جهان بدون دیوار

شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ برابر با ۱۳ اوت ۲۰۱۶


طاهره بارئی- بالای شهر برلین هستیم و هواپما شروع می‌کند به فرود آمدن. چهل‌تکه‌های رنگی پدیدار می‌شوند. قطعاتی از سبزی و خاک که به  چوب‌کبریت‌ مانندهائی متصّلند با طاق‌هائی از ترکیب فلز و شیشه و سفال که برق می‌زنند و رشته‌های آب و حوضچه‌ها. با خود می‌گویم در برابر گستردگی سطح زمین انسان هنوز بخش بسیار کوچکی را مسکونی کرده است.

برلین
برلین

نگاهم همراه راه درازی که از دل همۀ این قطعات کشیده شده و به دوردست می‌رود، به حرکت در می‌آید. جاده! جاده‌ای که انسان‌ها برای ارتباط بین خود ساخته‌اند. برای نزدیک شدن به هم، مبادله و آموختن از هم. راهی چون شریانی که هر چه پائین‌تر می‌آئیم قطورتر به نظر می‌رسد. اتومبیل‌ها را می‌بینم که پیش می‌روند و خانه‌هایی که هر کسی ممکن است در آنها ساکن باشد. تا چند دقیقه دیگر در برلین فرود می‌آئیم و من از هم اکنون، نیاز ِ انسانی این شهر را برای ارتباط دیده‌ام.

برلیننقشه شهر را از مسئول بخش جهانگردی هتل دریافت می‌کنیم. می‌پرسم دیوار کجاست؟ و توقع دارم یک بخش یکی دو سانتیمتری را روی نقشه نشان دهد و او با خودکارش خط قرمزی را روی نقشه نشان می‌دهد که اختاپوس‌وار از این سر تا آن سر  گسترده شده است. اگر راهی که از بالا دیده بودم برای وصل آدم‌ها بود، این یکی را کشیده بودند تا آنها را با همۀ شباهت‌ها و مشترکاتشان، از هم جدا کنند. راهنما آلمانی‌ست و سوال بیشتر را از او در مورد دیوار آزاردهنده می‌یابم. حتما او بیشتر از امثال من در این مورد خاطرات تلخ دارد.

رامین می‌گوید در کتاب راهنما خوانده که حتی ایستگاه قطار مرکزی شهر دو بخش شده بوده و قطارهائی که بدون توقف از سکّوی مقابل عبور می‌کردند، از خودشان فضای رعب و ترس به جا می‌گذاشتند.

مینا از کتاب‌های هرتا مولر یاد می‌کند. آنها ناچار بودند هر روز درمورد همسایگانشان گزارش بنویسند.

می‌گویم دیوار را نه با سنگ بلکه با همین اوراق گزارش آدم‌ها علیه هم نیز تجدیدبنا می‌کردند. دیوار وقتی باشد، درست مثل راه به حرکت در می‌آید و وظیفه خودش می‌داند که همه جا فاصله ایجاد کند.

دیدار اولین قطعه از دیوار مرا از جا پراند و توقع نداشتم سر راه در همان مسیری که می‌رفتیم، ببینمش. درست است که دیوار را قطعه قطعه کرده‌اند و با این قبیل دیوارها همین کار را باید کرد. اما همین حضور کوچکشان هم برای من آزاردهنده است. گوئی هنوز دارند به آدم‌ها و همۀ کسانی که از راه‌های دور به دیدارش می‌آیند پوزخند می‌زنند.

برلین

بازدید از ایست بازرسی برایم عذاب‌آورتر است. در این نقطه افراد همانند مناطق مرزی برای ورود از یک آلمان به آلمان دیگر مورد بازرسی قرار می‌گرفتند. یاد نوشته‌هائی می‌افتم که در مورد تلاش شرقی‌ها برای ورود به غرب از طریق گذر از لابلای سیم‌های خاردار خوانده بودم. آژیرها، پارس سگ‌ها، تاریکی شب، نورافکن‌ها و سیم‌های خاردار!

چه بهای گزافی انسان‌ها برای عبور از مرزها و نزدیک شدن به نزدیکان و عزیزانشان یا فقط یک فضای فرهنگی فکری دیگر پرداخته‌اند!

