برزو فارسی- روایتهای مختلفی از وقایع این جنگ به صورت فیلم، عکس، کتاب و مستند منتشر شده و به ویژه در سالهای اخیر زیر سایه رقابتهای جناحی ناگفتههای تلخی درباره فجایع از سوی فرماندهان رده بالای نظامی و سرداران و اُمرا و افسرانی که در میدان نبرد حضور داشتند نقل شده و میشود.
از آخرین روایات نظامیان ایران از جنگ هشتسالهی ایران و عراق، اظهارات امیرعلی حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه در توصیف این جنگ با نام بردن از عملیات «کربلای ۵» و «والفجر ۸» است. او میگوید: «در برخی از عملیاتها شرایط به گونهای بود که ۳۵۰ نفر در شب به عملیات میرفتیم، اما صبح تنها ۱۷۵ نفر باز میگشتیم. در عملیاتهایی حضور داشتم که اسلحه نداشیم و میرفتیم تا با سلاح دشمن با آنها بجنگیم».
پیش از او هم ناخدا هوشنگ صمدی، عضو تکاوران نیروی دریایی ارتش در مصاحبهای جنجالی روایت کرده بود «ﺩﺭ ۴۵ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻮﺩﺗﺎﯼ ﻧﻮﮊﻩ، ﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﻏﺮﺿﯽ، ۱۹ ﻧﻔﺮ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺻﺒﺤﮕﺎﻩ ﻟﺸﮑﺮ ۹۲ ﺯﺭﻫﯽ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ» او پرسیده بود: «ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺗﺶ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪ؟ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﺠﻨﮕﻨﺪ؟!»
اما جنگ برای خیلیها نان و آب داشت. خود روحالله خمینی رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی و جنگافروز بزرگ، جنگ را «برکت» نامید. ادامه و امتداد آن جنگ و آن «برکت» را امروز در عراق و سوریه و یمن میتوان دید. همانهایی که دیروز برای رسیدن به کربلا و «قدس» با شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» جوانان مردم و قشرهای مختلف جامعه را حتی با زور راهی جبهههای جنگ میکردند و خودشان در مراکز شعار میدادند که زیر بار پایین گذاشتن اسلحه و غلاف کردن شمشیرها نمیروند، اینک سالهاست زیر سایهی «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» در عراق، نجف و کربلا را در چنگ دارند و در سوریه در رویای آزادی «قدس» هستند.
سرهنگ بازنشسته ابراهیم شهلایی، از نظامیان باسابقهی جنگ ایران و عراق، در تهران آنقدر که محدودیتها به او اجازه میدهد با کیهان لندن در مورد آغاز جنگ، وضعیت ارتش و سپاه در آن سالها و رویدادهای میدانی در خط مقدم و تجریههای شخصیاش گفتگو کرده است. این گفتگو درباره دو عرصه صورت گرفت: موقعیت ارتش در جنگ و تجربیات شخصی. سرهنگ ابراهیم شهلایی بازنشسته ارتش در رستهی پیاده و فارغالتحصیل دانشکده افسری ارتش است و فوق لیسانس آیتی دارد. اوی در دانشگاه ارتش، در حوزه TIS و سنجش از راه دور تدریس میکرده است. سرهنگ شهلایی نویسنده و مترجم است و دو کتاب تالیف کرده که درباره سایبرنتیک و تهدیدات حوزهی سایبری و دیگری کاربردهای عملیاتی GPS است. کتاب دیگر او که به صورت الکترونیک منتشر شده رویکرد صنعتی به مدیریت بحران است. تدوین و ترجمه چندین مقاله پژوهشی در حوزه نظامی برای ارتش و همینطور جهت تدریس در دانشگاههای ارتش و تدوین نرمافزارهای آموزشی برای دانشگاههای ارتش از دیگر فعالیتهای اوست. وی در حال حاضر نیز با شرکت نفت همکاری دارد و امنیت شبکههای کامیپوتری و سیستمهای الکترونیک را به کارشناسان شرکت نفت آموزش میدهد.
موقعیت ارتش در جنگ عراق و یک جنگ احتمالی
– جناب سرهنگ، آرشیو روزنامهها را که ورق میزنیم، مشخصاً ارتش عراق در شرایطی به مرزهای ایران یورش بُرد که دهها ژنرال و افسر عالیرتبه و حتی نیروهای میانی ارتش یا اعدام شده بودند، یا دادگاهی و زندانی بودند و یا از بیم جان فراری. بخشی از ارتش هم در کردستان و ترکمنصحرا و نقاط دور و نزدیک درگیر گروههای مسلح «ضد انقلاب» بود. صدام حسین، چقدر روی ضعف و آشفتگی ارتش برای حمله حساب کرده بود؟
– بعد از انقلاب ۵۷ ارتش در چند بخش دچار از همگسیختگی شدید شد. یکی از دست دادن ژنرالها و فرماندهان نخبهای بود که به راحتی میتوانستند ارتش را در جنگها هدایت کنند. مسئله دوم عدم اعتماد جمهوری اسلامی به ارتش بود که میترسید کودتا کند. مسئله سوم عدم انضباط در ردههای مختلف ارتش بود که نتیجهی از همپاشیدگی شالودهی ارتش تحت تاثیر انقلاب بود. مسئله دیگر هم این بود که تجهیزات عمده و اساسی ارتش را از آن گرفته بودند.
برای مثال تانکهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز را که یکی از قدرتمندترین لشکرهای نیروی زمینی بود گرفته بودند و در ایستگاه راهآهن اهواز پارک کرده بودند و وقتی جنگ شروع شد به ارتش گفتند بیایید تانکهایتان را بردارید و بروید و بجنگید!
همه ارتشها سازمان اطلاعاتی دارند. صدام به راحتی توانست بفهمد که ارتش ایران در آن مقطع فقط ۳۰ درصد از نظر توان رزمی خود را در اختیار دارد. اختلافات مرزی که قبل از انقلاب بین ایران و عراق بهخصوص در مسئله «اروندرود» وجود داشت و صدام خودش را در قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر شکست خورده میدید، او را مجاب کرد که به ایران حمله کند تا شکستی که از نظر سیاسی برایش گران تمام شده بود جبران شود. لذا برای حمله برنامهریزی کرد و با اینکه اطلاعات ارتش ایران متوجه آن شده بود، اما جمهوری اسلامی به این اطلاعات و گزارشها بها نمیداد. تا آنجا که ارتش عراق با توپخانه و خمپاره مرزهای ایران را هدف قرار داد و هجوم همهجانبه را از تمام محورها آغاز کرد که میتوانست تبدیل به یک فاجعهی بزرگ برای ایران شود.
این نشان میدهد صدام بر اساس اطلاعات و برنامهریزیهایی که داشت گمان میکرد ارتش ایران توان مقابله را ندارد. صدام بر اساس از بین رفتن شالوده سازمانی و ساختاری ارتش ایران به کشور ما حمله کرد. در روزهای اول جنگ موفق هم بودند و ارتش مجهز عراق در بعضی از محورها تا ۵۰ کیلومتر داخل خاک ایران شدند و مناطقی را اشغال کردند. اما ارتش ما به تدریج آماده رزم شد تا اینکه سال ۱۳۶۱ به پیروزیهای قابل ملاحظهای دست پیدا کردیم.
– روایات از جنگ متفاوت است و تایید و تکذیب آنها دشوار. اینکه بعضی رسانههای حکومت روایت میکنند، گروهی از فرماندهان حامی شاه به ارتش صدام برای حمله گِرا دادند، تا چه اندازه صحت دارد؟ شما شخصاً موردی در آن دوران دیدید و یا شنیدید؟
– به هیچ عنوان این مسئله درست نیست. افسران ایران، میهنپرست و مسوولیتپذیر بودند. وقتی انقلاب شد افسران ارتش بر اساس راهبردی که ستاد مشترک ارتش مشخص کرد به مردم پیوستند. جنگ عراق علیه ایران جنگی تحمیلی بود، اینکه گفته شود بر اساس اطلاعاتی بوده که از ایران به ارتش عراق داده شده اشتباه کامل است. ارتش عراق بر مبنای اطلاعات خودش به ایران یورش برد و اینطور نیست که ارتش یک کشور بر اساس گفتهها و شنیدههای کسانی که از کشور مقابل شنیدهاند برنامهریزی کنند! من در طول هشت سال جنگ در مناطق مختلفی بودم از جبهه مریوان گرفته تا هورالعظیم حضور داشتم و در بیش از ۱۰ عملیات بودم و با قدرت میگویم تمام افسران ارتش وطنپرست و مسوولیتپذیر بودند.
