رضاشاه، مردی که چهره‌ایران را دگرگون ساخت (۳)

شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶ برابر با ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۷


کورش گلنام- در آغاز این نوشته یادآور شدم که نسل ما که در دوران محمدرضاشاه زیسته، با نفرت از رضاشاه و شاه بزرگ شد. بنا بر این نمونه‌ها را از دورانی که خود در آن زیسته‌ام، می‌آورم و چون نقش روشنفکران (در هر رده و در هر زمینه‌ای) در نفرت‌پراکنی از دوران رضاشاه و محمدرضاشاه از اهمیت ویژه برخوردار است، اینک به دو مورد می‌پردازم.

دو نمونه

جلال آل‌احمد نمونه بسیار خوبی است. کسی که برای کتابِ «غربزدگیِ» او به ویژه در حکومت اسلامی فراوان تبلیغ شده است. ولی این کتابِ او در حقیقت افشاگرِ اندیشه‌ای ناپخته، گمراه و بی‌پایه و از سر خودخواهی و «دین‌خویی» او بوده که به راستی گریه‌آور است! توجه کنید که کسی از «غرب» بد می‌گفت که اگر اندیشه، دانش، سازندگی و صنعتِ غرب نبود، کتابش هرگز منتشر نمی‌شد! از قلمی‌ که به دست گرفته تا کاغذی که بر آن نوشته و تا ماشینی که کتابش را به چاپ رسانده، همه زاییده ‌اندیشه و کار غربی‌ها بوده است! حتا پارچه لباسش، اتومبیلی که سوار می‌شده و فراوان وسایل دیگر که از آن بهره می‌برده است، همه از غرب آمده و یا با اندیشه و کوشش غربی‌ها ساخته شده. اگر هواپیمایی که غرب ساخته بود و او با آن به حج سفر کرد، نبود، باید با اسب، الاغ، گاری و شتر سفر می‌کرد. ما در بی‌مایگی فراوان ادعا داریم. شاید سبب پُر هیاهو و عصبی بودن او همین بود که می‌دید که خود و جامعه‌اش تنها «مصرف‌کننده تولیدهای صنعتی، تکنیکی و علمی‌ غربی‌ها است» و ما در این میدان سخنی برای گفتن نداریم و این شاید دردِ بزرگی بود که نمی‌دانست با آن چگونه کنار بیاید. او که در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده و خود نیز باورمند بود، زمانی در پیوند با حزب توده، پیرو اندیشه آن حزب (مارکسیسم) شد و طنز تاریخ اینکه آن اندیشه نیز از غرب آمده بود! چند سالی در حزب توده کوشنده بود تا زمانی که دوباره به مذهب و پوسته گذشته و راستین خود بازگشت که سفر به مکه و نوشتن «خسی در میقات» را در پی داشت. «غربزدگی» که بی گمان خود او و شماری آن را شاهکار او می‌دانسته و می‌دانند، یک سرهم‌بندی و هذیان‌گویی بیش نیست. در همین «غربزدگی» است که آزادی زنان را تنها در «ولنگاری و بی بند و باری» می‌بیند نه چیز دیگر و غرب و روشنفکران غربزده را نفرین می‌کند. یک روح و روانِ پس‌مانده‌یِ نابسامان، سرگردان، خود و ره گم کرده. با اینکه سخن به درازا می‌کشد ولی باید به یکی از جنجالی‌ترین مورد‌ها و نقش ویژه آل‌احمد در ساختن یک دروغ و شایعهِ تاریخی یعنی ساخت و پرداخت شایعه‌ی قتل زنده‌یاد صمد بهرنگی به دست ساواک  اشاره کرد. این نمونه را برای این می‌آورم که نشان دهم به همین گونه برای رضاشاه هم داستان‌سرایی فراوان کرده‌اند. صمد که همراه با دوستش حمزه فراهتی به حاشیه‌های رود اَرس رفته است، برای آب تنی، تن به آب می‌سپارد و چون به فن شنا آشنا نیست در رود ارس غرق می‌شود. اندک زمانی پس از آن، داستان قتل او به دست ساواک از سوی آل‌احمد سرهم‌بندی می‌شود. این اعتراف خود آل‌احمد است در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی که می‌نویسد: «…اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم…»

