شش ساعت بازداشت و بازجویی در فرودگاه هیثرو لندن

یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ برابر با ۲۹ نوامبر ۲۰۱۵


الاهه بقراط – من می‌خواستم تأکید بر پدیده‌ای به نام «پناهندگی»  در قرن بیست و یکم و حرمت تابعیت کشورم را حفظ کنم اما…

در مرز انگلیس

با این پاس پناهندگی که بر اساس کنوانسیون ژنو مصوب ۲۸ ژوییه ۱۹۵۱ برای حمایت از کسانی صادر می‌شود که به دلیل در خطر بودن از سوی حکومت‌های خود از سرزمین خویش فرار می‌کنند، به کشورهای بسیاری سفر کرده‌ام، گاه با ویزا و گاهی بدون ویزا. از جمله در سال‌های اخیر دست کم سه بار در لندن بودم به خاطر کارهای روزنامه‌مان کیهان، بدون آنکه ویزا گرفته باشم. هر بار، هنگام کنترل پاسپورت، مامور مربوطه به آن نگاهی می‌انداخت، روی دستگاهی که کنار دست‌اش بود قرار می‌داد و به من بر می‌گرداند و من وارد خاک بریتانیای کبیر می‌شدم.

Reuters©
ورود به لندن با پاسپورت کنوانسیون ژنو بدون ویزا
Reuters©

این بار، پنج‌شنبه ۲۶ نوامبر، اما کار روال دیگری پیدا کرد. برای شرکت در برنامه‌ی جدید «این هفته» در تلویزیون «من و تو» و هم چنین دیدار با همکاران کیهان لندن راهی این شهر شدم. در بخش کنترل مدارک، مأمور مربوطه پاسپورتم را گرفت، بالا و پایین کرد، معطل کرد، غُر زد، بعد گفت: شما برای ورود ویزا لازم دارید! گفتم: ولی من همین چند ماه پیش اینجا بودم، بدون ویزا، با همین پاسپورت! گفت: نه، ویزا لازم دارید. گفتم: قبل‌اش هم در لندن بودم، با همین مدرک و بدون ویزا! تکرار کرد:‌ شما با پاسپورت پناهندگی ویزا لازم دارید. پرسیدم: قانون جدیده؟ گفت:‌ نه، همیشه بوده! گفتم: من فقط دو روز اینجا هستم و برای کار، اگر ممکن است همین جا برایم ویزا صادر کنید.

Reuters©
Reuters©

من البته اطمینان نداشتم و الان هم نمی‌دانم که آیا انگلیس جزو کشورهایی است که ویزای فرودگاهی صادر می‌کنند یا نه. ولی مأمور دوباره حرف‌اش را تکرار و بعد مرا به گوشه‌ای از سالن راهنمایی کرد و گفت منتظر بمانم تا کسب اطلاع کند. من نگران تاکسی‌ای بودم که قرار بود کمی بعد برای بردنم بیاید. ولی با این امید که هم به دلیل سفرهای پیشین و هم امکان صدور ویزای دو روزه در همان‌جا، مشکل حل خواهد شد، فکر کردم به زودی ماجرا تمام خواهد شد.

Reuters©
این بار اما نشد…
Reuters©

نیم ساعت بعد، مأمور دیگری آمد و ورقه‌ای را داد امضا کنم مبنی بر اینکه به دلیل نداشتن ویزا در آنجا نگه داشته شده‌ام، و رفت. یک ساعت بعد مأمور دیگری که زنی جوان بود آمد و به من توضیح داد که موضوع توسط یک افسر مسوول پیگیری می‌شود. من دیگر متوجه می‌شدم که موضوع ادامه خواهد داشت. با همکارم و تلویزیون «من و تو» تماس گرفتم تا اطلاع بدهم.

بازرسی

یک ساعت دیگر هم گذشت و خبری نشد. ساعت ۴ بعد از ظهر شد. زن مأمور همراه با یک افسر دیگر آمد و مرا در یک مسیر طولانی و راهروهایی که ورود به آنها برای عموم آزاد نیست به یک سالن دیگر هدایت کردند. هر دو تبار پاکستانی یا هندی داشتند. در راه، زن جوان درباره اینکه چقدر بار دارم و آیا بیماری خاصی ندارم و دارویی هست که لازم داشته باشم و چند روز قصد دارم در لندن بمانم و آیا لپ تاپ و تابلت و اسمارت فون دارم یا نه و… پرسید. در سالن، بازرسی بدنی شدم. بعد چمدان کوچک مرا روی میز گذاشتند و همراه با کیف دستی‌ام همه را زیر و رو کردند. حتی دفترچه‌های یادداشت مرا ورق زدند و پرسیدند که چه در آنجا نوشته شده. پولی را که در کیفم بود به دقت شمرده و یادداشت کردند. یک بازجویی کوچک هم توسط افسر همراه شد: چه کاره هستید؟ چرا آمدید؟ به کجا می‌روید؟‌ کجا ساکن می‌شوید؟ چرا ویزا ندارید؟ و من هم جواب دادم و حرفم را درباره ویزا تکرار کردم.

