طاهره بارئی – دستی به شانهام میخورد و قبل از آنکه بتوانم برگردم صدایی میگوید: پس شما افتخار میکنید به سلطان محمودتان؟!
تکان نمیخورم و لیوانی که میخواستم از میان نوشابههای روی میز بردارم، میماند سر جای خودش. مرورگر مغزم شروع میکند به کاوش در هویت این صدا با ذرات اطلاعاتی که دارد، لحن پرسش، موقعیتی که در آن بودیم، آدمهایی که در این یکی دو ساعت ملاقات کرده بودم…
خودش است! همان هندی! می گویم: نه افتخار نمیکنیم.
– راستی افتخار نمیکنید؟
حالا جابجا شده و از پشت سرم، آمده روبرو. چشمهای آبی درشتاش از حیرت درشتتر دیده میشود. نیم ساعت پیش بود که میزبان کانادایی آستینام را کشید و مرا برد طرف حلقهای از زن و مرد که هیچیک را نمیشناختم. موقع معرفی من، روی ایرانی بودنم تکیه و مکث کرد. نگاهها مرا میپاییدند. لبخندهایی بر چهرهها سو سو میزد. فقط یک چهره برنزه با چشمهای آبی بود که توقف نکرد و بدون ادای هیچ کلامی رو برگرداند. حس کردم خشمی در چهرهاش جمع شد. میزبانام گفت استاد شیمی در دانشگاه است. خودش چیزی نگفته بود برخلاف بقیه که متلکی به شغل خودشان انداخته یا سوالی از من کرده بودند.
حالا آمده بود سراغم، تنهایی.
– نادرشاهتون چی؟ اون رو هم تکریم نمیکنید؟
– نه!
– پس به شما چی میگفتند توی درس تاریخ؟
از جنگهای اینها و طول پادشاهیشان و یک سری اعداد و تاریخ. و اسم وزیر احیانا و اینکه چطور کشته شدند و چه کسی جانشین شد.
– و شما افتخار نمیکردید؟ دست نمیزدید؟
– نه!
این بار دستهاش را چسباند به صورتاش و مثل کسی که دارد گریه میکند با خودش گفت: «و منو باش که تمام بچگیم را بالشم از اشک خیس میشد بس که به خاطر جنایت این دو مرد و آنچه در هند کردند، غصه میخوردم و خشمگین بودم.»
دستهاش را از صورتاش برداشت و با همان هیجان که از ابتدا در او میشد دید با صدای بلند گفت: «مرتیکه بلند شده اومده سرزمین ما اون همه آدم کشته و همه ثروت ما را برداشته در رفته. چپاول کردند ما را.»
گفتم ما هم همچی دل خوشی از اینها نداشتهایم و حرفی از نازیدن و افتخار نبوده. تاریخ بود، میخواندیم و حفظ میکردیم نمره بگیریم. اخیرا از یکی از پیران خردمندتان شنیدم که گفته ما هندیها آنقدر سرگرم کسب معرفت و کشف راز جهان و رسیدن به نیروانا بودهایم، که وقتی برای دفاع از خودمان نداشتهایم. برای همین یک عده برای چاپیدن و تاراج ثروتهامان آمدند، مثل ایرانیها، ولی رفتند. برخی هم ماندند، نمونهاش استعمار. ولی خب شما از این تاریخ درس یاد گرفتید و حالا انرژی اتم را رام کردهاید، دانشمندان بزرگی در هر زمینه پرورش دادهاید که به کار دفاع از خودتان هم میخورد. جزو کشورهای قدرتمند جهان محسوب میشوید.
کُد «قدرت» او را سرحال نیاورد. همچنان غمگین بود به خاطر کودکی از دست رفتهاش در راه بدفهمی تاریخ.
کودکی از دست رفتهاش در راه غم تحقیر توسط ملتی که بچههایاش خط سیر سلطان محمود را به هند، فقط برای نمره گرفتن حفظ میکردند و این خط سیر که برای او چنان طولانی و دردناک بود برای آنها آنقدر کوتاه بود که بعد از امتحانات و رسیدن تعطیلات تابستان فقط با یک مشت گوجه و آلبالو پر میشد و از یاد میرفت.
– آنهمه تلاش برای سر در آوردن از راز خلقت! همراه شدن با آن. راست گفته این پیر خردمند نمیدانم میشناسید بزرگان تفکر ما را یا نه. یکی از بزگان مغرب زمین گفته هندیها کاری، روشی نبوده که برای رسیدن به حقیقت به کار نبرده باشند. این هم نتیجهاش!