جلال آل‌احمد

نگاهی به نامه جلال آل احمد به منصور اوجی شش ماهی پس از مرگ صمد و اعتراف او به ساختنِ داستان:

” ۲۶ بهمن ۱۳۴۷

حضرت اوجی کاغذت مدتهاست رسیده. مشهد بودم که جوابش را دیر می‌دهم. کاغذ اولت هم رسید و من شعر را داده‌ام به اسلام [کاظمیه که چند سال پس از انقلاب در پاریس خودکشی کرد]. مطالب در باره‌ی آرش را به خود او می‌نوشتی بهتر بود. می‌دانی که در آرش من همان اندازه‌کاره‌ای هستم که در جهان نو [مجله‌ی جهان نو] بودم. یک وردست. فقط.

و اما در باب صمد [صمد بهرنگی] در این تردید نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواهد قصه بسازیم و ساختیم- خوب ساختیم دیگر. و آن مقاله را هم من به همین قصد نوشتم که مثلاَ تکنیک این افسانه‌سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سر و دستش شکسته ماند و شاید هدایت‌کننده نبود به آنچه مرحوم نویسنده‌اش می‌خواست بگوید.

و اما بعد- کتاب سومت را لابد وقتی به تهران آمدی با خودت می‌آوری به یک بنده خدایی از ناشرها می‌دهیم چاپ کنند. این روزها شعر بازار خوبی دارد. با زمان [انتشارات زمان] صحبتش را می‌کنم. خیالت راحت باشد. کار آدم حاضر باشد ناشر فراوان است. والسلام.»

این نامه را در بسیاری از سایت‌ها از جمله سایت «چریک‌های فدایی خلق» می‌توان یافت.

و چنین است که داستان «قتل صمد به دستِ ساواک» ساخته و پرداخته می‌شود. هر چه حمزه فراهتی کوشش می‌کند که ماجرا را آن گونه که بوده است، روشن کند ولی کسانی حتا امروز نیز همچنان بر قتل، و نه مرگ او، پا می‌فشارند. سخنان حمزه فراهتی در مصاحبه با مهدی فلاحتی در صدای آمریکا در باره جریان غرق شدنِ صمد بهرنگی را می‌توانید بشنوید.

اشرف دهقانی، چریک فدایی خلق، خواهرِ زنده‌یاد بهروز دهقانی، در پاسخ‌هایِ تا کنونی خود به حمزه فراهتی، اگر چه او را به دروغ‌گویی و واژگون‌سازی حقیقت متهم می‌کند و دست «ساواک» را در «قتل صمد» با همکاری حمزه فراهتی می‌بیند ولی حتا او نیز نمی‌تواند به یقین این ادعا را داشته باشد زیرا نه دادگاهی شکل گرفته و نه محاکمه‌ای تا همه آنچه روی داده است برای همگان روشن شود. به یاد داشته باشیم که آخوند‌ها با دست زدن به جنایتِ وحشتناکِ آتش زدنِ سینما رکسِ آبادان و آن را به نام «ساواک» جا زدن، چگونه بر سر مردم کلاه گشادی نهاده و پایه و اساس  کارشان را بر آن فاجعه شوم، ننگین و فراموش ناشدنی بنا نهادند.

مسعود بهنود

ـ نمونه دوم، مسعود بهنود روزنامه‌نگار و نویسندهِ نام‌آشنا است. او قلمی‌ توانا و گیرا با تخیلی فراوان دارد. اگر رُمان‌نویس می‌شد، می‌توانست رُمان‌های بسیار بنویسد. دو ایراد اما در کار او هست که از  ارزش کارهایش بسیار کاسته است. یکی اینکه خیلی دوست دارد در باره رویدادهای تاریخی بنویسد ولی این رویدادهای تاریخی را چنان با تخیل‌های خود در می‌آمیزد و صحنه‌سازی می‌کند که گویا در همان آن خودِ او در آنجا حضور داشته و به چشمِ خود همه را دیده و یا به گوش خود شنیده است. در کتاب «این سه زن» که در آن به بررسی زندگی مریم فیروز (همسر کیانوری)، اشرف پهلوی و ایران تیمورتاش (دختر تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه) پرداخته است، می‌توان نمونه‌ها را دید و یا در کتاب «از سید ضیاء تا بختیار» (کتابی در ۹۷۰ برگ) که صحنه‌سازی‌های او گاه شگفت‌انگیز و خنده‌دار است. برای نمونه ببینید آنجا که پس از تاجگذاری رضاشاه، «تیمورتاش یا همان سردار معظم پیشین» وزیر دربار توانمندِ شاه، شب‌نشینی با شکوهی در کاخ گلستان ترتیب داده و سفیران کشورها با همسرانشان در آن شرکت کرده‌اند، بهنود چه صحنه‌ای خلق می‌کند:

«… با شکوه‌تر از همه مهمانی تیمورتاش در کاخ گلستان بود. شاه، فقط ساعت‌های اول ماند و زود رفت. تیمورتاش با چشمک به همسر سفیر هلند گفت: «ایشان مثل ما نیستند. سربازند، باید زود بخوابند»!…» (برگِ ۸۷ کتاب، پاراگراف نخست).

اینکه بهنود چگونه از «چشمک زدنِ تیمورتاش به همسرِ سفیرِ هلند» و جمله‌ای که ادا کرده، با خبر شده، تنها خودِ او  از آن آگاهی دارد!

یا «… سلیمان میرزا در زیرزمینی که در آن خیال‌های جمهوری دمُکراتیک خود را با رضاخان پخته بود، قدم می‌زد…»  (برگ ۸۵، نیمه پاراگراف دوم، همان).

این سلیمان خان اسکندری که توانمند و دارا بوده و آن خانه‌اش هم نمی‌توانسته کوچک باشد، چرا باید در زیرزمینِ آن خانه قدم بزند؟ از این صحنه سازی‌ها‌ی بی‌پایه فراوان در نوشته‌های بهنود به چشم می‌خورد. اگر بتوان از این خیال‌بافی‌های بهنود گذشت ولی از واژگونهِ‌سازیِ رُخدادهای سیاسی و نان به نرخ روز خوردنِ او نمی‌توان گذشت. تنها در باره همین کتابِ «از سید ضیاء تا بختیار» می‌شود ده‌ها نمونه آورد. همه کوششِ او در این کتاب، چه در پیش‌گفتار و چه در متن آن، بر این استوار شده است تا چهره پاک و مبارزی از روحانیان و به گفته او «مراجع و علما» به نمایش گذاشته و همه دوران مبارزه مردم را در وجودِ آنان و رهبریِ آنان سرهم‌بندی کند. بنا بر این، باید نوشته‌ها و داده‌های تاریخی مسعود بهنود را همیشه با شک و تردید نگریست. جالب است که او در آغاز پیش‌گفتارِ افزوده بر چاپ پنجم همین کتاب که خود تاریخ ۱۳۶۴ را بر آن نهاده (سالِ چاپ پنجمِ کتاب ۱۳۷۰ است)، به درستی می‌گوید که تاریخِ حکومت‌هایِ دیکتاتور را همیشه پس از آنها می‌نویسند! نوشته او را بخوانید:

«… این خصوصیت عام تمام حکومت‌های خودکامه در جهان است که پس از پایان عمر آنها، اهل قلم به بیان حقایق آن دوره، مشغول می‌شوند.»

در رویه دیگر همین برگ، از دوران پس از انقلاب این‌گونه یاد کرده است:

«…همزمان با سقوط رژیم شاهی بود که قلم‌ها و زبان‌ها باز شد تا از فجایع، مفاسد و بدکاری‌ها پرده براندازد. این چهارمین تجربه آزادی در تاریخ معاصر ایران بود. می‌توان، از کل این تصویر، نتیجه گرفت که حکومت‌های خودکامه با بستن زبان‌ها و جلوگیری ازتبادل اطلاعات و اندیشه‌ها، تنها خود را از پند و عبرتی که در دل تاریخ نهفته است، محروم کرده‌اند. ثبت وقایع هر دوران، پس از وقوع آن، کمتر فایده‌ای که دارد اینست که مانع می‌شود تا تاریخ برساخته خودکامگان به دلخواه آنان بر صفحه روزگار ثبت شود. اما، این روند، ایرادهایی هم دارد. بزرگترین ایراد «تاریخ‌نویسی پس از زمان وقوع»، در احتمال افتادنِ تاریخ‌نویس به دام سازش با «افکارعمومی»، یا «حکومت جدید» است.»

