بهجت امید ـ شیدا بازیار*، نویسندهی ۲۷ سالهی ایرانی- آلمانی چندی پیش در مصاحبهای با یک کانال تلویزیونی آلمان گفت: «معلومه که شبها در تهران آرام نیست». دلیل اینکه با این حال نخستین رمان او عنوان «شبها تهران آرام است» را بر خود دارد، یکی از راویان این کتاب ۲۸۰ صفحهای با خواننده در میان میگذارد.
«نیم ساعت اول صبح بچهها رو بیدار کن، بشور، صبحونه بده، بعد یک ساعت ببر پایین پیش ماشین زنای همسایه، خداحافظی و بوسیدن صورتای خسته. بعد دو ساعت منتظر ماشین پست بمون و سه ساعت بعد، برنج رو بشور و بذار خیس بخوره. اونوقت تازه نُه ساعت و بیست دقیقه به قسمت نُهم سریال تلویزیونی آمریکایی زیبا و ثروتمند باقی مونده**…»
زندگی روزانهی ناهید تبعیدی در آلمان، یکی از راویان رمان «شبها تهران آرام است»، اینگونه آغاز میشود. او تنها شخصیت اصلی داستان مهاجرت اجباری خانوادهی خود نیست. در کنار این مادر، همسرش بهزاد و دو فرزند آنها لاله و مراد هم به نوبهی خود رشتهی روایت را به دست میگیرند و پس از بازگو کردن رویدادهای سیاسیـ تاریخیـ خانوادگی میان سالهای ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۹ در ایران و آلمان، آن را به دست تارا، دختر لاله، میسپارند تا او سرانجام نقطهی پایانی بر حوادث و ماجراهای غیرقابل پیشبینی داستان بگذارد.
شیوهی بیان این راویان خوشکلام که دنیای ذهنی آنان را به نمایش میگذارد، به هم نزدیک است. همگی اغلب تصاویر خود را با جملات تودرتو و طولانی و به کمک حروف ربط و کما و ویرگول و دو نقطه… نقاشی میکنند، پاراگراف برای نشان دادن بخشی مستقل از موضوعهای پیشین کمتر به کار گرفته میشود و رویدادها به صورتی درهم برهم و با ربط و بیربط با یکدیگر، مطرح میشوند. رمان «تهران شبها آرام است»، ولی بیش از هر چیز کنکاشی هوشمندانه و ادبی در شخصیتهایی است که به نسلهای متفاوت و به گروههای متفاوت در یک نسل تعلق دارند.
این اثر تا کنون دو جایزهی «اولا هان» و «اووه یونسون» آلمان را از آن خود کرده است.
برای آشنایی بیشتر با دیدگاههای شیدا بازیار با او به گفتوگو نشستهایم:
بهجت امید: شما در رمان خود بهجای حادثهآفرینی، روی شخصیتپردازی تکیه کردهاید. البته نه به این معنی که در طول داستان اتفاقی نمیافتد. این رویدادها ولی بیشتر برای نشان دادن واکنش شخصیتها بهکار گرفته میشوند و به این طریق جلوهای از خصوصیات آنها به نمایش در میآیند. در واقع شخصیتها در پیشزمینه قرار دارند و رویدادهای سیاسیـ تاریخی در پسزمینه. چرا این شیوه را انتخاب کردید؟
شیدا بازیار: من نمیدانم که آیا رمان، رسانهی مناسبی برای بازگویی مستقیم حوادث تاریخیـ سیاسی هست یا نه. شاید بتوان موضوعهایی از این دست را در قالب گزارش یا مقاله بهتر نوشت. نقطهی قوت ادبیات در این است که واقعیت را بازگو کند، بدون آنکه واقعگرا باشد. به نظر من از طریق شخصیتهای خیالی و نشاندادن افکار و روابط انسانی آنها، گاهی اوقات بهتر میشود دنیای واقعی را به تصویر کشید تا از راه داستانهای غیرواقعی.
ـ «شبها تهران…» رمانی است با بافت سیاسی؛ بهزاد، همسرش ناهید، دخترش لاله و مراد و بعد دختر لاله، تارا، هر کدام اینها به راه و رسم خود در ایران و آلمان فعالیت سیاسی دارند. به ویژه بهزاد بهعنوان کنشگر سیاسی، رویدادهای پیش و بعد از انقلاب ۱۹۷۹ را با جزییات و دقیق مطرح میکند. آیا این اطلاعات را از راه تحقیق بهدست آوردهاید یا از پدر و مادر خود به عنوان فعالان سیاسی سابق کمک گرفتهاید؟
ـ تحقیقات من دربارهی حوادث تاریخی تنها به موضوعهایی که در فصل بهزاد مطرح شده، محدود نمیشود و فصلهای دیگر را هم در بر میگیرد. من نمیخواستم رویدادها و زمان وقوع آنها را تغییر بدهم. از این کار بهکلی صرفنظر کردم حتی در جاهایی که میشد بعضی از حوادث تاریخی را برای پردازش بهتر شخصیتها به خوبی بهکار گرفت. اگر چشمپوشی نمیکردم، نمیتوانستم به گذشته وفادار بمانم. منابع تحقیقاتی من که در زمینههای مختلف بود، کم نبودند. اولا که کتابهای علمی و ادبی خیلی خواندم و اطلاعاتم را سرانجام با گفتوگو با پدر و مادرم کامل کردم. این مطالعات به ویژه برای بخشهای اول و دوم که به رویدادهای سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۹ برمیگردد، خیلی مهم بود. بعضی وقتها هم خیلی ساده آگهیهای تبلیغاتی سالهای دههی ۱۹۸۰ را در یوتیوب دیدم تا فضای عمومی آن سالها در آلمان فدرال دستم بیاید.