جواب دادم بالاخره آن روشها و آن تفکر بود که از گاندی بیرون زد و روشی برای رهایی از استعمار پیدا کرد. از جای دیگری نیامده بود. راه حل هم از دل همان تفکرات منتقل شد.
آستین مرا کشید و گفت بیایید برویم آنطرف روی میز میوهها و ساندویچهای خوبی چیدهاند. شانه به شانه هم راه افتادیم. اما تندتر از من میرفت. عجله داشت. عجله داشت سرزمین پر ناز و نعمتی را به روی من بگشاید. این جایزه من بود.
***
کارگری که برای تعویض دستشویی پیشنهاد کرده بودند، مال اروپای شرقی بود. از کیفیت کارش، صداقتاش، خیلی تعریف کرده بودند. دفعه دوم بود که میآمد. بار اول اندازه گرفته و کمی از پیچ و مهرهها را باز کرده و رفته بود.
این بار با دستشویی نو آمد. وسیله، از آنچه فکر میکردی برای تعویض یک دستشویی لازم باشد، بیشتر آورده بود. همه را چید، از اینکه جا میگرفتند عذرخواهی کرد، چهرهاش شبیه مایاکوفسکی بود، باید از یک تیره بوده باشند. گذاشتم کارش را بکند و رفتم سراغ تلفنهایی که باید میزدم.
صدایم کرد. آیا ارتفاع دستشویی مناسب است، میپسندم یا ببرد آن را عوض کند. نمیدانستم همچو کسانی هم در این حرفه هستند. تا حالا آمده بودند بهزور جنس نامناسب را به نام مرغوب تحویل داده، با کلی منت رفته بودند.
– شما چند ساله در این حرفه مشغولید؟
– بیست سال خانم. از بچگی هر چه دستم می افتاد تعمیر میکردم. دوستان و همسایهها هم خوششان میآمد به من رجوع میکردند. این شد که رفتم توی این کار. توی چند کشور کار کردهام، حتی مسکو.
پرسیدم: «حتی مسکو؟»
– بله!
بدون آنکه به ذهنام خطور کند حرفم روی این مرد عظیمالجثه ولی آرام و مؤدب چه تأثیری خواهد داشت، ادامه دادم: «آخ آخ مسکو با آن وضعیتاش!»
یکباره دست از کار کشید، تمام قد ایستاد و با چهره در هم ریخته سؤال کرد: «کدوم وضعیت؟»
– همین چیزها که توی روزنامهها می خونیم و مشکلات و…
خم شد و با آچار شروع کرد به سفت کردن یک پیچ.
– بقیه مشکل ندارند؟ دارند! اما چه کار میکنند؟ بقیه را مقصر قلمداد میکنند از جمله ما را! ما مسبب همه بدبختیهای اروپا و امریکاییم. البته که ما هم همیشه مشکل داشتهایم ولی دم برنیاوردیم. تازه برای رفع مشکل بقیه هم کار کردهایم. روی یوتیوب نبرد استالینگراد را نگاه کنید. ببینید چه مجازاتی هیتلر به ما بست. چند نفر در تحریم آب و خوراک جان دادند. تازه باز روسها بودند که فرانسه را از دست هیتلر و آلمانها بیرون کشیدند و نجات دادند. ولی هیچوقت حرف اینها گفته نمیشه. میگن متفقین هیتلر را شکست دادند. امریکا آمد به کمک. ولی اگر ارتش ما بعد از تحمل جانانه و آنهمه مقاومت در مقابل هیتلر نرسیده بود، اروپایی باقی نمیماند.
دوباره از جا بلند شده با آچار در دست، و اینبار انگار صدایاش از دنیای دیگری میآمد که من در آن نبودم ادامه داد: «هیچوقت ما به اروپا صدمه نزدیم. همیشه آمدیم به کمکشان. ما دنبال دوستی اروپا و امریکا هستیم. اما هر کی با ما دوست باشه، میشه آدم بد، میشه مشکوک. آدمهای خوب کسانی هستند که با ما دشمن باشند. ما اوکراین را تصاحب نکردهایم، فقط جلوی ارادهای که میخواست راه اروپا را به ما ببندد و ما را بفرستد دنبال نخود سیاه، ایستادیم. نقشهشان را فهمیدیم. والا اوکراین همیشه با ما بوده. خروشچف خودش مال آن قسمت بود، بعد از جنگ جهانی دوم ویرانه شده بود. هیچی نمانده بود. میلیونها نفر را آلمانها برده بودند یا برای اسارت یا کارگری. خروشچف آنجا را از نو ساخت. بعد هم که وضعشان خراب بود ما به دادشان رسیدیم. الان بروید ببینید چقدر وضعشان خوبست، مسکو دارد پلی آنجا میسازد که خارقالعاده است. همه راضیاند جز غرب، جز غرب.»