او در چند جمله پس از آن خود پیش‌بینیِ درستی می‌کند که:

«در بخش اول، نویسنده مجبور به سازش با «افکار عمومی» می‌شود که تشنه شنیدنِ هر چه بیشتر مفاسد رژیم ساقط شده است. در بخش دوم سازش با حکومت اتهامی ‌است که به نویسنده نسبت داده می‌شود.»

و مهم‌تر از آن، در جایی دیگر از این پیش‌گفتار چنین آرزو می‌کند:

«… نیز امیدوار است که در هیچ جا از سر مصلحت‌اندیشی و نان به نرخ روز خوردن، حقیقتی را وارونه جلوه نداده باشد.»

و شوربختانه‌این همان کاری است که دقیقا انجام می‌دهد و این جمله‌ها تنها برای فریبِ خوانندگان ناآگاه است.

چنانکه آمد، این پیش‌گفتار در سال ۱۳۶۴ نوشته شده. تا آن زمان هزاران تن اعدام شده و سرکوب‌های خونین کردستان و ترکمن‌صحرا روی داده است و در همان چند سال به بهانه جنگ ۶+۲ با عراق، تسمه از گرده مردم کشیده‌اند. خود او در این کتاب نه تنها «حقیقت‌ها» را بیان نکرده بلکه همان کاری را کرده که آن را نادرست دانسته است. او با همه وجود به وارونه‌نمایی رویدادها دست زده است. چنین کتاب‌هایی برای کسانی که نه با شیوه کار او آشنا هستند و نه زیاد درباره نوشته‌های تاریخی از دیگران خوانده‌اند، همچون سم و زهری است که در اندیشه و مغزشان تزریق می‌شود. چه خوب بود اگر بهنود، به همان کار روزنامه‌نگاری عادی خود می‌پرداخت و یا رُمان  می‌نوشت و گردِ رویدادهای تاریخی خطِ قرمزی می‌کشید. ناگفته نماند که ‌این کتاب می‌تواند روزشمار تاریخی خوبی در باره آمدن و رفتن دولت‌های گوناگون در دوره‌‌ی ۵۸ ساله تا زمان انقلاب باشد و این تنها جنبه مثبت این کتاب است ولی پر از تبلیغات برای روحانیان و خوشآیند فرمانروایان کنونی و برای داشتن نانی در سفره نگاشته شده است. برای آنکه سخنی به نادرست نگفته باشم، چند نمونه را از وارونه‌سازی‌های بهنود در اینجا می‌آورم:

«رضاشاه در این مقام تازه [پادشاهی] که بزودی شناسایی آن توسط قدرت‌های بزرگ انگلیس و شوروی، و بقیه کشورهای جهان واصل شد، پشتیبانی یا سکوت مدرس را نیز لازم داشت، پس تیمورتاش و نصرت‌الدوله واسطه شدند و آخرین دیدار دو رقیب را ترتیب دادند. مدرس با تجربه که عملأ در این مبارزه از رقیب قدرتمندـ انگلستان‌ـ شکست خورده بود، با خونسردی به تزئینات دفتر شاه نگاه کرد و پس از شنیدن سخنان او، با لهجه غلیظ اصفهانی گفت «شما همه چیز را به دست آوردید. این یک چیز را برای ما بگذارید» و مقصودش مخالفت با دیکتاتوری بود…» (برگ ۸۲، پاراگراف سوم).

در همین نوشته، چند نکته مهم وجود دارد که بهنود زیرکانه به کار برده است. نخست اینکه وقتی می‌گوید مدرس در برابر رقیب قدرتمند، انگلستان، شکست خورده، هدفی چندسویه را دنبال می‌کند. هم می‌خواهد بگوید رضاشاه را انگلیسی‌ها بر سر کار آورده‌اند، هم می‌خواهد مدرس را نخست رقیب اصلی انگلیسی‌ها نشان داده و او را بزرگ کند و هم در همان حال کوشش می‌کند مدرس را رقیب اصلی رضاشاه نیز به شمار آورد. صحنه‌سازی را هم که می‌بینید. گویا بهنود خودش آنجا حضور داشته که مدرس چگونه با خونسردی به «تزئینات دفتر شاه» نگاه کرده و با «لهجه غلیظ اصفهانی» آن جمله را گفته است! این را از کجا و چه منبعی یافته است؟! روشن نیست. شاید خوانندگان زیادی به ‌این نکته‌ها توجه نکنند.