ـ شخصیت ناهید را که باورپذیر هم هست، چگونه طرح ریختید؟ او هر چند در ایران در رشتهی ادبیات تحصیل کرده و فعالیتهای سیاسی هم داشته، در آلمان خیلی ساکت است، فقط به کار خانه و بچهها میرسد و در حالی که مثلا بهزاد، همسرش، مشغول بحث سیاسی با والتر، همسایهی آلمانی خود، در بارهی وضعیت آلمان دموکراتیک و اتحاد جماهیر شوروی است، او در مورد مدل موی سر اولا، زن همسایه، فکر میکند. آیا از شخصیت مادرتان الهام گرفتید؟
ـ من روی شخصیت ناهید خیلی کار کردم و راستش ملاط و زمینهی خاصی هم در این رابطه نداشتم. ناهید زن باهوش و قویای است، ولی به دلیل جایگاه اجتماعیاش به عنوان یک زن، امکان زیادی برای نشان دادن تواناییهای خود نداشته. ناهید فقط همسر و مادر نیست، به اضافهی این دو خصوصیت، پناهجو هم هست. او در تمام موارد در سایه باقی میماند، هر چند که در فکر و ذهنش، جوابهای بهتر و واکنشهای مناسبتری حاضر و آماده دارد. این تعادل را حفظ کردن و در پایان او را نه به عنوان «قربانی» و «زن تحت فشار» به تصویر کشیدن، برای من خیلی مهم بود؛ کسی که در ظاهر ذکاوت و برتریاش نسبت به همسرش معلوم نیست، ولی این تفوق و بهتربودن را در گفتوگوی درونی با خود نشان میدهد. فکر نمیکنم که این شخصیت با مادر من وجوه مشترک زیادی داشته باشد، به جز گرفتار بودن در همان ساختارهای اجتماعیای که گفتم؛ ساختارهایی که چارچوب رفتارهای او را به عنوان پناهجو در گذشته تعیین میکردند یا حالا هم میکنند. اینکه به عنوان یک زن باید جنگید، یک مسئله است، ولی مسئلهی دیگر این است که این زن ناگهان وضعیت یک پناهجو را پیدا میکند و خودش را در مقایسه با دیگران، مثلا با زنان آلمانی برابر و در یک سطح نمیبیند.
ـ لاله هم در ایران خیلی ساکت است و اصلا اظهار نظر نمیکند، در حالی که با هوشیاری تمام ماجراهای سفرش را مو به مو توضیح میدهد. او مثلا با پسرهای فامیل که دانشجو هستند، آشنا میشود، ولی دلیل اینکه آنها میخواهند هر طور شده از ایران فرار کنند، درک نمیکند. چرا؟ به خاطر اینکه از اوضاع بیخبر است یا نمیداند چه واکنشی باید نشان دهد؟
ـ فکر میکنم که لاله خیلی چیزها را نمیتواند بفهمد، چون در یک نظام دموکراتیک بزرگ شده و درک و فهماش بر این پایه شکل گرفته است. او در سفرش به ایران با یک سیستم فشار و سرکوب روبرو میشود. اینجاست که لاله به اهمیت امتیازهایی که دارد، پی میبرد. او در طول سفرش میکوشد اصلا جلب توجه نکند و موفق هم هست؛ به نظر من این تواناییای است که همهی بچههای مهاجرتبار باید بیاموزند: لاله روابط و مناسباتی که در پیرامونش در جریان است، به خوبی تشخیص میدهد، آنها را میفهمد و سرانجام هم همرنگ جماعت میشود.
