این متن، ترجمهی یکی از سلسله گفتارهای رادیویی «اریش فروم» روانکاو برجستهی آلمانی (۱۹۸۰-۱۹۰۰) است که با عنوان «روانشناسی برای غیر روانشناسان» در تاریخ اول نوامبر سال ۱۹۷۳ از رادیو «Süddeutscher Rundfunk» پخش شده است. سلسله گفتارهای یادشده را هانس یورگن شولتز Hans Jürgen Schultz در کتابی با نام «دربارهی عشق به زندگی» Über die Liebe zum Leben منتشر کرده است.
برای خوانندهی این «گفتار رادیویی» ممکن است چنین تصوری پیش بیاید که اریش فروم به روانشناسی با دیدگاهی «منفی» مینگریست؛ اما اینطور نیست. او به روانشناسی مدرن با نظری انتقادی نگاه میکرد؛ علت چنین نگاهی این بود که برخلاف روانشناسی پیشامدرن، که هدفش «بهتر شدن» و «شکوفایی» انسان بود، روانشناسی مدرن هدف دیگری را دنبال میکند. مثلاٌ، در مکتب «رفتارگرایی»، هدف جستجوی مفهوم و ارزش زندگی نیست، بلکه مهم این است که از راه پاداش دادن (یا: تطمیع) بتوان انسان را همچون موشهای آزمایشگاهی به کارهایی وادار کرد که مورد نظر پاداشدهنده است.
اما اریش فروم عقیده داشت که روانکاوی راه حلی است برای کمک به رشد روانی و شکوفایی انسان، برای اینکه انسان خود را بشناسد و «بهتر شود»، از قید توهمات آزاد گردد، شخصیتی بالغ و مستقل پیدا کند، و بتواند قابلیتهای خودش را کشف کند و به آنها واقعیت ببخشد.
ترجمهی گفتارهای رادیویی اریش فروم توسط مترجمه، آقای صادق پویا زند، در اختیار کیهان لندن قرار گرفته که در چندین بخش در اختیار دوستداران قرار میگیرد.
[بخش یک: روانشناسی پیشامدرن و مدرن]
بخش دو
اصول سه گانهی زیگموند فروید
گذشته از دو مکتب یادشده، مکتب سومیهم وجود دارد و آن: روانکاوی است، که زیگموند فروید آن را پایهگذاری کرد. هدف فروید این بود که شور و شوق– به ویژه شور و شوق نامعقول (خردگریز) (die irrationalen Leidenschaften)- انسان را معقول (خردآمیز) (rational) ببیند. میخواست علتها و پیششرطهای نفرت، عشق، فرمانبرداری، ویرانگری، حسادت، بدگمانی– و همهی شور و عشقی را که نویسندگان بزرگ (از جمله شکسپیر، بالزاک یا داستایفسکی) درنمایشنامهها ورمانهای خود اینگونه بی پرده به آنها پرداختهاند، بشناسد. فروید میخواست همهی اینها را از لحاظ علمی مورد پژوهش قرار دهد. او دانش خردگریزی (die Wissenschaft des Irrationalen) را پایهگذاری کرد. میخواست خردگریزی را نه از لحاظ هنری، بلکه از لحاظ عقلی بشناسد. به همین دلیل هم روشن است که تئوری فروید بر هنرمندان، و در درجهی اول بر مکتب سوررئالیسم، بسیار بیشتر اثرگذاشت تا بر روانشناسان و روانپزشکانی که درواقع همهی این افکار را مهمل میدانستند. پژوهشهای فروید درست پاسخگوی این پرسش هنرمندان بود که: امیال شورانگیز انسانی چیستند، و چگونه میتوان آنها را شناخت؟ درواقع بیشتر روانپزشکان فقط میخواستند بدانند که: چگونه میتوان انسان را از اینگونه نشانههای بیماری که یا مایهی رنج او میشوند یا او را از سازگارشدن با مقتضیات جامعه و پیشرفت خودش باز میدارند، رهایی داد؟
درک این موضوع بسیار مهم است که فروید میخواست نه فقط انگیزه رفتار، به ویژه انگیزههای امیال شورانگیز انسان را بهطور علمی بررسی کند، بلکه درست مانند روانشناسی پیشامدرن و برخلاف شاخههای اصلی روانشناسی مدرن، از این کار هدفی اخلاقی نیز داشت. هدف او این بود که انسان، خود را بشناسد، ضمیر ناخودآگاه خویش را کشف کند تا به استقلال برسد: هدف او فرمانروایی خرد، و ویران کردن توهمات بود، تا انسان آزاد و بالغ شود. هدفهای اخلاقی او، همان هدفهای اخلاقی عصر روشنگری و خردگرایی بود. اما این هدفها از هدفهای مورد نظر شاخههای اصلی روانشناسی مدرن فراتر میرفت. این روانشناسی درواقع هیچ هدفی نداشت جز اینکه بگذارد انسان کارکردی بهتر داشته باشد. هدف فرویدی اما نمونهای از انسان بود که از جهات مختلف با انسان مورد نظر فیلسوفان بزرگ عصر روشنگری تطبیق میکرد.
البته تئوری فروید و نحوهی تنظیم آن از روح زمان– داروینیسم، ماتریالیسم و غریزهگرایی– تأثیر بسیار پذیرفته بود. و به این ترتیب، او تئوری خود را گهگاه چنان بیان میکرد که گویی خود یک غریزهگراست. این کار او باعث سوء تفاهمهای بزرگی شد. با این حساب، سعی میکنم در اینجا نخست نشان بدهم (و با این کار، البته از یک عقیدهی شخصی دفاع میکنم که اکثریت روانکاوان با آن موافق نیستند) که درک من از اصل یافتههای فرویدی چیست.
نخستین مفهوم اساسی، مفهوم ضمیرناخودآگاه، یعنی«سرکوب کردن امیال» (die Verdrängung) است. امروزه این مفهوم اساسی غالباً فراموش میشود. وقتی به روانکاوی میاندیشیم، مفاهیمی چون «من»، «من برتر»، «نهاد»، «عقدهی اُدیپ» و «تئوری غریزهی زندگی» (Libidotheorie) را به یاد میآوریم. اینها درست موضوعاتی هستند که فروید از تعریف اصلی روانکاوی خود کنار گذاشته است.
بنابراین، نخست به عقدههای سرکوب شده میپردازم. ما معمولاً تحت تأثیر انگیزههایی قرار میگیریم که نسبت به آنها پاک ناخودآگاه هستیم. اجازه بدهید با یک مثال سادهی معمولی شروع کنم. چند وقت پیش یکی از همکارانم به دیدن من آمد؛ میدانستم که او از من چندان خوشش نمیآمد. حتی اندکی هم تعجب کردم که او خواست به دیدن من بیاید. زنگ زد و من در را باز کردم، او به من دست داد و شاد و خوشحال گفت: «خداحافظ!» خوب، معنی این کار این است که: او ناخودآگاه هنوز نرسیده به فکر رفتن بود. او با خوشحالی منتظر چنین دیداری نبود، و برای همین به جای «سلام»، عبارت «خداحافظ» را به کار برد. چه میتوانستم بگویم؟ هیچ. از آنجا که خود او هم روانکاو بود، به خوبی میدانست که چگونه مشت خود را باز کرده است و چون نمیتوانست عذرخواهی کند، پس گفت: «منظورم این نبود!» این حرف او سادهلوحانه بود، چون هر دو میدانستیم که منظور این نبود که بعداً این لغزش زبانی را به حساب چیز دیگری بگذاریم، بلکه میخواستیم علت آن را بفهمیم. به این ترتیب، وضع ناراحتکنندهای پیش آمد و هر دو سکوت کردیم. اما این نمونهای است که صد بار اتفاق افتاده است، و فروید نظریهی خود را روی بسیاری از این نمونهها بنا نهاد.
