به هر درشکه و گاریای نبند”. اکبر این اواخر خیلی ساکت شده بود. خواهرش مسلول شد و مُرد و پدر طویله را به فروش گذاشته بود. هیچ چیز به مراد نبود. درشکه و گاری سالمی نمانده بود که خیالاش را به آن ببندد. خودش را خلاص کرد.
و مادر از ایران به مراد زنگ میزند: “به همه چی عادت کردیم، شدیم مثه مستراح بپاها و آفتابهدارا، تو مستراح همچی چلوکباب رو با اشتها میخورن که بیا و ببین، به بو عادت کردن”.
http://vancouverbidar.blogspot.ca/