نیکا نیکزاد- کابوسها بازگشتهاند
این منم؛ آشفته و آویزان
در سیاهی مطلق یک جبر تاریخ!
دردها میکوبند وُ
من، می پیچم
وُ
جمعیت؛
به توهّمِ سماعی خودخواسته
دست میزند!
وه که صحنه را چه بد چیدهاند!
اشکهایم را کجا بردهاند؟
بر سر کدامین گور،
یا تن شرحهای
آنقدر چکیدهاند که دیگر نمیآیند؟
آری صحنه را بد چیدهاند!
تلخی در تلخی است؛
پختگی تلخیها در مطبخ ذهنی زهرآلود
آیا جولان رنجها را در این تاریکی مغشوش
میتوان دید؟
هزار سال گذشته است،
کابوسها بازگشتهاند
داستان همین است!
افسوس
به سرعت برق و باد
رفته است!
اما رنجها زندهاند
دشنهها خونین
و من هنوز
کورمال کورمال
این سیاهی را
در جست و جوی قلبهای گمشده میگردم.