امشب بعد از چندین روز فرصت می‌کنم به اخبار تلویزیون گوش کنم. خبر دیدار ترزا می، نخست وزیر بریتانیا، زنی که با کفش‌ها و گردنبندهای فانتزی‌اش شناخته می‌شود و امروز وارد برلین شده تا با آنگلا مرکل صدراعظم آلمان و دختر یک کشیش پروتستان که با سادگی چهره و بی‌پیراگی ظاهرش به ذهن‌ها می‌آید٬‌ دیدار کند. به رامین می‌گویم بعد از یک روز پر دیوار، اتصال و نزدیک شدن دو ظاهر متفاوت را هم ببینیم!

روز بعد به مرکز فرهنگی و کتابخانه بزرگی در فردریش اشتراسه مراجعه می‌کنم. می‌خواهم در مورد برلین رمان‌هائی بخوانم. طراحی ساختمان یگانه است. نمونه‌اش را در هیچ کشور اروپائی ندیده‌ام. نه تنها به آلمانی بلکه انگلیسی٬ فرانسه و روسی و ایتالیائی کتاب دارند. در چنین شهری با خاطره چنان دیواری هر چه که طعم همبستگی و نزدیکی زبان و فرهنگ می‌دهد، دلپذیر است.

کتابی را از هانس فالادا به دست می‌گیرم. قهرمان کتاب و همسرش که هیچ سابقه کار سیاسی ندارند و در این زمینه به جائی مرتبط نیستند، با لمس جنایات نازی، تصمیم می‌گیرند در حد توان خود کاری انجام دهند. آنها از وسائل ارتباط جمعی تنها به پُست دسترسی دارند. این دو از همین یک ابزار استفاده می‌کنند و با فرستادن صدها کارت‌پستال به آدرس مردم که در آنها علاوه بر افشاگری، آنها را به مقاومت علیه هیتلر ترغیب می‌کنند، آتش درون خود را فرو می‌نشانند. دریافت‌کنندگان کارت‌ها از وحشت آنکه چنین کارتی نزد آنها یافت شده و نسبت به دریافت آن برایشان پرونده‌سازی شود، کارت‌پستال‌ها را به گشتاپو تحویل می‌دهند و آنها سرانجام رد این مرد را می‌یابند؛ مردی که روحش با پَست خواندن یک قوم و برتر شمردن دیگری سازگاری ندارد و به تنهایی به مبارزه برخاسته است.

در ابتدای یک رمان دیگر که داستانی در برلین سال ۱۹۴۶ را نقل می‌کند و روی جلد آن نوشته شده: قحطی همه چیز وجود دارد به خصوص حقیقت٬ شعری از فردریش شیللر را با شادمانی می‌خوانم. این رمان به قلم بن فرگوسن است:

آه روز شکوهمند، وقتی که سرباز سرانجام

باز می گردد به خانه، به زندگی، به انسانیت

فکر می‌کنم زیباتر از این نمی‌شد صحنه‌های بربریت جنگ را توصیف کرد. باید کسی این جنگ‌ها را زیسته یا نزدیکانش آن را زیسته باشند تا غیرانسانی بودن صحنه‌هائی را که در آن موجوداتی که انسان نام دارند ولی برای جابجائی دیوارها به نفع دیوانگان می‌ستیزند، حس کرده باشد.

برلین

روز بعد شنیدن ماجرای پسر جوان ایرانی، علی نامی که دیوید شدن نجاتش نداد، ما را میخکوب می‌کند. ماجرا هر چه بوده و هرقدر هم که از روایت‌های رادیو  و تلویزیون متفاوت باشد بار هم تکان دهنده است.

دوستان زنگ می‌زنند: شنیده‌اید؟ بله شنیده‌ایم. هیچ‌یک از تفسیرها، ذهن پراکنده‌ام را جمع نمی‌کند. دوستی از ایران پیامک می‌فرستد: «شما چرا ناراحت باشید ربطی به ایرونیا نداره، تولید همون جامعه‌ای است که در آن بزرگ شده». اما باز پراکندگی ذهنم جمع نمی‌شود.

پیامک دیگری دریافت می‌کنم: «امروز که در دوران جهانی شدن زندگی می‌کنیم هر حادثه‌ای در هر نقطۀ دنیا به تک تک ما مربوط می‌شود و همگی باید دنبال مسئولیت خودمان در آن بگردیم».

جهانی شدن تنها به معنای خرید اجناسی نیست که هر تکه‌اش در یک گوشه دنیا درست شده است، ذهن من جمع می‌شود. بخش نساختۀ عظیم زمین پر می‌شود از خانه‌ها و راه‌هائی باشکوه که سربالایی‌های آن رو به بالا اوج می‌گیرند.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=49679