خاطرات عمر رفته…
مرگ چنین خواجه چه کاریست خُرد!؟

سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۵ برابر با ۱۲ ژوئیه ۲۰۱۶


 

حسین جعفری – شایعاتی درباره علت اصلی مرگ مسعود رجوی براساس توضیحاتی که داده اند: “مرحوم” نه به معنای کسی است که از دست رفته باشد، مقصود از “مرحوم” احترام بی حد و بی اندازه به یک اسطوره است!

حسین جعفری
حسین جعفری

من نیز با این رجوی تازه درگذشته، یا آن گونه که توضیح داده‌اند، با این رجوی”مرحوم”، چند سالی در دانشگاه تهران همکلاس بودم که این روزها خبر مرگش را “ترکی الفیصل” وزیرسابق اطلاعات عربستان سعودی اعلام کرده و این خبر، بلافاصله و به محض انتشار، صفحات نخست بسیاری از نشریه‌ها را به خود اختصاص داد. اما دو روز بعد، خبر از سوی سازمان مجاهدین خلق به شدت تکذیب شد. از قرار گفته شده است که مقصود از واژه “مرحوم” که بر زبان شاهزاده “ترکی الفصیل” دو بار جاری شده است، یا احتمالا او اصلا این کلمه را بر زبان نیاورده است! به معنای کسی است که بی اندازه مورد عزت و احترام است!

درفیس بوک نیز مطلب زیر را دیدم که عینا در اینجا می‌آورم و امیدوارم این شایعات اساس و پایه‌ای نداشته باشد: “درحاشیه “مرحوم” شدن او، این شایعه هم به شدت رایج شد که مسعود رجوی براثر ارتباط‌های پیاپی، بی وقفه و متعدد جنسی با زنان گوناگون (شاید هم غیرزنان ازکجا معلوم!؟)، به بیماری مهلک “ایدز” دچارشده بود و علت این که مدت‌ها او را از انظار پنهان کرده بودند نیز، به همین سبب بوده است، تا وی تحت مراقبت‌های بسیار سرّی و محرمانه پزشکی قرارگرفته و شاید بتوانند براین بیماری او غلبه کنند. حال نیز خود سازمان مجاهدین صلاح ندانسته است مرگ او را به صورت ناگهانی و یکباره اعلام کند که مبادا، این امر زلزله در بنیان و اساس این سازمان ایجاد کرده و آن را به کلی از هم بپاشد.  درنتیجه از “ترکی الفصیل” وزیر سابق اطلاعات عربستان سعودی که روابط تنگاتنگی با این سازمان دارد، خواهش کرده‌اند تا وی ضمن صحبت‌های خود، مرگ رجوی را به طور غیرمستقیم بیان کند که ضربه این خبر مهم را نخست به این ترتیب به طور غیرمستقیم گرفته باشند که شوک حاصل از آن، سبب ازهم پاشیدن سازمان مجاهدین خلق نشود و بعد مطلب را خودشان با شرح تفصیلات، البته بدون اعلام علت اصلی مرگ او به آگاهی مردم برسانند. به احتمال زیاد مرگ رجوی نیز به تازگی روی داده باشد. او درتمام این سال‌ها،  به واسطه این بیماری مهلک بستری و تحت مراقبت‌های بسیار محرمانه پزشکی بوده است”.

باز در همین زمینه و درباره تکذیب مرگ رجوی ازسوی سازمان مجاهدین خلق درفیس بوک دیدم که آمده است:

” اگر این سازمان به حرف خود و خبر تکذیب مرگ رجوی اعتقاد دارد و ازساخته‌های کذبشان نیست، باید خود رجوی با صدای خود، این خبر را اعلام کرده و بگوید که من زنده هستم و علت این غیبت صغرا را که رفته رفته به غیبت کبرا تبدیل می‌شود توضیح داده و به آن خاتمه دهد و اگر همان گونه که شایع است دچار بیماری “ایدز” یا سرطان نشده است و چهره او قابل نشان دادن است، این تکذیب او باید توام در صدا و سیمای مجاهدین که تعدادشان کم هم نیست، اعلام و نشان داده شود تا به این موش و گربه بازی‌ها خاتمه داده شود”.