در حالی که سعی میکردم، باعث ناراحتی بیشترش نشوم با آهستهترین لحن گفتم: «نه، دیگر هیچ جنگ جهانی دیگری نباید در بگیرد. سرزمینها نباید بیهوده ویران شود و قحطی و گرسنگی نباید بیداد کند. باید ملتها و دولتها با هم همکاری کنند. شما هم راهی برای بیان حسن نیت خودتان پیدا خواهید کرد. شاید باید بیشتر در مورد خودتان و خدماتتان صحبت کنید. راجع به انتقاداتی که به شما مطرح میشود، بیشتر وارد دیالوگ شوید. قبول کنید که ملت بستهای هستید زیاد دانستههای خودتان را به اشتراک نمیگذارید.»
جمله آخرم سایهای از انتقاد داشت، با احتیاط نگاهش کردم ببینم خشمگین و آزرده شده یا نه.
سرش را کرده بود زیر لگن دستشویی، تا پیچی را سفت کند. صدایی از او نیامد. به نظرم رسید مایاکوفسکی دارد میگرید. یاد آن شعرش افتادم که در سخن از حساسیت و لطافتاش میگوید: «من مردی هستم با پارههای ابر، جای لنگههای شلوار.»
با چهرهای که بهراستی اشکها آن را میشستند سر بلند کرد و گفت: «اینها را هم بکنیم یک جور دیگر بهِمان میبندند. ما با امریکا میخواهیم دوست باشیم، نه دشمن. نگاه کنید چه جوری مطرحش کردن! هر کدامشان به ما نزدیک شوند صد جور اتهام به طرفشان حواله میکنند. انگار دوستی با ما ننگ است دشمنی، افتخار. در چنین وضعیت چه کار باید بکنیم؟»
از یخچال یک لیوان آب خنک براش توی لیوان ریختم، دادم دستاش. زیر لبی گفتم: «میدانید مردم خاطره بدی از دوران استالین و بلشویکها دارند. مظنون شدهاند.»
لیوان را مثل پتک کارگری محکم چسبیده بود، با اطمینان جواب داد: «با خودمان بدتر از بیرون رفتار کرده. ما مثل آنهایی نبودیم که به مردم کشور خودشان رفاه و آزادی میدهند، بقیه را میروند در هم میکوبند، مردم خود ما خیلی بیشتر فشار دیدند از آن دوران هفتاد ساله، هنوز زخم آنها روی روحشان هست. میدانید چند میلیون نفر آن موقع از بین رفتند؟ بعضیها که میروند مسکو و شهرهای بزرگ روسیه از دیدن قدرت زنها حیرت میکنند. انگار همه کارها دست زنهاست. بگذریم که هیچوقت از اینها حرف نمیزنند اما میدانید این از کجا آمده؟ از بس که مردها در جنگ و در تصفیهها سر به نیست شدند. زنها مجبور شدند قدرت داشته باشند. کسی از اینها حرف میزنه؟»
لیوان خالی را برگرداند به دستام و شروع کرد به چیدن وسایلاش در چمدان فلزی. وقتی آخرین زبانه چمدان را جا انداخت و برای رفتن برخاست، گفت: «خانوم، درسته، ممکنه ما زیاد ودکا بخوریم و به نظر سرد بیاییم ولی خاکمان را دوست داریم و برایش هر گونه از جانگذشتگی که لازم باشد انجام میدهیم. اما این را هم دوست داریم که با مردم دنیا در صلح و صفا زندگی کنیم.»
تلفن دستیاش زنگ زد. به زبانی که نمیفهمیدم با مخاطب صحبت کرد. بعد با لبخند گفت: «تازه باید بروم خرید خانه را بکنم. زنم دوست ندارد برود خرید.»
– در عوض شام خوبی برایتان تهیه خواهد کرد.
– نه، شام را هم من درست میکنم. همه کارهای خانه با من است.
خواستم چراغ راهپله را براش روشن کنم ولی در آن واحد چون پاره ابری میان طبقات ناپدید شده بود.