مأمور زن گفت: شما الان به محل دیگری برده می‌شوید، در آنجا به طور رسمی از شما بازجویی می‌شود. فقط حق دارید کیف پول‌تان را همراه داشته باشید. آیا آب، غذا و یا دارویی لازم دارید؟ گفتم: نه، من فقط می‌خواهم بروم توالت! خندید و گفت: اول مدارک را  تکمیل می‌‌کنیم و بعد می‌توانید به توالت بروید.

تشکیل پرونده

دوباره هر دو به راه افتادند و باز هم از راهروهای پیچ در پیچ مرا به اتاق دیگری بردند که دوربین و کامپیوتر و دم و دستگاه دفتری در آن قرار داشت. سه بار با سه دوربین مختلف از من عکس گرفتند. از هر ده انگشت دستانم به اشکال مختلف انگشت‌نگاری کامپیوتری کردند. دو انگشت کوچکم بازی در می‌آوردند و با اینکه زن مأمور خودش انگشتانم را روی دستگاه می‌گذاشت و می‌چرخاند، هر بار داد کامپیوتر در می‌آمد که انجام نشد! خوب شد که مثل هزارپا نیستیم وگرنه معلوم نبود این انگشت‌نگاری چقدر طول می‌کشید.

Reuters©
چه تبلیغ با مسمایی!
Reuters©

افسر خوش برخورد هم نشست پشت کامپیوتر و پرسید که با کدام زبان راحت‌تر هستم که مترجم بیاورند. گفتم: آلمانی و فارسی. پرسید: آلمانی یا فارسی؟ گفتم: فرقی نمی‌کند. در کامپیوتر گشت و تلفن کرد و ظاهرا مترجم آلمانی پیدا نکرد. گفت: فارسی بهتر نیست؟ گفتم: فرقی نمی‌کند.

باز انتظار و باز بازرسی

بعد از آنجا بیرون آمدیم و دوباره پس از گذشتن از راهروهای پیچ درپیچ به یک سالن دیگر رسیدیم که با یک شیشه سراسری از سالن دیگری جدا می‌شد. پس از مدت کوتاهی فهمیدم که به بخش مهاجرت مربوط می‌شود و کسانی را که بدون پاسپورت هستند یا تقاضای پناهندگی می‌دهند و یا موارد ویزایی را در آنجا نگاه می‌دارند تا کارشان راه بیفتد. در آنجا دو مأمور جوان سیاه پوست، یک زن و یک مرد، از ما استقبال کردند. نکات لازم به آنها توضیح داده شد. به چمدان کوچک و کیفم یک نوار پلاستیکی زرد وصل کردند و آنها را در اتاق تاریکی که شبیه انبار بود جای دادند. گفتم: تلفن‌ام؟ گفتند: اجازه ندارید! فقط کیف پول‌تان. مأمور دو رگه‌ی سیاه‌پوست خیلی بامزه بود. گفت:‌ خوشم می‌آید که مرتب لبخند می‌زنید. بقیه همه یا نگرانند یا بداخلاق و داد و هوار می‌کنند. بعد رو کرد به همکارش و گفت: عالی نیست؟ همه‌اش لبخند می‌زند. خودش هم در تمام مدتی که آنجا بودم هر وقت چشم‌مان به هم می‌افتاد لبخند می‌زد.