– جنگ در قدرت گرفتن سپاه به عنوان یک نهاد نظامی چقدر تاثیر داشت؟
– سپاه سازمان «شبهنظامی» بود که ابتدای انقلاب تاسیس شد و اصلاً یک سازمان نظامی نبود و ساختار نظامی نداشت و کسی هم تصور نمیکرد بتواند ساختار نظامی را در خود ایجاد کند، اما جنگ شروع شد و نیروهای مردمی به ناچار به علت عدم توانایی ارتش در مقابله با ارتش صدام به جبههها آمدند و پا به پای ارتش جنگیدند و به تدریج ساختار نظامی هم در سپاه ایجاد شد.
بعد از جنگ هم این ساختار ادامه پیدا کرد، اما ساختار تعریف شده نظامی نبوده و نیست. در واقع سپاه یک سازمان «رزمی- نظامی» نیست، بلکه یک سازمان «نظامی- سیاسی» است. درست است که سپاه بسیاری از مشخصههای یک سازمان نظامی را دارد و معماری آن چیزی شبیه ساختار ارتش تعریف و پیاده شده، اما سیاست در آن دخالت زیادی دارد باعث میشود که نتواند صرفا یک سازمان رزمی باشد، اما بودجههای کلانی میگیرد که از نظر نظامی آن را در سطح بسیار بالایی قرار داده است.
– به نظر میرسد فرماندهان ارتش در سالهای اخیر بیش از گذشته وارد مسائل سیاسی و جهتگیریهای حکومتی شدهاند مصداق بارز آن دو مصاحبهی اخیر سرلشکر موسوی، فرمانده جدید ارتش و تهدید اسراییل به نابودی است. در گذشته کمتر این مسئله دیده میشد. فکر میکنید علت آن چیست؟ یک دستور دیکته شده است یا باورهای قلبی آنها؟
– ارتش ساختار نظامی دارد نه سیاسی. اگر میبینید امیر موسوی چنین سخنرانیهایی میکند که رنگ و بوی سیاسی دارند در اصل تاکید بر اهداف راهبردی آیتالله خامنهای است. ما نمیتوانیم این صحبتها را به عنوان وارد شدن ارتش به سیاست تلقی کنیم. ارتش توان وارد شدن به سیاست را ندارد. چون در نظام آموزشی آنها سیاست جایی نداشته مگر در ردههای بالای مدیریت کلان که نیاز به تصمیمگیریهای استراتژیک بر مبنای مسائل سیاسی دارد که از طرف حکومت مطرح میشود.
اینکه امیر موسوی سخنرانی میکند، همان چیزهایی است که آقای خامنهای تاکید کرده و او به موازات بیانات آیتالله خامنهای خودش را در آن مسیر قرار میدهد. او شاید بنا به جایگاهی که دارد نظرات سیاسی هم بدهد اما به نظر میرسد که خواسته ارتش را در چارچوب راهبردهای حکومت قرار دهد و اینکه نشان دهد اختلافی بین ارتش و سپاه در این زمینهها وجود ندارد.
– شما بارها به وضعیت معیشتی پرسنل و خانوادههای ارتشیها اعتراض کردید. از نزدیک از زندگی خود و دیگر همکارانتان خبر دارید. اخبار زیادی منتشر شده که پرسنل ارتش به وضعیت حقوقشان اعتراض دارند. به طور طبیعی معیشت ارتباط مستقیم با انگیزه پرسنل در یک سازمان دارد. از شما نمیپرسم توانایی ارتش ایران برای مقابله با یک تهاجم احتمالی چقدر است، اما میخواهم بدانم آیا این بیانگیزگی به سازمان ارتش آسیب نمیزند؟
– دقیقاً همینطور است. دکترین نظامی هر کشوری شامل گزینهها و فاکتورهایی هست که توان و الگوی رزمی نیروهای مسلح را مشخص میکند. ساختار نیروهای مسلح ایران بر خلاف ساختار نیروهای مسلح دیگر کشورهای دنیا به دو یا سه بخش مختلف تشکیل قسمت شده [ارتش، سپاه و بسیج] که باعث شده تعداد پرسنل نیروهای مسلح آمار بالایی داشته باشند و بودجهای که به نیروهای مسلح میرسد به دو یا سه بخش تقسیم شود. به طور مشخص بر اساس نیازهایی که حکومت برای آنها تشخیص داده بودجه نظامی هم بین آنها تقسیم میشود. حقوق پرسنل ارتش خیلی ضعیف است و این انگیزه عملیاتی ارتش را کاهش میدهد.
اطمینان از اینکه خانواده در پشت جبهه مورد پشتیبانی و حمایت حکومت قرار بگیرد، یکی از نیازهای سربازی است که در میدان جنگ حضور دارد. نظامی باید بداند وقتی در ماموریت است خانوادهی او در آسایش هستند، اما ما میبینیم ارتش در وضعیت کنونی موقعیت مناسبی ندارد. اینکه گفته شود در تحریم هستیم دلیل خوبی برای ضعفها نیست. اینکه گفته شود حقوق ارتش پایین است چون اقتصاد وضعیت خوبی ندارد هم قابل قبول نیست. باید به معیشت پرسنل ارتش رسیدگی شود. سیاستهای غلط اقتصادی باید بازنگری شود.
– به حضور نظامی ارتش در سوریه بپردازیم. به نظر هنوز در ردههای بالای تصمیمگیری جمعبندی مشخصی برای توجیه این حضور وجود ندارد. اختلاف نظر کجاست؟ توان ارتش بالا نبود که فقط چند یگان محدود اعزام شدند و یا اینکه اعتماد کافی نسبت به آنها وجود ندارد؟
– طبق قانون اساسی، ماموریت ارتش حفاظت از مرزها و خاک کشور در مقال تهدیدات خارجی است و ماموریت ندارد به جنگهای خارج از کشور در منطقه اعزام شود. البته نیروهای ویژه ارتش استثناء هستند و بر اساس استراتژیهای عملیاتی میتوانند به ماموریتهای خارج از کشور اعزام شوند. چیزی شبیه نیروهای دلتای آمریکا. آنها برای مدتی کوتاهی در سوریه بودند، اما توان رزمی آنها برای جنگ درازمدت نیست و برای عملیات ضربتی است.
– به عنوان یک فرمانده نظامی، که پس از انقلاب اسلامی به استخدام در آمدید، در چنین شرایطی آیا ارتش امروز ایران توانسته هویت ملّی خود را حفظ کند؟
– ارتش ما ممکن است از نظر معیشتی دچار مشکلی باشد اما همچنان ملّی است و در بحرانها و تهاجم دشمن از کشور دفاع میکند. همچنان که سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد این ارتش بود که با همان وضعیت نابسامانی که داشت دفاع را آغاز کرد. ارتش همان ارتش است، اما نیاز به این دارد که مورد توجه قرار گرفته و پشتیبانی از آن مورد بازنگری قرارگیرد. ارتش به بودجه نیاز دارد تا متحول شود، اما همین الان اگر خطری کشور را تهدید کند معلوم است که به مقابله خواهد پرداخت همچنان که الان تیپهای مختلف ارتش در نقاط حساس مرزی مستقر هستند. معیشت نامطلوب ارتش دلیلی نیست که از مسوولیتهای خود شانه خالی کند، اما نباید انتظار داشته باشیم که ارتشی که به آن توجه نشده در بالاترین راندمان نظامی و عملیاتی قرار داشته باشد.