نمونهی دیگری را در نظر بگیرید: یک پدر سادیست که پسرش را کتک میزند. فکر میکنم که امروزه چنین چیزی کمتر از ۵۰ سال پیش اتفاق میافتد. پدری سادیست، یعنی مردی که از زجر دادن دیگری لذت میبرد یا سلطهی شدید خود را بر او اعمال میکند. اگر از او بپرسید که چرا اینگونه رفتار میکند (معمولاً لازم نیست که در این مورد از او چیزی بپرسید، او خودش طبق معمول با کمال میل خواهد گفت) پاسخ او این است: «باید اینطور رفتار کنم تا پسرم آدم درستی بشود یا اینکه درست بماند؛ من این کار را از روی محبتی که به او دارم، انجام میدهم.» حرف او را باور میکنید؟ شاید باور کنید، شاید هم نه. اما یک بار با دقت به چهرهی او نگاه کنید، نگاه کنید وقتی که کتک میزند، چه قیافهای پیدا میکند- چشمهایش چه حالت خشنی به خود میگیرند. در چنین چهرهای، درواقع مردی را میبینید که با نفرت تمام و در عین حال با شور و شوق فراوان کتک میزند. چنین حالتی را در پلیسها (البته نه در همهی آنها)، پرستاران، زندانبانان یا در بسیاری از شغلهای دیگر نیز میبینید. در صورت لزوم، روی این موضوع کم و بیش سرپوش گذاشته میشود. مثال این پدر را دنبال میکنیم. وقتی به او نگاه میکنیم، متوجه میشویم که: انگیزهی او آن چیزی نیست که وانمود میکند. منظور او سعادت فرزندش نیست- این نوعی دلیلتراشی است؛ انگیزهی او کشش سادیستی اوست، اما او هیچ اطلاعی از آن ندارد.
یا نمونهی دیگری را در نظر بگیرید که از لحاظ تاریخی اهمیت بسیار دارد: آدلف هیتلر. هیتلر همیشه آگاهانه فکر میکرد که صلاح آلمان را میخواهد: عظمت آلمان، بهبود امکانات پزشکی آلمان، اهمیت جهانی آلمان، و مشابه اینها. با اینکه بیرحمانهترین دستورها را صادر میکرد– تا جایی که میدانیم– هرگز به خوبی احساس نکرد که از روی بیرحمی عمل میکند. او تا به آخر فکر میکرد که کارهایش خدمت به آلمان است، تا قوانین تاریخی را واقعیت بخشد و خواست سرنوشت، نژاد، و خدا را برآورده سازد. اما نمیدانست انسانی است که شوق ویرانگری دارد. او نمیتوانست سربازان کشتهشده و خانههای ویران را ببیند؛ از این رو، در جنگ جهانی دوم هرگز به جبهه نرفت؛ نه از این رو که میترسید، بلکه برعکس، او طاقت آن را نداشت که پیامدهای عینی شوق ویرانگری خودش را ببیند. این (حالت) درست مانند حالت شستشوی وسواسآمیز در انسان است. چنین افرادی آگاهانه میخواهند همیشه پاکیزه باشند. البته وقتی چنین افرادی را روانکاوی میکنیم، آنوقت درمییابیم که آنها ناخودآگاه خیال میکنند که: دستهایشان خونآلود یا کثیف است و باید خود را از آنچه ناخودآگاه در آنها وجود دارد آزاد کنند: یک جنایت، چه بسا جنایتی نهانی، هدفی جنایتکارانه که همواره باید از دست آن خلاص شوند. خود هیتلر کم و بیش دارای چنین حالتی بود. اگرچه او وسواس شستن نداشت، اما بسیاری از شاهدان به صراحت گفتهاند که او بی اندازه تمیز بود، فراتر از تمیزی انسانهای عادی. اما من این دو مورد را فقط با هم مقایسه میکنم: هیتلر نمیخواست واقعیت شوق ویرانگری را در خودش ببیند، بلکه آن را سرکوب میکرد و فقط مقاصد خوب خودش را میدید. البته این کار فقط تا مرحلهای ممکن بود. سرانجام، هنگامی که وقتاش رسید و او فهمید که آلمان یا– به عبارت بهتر- خودش جنگ را باخته است، شوق سرکوب شدهی ویرانگری او فرو نشست. ناگهان بر آن شد که سراسر آلمان و ملت آلمان را نابود کند. به خودش گفت: «این ملت شایستهی زنده ماندن نیست، چون نتوانست در جنگ پیروز شود.» بدینسان، شوق ویرانگری راستین این مرد سرانجام به طور کامل نمایان شد. درواقع چنین شوقی همیشه وجود داشت، همیشه در شخصیت اوبود، فقط سرکوب شده بود و معقول جلوه میکرد، تا روزی که دیگر پردهپوشی کارساز نبود. در اینجا بود که او باز کوشید تا دلیلتراشی کند: «آلمانیها باید بمیرند، چون شایستهی زنده ماندن نیستند.»
چنین نمونههایی را- دراماتیک و غیر دراماتیک- همه جا و هر روز مشاهده میکنیم: انسانها به انگیزههای واقعی رفتار خود آگاه نیستند، زیرا به دلایل مختلف تاب تحمل این را ندارند که چیزی از خود بدانند که یا با وجدانشان یا با افکار عمومی چنان در تضاد باشد که پذیرشاش آنان را در شرایط نامطلوب قرار دهد. از این رو، صلاح را در این میبینند که از آن آگاه نشوند تا چیزی که بخشی از خود آنهاست با «خود بهتر» آنها یا با چیزی که بیشتر «مردمان شریف» فکر میکنند، در تقابل قرار نگیرد.
بنا بر این، در اینجا با نتیجهی منطقی جالبی از سرکوبی امیال روبرو میشویم. وقتی به کسی بگوییم که انگیزهی واقعی رفتارش چیست، در این صورت، واکنش او چیزی خواهد بود که فروید (و بهاین ترتیب به اصل دوم میرسم) آن را «مقاومت» (Widerstand) مینامید: چنین آدمی دربرابر آگاه شدن ایستادگی نشان میدهد. حتی آگاهیهایی را که از روی حسن نیت به او داده شده و به صلاح اوست، به شدت رد میکند. او نمیخواهد این واقعیت را در خودش ببیند. او در برابر این آگاهی کم و بیش مثل رانندهای رفتار نمیکند که دیگری او را از باز بودن درِ ماشیناش یا خاموش بودن چراغهای آن باخبر میکند: این راننده بی تردید از چنین تذکری سپاسگزار خواهد شد. درست برخلاف کسانی که توجه آنها را به چیز سرکوبشدهای جلب میکنیم، و با «مقاومت» آنها روبرو میشویم. در همهی مواردی که از سرکوبی امیال یاد کردیم، وقتی به کسی توضیح میدهیم که درواقع در درون او چه پیش آمده است، یعنی به جای اینکه خیالپردازی کند، به او بگوییم که واقعیت درونی او چیست، ممکن است با «مقاومت» او روبرو شویم.