در همان انباری توسط مأمور جدید زن دوباره بازرسی بدنی شدم با اینکه در فاصله بازرسی اول تا الان با خودشان بودم! پس از بازرسی مرا به سالن آن سوی شیشه سراسری هدایت کردند که در آن هم تلویزیون دیواری روشن بود، هم توالت بود هم آب و بیسکویت و چند سیب درون ظرف‌هایی روی میزهای کنار دیوار چیده شده بود، به اضافه سه مرد جوانِ کله‌سیاه! معلوم بود که ساعت‌هاست در آنجا هستند چون دو نفرشان روی راحتی‌های درازی که آنجا بود، یکی زیر پتو دراز کشیده و دیگری خوابیده بود. سومی هم تلویزیون نگاه می‌کرد. نفهمیدم کجایی هستند، ایرانی؟ افغانی؟ عرب؟

فکر و گمان

افسری که مرا به اینجا تحویل داد گفت که مدتی طول می‌کشد تا مترجم را پیدا کنند و پس از بازجویی تکلیف معلوم خواهد و در تمام مدت هم تکرار می‌کرد که شما بدون ویزا آمدید و ممکن است شما را به برلین برگردانند. برای من دیگر فرقی نمی‌کرد. ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود و من که هیچ وسیله‌ای همراهم نبود سعی می‌کردم در فکرم همه چیز را ضبط کنم و خودم را در شرایط کسی قرار دهم که واقعا یک گرفتاری دارد که از اینجا سر در آورده! ولی نمی‌توانستم. سال‌ها از اینکه در موقعیت مشابهی بودم گذشته بود و انگار بمب اتمی هم نمی‌توانست مرا از آرامشی که داشتم در آورد. فقط درباره مصاحبه فردا ناراحت بودم که آن هم جای خودش را از یک سو به اطمینانی داد که به تسلط همکارانم  داشتم و از سوی دیگر به این story‌ که در همان لحظه از سر می‌گذراندم.

Reuters©
Reuters©

در فرصت اجباری که پیش آمده بود هر چه فکر می‌کردم چرا این بار چنین شد، نمی‌توانستم پاسخی پیدا کنم. حتما که به عملیات تروریستی اخیر ربط داشت. ولی پاسپورت پناهندگی من تا حالا در همه کشورها بهتر از گذرنامه جمهوری اسلامی عمل کرده بود! هر کسی می‌فهمید که من نمی‌توانم به هیچ چیز «اسلامی» از جمله «جمهوری» و «دولت» و «حکومت» و «خلافت»اش ربطی داشته باشم! شاید هم نکته در همین بود! کم برخورد نکرده‌ام با خارجیانی که اصلا نمی‌دانند ایران کجاست و حتی آنهایی هم که اطلاعات بیشتری دارند گاهی «ایران» را با «ایراک» (عراق) عوضی می‌گیرند! با همین گوش‌های خودم شنیدم که گوینده یک برنامه اخبار جدی در آلمان در خبر مربوط به ایران هر بار نام کشور را «ایراک» خواند! از چند سال پیش که آلمانی‌ها تصمیم گرفتند بر خلاف گذشته روی پاسپورت پناهندگی ما ایرانی‌ها بنویسند «تابعیت: جمهوری اسلامی ایران»* ممکن است این کلمه «اسلامی» مشکل‌ درست کرده باشد.‌ در تصمیم آلمانی‌ها هیچ منطقی وجود نداشت و اعتراض‌ها هم به جایی نرسید. آن هم در حالی که در همه جای جهان وضعیت پناهندگان نه تنها «بدون تابعیت stateless»  به شمار می‌رود بلکه در هر موردی که به قید تابعیت نیاز هست از جمله اتفاقا درباره دریافت ویزا، دارندگان این پاسپورت موظف هستند وضعیت خود را «بدون تابعیت» ذکر کنند!‌ باری، به این ترتیب روی پاسپورت پناهندگی من هم نام نامبارک «جمهوری اسلامی ایران» نوشته شده و با اینکه من برای خودم روی آن را با یک برچسب باریک می‌پوشانم، ولی طبیعتا نمی‌توانم از آن برچسب موقع کنترل پاسپورت هم استفاده کنم! بعید نیست همین «جمهوری اسلامی» مأمور کنترل گذرنامه را یاد «حکومت اسلامی» و «دولت اسلامی» انداخته باشد که نام‌اش امروز همه جا شنیده می‌شود.