تجربیات شخصی در دوران جنگ
– جناب سرهنگ، انقلاب مولّد نوع خاصی از موسیقی نیز بود؛ جنگ هم به همین ترتیب؛ آیا در میدان رزم، موسیقی جنگ انگیزه در پیشروی را افزایش میداد؟
– موسیقی بخشی از رزم است. کشورهای مختلف مارشهای نظامی بهخصوصی دارند. چه ارکسترهای نظامی در مراسم اجرا داشته باشند و چه موسیقی ضبط شدهای باشد که از رادیو و تلویزیون پخش میشود قطعا تاثیرگذار است. سرباز در میدان جنگ موسیقی و آهنگ زمزمه میکند. اشعار رزمی تاریخ و هویت دارند. همچنان که ابیات شاهنامه فردوسی برگرفته از رزم است و در عملیات تهاجمی موسیقی عامل روحیهبخش و برانگیزاننده است و قابلیت نیروها را بالا میبرد.
– رسانههای حکومتی طوری وانمود میکنند که هر کس در جنگ بود مذهبی و انقلابی بود. آیا مثلاً کسی نبوده که در جنگ حضور داشته باشد و باورهایش متمایز از تفکرات حکومت باشد؟ مثلاً مذهبی نباشد و اهل نماز و روزه نباشد، یا مثلاً سرود و مارش «انقلابی» گوش ندهد و رفتارهای ارزشی بر مبنای کلیشههای حکومتی نداشته باشد؟
– همه جور آدم در جنگ بود. من سربازهای مختلفی داشتم خیلی از آنها مذهبی بودند خیلی اصلاً مذهبی نبود. خیلی بودند آهنگهای داریوش و ستار و گوگوش و مهستی و هایده زمزمه میکردند. اصلاً این بحثها نبود. بحث دفاع از کشور بود.
– به همان اندازه نیروهای مذهبی، از غیرمذهبیها هم دلاوری میدیدید؟
– دقیقاً، دقیقاً همینطور بود. سربازی داشتم در پایان خدمت بود. اما در عملیات با عشق و علاقه آمد، جنگید و واقعاً جنگجو بود و شهید هم شد. فراموش نمیکنم سربازانی را که مردانه جنگیدند. بحث مذهبی بودن و غیرمذهبی بودن اصلا نبود، بحث دفاع از مملکت بود.
– مواردی از تداخل ماموریت بین یگانهای ارتش و سپاه را دیدید؟
– اتفاقاتی افتاد، اما به تدریج در سالهای سوم و چهارم جنگ ناهماهنگیها از بین رفت ولی خیلی ناهماهنگیها هم بود و تا پایان جنگ هم ماند. دو سازمان رزمی بودند و هر دو برای هدف واحد میجنگیدند، اما از دو منبع مختلف فرمان میگرفتند. این باعث میشد ناهماهنگی ایجاد شود. این ناهماهنگیها گاهی دردسرساز بود.
– وقتی جنگ تمام شد شما از نظامیانی بودید که خوشحال شدید یا ناراحت بودید؟
– من خوشحال شدم. ارتش خوشحال شد.
– خوشحالی شما در تضاد با آنها که میخواستند راه کربلا و «قدس» را بروند نبود؟
– این شعارها به هیچ عنوان منطقی نبود و جنبه واقعی نداشت. چون ما با یک کشور میجنگیدیم. عراق عضو سازمان ملل بود و به عنوان یک کشور حد و مرز و ساختار سیاسی و حقوقی و هویتی داشت. همانطور که عراق نتوانست کویت را به عنوان استان نوزدهم به خودش ملحق کند و همه علیه صدام جنگیدند تا کویت اشغال نشود به همین ترتیب نمیتوانستیم عراق را اشغال کنیم و به مردم آنها حکومتی دیگر تحمیل کنیم. این شعارها را میدادند، اما رنگ باخت و به داستان تبدیل شد و به تاریخ پیوست.
– به نظر شما این ارتش مورد پسند جمهوری اسلامی هست؟
– من نمیتوانم بگویم جمهوری اسلامی چطور ارتشی میپسندد، اما میتوانم بگویم که هر چقدر برای یک سازمان هزینه کنند به همان اندازه میتوانند از آن انتظار داشته باشند و باور من این است که جمهوری اسلامی باید به همان اندازه از ارتش توقع داشته باشد که به ارتشیها بودجه و بها میدهد. بودجه باید در حدی باشد که یک سازمان نظامی بتواند خودش را در عملیات مختلف نشان دهد، در غیر این صورت نمیتواند ماموریت را در سطح بالا انجام دهد.
– شما در فضای مجازی دائم انتقاد میکنید؛ از فرماندهان رده بالای ارتش گرفته تا سیاستهای جاری؛ آیا نگران عواقب آن نیستید؟ آیا تحت فشار یا انتقاد قرار نمیگیرید؟
– انتقاد یک تذکر است. انتقاد این نیست که تضاد داشته باشیم. اصولاً با انتقاد نواقص و معایب را عنوان میکنیم که این نواقص به چشم مسوول برسد و تلاش کند آن را از بین ببرد. من سالها برای کشور جنگیدم و خدمت کردم و انتظار دارم کشورم استاندارهای خوبی داشته باشد. انتظار ندارم کشورم یک کشور عقبمانده یا گسترشدهندهی ناهنجاریهای بینالمللی نامیده شود. من به خودم حق میدهم انتقاد کنم. هر ایرانی حق دارد انتقاد کند و سعی کند مسوولان را به حرکت وادارند تا کشور توسعه پیدا کند.
ما نباید گسترش دهندهی ناهنجاریها باشیم و برای دنیا دردسر درست کنیم. انتقاد میکنیم تا کشور به استانداردهای خوب برسد و به نظرم بایستی انجام شود. اگر انتقاد نشود کشور دچار رخوت سیاسی میشود.
حالا یا به انتقادها گوش میدهند و برخورد سازنده میکنند و یا برخورد غیرمنطقی میکنند. من از طرف دوستانم خیلی مورد انتقاد قرار گرفتم، اما فلسفه زندگی به من میگوید برای کشورت زحمت کشیدی و حق داری انتقاد کنی و حق داری به مسوولان کشور بگویی در راهکارهایی که میدهید باید بازنگری شود. من در دانشگاه به دانشجویان خودم میگویم که باید از همه قابلیتهایمان برای توسعه منافع ملی استفاده کنیم. ما کاری به اسراییل و آمریکا نداریم. شاید دوست من که هنوز بازنشسته نشده احساس کند این انتقادها برای او مشکلساز میشود.
-جناب سرهنگ شهلایی، وقت زیادی در اختیار ما گذاشتید و از صمیم قلب از شما سپاسگزاریم.
این مطلب را پیدا کردم که فکر کنم اینجا هم جایش هست چون نکاتی جالب دارد. که فرق “ارتش” یک کشور را با نیرو های ایدئولوژی مذهبی نشان میدهد.
ارتش تجویز و ریشه های بومی برای دفاع دارد.
در حالیکه سپاه تجویز خود را از عربستان گرفته است. (قران که قاموس دفاع و فرهنگ عرب است)
پس بیخود نیست ایرانی را دو برابر غیر ایرانی سرکوب میکند!
و با مشتی هم پیاله, از لبنان تا طالبان و القاعده گرفته همکاری زیر زمینی هم دارد.
*****
اولین ارتش اسلام که هم در دربار عباسیان و هم امویان خدمت میکردند معروف بودند به متوالی.
متوالی (Mu-te-waa-li) با متولی (تشدید بر حرف لام) یا موالی اشتباه نشود.
با تکیه بر قدرت شمشیر “متوالی” خلیفه حکومت میکرد.
اکنون, متوالی ها کی بودند?
افسران, سربازان (تربیت شده ) و خانوار ها و خاندان های نظامی ی هر دو امپراتوری ایران و روم.
بعد از شصت سال (از صدر اسلام) تمامیت جهان اسلام دست اینها افتاد.
خلیفه با اینها مدام مشکل داشت.
چونکه این افسران (در اساس با درجه ی پایین تر در امپراتوری ایران و روم) هر از چند گاهی خلیفه ای را کنار زده و مثلن برادر او را جای او میکاشتند.