با این حساب، واکنش انسانها در حالت «مقاومت» چیست؟ واکنشی که درست به روحیه آنها میخورد برآشفتگی وعصبانیت است؛ وقتی انسانها حرفی را بشنوند که از شنیدن آن خوششان نمیآید، عصبانی میشوند؛ درواقع میخواهند گویندهی آن حرف را از بین ببرند. آنها نمیتوانند همین طوری او را بکشند– این کار خطرناکی است-، میتوان گفت که به نحو نمادینی او را از بین میبرند. آنها خشمگین میشوند و میگویند: «تو حسودی، انگیزههای بد داری. از من متنفری. لذت میبری از اینکه بدِ مرا بگویی» و جز اینها. حتی گاهی از فرط خشم ممکن است به دیگری آسیب برسانند. البته میزان خشم آنها بستگی به اوضااع و احوال دارد. اگر بروز دادن خشم مشکلآفرین باشد (مثل رابطهی یک کارمند جزء در برابر رئیس خودش)، در این صورت، ترجیح میدهد که چیزی نگوید؛ به خانه میرود و عصبانیت خود را مثلاً سر همسرش خالی میکند. اما چنانچه وضع برایش مشکلآفرین نباشد، یعنی اگر خودش رئیس باشد، در این صورت، ممکن است نسبت به انتقاد کارمند جزء (البته در اینجا موضوع فقط بر سر یک تذکر بجاست) در کمال خونسردی واکنش نشان بدهد، مثلاً به این صورت که دونپایگی او را نشانش بدهد یا به راحتی او را اخراج کند. بدیهی است که او این کارمند را به بهانهی آسیب رساندن به کسی اخراج نمیکند- چطور ممکن است که چنین کارمند خردهپایی به کسی آسیب برساند-، بلکه با این استدلال که این کارمند خردهپا آدم تهمتزن و رذلی است.
صورت سادهتر «مقاومت» نشنیدن است. به ویژه هنگامی که تذکر خیلی شدید نباشد و بدون تأکید زیاد مطرح شود، چه بسا دیگری حرف او را بد بفهمد یا اصلاً نشنود. بدیهی است که چنین موردی همیشه پیش نمیآید؛ اما این سادهترین و متداولترین شکل «مقاومت» است.
شکل دیگر«مقاومت» این است که شخص خسته و مأیوس میشود. بسیاری از زن و شوهران این حالت را در یکدیگر میشناسند. وقتی یکی از آنان چیزی بگوید که نشاندهندهی انگیزهی واقعی رفتار دیگری است، آن دیگری افسرده و ناامید میشود و به نوبهی خود دست به اعتراض میزند– با سکوت یا به صراحت: «ببین چه وضعی پیش آوردی. با این حرفی که زدی باز مرا افسرده کردی.» درست یا نادرست بودن این حرف اهمیتی ندارد. اما کسی که چنین حرفی زده است، پس از چندی مواظب خواهد بود که دوباره به انگیزهای ناخودآگاه اشاره نکند؛ زیرا میداند که این کار برایش گران تمام خواهد شد.
گذاشتن و رفتن صورت دیگری از «مقاومت» است. این حالت گاهی در زناشویی پیش میآید، چون یکی از دو طرف متوجه چیزی میشود که طرف دیگر میخواهد آن را پنهان کند. احتمال دارد که این قایم باشک اصلاً از روی عمد نباشد، اما یکی از دو طرف پی میبرد که دیگری بیش از خود او متوجه قضیه شده است. تحمل چنین وضعی برایش غیرممکن میشود؛ نمیخواهد این را تأیید کند، چون نمیخواهد خود را عوض کند. میخواهد همانطور باشد که هست، بنابراین باید برود. همین وضع را غالباً در روانکاوی هم میتوان دید. وقتی روانکاو حرفی میزند که بیماران نمیخواهند بشنوند، غالباً روند درمان را ناتمام میگذارند، و البته معنی این کار این است که: «من دیگر درمان را کنار گذاشتم، چون روانکاو خودش دیوانه است. او چیزهایی دربارهی من گفت که نشان میدهد او دیوانه است؛ وگرنه چنین حرفهایی را نمیزد…!» همه میدانند که حق با روانکاو بود؛ اما کسی که موضوع با او ارتباط پیدا میکند و به شدت ترس از این دارد که خود را عوض کند، ممکن است فقط با خشونت واکنش نشان بدهد (و اینها همه شکلهایی از خشونت هستند که در اینجا صحبت سر آنهاست): «نمیخواهم تو را ببینم. نمیخواهم دوباره چنین چیزی را بشنوم.»
اگر کسی آمادگی تغییر داشته باشد، موضوع فرق میکند. اگر کسی واقعاً بخواهد خود را بشناسد و حقیقت را در مورد خودش بداند تا بتواند تغییر کند، کلاً با عصبانیت، فرار و غیره واکنش نشان نمیدهد، بلکه در اصل سپاسگزار خواهد بود از اینکه به او چیزی گفتهاند که برای شکوفاییاش لازم است– چنان سپاسگزار خواهد بود که گویی پیش پزشک رفته و او نوعی بیماری قابل درمان را در او تشخیص داده باشد. اما بیشتر انسانها به فکر تغییر (دادن) خود نیستند. آنها فقط میخواهند ثابت کنند که نیازی به تغییر ندارند. این دیگران هستند که باید تغییر کنند.
درواقع میتوان بدون اغراق تأکید کرد که وقتی از چیز سرکوفتهای سخن به میان میآید، مقدار زیادی از نیروی ما صرف این میشود که واپس بزنیم و سپس «مقاومت» کنیم. بدیهی است که این کار به معنی ازدست دادن نیروی عظیمیاست که نمیگذارد بسیاری از انسانها استعدادها و تواناییهای خود را برای هدفهای ثمربخشتری به کار برند.
اکنون به سومین اصل فرویدی یعنی «انتقال عواطف» (die Übertragung) میرسم. در معنای محدود کلمه، منظور فروید از «انتقال عواطف» این بود که بیمار، روانکاو را به چشم فردی از اوایل کودکی خود میبیند، یعنی به چشم پدر یا مادر، و واکنش او در برابر روانکاو درواقع با کسی که واقعاً روبرو یا پشت سر او نشسته است مطابقت ندارد، بلکه در او شخص دیگری (بخصوص پدر یا مادر یا پدربزرگ) را میبیند که در کودکی برایش اهمیت داشت. میخواهم نمونهی کوچکی را برای شما تعریف کنم که درست نشاندهندهی این مورد است. روزی یک روانکاو برایم از خانم بیماری تعریف میکرد که سه هفتهی تمام پیش او میآمد. بعد از این مدت، یک بار درست در لحظهای که میخواست از اتاق بیرون برود، به دقت به او (به روانکاو) نگاه کرد و گفت: «عجب؟ شما اصلاً ریش ندارید؟» آن روانکاو هرگز ریش نداشت. آن خانم سه هفتهی تمام فکر میکرد که او ریش دارد، چون پدرش ریش داشت. آن روانکاو یک ناشناس بود، و آن خانم حتی با دیدن او نیز وی را به صورت انسان واقعی ندید، بلکه روانکاو در نظرش همان پدر بود و به این دلیل ریش داشت.
اما مفهوم «انتقال عواطف» معنایی دارد که بسیار فراتر از آنچه میرود که در روانکاوی میتوان مورد مطالعه قرار داد. از نظر کلی شاید بتوان «انتقال عواطف» را مهمترین علت «خطاها و کشاکشها»ی انسانی در ارزیابی واقعیت دانست. ما در جریان «انتقال عواطف» جهان را از دریچهی آرزوها و ترسهای خود میبینیم و توهّم را با واقعیت اشتباه میکنیم. ما دیگران را آنگونه که واقعاً هستند نمیبینیم، بلکه آنگونه میبینیم که دلمان میخواهد. چنین توهّمیدربارهی دیگری جای واقعیت او را میگیرد. ما او را آنگونه که هست نمیبینیم، بلکه آنگونه که به نظرمان میآید میبینیم، نه بیشتر، و با او مثل یک انسان واقعی و مستقل رفتار نمیکنیم، بلکه گویی با فراوردهی تخیّل خودمان رفتار میکنیم.