به هرحال به زودی مشخص خواهد شد که این شایعه درست است یاخیر، یا آن هم ازساخته‌های استکبار جهانی وعده‌ای از معاندین سازمان مجاهدین است.

مسعود رجوی
مسعود رجوی

نیم قرن پیش، هنگامی که در برابر دبیرخانه دانشگاه تهران، برای ثبت نام در رشته علوم سیاسی دانشکده حقوق صف کشیده بودیم، جوانی بسیار محجوب، درست پشت سرمن بود. سال ۱۳۴۵ و ما همگی به صف ایستاده بودیم که برای رشته علوم سیاسی دانشکده حقوق دانشگاه تهران، در آنجا ثبت نام کنیم.   کسی که بلافاصله پشت سرم منتظر رسیدن نوبتش ایستاده بود، جوانی بود بسیار خجالتی، با صورتی پر و پیمان وگوشتالو و بیضی شکل و سرخ رنگ با جوش‌هایی که حکایت ازغرور جوانی می‌کرد.

من ازهمان وقت‌ها آدمی بودم، جستجوگر ومعاشرتی بخصوص اگر کسی را کوچکتر و کم وسن و سال‌تر ازخودم می‌دیدم، به ویژه خجالتی وماخوذ به حیا، برای آنکه به حرفش کشیده و او را وادارم که دست از این حالت بردارد، دیگر او را رها نمی‌کردم. پرسیدم چند سالته، به نظرم خیلی جوان می‌آئی؟  خودم آنوقت بیست و دوسالم بود و قرار بود در پایان همان سال تحصیلی، یعنی ۴۶-۴۵، لیسانسم را در رشته بازرگانی بگیرم. با اینکه بیست و دو سالم بود، اما هم با توجه به روحیه‌ام که هنوز هم حفظش کرده‌ام، و هم با توجه به روحیه طرف که خیلی خجالتی بود و با تاخیر و حتا به واسطه همان شرم، با لکنت زبان هم صحبت می‌کرد، احساس می‌کردم که  با یکی از شاگردان یا کارمندان زیردستم صحبت می‌کنم وحسابی مسلط بر اوضاع می‌باشم.

رار بود از دوشنبه همان هفته نیز کار رسمی‌ام را در اداره کنترولر ستاد بزرگ ارتشتاران آغاز کنم. خدا رحمتش کند، دوست و همکلاسی با حالی داشتم که در آن هنگام به من می‌گفت ای بینوای “سه کاره”! تو چگونه می‌خواهی هم یک کار تمام وقت را اداره کنی، آن هم در ستاد بزرگ که محیطی است نظامی وج دی، هم از پس سال آخر دانشکده و درس‌ها و امتحانات برآئی (آن وقت دانشکده بازرگانی سه ساله یا در حقیقت ما آخرین دوره دانشجویان سه ساله بودیم و قرار بود از سال بعد دوره آنجا هم مانند بقیه دانشکده‌ها چهارساله بشود) و هم تازه به فکر افتاده‌ای که در دانشکده حقوق هم ثبت نام کنی و روز از نو، روزی از نو. از پا نمی‌افتی؟  چطور از پس همه این کار و زحمت بر می‌آئی؟ من هم با خنده می‌گفتم پس شماها برای چه دوست من شده‌اید!؟ اگر روی کمک شما حساب نمی‌کردم، که هرگز زیر این همه بار و فشار و مسئولیت نمی‌رفتم، طبیعی است روی کمک شما حساب کرده‌ام!  حیف ازاین دوست! پس ازسال‌ها دوستی و رفاقت که از برادر هم برایم نزدیک‌تربود، چند سال پیش همان مهمان ناخوانده که سراغ “شجریان” هم آمده است، سراغ او هم ناخوانده و ناخواسته رفت و میهمانش شد و برش داشت و با خودش برد و همه از جمله مرا بیش از همه بدجوری در فراغش داغدارکرد! افسوس.