یا خاندانی را کنار زده با خاندانی دیگر جایگزین میکردند.
در جمع افسران هم دینامیزم بازی و تعلقاتی که داشتند (هشتاد در صد عرب تبار نبودند) که بخشی از این بازی ها به بومیت “افسر” برمیگشت, یعنی منطقه ای که او اهلش بود و بخشن رقابت برای درجه که امتیاز اقتصادی و قدرت پشتوانه آن بود. افسری که در دربار خلیفه خدمت میکرد معمولا در زادگاه خودش از فامیل او بودند که “حاکم” محلی میشدند.
کابوس عرب های در قدرت که امروز هم در واحد های نظامی محافظات از خاندان های سلطنتی از غیر عرب استفاده میکنند, مثل گارد شاهی در اردن که اکثر ترک های چرکسی تبار هستند.
این بود که افسری در جای دیگر محفل نفوذ جایگزین کرده که در فرصت “باید” خود خلیفه را سرنگون کرده که در صورت چنین کاری افسر پیروز خود رئیس ارتش شده و این یعنی اوج قدرت نظامی.
*****
در ابتدا تاسیس سپاه با عنوان “سپاه پاسداران ایران” بوده است.
*****
این با مخالفت مستقیم شخص خمینی مواجه شده و جای ایران, انقلاب اسلامی میگذارند.
و به فرمان خود خمینی بود که شعاری از قران در آرم و پرچم سپاه.
*****
چرا “سپاه پاسداران ایران”?
پس از کوروش بزرگ این شاه عباس بزرگ بوده که اولین پایه گذار ارتش نوین در جهان (!!!), با رفرم و فرخوان سربازی و حاشیه کشاندن قیزیل باشان ترک, وقتی که ارتش نوین او به اصفهان رژه می روند با سلام نظامی به شاه عباس, خود شاه اینطور سخنرانی خودش را شروع میکند:
– “سپاه پاسداران ایران” را به ملت ایران هدیه میکنم.
بعد از قرون وسطی تا همین زمان سخنرانی شاه عباس, نیرو های نظامی یعنی , جمع کردن مشتی مزدور, هر که باشند و غارت مردمان, هر که باشند بوده است.
این مدل اسکندر مقدونی بوده است که او هم با روش بربریت, سر راه خودش هر چه قداره و دزد و قاتل را با خودش همراه برد تا رویاروی “ارتش” مدرن هخامنشیان قرار بگیرد. بعد از آن دیگر بربریت سالاری همه جا حاکم بوده است.
و ایرانیان به تنهایی نمی توانستند به جهان بربریت حالی کنند که مزدور از دور دور ها اجاره نکنند. دفاع باید بومی باشد و فرخوان سربازی که در زمان ما همه شمول است.
– ژنرال پنتاگون میگوید تمام ارتش های نوین لگاسی کوروش بزرگ است.
– او با تدوین حقوق و تربیت سربازان میخواست جلوی جنگ سالار هایی را بگیرد که برای غنائم جنگی به دیگران حمله میکردند مثل جهادی های امروز.
هر جا که اختلاف باشد آنان حضور دارند برای چه ? غارت و تجاوز!
*****
ماجرای سپاه به همین روان شناختی برمیگردد.
برخی سپاه با استناد بر آیه های قران حتا به بن لادن هم چشمک میزدند!
سپاهی با تصویر آخوند ها حین نماز خواندن نوشته است که ما پیرو اسلام هستیم نه لباس.
و بعد این تصویر ترانه ی یک خانم مراکشی را پخش میکند! (اینستاگرام)
در دایره ی دوستانش از عربستان بگیرید تا امارات و افغانستان, اندونزی تا کشور های آمریکای لاتین.
این دماغ فرو کردن به هر سوراخ سمبه ای برمیگردد به همان اصل ایرادی که انگیزه و “شعار” اصلی این نهاد آن را علم کرده است.
این شعار قرانی در دفاع از فرهنگ بیگانه و سرکوبی فرهنگ بومی, ایرانی پرچم شده است!
وقتی در بومیت ریشه ای نداشته باشید مثل میمون به هر چیزی آویزان شده که شاید یک مشت معنا به چفت دندانت مزمزه بشه!
روابط آشکار حکومت ایران با طالبان ارتباط زیر زمینی سپاه با این سازمان بوده است. سپاه در محافل گوناگون با تمام گروه های تروریستی مرتبط است.
حتا با امریکا هم ارتباط هایی و همکاری هایی داشته.
برای یک الاغ اجاره ای فرقی نمیکنه خر سوار خامنه ای باشه یا سعودی ها یا حتا امریکا!
گروه نظامی که از بیگانه یا دشمن تجویز حلالیت سرکوب مردم خود را بگیرد خوب همین ریشه ی تروریست بودن است!
– یک چنین گروهی دفاع از کشور نیست, بلکه دشمن و مار آستین است!
– به قول آمریکایی ها:
Some times a man got to do what a man got to do
شیلی پینوشه را داشت که ضمن قشقشره های رسانه ای علیه او, سوسیال دموکرات های خردمند شیلی با درک اینکه کشور باید باشد که دیگر چیز ها هم باشد, خود او را قهرمان کشور قلمداد کرده اند.
مصر هم السیسی را داشت که ما در بحران ۵۷ نداشتیم.
نمیدانم چرا ایران هنوز مردی ندارد که با مشتی بکوبد بر میز که و تمام عرصه ها را زیر کنترل گرفته, اول اتم را تا بیخ برود و بعدش …. دموکراسی را در تمام ارگان های کشوری شرط ایفای نقش کند. (Authoritarian demcracy)
خمینی در هاج و واج عوام زدگی به قدرت رسیده بود!
و این قل قل و قم قم و قد قد و غار غار, همان “لیبرالیسم” است که بازرگان در زمان شاه آن را نمایندگی میکرد.
این یعنی لیبرتاریان دموکراسی (Libertarian democracy) در ایران شکست خورده است!
نیاز به Authoritarian دموکراسی است, و اما “مرد” میدان کجاست?
که معمولان از محیط نظامیان پرچم بلند میکند!
و شعار پرچم او ساده است:
کسی به عمه جان من گفت تو???!!!
– این تکه کلام شاه عباس بزرگ بوده است.
یک موضوعی هیچ وقت یادم نمیره.
مسلسل خودکار یوزی که آن زمان بهترین سلاح برای جنگ خیابانی و خانه به خانه بوده است ساخت اسرائیل است.
یک مسلسل کوچک با خشاب که کمی از تپانچه بزرگ تر بوده.
وقتی سپاه پاسداران در سراسر کشور یک شبه ریخته بودند خیابان ها.
بهترین ساختمان ها را در اختیارشان گذاشته بودند و بهشون آموزش داده که با حالت اخم و قهر با مردم, اصلان با مردم صحبت نمیکردند, انگاری یک نیروی خارجی کشور ایران را اشغال کرده بود.
چطور این همه سلاح اسرائیلی دست سپاه بوده است؟
تا به حال ندیدم کسی این ماجرا را تحقیق کرده باشد.
با شعار مرگ بر اسرائیل و با بهترین قطعات یدکی و سلاح اسرائیلی بر دوش کشور ایران را اشغال کرده بودند؟
من بچه بودم اما فکر میکردم چطور این خمینی این همه به اسرائیل مظنون است اما فکر نمیکند یا نمیداند که سپاهش با سلاح اسرائیلی همه جای ایران را اشغال کرده است؟
این موضوع را با خود اسرائیلی ها انلاین مطرح کردم, آنها گفتن من “دیوانه یا روانی” شدم. و بدون تحقیق این گفته مرا رد کرده بودند.
شاید فکر میکردند جلوی آمریکایی ها نباید اینها را مطرح کرد؟
نکته ی دیگه لباس نظامی سپاه است. پارچه ی آن “خاص” و اسرائیلی است.
نمیدانم پارچه ی نظامی را از اسرائیل میخرند یا خود میسازند, اما این پارچه در اسرائیل دولوپ شده و بهترین پارچه ی نظامی در جهان است.
بی بی سی راجع به سکوت خامنه ای گفته است.