یک نمونه دیگر از وارونه‌سازی‌ها و شایعه‌سازی‌های بهنود درباره قانون سربازگیری اجباری در مهر ۱۳۰۶ است، که به کوتاهی پیش از این به آن اشاره شد. در اینجا من نکته مهمی که در کتاب «تیمورتاش»، نوشته دکتر باقر عاقلی (چاپ سوم، ۱۳۷۷) آمده را با آنچه مسعود بهنود نوشته می‌آورم تا بهتر متوجه شویم چرا در خواندن چنین نوشته‌هایی از بهنود می‌باید با شک و تردید زیاد نگریست. گفته شد که روحانیان در مقام اعتراض گرد آمده و به قم می‌روند. یکی از روحانیان با نفوذ حاج‌آقا نورالله نجفی از اصفهان بوده است که نامه مخالفتِ «هیئت علمیه اصفهان» نیز با امضای او نوشته می‌شود. پس از همه داستان‌ها و فراز و نشیب‌ها، در بازگشت از قم، حاج‌آقا نورالله ناگهان بیمار می‌شود. نخست بخوانیم دکتر عاقلی در این‌باره در کتاب «تیمورتاش» چه نوشته است:

«…هنوز از بازگشت حاج‌آقا نورالله دو روز نگذشته بود که بطور ناگهانی حالش بهم خورد و اطباء اصفهان از معالجه او عاجز ماندند. از تهران دکتر امیر اعلم با هواپیما وارد اصفهان شد ولی نتوانست کاری صورت دهد و سرانجام روز چهاردهم دیماه درگذشت.» (برگِ ۲۴۸، زیرِتیتر: «مرگ ناگهانی حاج‌آقا روح‌الله).

اکنون بخوانیم مسعود بهنود در کتاب «از سید ضیاء تا بختیار» در این باره چه نوشته است:

«…همه رفتند و حاج‌آقا روح‌الله را تنها گذاشتند. او بیمار بود، بهمین جهت علیم‌الدوله [دکتر عاقلی نوشته‌ است: امیر اعلم] رئیس بهداری جنایتکار شهربانی‌ـ برای معالجه رسید و به روش معمول‌ـ با تزریق آمپول سم‌ـ آن پیرمرد را کشت» (انتهای برگِ ۱۰۳).

توجه بفرمایید که امیرخان امیر اعلم از پزشکان نیکوکاری بوده که در راه بهبود وضع بهداشت و پزشکی در ایران زحمت‌هایِ زیادی کشید و حتا با هزینه خود بیمارستان ساخت و به‌حق باید مورد احترام فراوان باشد و بیمارستان «امیر اعلم» در تهران نیز به پاسِ خدمت‌هایِ ارزنده او نام‌گذاری شده است ولی بهنود نام او را به «علیم الدوله» که «رئیس بهداری جنایتکار شهربانی» می‌نامدش، دگرگون کرده و طبق شایعه‌های آنچنانیِ دوران رضاشاه «آمپول سم» را هم به کار برده است! اینکه بهنود بر مبنای چه سند و مدرکی چنین اتهامی ‌را می‌سازد و این مطلب را از کجا درآورده، طبق معمول ناروشن است. آیا اگر چنین بود دکتر عاقلی که پژوهش گسترده‌ای برای تهیه کتابش انجام داده و منصفانه نیز کتاب را نوشته و انتقادهای تندی نیز به رضاشاه وارد کرده، از آن یاد نکرده و بر آن پافشاری نمی‌کرد؟ وارونه‌سازی‌ها در این کتاب چنان فراوان است که بررسی آن خود نیاز به نوشتن یک کتاب دارد.