برای روشن کردن موضوع میخواهم چند نمونه را مطرح کنم. فرض میکنیم که دو نفر عاشق همدیگر هستند. البته فعلاً چنین چیزی نسبت به گذشته کمتر پیش میآید، چون برای هر چیزی راه و روش سادهتری وجود دارد- اما در این مورد نمیخواهم صحبت کنم. بنابراین، فرض میکنیم که چنین چیزی اتفاق بیفتد و دو نفر عاشق همدیگر شوند. بعد هم از زیبایی، خصلتهای نیکو و قابلیتهای خوب همدیگر احساس رضایت کنند و حسابی شیفتهی همدیگر باشند. گاهی چنین حالتی به ازدواج میانجامد، و پس از شش ماه معلوم میشود که: این اصلاً آن آدمی نیست که عاشقش شده بود؛ این به کلی آدم دیگری است. او عاشق یک شبح شده بود، چون در چنین آدمی فقط چیزی را دیده بود که دلش میخواست ببیند، شاید صفات مادرانه، یا پدرانه، شاید خوشقلبی، هوشمندی یا صداقت؛ و متوجه نشد که این یک توهّم است. در این صورت، معمولاً از یک چنین آدمی بدش میآید، چون فکر میکند که آن شخص او را به اشتباه انداخته است؛ درواقع او خودش در اشتباه بوده است، چون به جای واقعیت، دنبال توهّم رفته بود. اما نباید اینطور میشد، قرار نبود اینطور بشود. با این همه، اگر انسانها رفته رفته یاد بگیرند که هدف از «انتقال عواطف» را بفهمند، چنین چیزی پیش نخواهد آمد.
همین موضوع شامل قلمرو سیاست هم میشود. شور و شوقی را که روزگاری میلیونها انسان برای «رهبر» (پیشوا) نشان دادند، همواره در نظر داریم (چنین موردی نه فقط در آلمان، بلکه در دیگر کشورها نیز پیش آمده است). بعضی وقتها رهبران بد بودند، گاهی هم خوب از آب در میآمدند (البته این مسئله، با اینکه بسیار اهمیت دارد، اما مسئلهای اساسی نیست). مسئلهی بس بزرگتری که شاهد آن هستیم این واقعیت است که بسیاری از انسانها از ته دل در آرزوی آمدن نجاتدهندهای هستند، کسی که بیاید و حقیقت را بگوید، کسی که ایمنی بیاورد، رهبری کند، منظور بدی نداشته باشد، بدِ کسی را نخواهد. بنابراین، اگر کسی بیاید که بلد باشد ادای چنان کسی را در بیاورد که منظور بدی ندارد، آنوقت همین انسانها به او امید میبندند و او را نجاتدهنده و عیسی مسیح به حساب میآورند– حتی اگر در اصل یک ویرانگر باشد، که آنها و سرزمینشان را به روز سیاه بنشاند. از این انتظارات بزرگ بیشتر وقتها رهبران کوچک نیز بهرهبرداری میکنند. بسیاری از سیاستمداران مورد توجه، از آنجا که در تلویزیون خود را خوب نشان میدهند، برای بینندگان چربزبانی میکنند، بچههای کوچک را میبوسند و ظاهراً این توهّم را تقویت میکنند که کسی پیدا میشود که منظور بدی نداشته باشد، دست کم بچهها را دوست داشته باشد و نیز از همه نفرت نداشته باشد، چنین سیاستمدارانی کاملاً طبق نقشه از تمایل مردم به «انتقال عواطف» استفاده میکنند و موفقیت خودشان را بر آن اساس بنا مینهند.
اگر مردم با مفهوم «انتقال عواطف» آشنایی بیشتری پیدا میکردند، اگر بیشتر سعی میکردند که تشخیص بدهند کجا انتظارشان بر اوضاع اثری عمیق میگذارد، و کجا آن را بیطرفانه در نظر بگیرند– بالاخره اگر سعی میکردند «نکتهسنج» بشوند، چنین موردهایی پیش نمیآمد. گاهی کارهای کوچک و کم اهمیت به مراتب آموزندهتر از کارها یا سخنرانیهای مهمی هستند که مردم تا این حد به آنها اهمیت میدهند. اگر مردم از این پس با مفهوم «انتقال عواطف» آشنایی بیشتری پیدا کنند، در این صورت، ممکن است هم عشق و زناشویی، هم زندگی سیاسی به نحو قابل ملاحظهای از یک دردسر و آفت واقعی– از آفت جایگزین کردن یک تصویر خیالی با واقعیت– رهایی یابند. تفاوت قایل شدن میان این دو، کار سادهای نیست. نیازمند تمرین و تجربهی عملی همه روزه است. هر کسی در روابط روزمرّهی خود با چنین تجربیاتی سر و کار دارد. گذشته از این، تلویزیون، علاوه بر بدیهای فراوان، در اینجا یک حسن بزرگ دارد: تلویزیون خصلتهای اشخاص دیگر را با دقت هرچه بیشتر نشان میدهد، چون به این ترتیب میتوان به دقت چهره، حرکات و طرز بیان آنها را مدام زیر نظر گرفت؛ میتوانیم دربارهی فلان «رهبر» سیاسی، وقتی در تلویزیون صحبت میکند و ما او را میبینیم، شناخت بسیار پیدا کنیم. اما تنها زمانی میتوانیم شناخت بسیار پیدا کنیم که بدانیم چگونه میتوانیم درست نگاه کنیم. با این همه، میخواهم به این نکته اشاره کنم که شناخت مفهوم «انتقال عواطف» هم در روابط شخصی و هم در روابط سیاسی برای بهبود بخشیدن به زندگی سیاسی و شخصی مردم میتواند اهمیت بسزایی داشته باشد.
ادامه دارد
*منبع: کتاب «دربارهی عشق به زندگی» گردآوری شده توسط هانس یورگن شولتز
*نویسنده: اریش فروم
*مترجم: صادق پویا زند
پاسخ به کیهان: میبخشید چند تا کامنت طولانی زدم که به ایرانیان کمی بیشتر آموزش بدهیم.
که این همه در پس وقایع خبر چینی و خبر خوری نکنند. یا از دیگران نگاهی گرفته بدان آویزان بشوند.
کیهان فراموش کرده است که ایرانیان اهل دیالوگ نیستند که در کامنت با هم “ارتباط” بر قرار کنند!
ایرانیان هر کدام ساز خود را میزنند و پشمکی – سطحی از کنار قیل و قال رد میشوند.
همدیگر را هم قبول ندارند – در حالیکه در فروم دیگران زیاد بودم, مردم دیگر مثل ایرانیان نیستند, با هم دیالوگ دارند,… به هم گوش میدهند و با هم ارتباط دارند و خیرش را هم میبرند!
میبخشید, و دیگر کیهان لندن را کلیک نخواهم کرد, و هپی در پس اخبار و حادثه به وقایع دامن زدن!
با سپاس از شما که دو کامنت بالا را که دوران پسا قانون (هامورابی) و گره یا معمای اودیپ یا الکترا را منتشر کردید. شاید ایرانیان با عواقب پدیده ی قانون و بربریت در جهان سامیان آگاه بودند؟ که تاکید تاریخی ایرانی “فرهنگ و هنجار” میشود که پارالل قوانین بربریت تا به امروز به کارزار ادامه میدهد؟
خود یک سوژه ی جالب برای پژوهش است.