اینکه اسرائیل تمام نیرو های سپاه را در سوریه متلاشی کرده اما خامنه ای تا کنون فقط به شعار پسنده کرده است.
دنباله ی نوشته های بالا:
وقتی از مرخصی ها استفاده کرده به پایگاه ارتش میرفتیم, در جبهه ی ما به رفتار من مظنون میشوند.
احمد هیس هیس کرده, بیا بیا.
چیه ؟ سلام
سلام, ما نباید این همه پیش سیامک و رضا بریم (دو سرباز پایگاه ارتش).
چرا نه?
دیروز,…….منو خواستند.
کی ؟ برای چی تو رو خواستن؟
ابو داوود (یکی از چهار عرب که در سنگری آپارتمان مانند با امکانات لوکس)
ابو داوود? چی؟
– ابو داوود از من سین جین میکرد که راجع به تو بیشتر بدونه.
– یکی از بچه ها هم نامه داده بهشون که تو به اسلام توهین میکنی و اصلان نماز نمیخونی.
ساعت نماز اکثر بسیجی ها را با امامت یکی از عرب ها جمع میکردند و چون دلبخواهی بوده من معمولا نماز نمیخوندم.
– خلاصه کلی سوال کردند, واهمه داشت که در لیست قرعه هستم.
– اگه تورو به عملیات بخوانند من هم یواشکی از پشت میام قاطی میکنم خودمو.
نه احمد تو به من قول دادی که اصلان در کار من دخالت نکنی!
– اگه طرفت اشتباه بشه چی؟
اینو نگاه کن!
– کوله پشتی دست برد تویش.
حواست باشه. از سوراخ سنگر بیرونو نگاه کردم. احمد امکان نداره طرح من عملی نشه, ده تا نارنجک که یکیش را منفجر کن. پوففففف این عرب های پوفیوز تشریف بردن بهشت لجن الله!
این عرب های مار تا به حال ده تا از کودکان ایرانی را بردن عملیات الکی الکی به کشتن دادن.
اگه منو به عملیات بخوانند من دو تاشون رو در عملیات میکشم و بعد آن اگه خودم کشته نشدم برمیگردم سنگر این دو تا رو هم با سنگرشون میفرستم برن جهنم الله!
– فرمانده ?
نه فرمانده را ولکن, این گاو بیش نیست, یک احمق دهاتی.
اونی که نامه نوشت را میکشم, با اون قیافه ی مثل کفتار, چنان با تزویر نماز نمایشی میخونه که توجه همه را جلب کنه.
همینکه میره سنگر عرب ها مثل یک نوکر زاده توجهشونو جلب کنه شماره یک باشه, من ازش متنفرم.
بهت گفتم احمد, منو لو بده, اما نمیدی. برو بهشون بگو اینجا چکار میکنم!
و کسی هم روحش خبر نداره چطور سر از اینجا در آوردم (فک و فامیل و آشنایان آن زمان به فرمان خمینی ارتش بیست میلیونی فراخوان کرده بود پاسدار ها و انجمن های اسلامی محل دست و پا چلفت شروع کردن به بسیج کردن کودکان زیر سن استاندارد سربازی (که ۱۸ سال تمام است).
به تایید پدر مادر و سپس رئیس انجمن محل نیاز بود که قبولت کنند, من تائید انجمن یا شورای اسلامی محل را جعل کرده بودم.
چون به گرافیک علاقه داشته, نقاشی من خوب بود, انواع دست خط را هم خوب بلد بودم کپی کنم.
در تقاضا برای پیوستن به ارتش بیست میلیونی خط رییس شورای اسلامی محل را جعل کرده بودیم (دو نفر بودیم که یکی را رد میکنند)
چون خانواده اش برای پاسدار های شهر شناخته شده بودند.
که داداش هاش مشروب میخوردند و کافر بودند.
این در شروع جنگ و بحبوحه ی اعتراض های گروه های مختلف, فرار بنی صدر و اعلام دشمنی با مجاهدین و دیگران.
شرایط تقریبا داشت از دست خمینی و آخوند ها خارج میشد که این فراخوان یکی از جفت شیش های خمینی میشه.
چونکه در سراسر کشور جان تازه ای به تحرکات پالایش گرانه ی ایمان خالص برای دفاع کافی است (سخنرانی خمینی)
همزمان شدت سرکوب ها در داخل بیداد میکرد.
من روزی در خیابان راه میرفتم, طبق هر روز جوانان کشور را به جوخه ی اعدام میفرستادن. به جرم منافق بودن. چند تا از بچه های مجاهد را میشناختم. انسان های بدی نبودند اما من علاقه ی زیادی به هنر داشته و از سوسیال اسلامی ها زیادی خوشم نمیومد چونکه میدیدم آنها هنر را قشری میخواهند. و گر نه هنر را در کلیتش قبول نداشتند. این در من یک بی توجهی دو سویه نسبت بهشون ایجاد میکرد.
اما همزمان هم با کشتار ان دسته از به حساب آنها بگیم “طاغوتی” یا پهلویست ها هم خوشم نمیآمد. چونکه همان بچگی میدیدم که از بهترین خانواده ی ما کس و کار حکومت شاه بودند!
خلاصه اینکه اصلان نه از انقلاب خوشم میآمد نه از قیافه ی نحس خمینی و اما از اعدام جوان های کشور خوشم نمیآمد. چه چپ بوده باشند یا مجاهد یا هر عقیده ای دیگر.
هنوز هم آن دوران هر چند جوان (بچه؟) مثل یک زخمی دلم را خاکستر کرده است و آخوند ها را هرگز نخواهم بخشید!
۱۴ – ۱۵ ساله, فکر تحصیل در رشته هنر یا هنر شناسی, دارم راه میرم. بغل یک کیوسک احساس گشنگی بهم دست میده گفتم یه چیزی بخرم, رادیو هم در کیوسک اسامی اعدام شدگان را اعلام میکند.
چیزی خریدم و راه را ادامه دادم تا بی هدف به حاشیه ی شهر رسیدم. به باغ های منازل نگاه میکردم. فکر اعدام ها آزارم میداد. یک جایی در بلندی ایستاده فکر این که خودمو پرت کنم پایین از این لجنستان راحت بشم.
آن زمان یک توحش خاصی سراسر کشور حاکم بود, بیش از هر چیز از حمله و هجوم ها به مدارس, دانشگاه ها و مراکز هنری چندشم میشد و کینه مرا به اسلام و آخوند ها دو برابر میکرد.
از حماقت چپ گراهای هپروتی هم خوشم نمیآمد. خوب لمس میکردم که آنان در رویا زندگی میکنند, اما بعد ها به عمق بیماری ایدئولوژیک و آرمان گرایی در “سیاست” پی بردم.
از شنیده ها بر می آمد که اپوزیسیون جایی بین مرز ایران و عراق را اشغال کرده و از آنجا میخواهند ایران را آزاد کنند.
– کردستان!
این گونه بود که تصمیم گرفته بودم که خود را از این طریق به کردستان رسانده و به جمع اوپزسیون بپیوندم.
اراده ی قوی در من وجود داشت که این آخوند ها دشمن ایران و ایرانی هستند باید ریشه کن بشوند!
اگر کسی زیاد از لحاظ سیاسی مرا سین جین میکرد, به عنوان یک مخالف صد در صد انقلاب ۵۷ جزو همان شاهی ها حساب میشدم اما شاهدوست هم نبودم.
یک احترام خاصی نسبت به شاه ایران و فرح دیبا در خود حس میکردم.
از رسانه های آخوندی و چپ گرا ها که آن زمان با ادبیات لمپن و لجن به زنان خاندان پهلوی توهین میکردند خوشم نمیآمد.
و خوب هم تشخیص می دادم که توهین کنندگان فکر و فرهنگ خود را افشا میکنند.
در جایی میخوندی که فرح پهلوی با جیمی کارتر از فلان کشور آفریقا شیری که حیوانات وحشی را دوشیده بودند را خریده و در حمام یا وان حمام با هم در شیر نزدیکی میکردند.