بازجویی

رشته افکارم را افسر بازجو پاره کرد که در را باز کرده و صدا می‌زد: الا، لطفا بیایید». بلند شدم و دنبالش رفتم. این بار به اتاق بازجویی رفتیم. جایی که تا حالا فقط در فیلم‌ها دیده بودم. اتاقی کوچک و خالی با دیوارهای سفید و پنجره‌های آینه‌ای که از آنورش می‌توانند درون اتاق را ببیند، سه صندلی و یک میز چهارگوش که با زنجیر و فلز به زمین محکم شده، و یک تلفن با گوشی سرخود که به میز پیچ و مهره شده. افسر یک پرونده با جلد مقوایی صورتی در دست دارد که ظاهرا پرونده من است چون وقتی آن را ورق می‌زند پاس و کپی از مدارکم در آن دیده می‌شود. افسر به من می‌گوید بنشینم و خودش می‌رود. به دور و برم نگاه می‌کنم. به شیشه آینه‌ای. البته گمان نمی‌کنم کسی آنور آینه مشغول بررسی رفتار من باشد ولی همه چیز برایم جالب است. این همه دم و دستگاه، برای اینکه آدم‌هایی را گیر بیندازید که اشتباهی گیرشان انداخته‌اید! اصلی‌ها یک جایی دارند نقشه‌هایشان را یا طراحی می‌کنند و یا عملی! به خودم می‌گویم وقتی بازجویی تمام شد، همین را به او می‌گویم. بعد با خودم فکر می‌کنم این مأمورهای با ادب و خوش‌برخورد کاره‌ای نیستند. شاید اصلا متوجه نشود که منظورم چیست.

پس از مدتی افسر می‌آید و توضیح می‌دهد که این یک بازجویی است برای تکمیل پرونده من و تصمیم برای اینکه آیا به من  اجازه ورود داده شود یا نه. می‌گویم: شما چه فکر می‌کنید؟ می‌گوید: من تصمیم نمی‌گیرم. ولی احتمال اینکه شما  مجبور شوید برگردید زیاد است برای اینکه باید ویزا می‌داشتید و الان ندارید. برای چندمین بار می‌پرسم: پس من چرا می‌توانستم سه بار در اینجا باشم و بدون ویزا. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: توضیحی برایش ندارم، نمی‌دانم.

و ادامه می‌دهد که الان با مترجم فارسی تماس می‌گیرد و او پرسش‌هایی را مطرح می‌کند و من باید جواب بدهم تا یادداشت کند.

شماره می‌گیرد. خانمی آن سوی خط است. افسر همان پرسش‌هایی را که قبلا مطرح کرده بود باز هم می‌پرسد.

-چرا ویزا ندارید؟
-برای اینکه فکر نکردم ویزا لازم داشته باشم. من همین چند ماه پیش با همین پاسپورت بدون ویزا در اینجا بودم.
-می‌دانستید که ویزا لازم دارید؟
-اگر می‌دانستم که تهیه می‌کردم!
-چرا آمدید؟
-برای یک مصاحبه و گفتگوی کاری.
-با کی؟
-تلویزیون «من و تو» و کیهان لندن.
-چرا؟
-برای اینکه من روزنامه‌نگار هستم…
-چه کسی هزینه پرواز و هتل را پرداخته؟
-رسانه‌ای که از من دعوت کرده…
-آیا دعوت کننده به شما پول می‌دهد؟
-خیر.
-درباره چه قرار است مصاحبه کنید؟
-مسایل سیاسی ایران…
-درباره سوریه هم حرف می‌زنید؟
-عمدتا درباره مسایل ایران…
(نمی‌فهمم این پرسش چه ربطی به ویزا دارد!)
-شما می‌دانید که انگلیس جزو قرارداد شنگن نیست. به همین دلیل باید ویزا می‌گرفتید…
-من سه بار بدون ویزا در اینجا بودم. شما به من بگویید چطور چنین چیزی امکان دارد؟!
-فرودگاه هیثرو بود؟
-همین چند ماه پیش همین فرودگاه بود.
-چند بار آمدید و در کدام فرودگاه‌ها؟

به همه پرسش‌ها پاسخ می‌دهم ولی می‌خواهم به او بگویم شما یک بانک اطلاعاتی ندارید که بروید ببینید همین امسال چه کسی به فرودگاه شما، به کشور شما آمده و رفته؟! نمی‌توانید از سفارت‌تان در برلین بپرسید امسال چه کسانی ویزا گرفته‌اند؟

می‌خواهم بگویم اگر موضوع ویزا قانون جدید نیست، پس یک نفر باید بداند چطور من سه بار بدون  ویزا وارد این کشور شدم و هر بار دو سه روز هم بودم و بعد رفتم بدون اینکه کسی از من بپرسد از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟!

Reuters©
Reuters©

بارها تکرار کرده که جوابی ندارد. در این صورت باید این نتیجه را گرفت که سوراخ امنیتی دولت فخیمه بریتانیای کبیر چنان گشاد است که یک نفر با پاس پناهندگی که طبق قوانین این کشور به ویزا احتیاج دارد، می‌تواند چند بار وارد این کشور شده و خارج شود و کسی هم خبردار نشود!