***
محسن نامجو ترانهای خوانده به نام کورتانیدزه، اسم کشتیگیر گرجستان که برای بار دوم بر حریف ایرانی پیروز شده. در آن مینالد که گرجستانم را پس بده، یا باز بیا پشت مرا به خاک بمال، گویی گرجستان سابقه به خاک مالی پشت ایران را داشته باشد. در مطلبی در مورد نامجو و ترانهاش در روی سایتی ایرانی می خوانم: «اما این بار نامجو در ترانه «کورتانیدزه» یک لایه عاطفی هم به اثر اضافه میکند. او که وارث همه این شکستها و سرشکستگیهاست دلباخته و سودایی خاتونی هم در ولایت جورجیاست. مثل اینست که بگوید من خو گرفته این میکند. شکستها و سرشکستگیها هستم. تو هم پشت مرا به خاک بمال و بر من چیره شو. این چیرگی اما از جنس دیگریست: میبایست همه سرخوردگیهای تاریخی را جبران کند. جنونآمیز بودنش هم از همین جا پیداست. آنچه که داشتم اما حالا دیگر ندارم ارزانی تو باد. دستم خالیست اما سرشارم از تاریخ.»
مسئله اینجاست که گرجیها خودشان در تاریخشان چیز دیگری میگویند. روسها هم چیز دیگر. گرجیها از دست تجاوز ایرانیها و ترکها از روسها کمک خواستهاند تا با معاهدهای قول دهد در صورت تجاوز این دو کشور از او حمایت کند. اما خود گرجیها چه میگویند؟ همین چند وقت پیش بود که روی یک سایت دیگر تاریخ عزا گرفتن گرجیها را به خاطر قبل عام آنها توسط سربازان ایرانی میخواندم. از جمله و بهطور خیلی فشرده:هر سال در گرجستان مراسم و یادبودهایی برگزار میشود که به نوعی با ایران مرتبط هستند. گرجیها میکوشند یاد کسانی را که در لشکرکشیها و سرکوبهای پادشاهان ایرانی شهید شدهاند زنده نگه دارند. آنها به ویژه در مورد کشتارهای شاه عباس اول و آقامحمدخان قاجار حساس هستند و آنها را نقطههایی سیاه در تاریخ پر آشوب این کشور میدانند. هر ساله مردم زیادی روز سیزده نوامبر روی پل رود کورا «کورش» گرد میآیند تا یاد صد هزار شهید تفلیس را گرامی بدارند که به دست سلطان جلالالدین آخرین پادشاه از سلسله ترکتبار- ایرانی خوارزمشاهیان کشته شدند.
قتل عام مردم کاختی هنوز از منظر مردم و تاریخدانان گرجستان تراژدی دردناکی ست که حتی در مدارس گرجستان به آن اشاره میشود ولی غمناکتر از آن سرنوشتی بود که بر سر ملکه کتوان در ایران آمد. او ده سال در شیراز بسر برد تا شاه عباس برای انتقام از طهمورث که تسلیم نشده بود. از ملکه خواست مسلمان شده به عقد او درآید. ولی ملکه مقاومت کرد. در نتیجه آنقدر با آهن داغ شکنجه شد تا از پا در آمد. کلیسای ارتدوکس گرجستان او را قدیس اعلام کرده به لقب «کتوان شکنجه شده» و یا «کتوان شهید» داد.
در سال ۲۰۱۵ تابلویی که سکنجه ملکه کتوان را نشان میدهد در قصر موخرانی در شرق گرجستان پردهبرداری شد. نسخه اصلی که روی کاشی حک شده در کلیسایی در لیسبُن قرار دارد. گرجیها از دست آقامحمدخان دست به دامن روسها شدند و آقامحمدخان ناخشنود از این همراهی پیغام فرستاد که در صورت دست نشستن از روسها به آنها حمله خواهد کرد. همین تهدید را هم جامه عمل پوشاند و به تعقیب آراکلی حاکم آن سرزمین که در به در بعد از شکست میگریخت رفت تا با خانوادهاش در گرجستان غربی او را به چنگ آورد.
معلوم است به چه منظور. روحانیون مسیحی را در رود کوروا غرق و تفلیس را ویران و فرمان تاراج شهر به سربازان داده شد. حدود پانزده هزار تن از دختران و پسران جوان نیز به اسارت گرفته شده، روانه ایران شدند باز معلوم است به چه قصدی. به گفته مورخان این حمله چنان ضربهای به گرجستان زد که دیگر هرگز نتوانست از آن کمر راست کند و ضعف آن کشور باعث شد روسیه آن را ضمیمهی خاک خود کند.