شاه هم حین نزدیکی جیمی کارتر را روی فرح هل میداد. (از شهبانو فرح پهلوی عذر میخواهم, آن زمان رسانه های آخوندی مملو از این داستان ها بوده که انزجار مردم را نسبت به خاندان پهلوی موجب باشند)
برای همین گونه ادبیات بوده که چپی ها را هرگز قبول نداشتم, چون در جایی مدعی بودند زنان استثمار میشوند اما هم زمان بغل تیتر های درشت اهانت به زن, رهبران توده را میدیدی که فکر مسلح کردن لشکر امام بودند!
با اینها امیدوارم متوجه شده اید که من در جبهه و کردستان چکار میکردم.
*****
خط مقدم جبهه
احمد؟
– جانم
خلاصه ی ماجرا را برایم بگو.
من دو روز بیشتر ندارم و با ادای بیماری یا چیزی شبیه این برمیگردم سنندج.
آنجا پیش اون عکاسه میمونم و اگر خواستی از من اطلاعی داشته باشی سنندج میری پیش همون عکاس.
اما ممکنه با رفتن من تو هم مورد شک واقع بشی برای همین این دوره را پیش اون عکاس نرو.
نزدیک های بهار بوده و پنجوین پوشیده از سبزه و گل.
میشد از همان کوه های سر به فلک کشیده با پای پیاده به پنجوین رفت, اما ریسک مین ها در راه خطرناک بود.
معمولا قاچاق چی های لب مرزی راه های خاصی را میشناختند اما آنها قابل اعتماد آن چنانی نبودند.
در بینشان چک به دست هم زیاد بودند (چک به کردی یعنی سلاح و این شامل کسانی میشد که برای حکومتی خدمت قاچاق میکردند, حکومت ایران یا عراق یا ترکیه فرقی نمیکرد, پروانه ی حمل سلاح داشتند و برخی از هر سه حکومت ایران, عراق و ترکیه پروانه داشتند. چون برای حکومت های سه مرز ایران و عراق و ترکیه نگهداشتن راه و چاه ارتباط قاچاق مهم بود, برای آنان اهمیتی نداشت که , چک داری میتواند برای دشمن هم خدماتی انجام دهد)
چک دار ها با بریدن سر سربازان, سپاهیان, بسیجی ها , افسران از صدام پول دریافت میکردند.
قیمت سر ها هم بستگی به درجه داشت. اگر سر افسری را به عراق میبردند و با کد نظامی بر گردنشان اثبات میکردند که طرف درجه دار نظامی هست پول بیشتر پرداخت میشد.
اینها را در کردستان از چند منبع مختلف شنیده بودم, عجیب بود اما سریال قیمت ها مرا به فکر وا داشته بود.
قیمت سر سرباز ایرانی یا افسر ارتش ایران به مراتب از سر سپاهیان گران تر بوده!
و سر من “بسیجی” ارزون ترین! بهم بر میخورد اصلان, اما اگر باهوش باشید, متوجه میشوید که صدام برای سر پاسدار یا بسیجی بهایی نمیپرداخت, الا چند دینار نا چیز که چک دار سربر را جلب کند. چرا این همه برای سر سرباز یا افسران ایرانی پول میده؟
یک هفته در جبهه زمان گذشت اما جز چند تا غر از طرف آن بچه بسیجی که خیلی تظاهر میکرد و زیادی نماز میخواند و چپ و راست خبر میبرد به سنگر عرب ها,… اتفاق خاصی نیفتاده بود.
انگاری وزیر اطلاعات خط مقدم شده بود و رفتار ما را با چاشنی و مکتوب به سمع عرب ها میرساند.
ابو داوود با این رفتار پسرک انگار پسر روحانی خودشو پیدا کرده بود. چنان او را به سنگر خود میبرد و جفت و جور بازی طوری شده بود که فرمانده احمق ما که پاسدار بود از این بچه بسیجی میترسید.
توی تپه چاله های سنگرها هی اینور و آنور میرفت و با خشم به سوی عراقی ها نگاه میکرد که با این حالات دیده بشه.
و بعد رو به آسمان ای خدا ای خدا و دشمن کافر را نفرین میکرد.
آنقدر به این کارهایش تظاهر میکرد که اصلان کاملا معلوم بود که اهدافی پشت این تحرکات کاسه ی داغ تر از اش شدن نهفته بود.
من فهمیده بودم که نسبت به این “بچه کفتار”, چون چهرشو مثل خمینی اخمو و ترش نشون میداد من اسمشو گذاشته بودم بچه کفتار.
رادیو برنامه فارسی تلویزیون عراق را هم در سنگر عرب ها میدیدیم که به خمینی میگفتن “کفتار”.
بچه کفتار تا جایی پیش میرود که از لحاظ روانی بر آن پاسدار گاو چیره شده بود, از او انتقاد میکرد که خط مقدس جبهه را کرده منافق خانه؟
همزمان گفتن منافق خانه یک چرخی هم به برق چشمانش به طرف من و “دوستانم” حواله میداد که توجه عرب ها را به این جلب کند.
فرمانده سپاه هم روشن بود که نسبت به عرب ها به قول انگلیس ها بگیم, لاو پروفایل داشت. یک حالت خضوع و نوکر صفتی چندش آور.
پنج شنبه بود, کمی آرام تر و از عملیات چند هفته خبر نبود, احمد ؟ بریم پیش سیامک؟
– فرمانده نیست!
وقتی اون نیست حمید مسئول است به حمید بگو ما برای چند ساعت رفتیم پیش سیامک.
گالون لب چشمه می گذاریم در بازگشت آب پر کنیم بیاریم.
از خوش و بش کردن گرم ما با سربازان بویژه سیامک که بعد دیدن کار های گرافیک من علاقه ی خاصی به من پیدا کرده بود.
افسران درجه دار هم کنجکاو شده. سر میرسیدند , آهان, اینه؟ دست بده, سلام
اسمم و اسم فامیل
به نظر میآمد فرمانده آنجا بود اما درجه ی دوشش را به خاطر ندارم.
به چهره ام کنجکاو شد, “فلانی” را میشناسید ؟ (از خانواده ی امیران و بسیاری شناخته شده های دوران پهلوی)
بله اقا فامیل من است.
بلند شد چکمه ها را بهم کوبید با سلام نظامی: اینجا چکار میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من چیزی نگفتم (نمیخواستم بهش دروغ بگم, شک داشتم چی بگم).
پس فامیل ,………………, هستی ؟ الان کجاست میدونی ؟
خطاب به خواننده ها : حتا اگر کشور را نام ببرم اکثر ایرانیان نسل ان روزی تشخیص میدهند اسم فامیل من چیست!
با اشاره به سربازان, بیرون میرن, احمد هم میخواست بره بیرون, گفتم ایشان دوست من است, ما با هم هستیم.
سوال هایی کرد اما کنجکاوی بیش از حد او (این اینجا چکار میکنه ؟؟؟ بسیجی؟؟؟)….
گفتم باید بریم.
گفت: به ما گفتن که اجازه ندیم شما اینجا بیایید, من هم گفتم اینجا مرز ایران است و نمیتونیم از فرزندان ایران بخواهیم اینجا نیایند, الا کتبی و دلیل آن را هم عنوان کنند.
احمد گفت مجید یه آدم پرت و گاو است.
فرمانده ارتش: مجید؟
من گفتم: همون فرمانده جبهه ما که گفت اجازه ندید اینجا بیاییم.
مارا برد بیرون و یک علامت را نشان داد گفت میدانید این چیست ؟
نه آقا.
دست منو گرفت (حس کردم بی ارتباط با ان فامیل ما نیست که یکی از بزرگان ارتش ایران بود)
و گفت: اینجا را میبینی ؟
بله آقا.
اینجا مرز ایران و عراق است.
صدامی ها یک وجب از اینجا عبور کنند وارد مرز ایران بشوند با من سر و کار دارند!
قیافش مثل شیر بود وقتی میگفت: با من سر و کار دارند!
خوشم آمده بود.
جایی که شما هستید خاک عراق است (سنگر ما بسیجی ها).