به هر حال، جوان خجالتی گفت هیجده سالمه و تازه از مشهد آمده‌ام و معلم قراردادی یا پیمانی بودم (او گفت اما من یادم نمانده است، شوخی که نیست. قضیه پنجاه سال پیش را برایتان بازگو می‌کنم!) ثبت نام با خوبی و خوشی تمام شد و من هم در پایان همان سال تحصیلی، یعنی خرداد ۱۳۴۶ از آن یکی دانشکده فارغ‌التحصیل شدم و در عین حال مشغول دوره آموزش خدمت نظامی حین تحصیل را هم در دانشکده حقوق طی می‌کردم که دیرتر به خدمت نظام بروم و دودل بودم. اما ناگهان تصمیم گرفتم که بروم وخودم را معرفی کنم وهر چه زودتر از شرّ خدمت وظیفه راحت شوم. طبعا علاوه بر کلاس‌های دانشکده حقوق، که جسته و گریخته در آنجا حاضر می‌شدم، چند باری نیز او را در همین کلاس‌های آموزش نظامی حین تحصیل دیدم که مشغول فراگرفتن فن سربازی و باز و بسته کردن “M1” و پر و خالی کردن فشنگ و فراگرفتن کاربرد این اسلحه بود. هرگز هم فکر نمی‌کردم که این جوان خجول، روزی فرمانده نظامی عده‌ای چریک خواهد شد که صدها نفر را کشته و هزاران نفر از آنها نیز به دست نیروهای دولتی رژیم کشته خواهند شد. اصلا چه کسی فکر می‌کرد که رژیم پادشاهی سقوط کرده و رژیمی سیاه‌تر از آن قدرت را در دست خواهد گرفت و مجاهدین را نیز همراه با گروه‌های دیگر، درو خواهد کرد؟ اصلا چه کسی واژه “مجاهدین خلق” را شنیده بود و هرگاه  کسی واژه”مجاهدین” را نیز می‌شنید، قطعا یاد مجاهدین دوران مشروطیت می افتاد و بس.

در طول  دوره خدمت آموزش نظام که در فرح آباد بود، طبعا به غیراز یکی دو بار نتوانستم در کلاس‌های دانشکده حقوق حاضرشوم و حتا امتحانات بسیاری از دروس را نیز از دست دادم، طبعا رجوی را تا شش ماه بعد که ستوانی کم شده بودم ندیدم و در پایان این مدت، هنگامی که با لباس افسری در پاره‌ای از کلاس‌های دانشکده حقوق حاضر می‌شدم، دلم می‌خواست که شما قیافه مسعود رجوی را ببینید که وقتی مرا با آن لباس و قد و قامت شق و رق می‌دید که یک وجبی هم از او بلندتربودم، به ویژه بیشتر به سبب کلاه افسری، به راستی مو می‌ریخت و دست و پایش را گم می‌کرد و چهره سرخش، به کلی بنفش می‌شد و کم مانده بود که دستش را بالای گوشش برده و یک ادای احترام نظامی کامل و رسمی ودرست و حسابی بکند.
خیلی‌ها آنجا، درآن دوره از دانشکده حقوق بودند که  با هم در رشته علوم سیاسی همکلاس بودیم و بعدها سری بین سرها درآورند وعده‌ای نیز در راه آرمان‌های خود جان باختند.  اما اینجا نمی‌خواهم به آنها بپردازم. حالا من با به پایان رساندن دوره مدرسه عالی بازرگانی باز هم سه کاره بودم، هم در دانشکده حقوق مشغول تحصیل بودم، هم همان کارم را در اداره کنترولر ستاد بزرگ ارتشتاران به صورت تمام وقت داشتم که همین محمدباقرنمازی هم که حالا در زندان جمهوری اسلامی، به همراه پسرش سیامک، آب گرم می‌خورد آخرین ماه‌های دوره افسری وظیفه  را می‌گذراند و مدت‌ها پیش از من خدمتش تمام شد، هم همین کاظم زاده اردبیلی که گمانم بعدها درجمهوری اسلامی سمت مهمی پیدا کرد و از قرار به وزارت هم رسید و هم برادر احمد سلامتیانی، که در ابتدای انقلاب معاون دکترسنجابی در وزارت خارجه شد، آنجا دوره افسری وظیفه را می‌گذراند و هم… عده زیادی که باید یک روزی بنشینم و اسامی آنها را یک به یک به یاد آورده و در خاطراتم بنویسم. اما حال صرفا به چند نام دیگر بسنده می‌کنم تا اگر آنان این نوشته را مطالعه می‌کنند، یادی از آن روزها بکنند که همه از افسران وظیفه بودند، از جمله محمدحسین اتکال، جهانی، نصرالله رحمیمیان، قنبر سبحانفر، علوی، زرهی، ارجمند و… اما فعلا برمی‌گردم به رجوی.