دو نمونه در این راستا اشاره میکنم:
– حجاب
متاثر از پرندگان و حیوانات که رنگ, پرز, اندام و جلوه های وجودی خود را به نمایش گذاشته تا جلب توجه کنند, گروه های انسانی هم نشانه ها, سمبول ها, طبیعت و محیط را بر لباس خود منقش کرده و آن را به نمایش میگذاشتند. ترند و مد در مدرنیته ها (جوامع مدرن) پیرو همین موهبت است چرا که تاثیر عمیق بر رفتار انسان ها میگذارد.
جوامعی که جلوه های طبیعت و محیط را در پوشش خود انعکاس میدهند محیط تمیزتر دارند.
کماکان گره های ذهنی وجود دارد که میتواند مانع ارتباط زن و مرد باشد که در این زمینه ها هم مد و ترند بخش زیادی از این موانع را بر طرف میکند.
زن جهان محیطی دارد بر خلاف مرد که در حرکت بیشتر ذهن خود را یک رشته ای محدود میکرد \ میکند که از آن سرطان تعصب روییده که آسیب های آن در زمان ما جزو بیماری های روانی و رفتاری دیاگنوز شده است.
– self control bias condition – (مثال مزخرف مرد که سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.)
برای اولین بار زمان سارگون سوم پادشاه آشوریان این امپراتوری به حد اکثر مناطق گسترش یافته بود که آن امروز تماما جهان عرب است.
آشوریان مثل قذافی که جلسات مهم سالانه را در چادری یا خیمه ای بزرگ ترتیب میدادند و این جلسات که تصمیمات قانونی گرفته میشد هرگز در هیچ گونه ساختمانی نبوده است
– بلکه خیمه ای بزرگ در قلب کویری برهوت.
در منطقه ای بین مرز عراق و سوریه کنونی جلسات سالانه ی سارگون سوم انجام میشد, بزرگان, پیران, روحانیان و نظامیان آشوری در این جلسات شرکت کرده و گزارش های سالانه را به حضور شاه آشوریان میرساندند.
در یکی از جلسات سالانه مشکلی مورد بحث و جدال است و آن گستردگی امپراتوری است با اقوام زیاد که طبق قانون آشوری از دم تحت فرمان کامل و قمومیت آشوریان قرار میگرفتند.
مشکل تعداد سرباز بوده.
زنان آشوری به اندازه ی نیاز محافظت از امپراتوری که شامل مناطقی از عراق امروزی تا الجزایر زاد و ولد نکرده که سرباز کافی برای کنترل این همه مناطق وسیع باشد.
آشوریان در کار های فنی, ابزاری و بوروکراسی در سطح اطاعت از فرمان کامل از آشوریان, از دیگران یعنی اقوام غیر آشوری استفاده میکردند به جز طبقه ی اشراف, روحانی و نظامیان.
از سرباز تا افسر و درجه داران میبایست از پدر و مادر آشوری بودند و هیچ غیر آشوری در این سازمان جایی نداشت.
جلسه ی سالانه با سارگون سوم بر خلاف انتظار بیشتر از یک ماه طول میکشد زیراکه هنوز بخشی از پیران و روحانیان نمیپذیرفتند که یک کسی که از نطفه ی آشوریان نباشد در اختیار خدمت نظامی گرفته شود.
و در آخر تصمیم بر این شده که امتیازاتی جانبی و محتاط قائل شده که جزیی از قانون آشوریان باشد.
نظامیان آشوری مجازند به تمام زنان برده (اقوام مغلوب و تحت فرمان) مقاربت جنسی نموده و فرزندانی که متولد میشوند نیمه سرباز آشوری و اما تحت فرمان آشوریان باشد.
مشکلی که بعد ها با این قانون مواجه میشوند عدیده هست, چگونه نظامیان همیشه در حرکت تشخیص بدهند که چه زنی “برده” هست و چه زنی “آزاد”؟
زنان آشوری معروف بودند به زنان آزاد و قانون امتیازاتی در اختیارشان قرار میداد که این مشروط به وفاداری به سروری آشوریان بر جهان باشد.
اما چگونه افسری یا سربازی آشوری که برای مهار شورش ها از سوریه به مصر کوچ کرده است آنجا تشخیص بدهد زن آشوری کیست و زن برده کیست؟
تصمیم بر این شد که زنان آشوری لباسی خاص بر تن کنند که این پوشش برای زنان غیر آشوری ممنوع اعلام شود. اما هنوز حجاب موردی نیست, فقط طرز دوخت و پوشش متنوع و اشرافی در منظر و معبر نشان میداد که زنان آزاد (آشوری) از زنان برده (غیر آشوری) برای خود آشوریان مورد تشخیص باشند.
نظامی آشوری به هر زنی میتوانست نزدیکی کند و حتی از شوهر و یا صاحب (آشوری) برده نیاز به اجازه یا توافق نداشت! لذت جنسی از زنان برده در سراسر امپراتوری برای نظامیان آشوری حلال است.
بعد ها سیر اضمحلال آشوریان این قانون را چرخانده و تبدیل به جهنم برای زنان آشوری میکند.
آغاز این از مصر است که زنان آشوری کاملا تحت پوشش و تجارت بزک کردن آنان برای شوهرانشان تبدیل به بازار سیاه پوستان شمال آفریقا شده است.
در بخش هایی از امپراتوری که اقوام مغلوب از خفقان در آمده و قدرت متزلزل آشوری, این بار تجاوز گروهی به زنان آشوری منجر به فاجعه برای خود آشوریان میشود.
شاید از نا خود آگاه جمعی تاریخی بوده است که داعش از گوشه کنار اینجا و آنجا در منطقه ای جمع میشوند که اتفاقن مامن آشوریان بوده است و تجاوز به زنان مسلمان تا اقلیت های مسیحی و دیگران تبدیل به بازار داغ حلال برای مسلمانان جهادی شده بود؟
– ایران
ایرانیان در دوران جهان سالاری آشوریان نه قوانین “حجاب” آنان را میپذیرفتند و هم نه برده ی در دسترس نظامیان از هر جنسی.
در ایران پوشش زنان در طول این دوران مدره هست. پترن لباس از محیط ایرانی پیروی میکند و هنجار “خود داری” در فرهنگ میجوشد که “حجب” رفتاری به نسبت زنان اشرافی, و طبقات پایین تر تبدیل به “ترند” شده است.
این در طول دوران هخامنشیان ادامه داشت, اما هخامنشیان پسا آشوری قوانین جدیدی تصویب میکنند که نظارت بر نظامیان به نسبت اقوام یا ملل مغلوب و زنان مورد است.
که در جنگ ها تجاوز به زنان غیر از حکم خلع درجه تا اعدام که نشان میدهد ایرانیان عکس قوانین آشوریان را تصویب میکردند.
– اما در آثار یونانیان شواهدی دیده میشود که انگار میخواهند به اذهان عامیانه اثبات کنند که ایرانیان این گونه قوانین را زیر پا میگذارند.
نمونه ی این رویکرد در فیلم آرتمیسیا دیده میشود که او را در کودکی و جوانی ایرانیان به فجیع ترین وضع تجاوز جنسی میکنند که همین روح و جان این زن را نابود کرده و از او یک جنگجوی بی رحم بار آورده است.