آیت الله خمینی گفت اسلام در خطر است. (آیت الله را با لحن محقر ادا میکرد)
این وظیفه ی ما نیست که برای نجات اسلام با مسلمانان بجنگیم!
محافظت از کشور ایران وظیفه ی ماست و جان ما در این راه میسوزد.
چند تا سوال کرد و گذاشت بریم قسمت سنگر سربازها, به من هنوز نگاه های معنا دار میکرد, فامیل ,………….. را اینجا آوردند؟
****
به قسمت خودمان برگشتیم.
احمد؟
– جانم
فهمیدی منظور او چه بود؟
-…….. به گوشم
جایی که ما را آوردند خاک عراق است, برای همین این عرب ها اینجا صاحب خانه هستند. در حالیکه یک کیلو متر لب مرز پایگاه ارتش ایران است.
آن قسمت زرد رو برو که خالی است آنجا پایگاه عراقی ها بوده است.
طبق قانون ارتش اجازه ندارد وارد مرز عراق بشود. اما اجازه هم نمیدهد عراقی وارد مرز ایران بشوند. چون خمینی گفت صدام کافر است و اسلام در خطر, جنگ هفتاد و دو ملت اسلام و جنگ ایران و عراق دو چیز متفاوت است.
احمد: اینها را تو از کجا یاد گرفتی؟
بابا هزار بار نظامیان فامیل را شنیدم که اینها را بحث میکنند که اگر جنگ جنگ اسلام و کفر است, وظیفه ی ارتش چه میشود؟
که فلانی میگفت: هیچ چیزی تغییر نکرده است ارتش کماکان از کشور دفاع میکند.
احمد: خیلی از افسران و درجه در ارتش را اعدام کردند.
– هنوز هم دارند اعدام میکنند, اما همزمان ارتش قانون مشخص خودش را دارد.
با گالون های آب به قسمت خودمان برگشتیم, خوش بختانه فرمانده مجید پیام رادیویی داد که چند روزی در سنندج میماند, و با حمید راحت تر بودیم.
من هم چند روز بیشتر نداشتم که به سنندج برگردم که عکاس آشنا مرا به منطقه ی آزاد پنجوین ببرد. (قاچاق کند)
پنجوین – مجاهدین آنجا اردو داشتند و چرایی آمدن مرا شنیدن و بی تفاوت فلنگشونو بستند و رفتند.
نگزاشتن وارد اردوی آنها بشویم, اما از دور میشد دید که بر خلاف گروه های دیگر از امکانات یک ارتش مجهز برخوردارند, ماشین های جیپ و ……… به عراق هم آسان بیا برو میکردند.
گروه های دیگر همون نزدیک ها ساختمان هایی داشتند که حزب دموکرات کردستان قبول کرد از من پذیرایی کند.
کرد ها را میدیدم که با چهره های سوخته ی کوهی, به من خیره میشوند و برخی از آنها فارسی هم بلد نبودند.
۵ ماه بعد: زمانی بود که بخوبی متوجه شدم که ارتش عراق فقط از سربازان ایرانی با سلاح ژ۳ میترسیدند! آن زمان هر سرباز ایرانی یک ژ۳ داشت.
ابتدای جنگ بود و کم نبودند از افسران عراقی که گیج ماجرای جنگ ایران و عراق بودند, آنها به دو دسته ی ضد صدام و طرفدار صدام تقسیم بودند.
آن دسته که ضد صدام بودند دلایل عدیده داشتند, اما عمده ی آنها کودتا ی مسخره صدام علیه دایی خودش را مشروع نمیدانستند. پایین تر, برخی حتا حزب بعث را قبول نداشتند که ماشین فولوکسواگون ساخت هیتلر را از آرژانتین میخریدند, عنوان ماشین برازیلیا.
هیتلر آرزو داشت هر آلمانی یک ماشین داشته باشد, صدام هم به طبیعیت سخنرانی هیتلر را به عربی کپی میکند, که از کشور آرژانتین همان ماشین را برای تمام مردان عراقی بالای سن ۱۸ سال به عراق میفروشند.
اصلاح موی سر عراقی هم مدل هیتلری بوده, تمام نظامیان هیتلر با این مدل موی سر میزدند اما بر خلاف آلمان ها بسیاری موهایشان وزوزی بوده.
کابوس عراقی ها ارتش ایران بود.
اصلان روی پاسدار ها و بسیجی ها حساب نمیکردند که هیچ, حتا به قول رحیم صفوی از کشته دادن کودکان ایرانی کیف هم میبردند. (ایشان صفوی نیست, چون صفوی ها سید نبودند! این نام را جعل کرده است که به خامنه ای نزدیک بشود, خامنه ای فاسد لجن را که اگر شاه عباس دوم زنده بود او را با شمشیر دو شقه میکرد!!!!!!!!!!!!!!)
اینکه خمینی جنگش اسلام بوده و پیروی از مکتب شهادت اسلامی و اسلام بازی هم چیزی بود که کاملا در تضاد با موازین جنگ متعارف که اگر طرف های جنگ دو ارتش مدرن کشور بوده باشند.
ارتش اراده کند به مدت دو ساعت تمام عراق را میتوانست اشغال کند.
و این دقیقن چیزی بود که من از آن سوی جبهه به درکش رسیده بودم, پس آنگاه سخت نبود درک کنم که در طول جنگ کابوس عراق صدام ارتش ایران بوده است!
ارتشی که در دو جبهه در آن واحد میجنگید, تجاوز صدام به خاک ایران. و تجاوز خمینی به جان ایران!
اتوبوس راه افتاد و مادر هایی را میدیدی که با اشک و برخی خوشحالی اتوبوس را بدرقه میکردند.
آموزش ما در یکی از مراکز دانشجویی دوران پهلوی بوده.
در زمان شاه اردو های دانش آموزان از سراسر کشور آنجا جمع میشدند و هزار برنامه.
تمام بچه هایی که در اردوگاه آموزش یک ماهه نظامی میدیدند زیر سن ۱۶ سال بودند.
از روستا های مجاور و اکثر فرزندان کشاورزان فقیر ایران انقلاب زده بحران انقلاب سبب اصلی رضایت بسیاری از پدر مادر ها بوده است که نان کافی برای فرزندانشان نداشتند.
اگر تک و توکی هم برای مذهب با باور و نه فقر به آنجا آمده بودند گروه سپاهیان که آموزش میدادند با آنها تور دیگر رفتار میکردند, یعنی آنجا هم آنها خودی بودند.
در این یک ماه اتفاقات زیادی هم بین بچه ها میافتد و برخی بچه ها اخراج شده بودند اما عاقبت ۱۶۰ تا از ما آماده رفتن به جبهه میشویم.
در اتوبوس آن دسته از بچه شیطون ها رفتند پشت پشت اتوبوس صندلی ها را اشغال کردند و آنهایی هم که مذهبی از خانواده های “خودی” بودند جلوی اتوبوس نزدیک شوفر نشستند.
فقط شوفر اتوبوس در اتوبوس ما سنش بالای ۱۶ بوده است, بقیه ی ما از دم زیر ۱۶ سال, من هم ۱۴ سال پیش نداشتم.
سر و صدا هایی از برخی بچه ها بیا بیا, کنجکاو شدم رفتم اون پشت اتوبوس. دیدم چند تا از بچه ها که در اردوگاه هم کلی شیطنت میکردند دارند اون پشت اتوبوس استمناء میکنند!
چونکه قبل حرکت اتوبوس به ما بسته هایی داده بودند که تویش جزوه های تبلیغاتی جنگ بوده, یک قران جیبی و برخی حدیث و روایات های بهشت .
بچه های پشت اتوبوس بسته ها را باز کرده و با کشف روایت های بهشت و حور بهشتی, شروع کردن به حساب بگیم “لب گرفتن از جزوه که انگاری تصویر حور بهشتی است” و استمناء میکردند.
من چون از اون بچه شیطون ها کوچیک تر بودم برای من این صحنه ها عجیب بود و یکی از اون بچه شیطون ها از من خوشش نمیومد.
میان راه به کسی که کنار صندلی من نشسته بود گفت برو کنار و بغل من جای او نشست.