یکی دو سال پس از پایان خدمت وظیفه، من وارد وزارت خارجه شدم که ورود به آنجا، سال‌ها فکر و خیالم را گرفته بود و برنامه و هدف اصلی در زندگی‌ام بود.  اصلا این دوره علوم سیاسی را که برای من بسیار پرهزینه و وقت‌گیربود نیز، برای ورود به وزارت خارجه آغاز کرده بودم و به قول معروف برایم سر پیری، معرکه‌گیری شده بود. چند سال بعد، با عنوان دبیر سومی و دبیردومی، عازم ماموریت شدم و چهار سالی آمدم به همین آمریکائی که حالا مقیمش شده‌ام و در آستانه انقلاب بود که در بازگشت از ماموریت، وارد تهرانی شدم که در آتش انقلاب بدجوری می‌سوخت و واقعا تهران آتش گرفته بود و همه جای آن با لاستیک‌های مستعمل و به همت عده‌ای از جوانان پرشور انقلابی، در آتش می‌سوخت و شعله‌ور بود و به هیچ سازمان و ساختمانی رحم نمی‌کرد. وزارت خارجه هم حسابی نیمه تعطیل بود و فعالیت آنچنانی در کار نبود، مگر فعالیت‌های انقلابی که شور حسینی، حتا اکثر کارمندان بسیار محافظه‌کار وزارت خارجه را هم بی نصیب نگذاشته بود. حتا عده زیادی از بچه‌های آن وزارتخانه هم، دسته جمعی دست به اعتصاب زده و در طبقه سوم وزارت خارجه که محل پذیرائی‌ها و میهمانی‌های رسمی بود، مشغول نطق و خطابه بودند و دکتر شاپور بختیار هم با شنیدن اعتصاب کارمندان وزارت خارجه با تمسخر و بی اعتنائی  گفته بود وزارت خارجه آخرین وزارتخانه‌ایست که ممکن است به آن نیازمند باشم. هر قدر دلتان می‌خواهد اعتصاب کنید!  و ما سر کار می‌رفتیم و در وزارتخانه‌ای که به حالت نیمه تعطیل درآمده بود، دو سه تا حکم امضاء می‌کردیم و تعداد مختصری هم نامه نوشته و پاراف می‌کردیم و بعد می‌ایستادیم کنار پنجره و شاهد “تظاهورات”! می‌شدیم که همه فریاد می‌زدند، استقلال آزادی، عدالت اجتماعی.  باور کنید اصلا اسمی از جمهوری اسلامی و حکومت آخوند جماعت اصلا و ابدا در بین نبود و نام آیت‌الله خمینی هم هنوز، به گوش کسی نمی‌رسید.  نمی‌خواستند با مذهبی جلوه دادن انقلاب، مردم را به وحشت انداخته و از حمایت انقلاب دور سازند. از من حرف بی ربط و دروغ هم نخواهید شنید. در سن و وضعیتی هم نیستم که با خلاف حقیقت گفتن و نوشتن، مترصد به دست آوردن امتیازی باشم. باید بگویم ای روزگار، ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی، تو بمان و دگران، وای به حال دگران! حقیقتا آن انقلاب در ابتدا، اصلا مذهبی و دینی نبود و چنان بوئی از آن به مشام نمی‌رسید.  روزنامه‌های آن روزها هنوز به عنوان شاهد هستند وعده بسیاری از افراد هم‌سن و سال من هم هنوز زنده‌اند و می‌توانند به این امر شهادت دهند. واقعا کسی تصور نمی‌کرد که تمام این تلاش‌ها واعتصاب‌ها وکوشش‌ها، برای آنست که از چاله درآمده در چاه بیفتیم وحکومت بیفتد دست عده‌ای آخوند و در آستانه قرن بیست و یکم، حکومت جمهوری اسلامی آن هم از نوع ولایت فقیه در ایران مستقر شود! بگذریم.