افسر پوشه‌ صورتی را می‌بندد و می‌گوید که می‌رود با رییس‌اش صحبت کند. مرا دوباره به همان سالن مهاجرت تحویل می‌دهد.

بازگشت به برلین

پس از نیم‌ساعت بر می‌گردد. می‌گوید که متأسفانه باید به برلین برگردم و اینکه خودش نظر مثبتی ابراز کرده ولی تصمیم دیگری گرفته شده. من لبخند می‌زنم. توضیح می‌دهد که بلیط تهیه شده و حوالی ساعت هفت و نیم شب مرا سوار هواپیما خواهند کرد. می‌گویم می‌خواهم تلفن بزنم. مأمور دورگه سیاه‌پوست با تردید می‌گوید: متأسفانه اجازه نیست… ولی بعد اشاره می‌کند که تلفن‌ام را از کیفم بردارم. به همکارم نازنین انصاری که قرار است مصاحبه فردا را اداره کند تلفن می‌زنم و به برلین خبر می‌دهم. بعد دوباره منتظر می‌شوم. دقایقی از ساعت هفت نگذشته که دو مأمور جدید، باز هم یک زن و یک مرد، می‌آیند. مرد با خوش‌رویی می‌گوید: حالا می‌رویم تا شما سوار هواپیما شوید. می‌گویم: مدارکم؟ می‌گوید: نگران نباشید. دست من است، جای مطمئنی است! در مسیر طولانی تا ترمینال شماره دو فرودگاه هیثرو هم درباره آب و هوای برلین و اوضاع‌اش می‌پرسد. از راهروی ورود به هواپیما می‌گذریم. در ورودی هواپیما، مأمور مدارک و بلیط‌ را به دو مهمانداری می‌دهد که آنجا ایستاده‌اند و بدون هیچ توضیح دیگری می‌گوید: بلیط برای ایشان بود. بعد برایم سفری خوش آرزو می‌کند. من از هر دو تشکر و خداحافظی می‌کنم. مدارکم را از مهماندار می‌گیرم و وارد عرشه هواپیما می‌شوم که خالی در برابر من پهن شده. می‌شنوم که پشت سرم، مهماندار مرد که  احتمالا فکر کرده من آلمانی نمی‌فهمم به مهماندار زن می‌گوید:‌

-حالا این کی بود؟!
-نمی‌دانم…
ـشاید از VIP…

خنده‌ام می‌گیرد و هر چه تلاش می‌کنم خود را به جای یکی از VIPها تصور کنم نمی‌توانم.  همان طور که نمی‌توانم خود را به جای افرادی بگذارم که به تازگی از کشور‌هایشان فرار کرده و به کشورهای دیگر پناهنده می‌شوند. می‌دانم دلیل‌اش چیست: آزادی و امنیتی که ما پناهندگان قدیمی نیز به آنها عادت کرده‌ایم.

Reuters©
Reuters©

هر چه فکر می‌کنم برای این ماجرای ۲۶ نوامبر هیچ پاسخی ندارم. جز پیامدی از عملیات تروریستی اخیر، جز سردرگمی و واکنش‌های غیرعقلانی در برابر تروریسم سیاه و موذیانه و مرگباری که همان دو امتیاز برتر جوامع باز را هدف گرفته است: آزادی و امنیت. این است فرق بزرگ ترور در جوامع باز و هر جای دیگر!

در پایان این سفر، یک تصمیم مهم برای خودم گرفتم. در تمام این سال‌های تبعید می‌خواستم با حفظ پاسپورت کنوانسیون ژنو، بر پدیده‌ای به نام «پناهندگی»  در قرن بیست و یکم و خطر پیگرد توسط حکومت‌های خودی به خاطر آزادی و دمکراسی تأکید کرده و هم‌چنین حرمت تابعیت کشورم را حفظ کنم اما سوء تفاهم فرودگاه هیثرو سبب شد به خودم بگویم: گور بابای تروریست‌ها و جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی و دولت اسلامی و خلافت اسلامی و… می‌روم پاس آلمانی می‌گیرم!

۲۷ نوامبر ۲۰۱۵
*برای پیگیری موضوع قید تابعیت در پاسپورت پناهندگان ایرانی در آلمان لطفا به مطالب زیر مراجعه کنید:
*تابعیت ما «ایرانی» است و نه «جمهوری اسلامی ایران»
*برای تغییر عنوان «جمهوری اسلامی ایران» در پاس پناهندگی
*درباره تابعیت «جمهوری اسلامی ایران» در پاسپورت پناهندگان سیاسی چه گفتیم و چه شنیدیم  

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=28602