به هر رو، پایه کوشش بهنود در کتابش، مبارز و پاک جلوه دادن روحانیان حتا از جنسِ واپس‌گرایانِ پیشانیِ سفیدی چون شیخ فضل‌الله نوری و آخوند کاشانی است. آیا می‌توان آخوند کاشانی را با زنده‌یاد محمد مصدق در یک کفه ترازو گذاشته و برابر دانست؟ و بدتر از آن  دکتر مصدق را در انجام کودتا مقصر اصلی نشان داد نه کاشانی که امروز اسناد سرّی آن نیز منتشر و همهِ رازِ کاشانیِ ریاکار آشکار شده است؟ می‌توانید برگِ ۳۸۲ کتاب نام‌برده از بهنود را بخوانید تا به شعبده‌بازی او با تاریخ بیشتر آشنا شوید. هر جا که توانسته برای راضی نگاه داشتن آخوندها هر گونه که توانسته به رضاشاه توهین نموده و او را تحقیر کرده است: «آن بیسوادِ سوادکوهی، رضا میرپنج و..». آیا بهنود نمی‌داند که لقب میرپنج رضاشاه نشانی از دلیری و مهارت او در تیراندازی با مسلسل ماکسی بوده است که نخست لقبش «رضا ماکسی» بوده است و سپس با درجه نظامی‌اش به «رضا میرپنج» بدل می‌شود؟

مسعود بهنود هر کاری که رضاشاه در راه پیشرفت ایران انجام داده، به شکلی سرچشمه‌اش را سود انگلستان و یا سود شخصی او دانسته است. از راه‌سازی شوسه و راه آهن گرفته تا شهرسازی و دگرگونی در چهرهِ تهران که پایتخت بوده است.

در اینجا یک نمونه خنده‌آور می‌آورم و به‌ این بخش پایان می‌دهم. زمانی که در راه تهران‌ـ اهواز در لرستان تونلی ایجاد می‌کنند که در آن زمان و با آن وسیله‌ها که داشته‌اند شاهکاری بوده است، بخوانیم بهنود با آن چگونه بر خورد کرده. دقت بفرمایید:

«وقتی راه تهران‌ـ اهواز در لرستان تونلی پیدا کرد در کنار زاگروس…» (زیرنویس برگِ ۱۱۴، همان).

برای اینکه کارِ درخشانِ احداث تونل در دلِ کوه را بی‌اهمیت جلوه دهد، می‌نویسد «تونلی پیدا کرد»! چگونه پیدا کرد؟ در بین کوه چگونه تونل پیدا می‌شود؟!

به یاد داشته باشیم که کار بزرگ و تاریخی ساختن راه آهن سراسری ایران، نخستین پروژه‌ای بود که با تصمیم ایرانی، کارگر ایرانی و پولِ ایرانی بدون وام گرفتن از بیگانگان که دردوره قاجار روال همیشگی بود، انجام گرفت و روند شرم‌آور وام گرفتن پی در پیِ دوره قاجار از بیگانگان، در ازای امتیاز دادن به آنان را در هم شکست و از بین برد. در این راه آهن سراسری ۲۴۵ تونل در دل کوه‌ها ساخته شد، ۲۵۱ پُل بزرگ و ۴۰۰۰ پُل کوچک‌تر احداث شد. آغازِ کار ۲۳ مهرماه ۱۳۰۶ و پایان کار ۲۷ مرداد ۱۳۱۷ بود. این یکی از ماندگارترین و درخشان‌ترین خدمات رضاشاه است آن هم در زمانی که پولی در خزانه موجود نبود و به همین دلیل در تاریخ ۹ خرداد ۱۳۰۴ قانون انحصار دولتی قند و شکر و چای به اجرا گذاشته شد که قابل انتقال به هیچ فرد، شرکت و یا دولت بیگانه نبود. با درآمد حاصل از مالیات بر قند و شکر و چای بود که هزینه ‌ایجاد راه آهن فراهم شد و رضاشاه شخصا بر کارها و پیشرفت آن نظارت داشت. این، بنا به گفته بهنود، «بیسواد سوادکوهی» با درایت، دلیری و میهن‌پرستی در اندک زمان و با دستی خالی، ایران را به دورانی تازه از پیشرفت‌های زیربنایی رهنمود شد. اما مسعود بهنود و امثال او که ادعای سواد و روشنفکری داشته و دارند برای میهن خود چه کرده‌اند؟!

در بخش چهارم به زندگی یکی از بحث‌انگیزترین چهره‌های دوران رضاشاه، عبدالحسین تیمورتاش خواهم پرداخت.
ادامه دارد

[بخش نخست]   [بخش دوم]

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=88247