ـ چرا مراد نمیتواند خود را از پیوندهای مزاحم خانوادگی که بهطور سنتی در خانوادههای ایرانی رعایت میشود، رها کند، در حالی که او به هر حال از یک استقلال فردی نسبی برخوردار است، راه خود را میرود، مثلا به عنوان دانشجو همان زندگیای را در پیش گرفته که یک دانشجوی آلمانی، و بهطور کامل خودش را با زندگی آلمانی وفق داده است. آیا این وابستگی به خانواده برای نسل مراد، نمونهوار است؟
ـ من فکر نمیکنم برای انسانهایی مثل من و مراد که بین دو فرهنگ بزرگ شدهاند، گزینش «یا این، یا آن» وجود داشته باشد. من وقتی به نوع تربیت و زندگی اجتماعیام برمیگردم، میبینم که تحت تاثیر فرهنگهای زیادی بودهام، از هر کدام بهرهای گرفتهام و این در مجموع به فرهنگی نو تبدیل شده است. اگر بخواهم مقولهی چندهویتی را در خودم توضیح بدهم، میگویم که من میانگین تاثیر فرهنگهای ایرانی، آلمانی و کردی هستم. درست مثل این میماند که من بخشهایی از مادر، پدر، خواهر، برادر و دوستانم را در خود حمل کنم. اگر چیزی برای نسل مرادـ همچنین نسل منـ نمونهوار باشد، شاید همین چندگانگی فرهنگی است که ما باید آن را هر روز مرتب تعریف کنیم. چون دنیای بیرون، دایم سوال «یا این یا آن را» برای ما مطرح میکند.
ـ خوانندهی مخاطب شما ایرانیها هستند یا آلمانیها؟ چه چیزی را میخواهید با آنها در میان بگذارید؟
ـ در وهلهی اول من برای خودم مینویسم. من از نوجوانی شروع به نوشتن کردم و در بیست سال نخست زندگیام واضح است که خوانندهای نداشتم. اینکه حالا نوشتههای من نظر خوانندگانی را جلب کرده که به دلایل مختلف با شخصیتهای داستان من رابطه برقرار میکنند، برایم هنوز هم تعجبآور است. ولی این واقعیت که ملیتهای مختلفـ ایرانیها، آلمانیها، لهستانیها و سوریهاـ به کتاب من علاقمند شدهاند، نشان میدهد که ادبیات جهانی است و شاید اصولا به مخاطب خاصی نیاز ندارد. من هنگام نوشتن قصد آموزش ندارم و برنامهریزی هم نمیکنم. اگر قرار باشد در رمانم قصد انتقال نکتهای را داشته باشم، این پرسش است که تاثیر انقلاب ایران بر سرنوشت انسانهای ساده چگونه بوده و پیامدهای آن چه تفاوتهایی با یکدیگر داشتهاند؟ به عبارت دیگر معتقدم که باید با کنجکاوی با جهانی که در آن زندگی میکنیم، روبرو شد و سوال کرد.
ـ شما شخصیتهای خود را با فاصله، بدون نشاندادن احساسات زیادی، ولی با همدلی زیاد پرداختهاید. این شیوه، سنتی در ادبیات فارسی ندارد. برخی شما را نویسندهی آلمانی ایرانیتبار مینامند و برخی دیگر، نویسندهی ایرانی نسل دوم در آلمان. تعریف خودتان چیست؟
ـ این سوال گاهی برای خودم هم مطرح میشود. در بهترین حالت دوست دارم که فقط «نویسنده» باشم و بس. برای من همین کافی است. ولی مثل اینکه برای دیگران نه!
ـ شما در دانشگاه هیلدزهایم در رشتهی «نوشتن خلاق» تحصیل کردهاید. برای نویسندهشدن استعداد لازم است یا تسلط بر تکنیک یا داشتن «رابطه» با دنیای نشر که معمولا از طریق این نهادها برقرار میشود؟
ـ فکر میکنم من در دانشگاه هیلدزهایم در درجهی اول آموختم که علاقه به نوشتن را میتوانم جدی بگیرم و اینکه چگونه نوشتههایم را نقد کنم. یکی از کلاسهای این دانشگاه، نقد داستانهای دانشجویان از طرف شرکتکنندگان بود. این انتقادها برای من ابتدا خیلی دردناک بودند، ولی در مرحلهی بعد به همین دلیل تاثیری سازنده داشتند. گاهی میبایست وقت زیادی برای یک نکته صرف میکردم تا به این نتیجه میرسیدم که لازم نیست آن را منظور کنم. این گونه برخورد را هم میبایست میآموختم. فکر میکنم، برای انتشار نخستین اثر هم استعداد لازم است و هم شانس. نویسنده باید شانس بیاورد و با کسانی آشنا شود که بخواهد واقعا با او کار و همکاری کند. دانشگاه هیلدزهایم در این خصوص فعالانه به من کمک نکرد، ولی در طول تحصیل یاد گرفتم تشخیص بدهم که در داستانم چه نکتههایی اهمیت دارند، تا بتوانم در بارهی پیشنهاد تغییر آنها تصمیم درست بگیرم.
———————————————-
* شیدا بازیار که در سال ۱۹۸۸ در شهر هرمسکایل در ایالت راینلندفالس آلمان در خانوادهای مهاجر به دنیا آمده، در رشتهی «نگارش خلاق» دانشکدهی شهر هیلدزهایم تحصیل کرده و در برلین به عنوان مشاور آموزشی به کار با جوانان خارجیای که در ایالت براندنبورگ دورهی یکسالهی «آشنایی با مقدمات زیستمحیطی سالم و پایدار» را میآموزند، مشغول است.
** این گفتوگو به زبان آلمانی صورت گرفته و مصاحبهکننده آن را به فارسی برگردانده است.