انقلاب شد و عده‌ای را بیرون کردند و عده‌ای را بازنشسته و مرا هم به این سبب که جوانی هستم تحصیل کرده و سابقه بدی هم نداشتم، فعلا دست به ترکیبم نزدند و حتا مقداری هم علی‌الظاهر، عزت و احتراممان کردند و خودشان به سرعت پست‌ها را بین خود تسخیر و تقسیم کرده و مشغول کار شدند و ما را هم دم دست خودشان نشاندند که الفبای کار را یادشان بدهیم تا بعدا و در سری بعدی خدمت ما هم برسند!
در این فاصله یک آقای خوش برخورد وخنده‌روئی با عینک دودی نمره‌ای، که قد نسبتا متوسط مایل به کوتاهی هم داشت، روزی در اتاق ما را  “تقی” زد و آمد تو و با خنده گفت من کاظم رجوی هستم گفتم همان دکترکاظم رجوی معروف؟  خندید و گفت مگه ما حالا معروف هم شده‌ایم؟  گفتم بله مگه شما نبودید که این مسعود رجوی را از اعدام نجات دادید و آن حرف‌ها؟ حالا هم که شنیده‌ام سفیر در سوئیس هستید.  خندید و گفت بودم!  من برای دو تا موضوع پیش شما آمده‌ام که شنیده‌ام در دستگاه نفوذ دارید! گفتم اینها شایعات است، شما باورنکنید، اما بفرمائید.  درعرض همان ده بیست دقیقه اول با هم خیلی صمیمی و اخت شدیم. دو طرف از قرار آمادگی کامل برای دوستی و صمیمیت داشتیم. گفت نخست اینکه قرار است مرا به عنوان سفیر بفرستند لاگوس نیجریه، نظرت چیه؟ گفتم از ژنو به لاگوس؟  به عبارت دیگر ترقی معکوس آن هم این اندازه؟  والا تا حال یک نفر که به آنجا فرستاده شد، همانجا ریق رحمت را سر کشیده و دو نفر هم به شدت بیمارشدند و در آستانه مرگ بودند که بالاخره با بازگشت آنان موافقت کردند، حال شما را می‌فرستند آنجا که از شرّتان خلاص شوند؟ مگر چه خطائی کرده‌ای رفیق؟

دوران بازرگان و یارانش تمام شده بود و قطب‌زاده پس ازدوران بسیار کوتاه وزارت ابوالحسن بنی صدر در راس وزارت خارجه نشسته بود و به شدت می‌تاخت.  گفت: “پس این ناکسا برای من نقشه کشیده‌اند که مرا به یک سفر بدون بازگشت بفرستند؟” گفتم آن‌ را دیگر خودت می‌دانی ومی‌توانی حدس بزنی! خوب دومین کارچه بود؟

گفت “مسعود” قرار است که یک تشکیلات درست و حسابی راه بیندازد و گفته است که می‌خواهم تمام همکلاسی‌هایم را از دوره ابتدائی و متوسطه و دانشگاه و خلاصه تمام دوست و آشنایانی را که می‌شناسم، به این تشکیلات دعوت کنم که حسابی دست به دست هم بدهیم و اینها را تارانده و کنار زده، خودمان سر کار بیائیم برای تو و بقیه هم‌دوره‌ای‌هایش هم مرا مامور رساندن پیام کرده است. گفتم با این گرفتاری‌ها مگر کسی هم یادش مانده است؟ گفت همه را یک به یک نام برد ومخصوصا به شما که رسید گفت بگو که یادم هست که شما در آن هنگام افسر وظیفه بودید. حالا من بهش بگویم چکاره‌ای؟ هستی یا نه؟

