[فاطمه اختصاری]
بیا بنوش میان سیاهیِ بالکن
برای زندگیِ غصّهدار گریه نکن
بنوش و بعد فراموش کن که کی هستی
که کِی برای… کجا رفته از… که چی شد چون…
بنوش و بعد فراموش کن کجا و کیام
به جز رد لب و جای خراشی از ناخن
کسی نه منتظرت مانده و نه عاشقت است
نه باز مانده در و زنگ میزند تلفن
بیا بنوش و زنی لاابالی و خوش باش
دوندهای که کم آورده توی این ماراتن
بنوش و گوش بکن به صدای پای خودت
صدای پاشنهی کفشهات در سالن
برقص و دخترِ شادی که بود و گم شده باش
اگرچه روی تنت مانده جای زخم و خراش
برقص… و بتکان خاک شانههایت را
بگیر در بغل من بهانههایت را
بچرخ و بعد فراموش کن کجا هستی
بگو هرآنچه دلت خواستهست در مستی
زنی بدون گذشته، بدون آینده
که حالِ محض تویی، صورتی پر از خنده
بنوش و منطقِ خود را بگیر به بازی
بچرخ تا شب را به زمین بیندازی
بچرخ و چرخِ زمان را به دست خود خفه کن
بیا بنوش میان سیاهی بالکن
■
از این به بعد
فقط چراغ روایت کنندهی شعر است
که توی بالکن، خاموش
بدون حافظه، تنها نگاه خواهد کرد
■
دو سایه در بغل هم به ماه زل زدهاند
به زندگی و به هم، بی نگاه زل زدهاند
تمامِ شب را باید تلو تلو بخورند
نشستهاند که تا صبح آبجو بخورند
صدای زوزهی آهستهی دو تا سگمست
به هم گره زده و بی خیال هر چه که هست
دو تا یکی شده توی سیاهیِ بالکن
…و زنگ، زنگ… و هی زنگ می زند تلفن…