طاهره بارئی – گزلیک! گزلیک! گزلیک! این همان پارهآهن تیزیست که پرسوناژ فاقدِ اسم، ذلیل و زبون و عقبمانده کتاب «بوف کور» زیر مُتکا پنهان کرده و سر بزنگاه برای در آوردن «چشم» سرزنشبار آن کسی که پیشرفتهتر، آزادتر از خودش تصور میکند، به کار میگیرد.
داستان انقلابات و حوادث بزرگ اجتماعی، قبل از روی دادن در کوچه پسکوچههای شهر، ابتدا در دل «مکتوبات» زبان آن مردم روی میدهد. از «ذهن» کسی یا کسانی پیاده میشوند. باریکهای از وجودشان لابلای صفحات کاغذ نقش میبندند آنگاه زمانی آنسوتر ساکنان محل و شهر و قریه این نقش را پرو بال داده، چرخ به زیر پاهایش بسته و به حرکت در میآورند، به حرکت در آوردنی!
اگر «رحمتاُف» با دشنهاش از ذهن چرنشفسکی پیاده میشود تا در قالب و درون جلد «چه باید کرد» وسوسه انگیزد، انقلابیون تازه به دوران رسیده را به لحاظ فکری به دنبال خودش و دشنهاش و پیشمرگهگیاش بکشد، پرسوناژ بی نام «بوف کور» تأثیری ازین دست بر جامعه نهاده، خشونتی عریان، بدوی، زاییدهی قصد و غرض را چون گرگهای وحشی در رگ جامعه کتابخوان و فضای فکری آزاد میکند.
این پرسوناژ گرچه در بی چیزی و نداری با «رحمتاُف» ِ «چه باید کرد»، شباهت دارد اما این شباهت ظاهریست. چرا که «نداری» و یک لا پیراهن بودنش، نه همچون فراورده ذهنی چرنشفسکی یک انتخاب و همچون کوهنشینان قفقازی برای خدمت تام و تمام به «ادیان کهن» بلکه از ضعف و زبونیست. از ناتوانی در اداره امر معیشتاش هر چند این ناتوانی، حرص و طمع او را مهار نکرده است. شجاعت «رحمتاُف» را هم ندارد بلکه خود نیز به ضعف و زبونیاش در دفاع از خود آگاه است. به جای همه کمبودها، در امر نفرت از دیگران و بغض و حسد، به وفورِ بیمارگونه دچار است.
درجهی عقبماندگی روانی او را در دلبستگیاش به خواهرخواندهاش میتوان دید. همانطور که روانکاوانی چون ژاک لکان اشاره میکنند به دور افکندن و منع رابطه با نزدیکان مرزی بود که بشر در جاده تکامل و شهرنشینی و جدایی از غریزه بدوی پیمود. سر باز کردن چنین غریزهای در هر بیماری که باشد در روانکاوی لکان، روانکاو را در برابر امر ناممکن بودن تراپی و درمان قرار میدهد چرا که در این مراجعهکننده، چیزی فعال شده که منفعل کردن آن از نو به سالیانی دراز همپای قرنها وقت ِصرف شده برای بازدارندگیاش نیاز دارد.
پرسوناژ «زبون» بوف کور که به معنای کامل کلمه «بدوی» و عقبمانده است، روحاً و رواناً، تنها لحظهای به هوشیاری و خودآگاهی دست مییابد که درک میکند از گذشتهی باستانیاش چیزی جز خرابههای ری و کاسهای سفالی و از ایزدبانویش جز تصویری محو برهمین کاسه نیمشکسته باقی نمانده است.
رنج او با زخمهایی که در خفا میسوزند و از آنها با مردم نمیتوان گفت، از همین جا میآید. از دست دادن گذشتهای با آن عظمت و چنان ایزدبانویی که طعم عشقاش هنوز زنده است اما دیگر اثری از او نیست تا بتوان نشاناش داد و فخر فروخت و به آن غرّه بود و از سوی دیگر نگاه سرزنشبار و تمسخرآمیز زنی دیگر متعلق به هوا و رسم و رسومی دیگر که با قصاب و گوشتفروش محل همنشین است و به خودش اجازه میدهد او را و موجودیتاش را نادیده بگیرد.
اما این رنج که نمیتواند آن را به کسی بگوید از نوع رنج «رحمتاُف»ها و قفقازیهای کوهنشین، شیخ منصورها نیست. رنج و خشمِ گزلیکطلب آنها از این است که یک اجنبی، روس یا غربی میخواهد او را از خلوت بدویاش که در آن از انزوا و «جداییجویی» ِ خودش به خلسه میرود، بیرون آورد. در نوع قفقازی، عارضهی عشق خودنمایی نمیکند، این عارضه ایرانیست که البته در «بوف کور» از عشق، به «خاطرخواهی» سقوط کرده، آن هم خاطرخواهیِ خواهر ناتنی.