اینجا یک تناقض جالب وجود دارد, آیا استخدام و اختیار زنان در ارتش ایرانیان بوده است که فانتزی یونانی را به وارونه اندیشی دچار میکند؟ (زن ستایی سطحی که در ریشه زن ستیزی است!)
چرا که این دورانی است که فرهنگ آشوریان چنان بر یونانیان مستولی شده بود که اکثر جمعیت برده هستند و زن در یونان هیچ معنایی نداشت. حتی به عنوان یک ماشین زائو!
روایت ها و قوانین درهم و برهم قرانی مجموعه خطوراتی است از دوران آشوریان که در فرصتی در دوران هلنیزم جهانی تا شکل گیری امپراتوری رم و ایران ساسانی در سرزمین های شام مجال احیای حلال و حرام میکند.
این اتفاق تا دویست سال پس از اسلام هیچ گونه ربطی به سرزمینی که امروز آن را حجاز عربستان میشناسیم ندارد.
این اتفاق در منطقه ای که امروز شامل بخش هایی از اسرائیل تهی از یهودیان معروف به حبشه (ترجمه از اتوپیای یونانی), اردن و پترا معروف به “بکه” و دمشق.
تقویم اسلام از دو تقویم بکه و دمشق (قمری) و اورشلیم حبشی (هجری) است که چهار صد سال بعد بواسطه ی رفرم ایرانیان و یهودیان ساکن بغداد تبدیل به یک تقویم میشود!
در آنارشی دوران سلطه ی سلوکیان یونانی از اورست تا مصر بوده است که ظهور ترسایان را فراخوان میکند که این به دو بخش مسیحی و اسلام شکل میگیرد.
ترسایانی که الله خدای ترور را بردگی میکنند!
نمونه ی دوم لشکر اسکندر هست که وقتی به استان همدان میرسند در کاخ تابستانی پادشاه ایران با شلختگی همه چیز را زیر و رو کرده بهم میپاشانند. مشکل آشپز مخصوص پادشاه بوده است که یک زن بود. مستخدمین کاخ تحت فرمان این سر آشپز عمل میکردند.
در ازای اذیت و آزار و حتی شکنجه و کشتن برخی مستخدمین حاضر نبودند از فرمان سر آشپز سر پیچی کنند.
به دستور اسکندر خود زن را به حضور میاورند. اسکندر تلاش میکند که او بفهمند که او شاه است و فرمان و زن تحت فرمان است.
زن پاسخ میدهد که طبق قانون من اینجا فقط خوراک را برای پادشاه خود سرویس میدهم!
هر چقدر این زن نگون بخت را شکنجه و آزار دادند امکان تسلیم شدن او به اشغال گران نبود.
اسکندر ناراحت از شلختگی و بربریت ژنرال ها و افسران مقدونی, دستور داد زن را رها کنند و همه از کاخ بیرون بروند, هیچ چیزی را از کاخ غارت نکنند.
دوباره کاخ را تمیز کرده, اسکندر از زن سرآشپز عذر خواهی میکند و آرزو میکند که کاش یونانستان زنی مثل او داشت!
این خبر مکتوب به یونان میرسد, و احتمال اینکه چرا اسکندر دستور داد اشراف مقدونی باید با اشراف ایرانی وصلت و ازدواج کنند که اولین قانون اسکندری بوده است بی ارتباط به وفاداری سر آشپز کاخ پادشاه به قانون نبوده باشد؟
– خسته نباشید, و اگر این کامنت طولانی منتشر شود, مجموعه سه نوشته ی بالا را از فروید تا لاکان پیوند خواهم داد که چگونه لاکان با سه دائره – تثلیث وجود – را تبدیل به مولفه روانشناسی کرده است که میخواهد اشتباهات یا نا رسایی دیدگاه فروید را بر طرف کند?
کسی اهل سواد و کتاب پرسید مدرنیته را در یک جمله تعریف کن.
پاسخ دادم مدرنیته تمدن را به روستا میبرد.
*****
ایشان علاقه ی خاصی به صادق هدایت داشت. و دیدم به تمام جوانب رمان بوف کور پرداخته بود جز بخش “گره اودیپ” و شاید به قول فروید “عقده ی اودیپ” و الکترا که سوژه ی متن بوف کور هست با لکاته در مرکز روایت.
برای روشنتر کردن این بعد از نگاه به بوف کور گفتم از جنایت شاه کشی ها بگو.
موسی از اسرائیل فقیر به مصر آمده و به وصال ملکه مادر میرسد.
بعد از خروج به اسرائیل داستان او داستان یوسف است که ملکه مادر میخواهد به او دست درازی کند.
رامین از جایی نامعلوم آمده و عاشق کیس میشود.
مجنون از جایی نا معلوم آمده است و عاشق لیلی میشود.
فرهاد از جایی نامعلوم آمده است و چشم به همسر خسرو پرویز شیرین دارد.
تمام داستان هایی که مصر تا عراق کنونی, و اکنون ایران هم شامل این جهان میشود زیر متن اودیپ یا الکترا دارند.
گفت از الکترا بگو:
فاطمه ی علی از جایی نا معلوم آمده چشم به پادشاهان ایران دارد.
مریم مادر عیسی چشمش به خداست.
هاجر مادر موسی چشمش به فرعون است.
وجه مشترک این داستان های برداشته شده تا دوران مدرن این است که قهرمانان داستان از جایی نا معلوم میآیند و چشمشان به ملکه مادر است.
و یا داستان های پیچیده تر که رو بنای آن را باید کنار بزنیم تا از خاک روبه ی داستان “الکترا” بیرون زند.
حسین شیعه چشمش به قدرت است زینب خواهر او حکومت یزید را مغلوب میکند.
هرکولس چشمش به قدرت زئوس هست برای مغلوب کردن او تا پای جان برای یکی از الاهه های نوادگان زئوس تا پای مرگ میجنگد.
در الکترا قهرمان شهید شده و خود الکترا سهم دشمن میشود تا او و قدرت او را مغلوب کند.
این را اگر بست بدهیم به دوران مدرن.
یعنی دوران پهلوی, بویژه پسر.
بسیاری از فیلم های زمان شاه زیر متن اودیپ یا الکترا دارند.
در فیلم پرواز در قفس دختر کلفت با عشق پسر خانواده اشرافی را عاشق خود میکند که منجر به تراژدی شده و هر دو آنان میمیرند.
ناصر ملک مطیعی درام درام از کوچه های نا معلوم سر کلاش پیدا شده دختر شهری را از کافه و کاباره نجات داده و او را عروس روستایی خود میکند.
در فیلم بلوچ قهرمان از بلوچستان آمده و همسر خودش را از شهر آلوده به گناه به روستا میبرد.
در فیلم در شهر خبری نیست آرام مدرن را قهرمان روستایی فاحشه میبیند و او را نهایتن به روستا آورده با رو سری و چهره ی بدون آرایش چایی در سینی و مثل خدمت کار برای قهرمان روستایی فیلم.
در فیلم حسین کرد شبستری او به اصفهان آماده بدون هیچ آشنایی یا پیش مقدمه به شاهزاده خانم میگوید, زن من میشی؟
سوژه اکثر فیلم ها یا جنس نا معلومی جایی است که قهرمانان از آنجا سر میرسند که این اودیپ هست و اما یا دخترکی فقیر و زیبا با عشق میخواهد موقعیت یک خانواده ی متمول را فتح کند.
– و تاثیر اینها بر سیاست ایران
اکبر بهرمانی (رفسنجانی) وقتی اولین بار به تهران میرود مادر او با خوشحالی داد میزد که اکبر رفته تهران شاه بشود! (کتاب خاطرات خود رفسنجانی)
خمینی از جایی نامعلوم می آید و چشمش به قدرت شاه است.