تاریخ گرجستان استقلالطلبی بی حد و حصر این بخش از مردمان قفقاز را نشان میدهد که حتی در مورد مسیحیت هم خودسر بوده و وابستگی به هیچ مرکزیت مذهبی در خارج از خود گرجستان را نپذیرفتهاند. از روسها اگر متنفر بودهاند یا هر کشور دیگری که قوانین خودش را خواسته به آنها تحمیل کند، به خاطر آنست که دوست داشتهاند در لاک خودشان بمانند و فقط با ریتم و خصوصیتهای فرهنگی خودشان که به آن میبالند، حرکت کنند. آنوقت سخن گفتن از «گرجستانم»، گرجستانی که هرگز نخواسته مال ما باشد و خودش را مال ما نمیداند، به راستی فقط میتواند به یک سبک خاص «نامجو» برگردد و بس. بخصوص که در ریشهیابی اسم گرجستان یا گرجی، اگر ریشه را زبان فارسی بگیریم، با سند جالبی روبرو نمیشویم. چون این اسم با گرگ، یا گرگستان دمساز است که گمان نکنم به مذاق ساکنان آن سرزمین چندان خوشایند باشد.
***
سویتلانا گورشنینا (Svetlana Gorshenina) محقق دانشگاه سوییس، در ارائه تحقیقی در مورد شاهنامه، از هویتجویی مردم تاجیکستان بعد از عصر استقلال سخن میگوید. با مثالهای متعددی تاکید میکند که شاهنامه در آنجا بزرگترین اثر هنری شمرده میشود که تمدن بشری تا کنون توانسته عرضه کند. هزارهها، سمینارها، تزهای دکترا، آموزش شاهنامه برای کودکان تا بزرگسالان، انتخاب اسم کودکان چه پسر چه دختر، از میان اسامی پرسوناژهای شاهنامه همه و همه قطار میشوند.
ولی از همه جالبتر، این یقین که زبان تاجیک منبع این اثر یگانه جهانی بوده و قوم تاجیک به عنوان قوم برگزیده، همان آریاییها واقعی هستند که از طریق این اثر به افکندن روشنایی بر روح ملتهای دیگر کوشیدهاند، سخنرانی را هیجانانگیزتر میکند. هیجان آنگاه بیشتر میشود که میشنویم خطکشی بین ایران و توران، دو قوم در جنگ، یکی قوم نیکی، و دیگری وحشی و جنگجو، اصلا به آن نحو که ایرانیها گمان میکنند پیش نمیرود.
ایران، در اینجا تاجیک است، ازبکها و ترکها در خطر تورانی شمرده شدن قرار دارند و این خطر از سر ایرانیها هم دور نیست. براهین علمی و دستآورد دانشمندان از سوی مدعیان به میان کشیده میشود که بله همه تصدیق کردهاند، تاجیکها دستنخورده در همان سرزمین خودشان به آریایی بودن اشتغال داشتهاند و ازبکها و بقیهای که ادعایی داشته باشند، در جستجوی تخریب این قوم اصیل هستند.
***
اجازه بدهید در پایان این چهار داستان واقعی، که نیاز به شرح ندارد، بیافزایم که شاید عصر جدیدی پیش روی ما گشوده شده یا باید خود آن را بگشاییم که نیاز به داستانهای محلی به منظور ایجاد آنچه منافع ملی نامیده میشود، جای خود را به داستانی جهانی، هویتی جهانی بدهد.
جایی که نه گریستنهای ملی به حال خود و به خاطر ظلم اجنبیها، هویت ملی را شکل داده و اشک کودکان مدرسه را جاری کند، و نه سینه پیش دادنهای ملی، برای دیوار کشیدن دور خود یا کوبیدن بقیهای که فروتر از خود میپنداریم. برای همین پیشنهاد میکنم به جای منافع ملی، مصالح ملی را بکار ببریم. چرا؟ چون مصالح ملی، علاوه بر داشتن همان مفهومِ منافع، بار خاصی دارد که از واژهی «مصالح» در فارسی، بر میخیزد. مصالح، مجموعهای از مواد است که به درد ساختن و سامان دادن میخورد. مصالح ملی، موادی هستند که هر قوم و ملت با شناسایی آنها نزد خود، برای امر ساختن و بهتر کردن جهان مشترک که مال همه تاریخها و همه ملل و اقوام و در برگیرنده همه جنگها و صلحهاست، به کارشان میگیرد و خود را از طریق آن به مصالح جهانی پیوند میزند.