معضل جنسی پرسوناژ «بوف کور» مرا یاد گفتههای نویسندگان کتاب «جنگهای قفقاز» میاندازد. آنها شرح میدهند که در سفرشان به گرجستان چگونه تا مسئول هتل میفهمد آنها از اروپا و فرانسه آمدهاند، اظهار نظرهای گستاخانهای در مورد سکس میکند. به نظر آنها اروپا وغرب قبل از هر چیز نماینده آزادیهای جنسی و تمام ممنوعههایی در این زمینه است که در کشورشان تقاضا کردنی نیست. برای آنها اروپا و غرب جاییست که مردم بدون کار کردن و زحمت کشیدن دررفاه زندگی میکنند، نوعی بهشت خیالی که قبل از هر چیز تمتع و لذایذ را عرضه میکند. این کجفهمی که شاید دامن بسیاری دیگر از مناطق قفقازگونهی زمین را گرفته باشد، در فضای «بوف کور» و تصور پرسوناژ مرد از جهانی که به آن دسترسی ندارد و مورد تمسخر آن قرار میگیرد، وجود دارد. این نگرش خودش را در برداشت او از نحوه زندگی پرسوناژ زن نشان میدهد.
به هر حال هر دو پرسوناژ، در بدویت خود به عدم اعتماد به غیر ِخود مبتلایند. عدم تمایل به همکاری با غیر خود برای پروژههای همگانی. در این بدویت، که در نوع قفقازی از عدم رشد است و توقف در آنچه آب و هوا و جغرافیا تحمیل میکند، در نوع صادق هدایت، از پسروی و عقب عقب رفتن است. ولی هر دو یک راه را برای برونرفت از معضل روحی خود انتخاب میکنند: بالا بردن دشنه! تمسک به خشونت.
«بوف کور»، عنوان کتاب، نه نام زنی که توسط پرسوناژِ بی اسم و رسم کور میشود، بلکه قابل اطلاق به خود پرسوناژ یا حتی سوژهی نویسنده است. کور شده از خشم و نفرت، بوفِ همیشه غصهخور و گریان به حال خود، کور که میماند هیچ، کور هم میکند تا به یکسان در بدویت بمانند.
جای پیر و مرشدِ حال و هوای قفقازی، و حال و هوای فرهنگ حافظ و زال و سیمرغ را، پیرمرد خنزرپنزیری در دستخط صادق هدایت اشغال میکند. کسی که به جای ارائه راه، او را از کوره راههایی میگذراند تا بتواند در ویرانههای ری آثار جنایتاش را دفن کند. مرشدی نیست که او را به کتابخانه باز گرداند تا بلکه در جابجا کردن کتابها از میان آنها چشمش دوباره برق روشنایی و دیدار ایزدبانو را دریابد. نه او چنین نمیکند، پرسوناژ فرتوت را به مخزن اطلاعات و اخبار و تجربه گذشته وصل نمیکند، از آنها میرماند و دور میکند تا درنهایت نیز پرسوناژ را به چهره خودش در میآورد. چهرهای که در یک فرهنگ ایرانی نماد تاریکی و نادانیست.
آری، شخصیتهایی که بعدها در قالب انقلابیون یا حتی مصلحین در خیابانها سرازیر میشوند، قبلا در کتابها در صفحات تخیل و اندیشه تولید شدهاند. در شخصیتِ بدون جایگاه و پر از حقد و حسد «بوف کور» دقیقتر بنگریم!
—————————————————————-
*برای مطالعه بیشتر:
استالین، نماد انتقام قفقاز از روسها
تآثیر چنگیز و تیمور بر فرهنگ ایرانی و آسیای مرکزی
Les guerres de Caucases; patrick Karam ; thibaut Mourgues
بخش سفر به گرجستان ص۲۲۱
نمونههایی از متن «بوف کور»، انتشارات امیرکبیر، چاپ ۱۳۵۱:
«اصلاً جرئت سابق از من رفته بود، مثل مگسهایی شده بودم که اول پاییز به اتاق هجوم میآورند، مگسهای خشکیده و بی جان که از صدای وزوز بال خودشان میترسند» ص۸۵
«به چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل میکردم کس باور نخواهد کرد. میترسیدم زنم از دستم در برود» ص۶۱
«در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود.» ص ۷۷
«در شب عمیقی که سر تا سر زندگی مرا فراگرفته بود راه میرفتم، چون دو چشمی که به منزلهی چراغ آن بود، برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم» ص۳۶
«ناگهان حس کردم که من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطهای بین ما وجود ندارد.» ص۲۳
«یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همهی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد.» ص۱۱
«برگشتم و یک تصمیم گرفتم تصمیم وحشتناک. رفتم در پستوی اتاقم گزلیک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری در آوردم، با دامن قبایم تیغهی آن را پاک کردم و زیر متکایم گذاشتم… حالا که مرگ با صورت خونین و دستهای استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود، حالا فقط تصمیم گرفتم- اما تصمیم گرفته بودم که این لکاته را هم با خودم ببرم.» ص۸۸
«به واسطهی حس جنایتی که در من پنهان بود، در عین حال خوشی بی دلیلی، خوشی غریبی به من دست داد.» ص۴۰
«حالا ازین به بعد او در اختیار من بود، نه من دست نشانده او.» ص ۲۳
«میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم. میخواستم دلپُری خودم را روی کاغذ بیاورم.» ص۴۶