گفتم والله من همین کاره‌ای که می‌بینی فعلا هستم و به عبارت دیگر چرخ پنجم و معلوم هم نیست که اینها اصولا چه مدت ما را نگهدارند. از آن گذشته اصلا هم اهل سیاست و فعالیت‌های سیاسی و اینگونه زد و بندها هم نیستم. من دلم می‌خواهد سرم را سالم توی گور بگذارند و همین مسعود رجوی شما، یک رئیسی تو همین تشکیلات مجاهدین خلق داشت که در آن مدرسه عالی بازرگانی همکلاس من بود و بعد معلوم شد که ازاعضای اصلی و کادر بالای سازمان است.  یک وقتی هم از من دعوت کرده که تو حیفه تو تشکیلات ما نیائی بیا با ما همکاری کن. آینده خوبی برایت پیش‌بینی می‌کنم. بدون اینکه از او بپرسم این تشکیلات شما چه هست و کجا هست و هدفش چیست گفتم من اهل فعالیت‌های سیاسی به خصوص فعالیت مخالف و علیه رژیم نیستم و هرگز نیز اهل این کارها نبوده‌ام و نیستم. دلم می‌خواهد روزی وزیری، وکیلی حتا اگر بشود نخست وزیر هم در این مملکت بشوم! کتمان هم نمی‌کنم، اما از راه راست و درستش نه میان‌بر مثل شماها یا با پدرسوختگی مثل اینهائی که حالا سر کارند. حالا سر جدم از این حرف‌ها با من نزن و به مسعود هم بگو دست و پنجولت درد نکند. در ضمن به این لاگوسی هم که بهت پیشنهاد کرده‌اند، اگر جانت را دوست داری به جوانی‌ات رحم کن و نرو. با خنده آرنجش را تا کرده و نیم خیز بالا آورد و به عادت لات‌های بامعرفت و لوطی چاله میدانی و ایتالیائی‌های باحال، آن را تکان تکان داد و گفت یعنی آره؟ گفتم بله و آره، می‌خواستند که به این ترتیب از شرّ تو راحت شوند. او رفت و بعد هم شنیدم که وی را به جای دیگری فرستاده‌اند و بعد هم که مجاهدین به آن روز و روزگارافتادند و در آن خرداد معروف تا ر و مار شدند، او به ایران برنگشت و در همانجا ماند و مدتی بعد هم دوستان دیروزش که دشمنان امروزش شده بودند، خدمتش رسیدند و او مادام‌العمر در همانجا آرمید و خیالش از این گونه اختلافات برای ابد خلاص شد. مدتی پیش که خاطرات “پرویزثابتی” مقام امنیتی زمان شاه را می‌خواندم، دیدم نوشته است از همکلاسان دوره دانشکده حقوقم، یکی هم کاظم رجوی بود که پس از اتمام دانشکده به خارج رفت و تحصیلاتش را در آنجا به اتمام رساند وراه دیگری را پیش گرفت بالاخره هم کشته شد.

سرنوشت من قدری بهتر از این دو برادربود. البته از کارم که مرخصم کرده بودند، به چه علت آن را خدای داند، اما عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد، آمدیم و گوشه نانی را اینجا به دندان گرفتیم و شکر که از زندگی و شیوه آن هم راضی هستم، اما این مهر وطن مالوف مگر می‌گذارد که ما هم مثل هزاران نفر دیگر اصلا به این فکرها نباشیم که مملکت را کی خورد و کی چاپید و کی به کانادا، با آن همه ثروت ملت گریخت و کی چه کار کرد. هی برداشتیم به این ور و آنور نوشتیم و انتقاد کردیم.

امروز که این خبر را شنیدم مسعود «مرحوم» شده که قطعا هم باید خبر درستی باشد، ولو مجاهدین آن را تکذیب هم بکنند، ولو واژه “مرحوم” را برخلاف عرف و عادت و تمام فرهنگ‌های لغت نه به معنای “درگذشته” بلکه آدمی محترم و قابل احترام معنا کنند،  زندگی رجوی”مرحوم” از جلو چشمانم رژه رفت که ای کاش ما می‌توانستیم همیشه بین امکانات و آرزوهای خودمان تعادلی برقرار کنیم و زندگی راحت و بی دردسری داشته باشیم و درعین حال سیب زمین پشندی هم نباشیم و خیرمان گاه ازهر نظر به مردم دور و بر و همنوع و هموطنان و کلا آدم‌های روی کره زمین، تا حد امکاناتمان برسد.  اما افسوس و می‌دانم که باز این داستان‌ها بارها  و بارها تکرار خواهد شد و این ماشین آدم خوردکنی همچنان با دندانه‌هایش آدم‌ها را جویده و تفاله‌هایشان را بیرون خواهد ریخت و به قول شاملو… و ما همچنان دوره می‌کنیم شب را و روز را…

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=47371