اکثر سران حکومت جمهوری اسلامی از نایی نا معلوم وارد جهان سیاست شده و چشمشان به زن پایتخت بوده \ است.
دستشان به ملکه مادر نرسید اما به زنان پایتخت رسید.
و در جا قوانین تسهیل آزادی سکس در اسلام را برای و به نفع مردان مجاز کرده , مردان مسلمان فقط.
احمدینژاد با بسیجی ها از روستا ها میآیند و زنان تهرانی را که نمیخواهند محدودیت های عقده ی اودیپ را قبول کنند به شدت سرکوب و مجازات میکنند. تهران هر چند شهر و پایتخت اما در چنگ مشتی با ذهنیت محدود روستایی اداره میشود.
جای اودیپ و امام حسین را تغییر بدید, امام حسین هم چشمش به شاهزاده ی ساسانی بوده, حتا طبق روایت های شیعه به وصال او هم رسیده است (شهربانو)
اگر داستان شهربانو افسانه هم باشد باز دال بر همان مانیفستی است که اودیپ در این داستان یونانی ترسیم شده بود.
خود اودیپ از جایی نا معلوم آمده و حتی نمیداند که شاه پدر اوست.
تمام این داستان ها با جنس قدرتی سر و کار دارد که آن از منشاء جهانی است بین مصر تا عراق کنونی.
و مستقیم در قانون حمورابی.
این جنس قدرت زمانی مضمون متفاوت به خود میگیرد که فرهنگ به مدرنیته رسیده که این یعنی بردن معیار های تمدن به روستا!
چرا که در پس این, قانون دیگر در اختیار یا خدمت پدر سالاری نیست بلکه به دست خود مردم و نمایندگانشان تصویب میشود.
و جنس قدرت مضمون متفاوت به خود میگیرد که در مدرنیته ها برای بخش وعده باید عمل کنند و برای بخش نا توانی پاسخ گو باشند.
– خسته نباشید
*مرسی از انتشار بخش اول که تاثیر قانون دوران بربریت بوده که تا کنون بر روان انسان ها یخ زده و تعصب شده است.
فروید یکی از بزرگان روشنگری دوم, اما نکته ای همیشه در ذهن من بوده است که اگر این نکته جنس انتقاد داشته باشد (آسیب شناسی), نمیدانم فروید را نشانه میرود یا اروپای زمان فروید؟
مجموعه دوران های از آفرینش تا ظهور انسان و دموکراسی در یونان شاید به چند قطب گوناگون جهان بینی های آن زمان معطوف بوده است؟ که اما زبان مسلط یونان در تمام این دوره ها زبان هندواروپای است. یعنی دیگران خارج از جهان هندواروپاییان اگر در حواشی تاثیر بر جهان یونان بودند این تاثیر هرگز آنان را بر جهان یونان مسلط نکرده بوده.
آخرین جهان بینی که اگر از قول نیچه بگوییم همانا چهار نسخه از کتاب خانه ی “بابل” (عراق امروزی) معروف به همین ترم که به زبان فارسی میشود “اناجیل اربعه” به خاطر بی تجربگی جهانی رومیان آنان (اسرائیل آخوندی) را وارد جهان ما (هندواروپایی) میکند.
نیچه اسرائیل را در دو بخش میبیند, اسرائیل ربانی (شبه سکولار در جهان سامی) و اسرائیل آخوندی (که دورانی است که زبان مسلط در اسرائیل نه عبرانی است بلکه سریانی است که در بابل یعنی عراق امروزی ریشه داشتند)
و کتاب چهار گانه ی انجیل از بدو ورود این چهار کتاب به یونان عنوان بابل را داشته است که در زبان یونانی هم مضمون بابل (عراق کنونی محدود به فرهنگ بابلیان) و هم مفهوم کتاب خانه. (Bible – Bibliotek)
آنان (اسرائیلیان متاخر یا آخوندی) گروه سوم هستند که نه اسرائیلی بودند نه بابلی بودند بلکه اصحاب دخیل در تجارت خرید و فروش برده! که این زمان برده داری را از فرهنگ تجارت تبدیل به “مذهب” کرده بودند. مسیحیت و اسلام آلوده ی این بخش از “فساد” آنان است!
و اما در روشنگری دوم اروپای (پسا رنسانس) که با پیاده کردن جهان یونان تجویزها و تجربیات (روشنگری اول) رفرم ها و کاونتر رفرم ها را بازیابی کشف و سازماندهی میکرد شاید دوباره دستانداز ها و حفره های زیادی را بجا گذاشته است که یکی از موارد آن را در زیر خواهم آورد.
فروید هم مثل دیگران داستانی را از یونان در زمان خودش پیاده میکند که شهرت خود را هم مدیون همین همزمانی کردن داستانی از روشنگری اول بوده است.
– داستان شاهزاده اودیپ که پدر را میکشد تا به وصال مادر برسد.
نکته ای که این داستان ذهن نگارنده را به خود جلب میکند انکشاف یا انعکاس این داستان در خود یونان است. این داستان به نسبت چه معضلی از فرهنگ های پیشینه در یونان طرح و ترسیم شده بود؟
یونان به نسبت معضلی یا معمایی مولفه ها را در هنر تبدیل به نقاشی و داستان میکرد که شاید آیندگان آن را انکشاف کرده و حل معما بکنند.
وقتی داستان اودیپ تبدیل به مانیفست ذهنی شده باشد قبل از هر چیزی یعنی با قانون سر و کار داریم.
فرهنگی قانونی خاص را برای اداره ی مردمان برای مدتی مدید بکار میگیرد که کارکرد قانون در ذهن تبدیل به مانیفست شده و معضل خود قانون را در شکلی معما حمل میکند.
در بالا به دو عبارت ربانی و آخوندی اشاره شد. در سراسر خاورمیانه و تمام فرهنگ هایش الیت آخوند پدید آمده و آنان بر هستی انسان ها سلطه یافته و جزر و مد زندگی را توضیح میدادند یا توجیه میکردند.
رب یک ترم بابلی است که یعنی “قرص”, محکم, کارکشته, مجرب و حتی در فارسی مدرن “مربی” \ و مربی در زمان هامو رابی (به پسوند نامش توجه کنید) معنی معلم میداده است که در تقابل با آخوند های کلدانی (عمامه سیاه) و همیاران آشوری (عمامه سفید!) قرار میگیرند.
– موجود بابلی متمدن در برزخ بین الک دولک بازی دو گروه یا قوم بالا دست و پا میزد.
مجموعه فرهنگ های عراق کنونی از هر سو دچار فساد و گسست و جنگ و جدال که در دو قطب مربیان را میدیدی که “دانش تجربی” را پاسخ میدانستند و آخوندهای کلدانی که معتقد بودند اجی مجی لا ترجی کافی است و اگر کاربرد نداشت یعنی مردمان گناه کردند و مجازات میشوند!
در این میان نیروی ثالث وارد شده که احتمال زیاد میگوید از شمال بین النهرین بودند.
حمورابی (مستعربه ی نام ها مورابی) خود یکی از آنهاست و در بین جدال دانش مربی یا علم آخوندی؟ خشت دیگری را در اغتشاش و اختلاف های ذکر شده میکارد که این خشت معروف است به = قانون!
– قانون نه (حکم) از جانب خدایان بلکه قانون بر حسب توافق ها با تجویز از جهان خدایان
نکته ای که در نام هامورابی قابل توجه است دو ترکیب “ها” که از ریشه ی زبان هندواروپایی هیتیت ها از شمال شرقی آناتولی است (ترکیه ی امروزی) که یک پیشوند اسم موصوف احترام بوده که در شمال غربی ایران هم متداول (ها خا مان ایش) و مربی که اسم موصوف در قواعد زبان های سامی از مصدر رب.
رب بعد ها در زبان های دیگر مثل عربی و من جمله عبرانی مفهوم خدا میگیرد اما در زبان آشوریان تا به امروز یعنی معلم, استاد, کاردان, مربی.
پیشوند نام هامورابی میگوید که از الیت قدرتمند صاحبان قدرت بوده است و از طیف آخوند های ثروتمند. مربی هم پیشتازان اوپزسیون الیت قدرت که با حضور و استیلای نادان و نالایق در نظام اداری و کاردانی جامعه یا جوامع را به قهقرا میبردند.
اولین معضل قانون:
کار را از پدر به پسر و انتقال آن به نسل های بعدی باز هم از پدر و پسر…….
– این دورانی است که شاهزاده سیدارتا پختن نسل به نسل در یک کار یا حرفه ی تکراری را خطرناک میداند.
او میگوید از بدو تولد هر کسی با انگیزه ای خاص و منحصر به فرد به دنیا میآید.
گماشتن آنها به کارهایی بر خلاف میل درون که با انگیزه های درونی آنان در تناقض باشد دردی را از درد ها درمان نمیکند که هیچ بر بار مصیبت ها میافزاید.
اعتراض سیدارتا (بودا) به طبقه (آخوندی) برامین بوده است که وراثت از ایت الله تا ایت اله زاده را هدیه خدایان میدانستند که باید بر امور زندگی انسان تسلط داشته باشند.
بودا “انگیزه” را در افراد عامل اصلی پویایی میشناخت که این را هدیه نه خدایان بلکه طبیعت میدانست.
بهاالله با تاثیر از بوداست که میگوید هر کدام شما با گوهری (منحصر به فرد یا خاص) به دنیا میایید که ضمن تفاوت جنس گوهر, همزمان ارزش و ارزش مشترک تک تک شماست.
افلاتون میگوید بهتر است بشر زجر بکشد تا جایگاه خاص را تشخیص بدهد.
این فراسه ی افلاطونی را امروزانه بکنیم:
– جامعه\ اجتماعات زجر میکشند الا نبوغ ها را دریافته و جایگاه ها را تبیین و سازماندهی کنند.
پدر میخواهد پسر مثل او باشد, تجربه و کار او را تکرار کند اما تناقضی نا گفته وجود دارد که در فرهنگ های سنتی عنوان کردن آن تابو هست.
پسر میخواهد بگوید پدر من نمیتوانم مثل تو و کپی تو باشم چرا که به حریم خصوصی همسر تو که مادرم باشد راه ندارم. (تناقض و بن مایه ی عقده یا گره اودیپ.)
قانون حمورابی (ها مورابی) زن را در مالکیت مرد در آورده و چند زنی را برای مرد مجاز میکند, اما خیانت زن (همسر) به مرد را با چهار روش مجازات شدید تصویب میکند که انتخاب یکی از چهار روش به عهده ی شوهر است.
تعداد یا تعدد زنان مشروط به تعلقات طبقاتی بوده است که در چهار گروه روحانیان, نظامیان, پیشه وران و کشاورزان تقسیم میشدند. (غنائم جنگی و بردگان یا کنیزان هم سهم طبقات بوده و تحت “حکم” مالکیت کامل آنان.)
اینجا میرسیم به اصل مطلب
– آیا داستان اودیپ در یونان میخواست مشکل مانیفست که امروز آن را به نام “ذهنیت” یا منتالیتی (Mentality) میشناسیم توضیح بدهد؟
جهان زیرین در یونان تمام فرهنگ های پیشینه و پشت سر بودند, آیا داستان اودیپ میبایست با شرایط آن زمانی یونان به نسبت جهان زیرین مطرح میشد؟
– چرا فرید فقط از یونان این داستان را آورده است؟
– برای مصرف اروپایی از این داستان؟
طرح این داستان زمانی است که یونگ رقیب سویسی فروید معضل یا مشکل را به “آسیب” برگردان میکند.
که این ترم به انگلیسی پرابلماتیک میشود.
– به جای پروبلم (Problem) پروبلماتیک (Problematik)
چونکه “گره” خوب است, گره نباشد ذهن و فکر انسان کار نمیکند. داستان هایی که جزو ابهام بجا گذشته میشوند گرهی را پیش رو قرار میدهند که آیندگان آن را شناخته و با تجزیه و تحلیل آن را حل کنند.
– به جای (Comlex) عقده (Complication) گره, معما
همین نکته کنونی اختلاف فروید با یونگ را به فارسی برگردانیم؟
– به جای مشکل و معضل بگویید گره و آسیب!
چون در گره حکمت باز گشایی است و در آسیب دانش شناخت.
اما فروید که حرس شهرت هم داشت بحث های آکادمیک را در سطح عامیانه آغشته میکرد که این مورد موجب اختلاف شدید یونگ با فروید میشود.
فروید میگوید “عقده ی اودیپ”, یونگ میگوید “گره اودیپ”, فروید میگوید “عقده ی الکترا” یونگ میگوید “گره الکترا” که گره الکترا درست عکس داستان اودیپ هست, جایی که مادر میخواهد دختر مثل او باشد و این دختر را در تناقض و بغرنج روانی قرار میدهد که در فکر فتح قدرت نگاه جنسی به پدر را می پروراند.
فتح قدرت پدر یا فتح قدرت دختر را در عقده ها فرو میبرد, و این نظر فروید است اما یونگ میگوید پدر و مادر با ایجاد “گره ها” برای فرزندان آنان را به حل معما ها واداشته و رشد و پرورش میدهند.
این گره ها خوب هستند و با ترم “عقده” ی فرویدی مخالفت میکند.
این گره ها نباشند جوجه ها رشد و پرواز نخواهند کرد.
شاید یونگ از مکنونات روان فروید بی خبر بوده است؟ همانا آگاهی از چهار هزار سال خاور میانه ی پسا هامورابی که زن چیزی نبود جز مالکیت پدر؟
تاثیر دیدگاه یونگ را در زمینه های روانکاوی – روان شناسی و حتا آموزش و پرورش میبینیم, جایی که کودکان را با بازی های گوناگون پرورش میدهند.
– که بازی ها همراستای آموزش تاثیر به مراتب بهتر و در روان و آینده ی کودکان بجا میگذارد تا اینکه موارد آموزشی را خشک و بیروح به آنان دیکته کرده و انتقال بدهند.
سلام آقای پویا زند
به شما بابت این نوشته تبریک می گویم. هم از لحاظ نوشتاری و هم محتوایی عالی و بسیار سودمند. اجازه بدهید از آنجا که من هم مانند شما روانشناس و روان درمان هستم ؛ نکته ایی را از شما سوال کنم که نفهمیدم.
در سومین پاراگراف زیر تصویر فروید که با این کلمات آغاز می شود: »نخستین مفهوم اساسی، مفهوم ضمیرناخودآگاه، یعنی«سرکوب کردن امیال» (die Verdr) تا به آخرین جمله می رسید که برای من نا مفهموم و متناقض به نظر می رسد.. »اینها درست موضوعاتی هستند که فروید از تعریف اصلی روانکاوی خود کنار گذاشته است. «
به زعم من تمام این واژه ها و معانی اجزا جدایی ناپذیر تعاریف فرویدی می باشند. پس چگونه کنار گذاشته شده اند؟با سپاس از شما….حسام وثوقی