یک چاقو را هم از جیبش در میاره خطاب به من میگه: اگه به شوفر بگی فردا روز شهید که شدیم با این چاقو “………..” تورو پاره میکنم.
اضافه میکند که پدر بزرگ او یک روحانی معروف بوده و شکی ندارد که یک لشکر حور و پری در بهشت برای او آماده منتظرند.
و خدا کلی به پدر بزرگ او و مردگان یا رفتگان خانواده ی او کلی زمین زیار در بهشت داده است.
گفتم چیزی به کسی نمیگم. گفت باریکلا بچه ی خوب.
شاید به پدر بزرگ خود گفتم که تورو توی جهنم نندازن.
گفتم که اگه شهید بشم که مستقیم میرم بهشت!
گفت نه استثنا هم هست, انسان هایی که صاحب نام باشند در بهشت حق بیشتر دارند, و باز کمی از پدر بزرگش گفت, یادش میرفت که او بهشت را نادیده, اما چنان از باغ ها و قصر های پدر بزرگش میگفت که انگاری داری فیلم های هندی نگاه میکنی.
خیالش از جانب من راحت شد و رفت اون پشت, شوفر هم در میکروفون یک اخطاری داده بود که بچه ها ساکت باشند.
من تمام راه فکر یک چیزی بودم که مرا آزار میداد, و متاسفانه اینجا نمیخواهم راجع به این صحبت کنم.
اما فکر اگر کشته بشوم برای من مهم نبود, بهشت و جهنم را هم باور نداشتم.
اساسن اسلام و مذهب را باور نداشتم.
همان بچگی هم استدلال های قوی در حس من بوده است, اما شاید نمیتوانستم به زبان بیاورم.
و اینکه فقر و یک بازی باور مذهبی الکی از طرف بزرگ تر ها سبب اصلی چلاندن ما بچه ها در اتوبوس بوده هم در ذهن من یک یقین بوده است.
جبهه آمدیم, در دامنه ی کوه ها اما خط مقدم.
بیا برو های عراقی ها را به چشم میدیدیم.
خوشبختانه آن بچه شلوغ های پشت اتوبوس در قسمت جبهه که ما را برده بودند نیامدند.
چون کسی که مرا با چاقو تهدید کرده بود را فکر این بودم در فرصتی با یک گلوله بکشم.
در جبهه دوستی داشتم که همسنگر بودیم.
به مرور ذهنش را کمی باز کردم و راجع به هر چیزی صحبت میکردیم.
دشمن چیست؟
جنگ چیست؟
خرید و فروش سلاح
وطن , کشور, بهشت, خدا, شیطان, مجاهدین, اعدام ها (که آن زمان اعدام مجاهدین و برخی گروه ها در رادیو ها و اخبار), کمونیست, سوسیالیست, شاه, امریکا, شما بپرس چه موضوع را صحبت نمیکردیم!
صحبت های ما همه ی سوژه هایی بود که آن زمان از رسانه های ایران شنیده میشد اما اینکه دریافت که نه مذهبی هستم و نه کسی را در نظام جمهوری اسلامی قبول دارم برایش کمی عجیب بوده.
در جبهه ی ما یک فرمانده بوده که به تمام معنا احمق ترین انسانی بوده که در عمرم دیده بودم!
و دوست من با من موافق بود که آن زمان به هم میگفتیم که یک گاو به تمام معناست.
شاید هم احمق نبود خودش را به حماقت میزد.
چه پشتوانه ای او را فرمانده کرده بود یا پاسدار هنوز نمیدانم اما به نظر میومد تحت فشار روانی است.
در قسمت ما چیزی حدود ۵۰ نفر در سه قسمت غار ها در درون کوه و سنگر ها با اتاق هایی در دل کوه.
حدود یک ساعت راه رفتن به اولین پایگاه ارتش ایران میرسیدیم که پشت خط مقدم بوده است. آنها در بلندی های کوه یک جایی مثل غار بزرگ را تبدیل به مجتمع ساختمانی مانند کرده بودند.
معمولا سرباز ها با هم ورق بازی می کردند, نوشیدنی الکل هم داشتند و مجلات زمان شاه هم پیدا میشد که من علاقه ی خاصی به خواندن آن ها داشتم.
هر از چند گاهی به هر بهانه ای مرخصی میگرفتیم میرفتیم پایگاه آنها, سیامک, رضا و دیگر ما را میشناختند.
تا سر و کله ی من پیدا میشد سیامک چند تا مجله را پرت میکرد سراغ من میگفت نگاه کن نگاه کن سوفیا لورن!
چند صفحه عکس های سوفیا لورن, و سوال های من که او کجایی است, چرا معروف است, و خلاصه میفهمیدند با بچه ای به حساب بگیم بسیار فهمیده سر و کار دارند.
دوست جبهه ای من هم با آشنایی با سربازان و افسران ارتش خوشحال و ذوق زده بود. این دوست راز دار من بود و هیچ وقت مرا لو نداد. یعنی صحبت هایی که ضد مذهب میکردم.
ما قرار بود هفت ماه در جبهه باشیم, شاید چهارمین ماه بوده که دومین بچه روی مین رفت و پای خودش را از دست داد.
عباس اسمش بود انتقالش دادن پشت جبهه اما من تردید داشتم که مین تصادفی بود!
اسم دوست خود را بگذارم “احمد”؟ خوب است!
احمد, سلام!
– سلام
کجا بودی, شنیدی امروز چی شد؟
– اره بیچاره عباس یک پاشو از دست داد لعنت به جنگ به صدام به خمینی! (دوست من دیگر کاملا از هر چه اسلام و عرب متنفر بوده, مثل من!)
هموطنان عرب زبان و عرب های شریف میبخشید, این احساسات آن زمان من بود, اما الان طوری دیگر فکر میکنم.
الان فکر میکنم شما ها به مراتب بدبخت تر از ایرانیان هستید.
برگردیم به مکالمه با دوستم.
احمد من ماجرای مین را مشکوکم!
– چطور؟
دیروز مسابقه ی تیراندازی داشتیم. برنده کی بود؟
– عباس!
سلاحش؟
– ژ۳
سنش؟
– ۱۵ سال
هیکلش؟
– دو برابر من و تو! (این قلو بود اما عین نقل و قول, و این طرز مکالمه را من به دوستم یاد داده بودم \ میدادم, چونکه عاشق ادبیات کار آگاهی بودم, کلی کتاب کار آگاهان را میخواندم.)
رنگ موهایش؟
– احمد با چشمان غمگین به من نگاه میکرد, انگار قبلا به رنگ موهای عباس فکر نکرده بود.
چند قطره آب در چشمانش
گریه نکن احمد!
– چشم
قبلا راجع به این چهار تا عرب صحبت کرده بودیم.
– آره
متوجه شدیم که فرمانده کاملا هیچ کاره است.
– ….بگوشم
و طبق قرعه کشی اسامی را می خوانند که شبانه بریم عملیات.
و کاسه ی اسامی که به حساب طبق قرعه کشی اعلام میکنند را در سنگر خود مینویسند و تنظیم می کنند, حتی فرمانده هم اجازه ندارد آنجا باشد.
چهار تا عرب اسامی ما را در کاسه ای مچاله میکنند و یکیشان یک یک اسم ها را اعلام میکند و شبانه به عملیات میروند, و هر عملیاتی, یکی پاشو از دست میده و یکی هم کشته میشه, بقیه هم سالم برمیگردند.
….بگوشم
و اینکه فکر این بودیم یه جورایی بریم تو سنگرشون بگردیم ببینیم چی گیرمون میاد.
– سنگر که نه , هتل ۵ ستاره!
اما شانس این گیرمون نیومد, اره هتل ۵ ستاره, و اگر این کوه های صعب العبور که از قسمت ایران جز با پای آدمی یا قاطر نمیشه اینجا رسید, آن جعبه ی دیوار مانند آهنین که توش چه باشه من و تو نمیدونیم, چطور به اینجا رسید؟
– یخچال, تلویزیون بزرگ رنگی با تمام کانال های عربی و این همه خوراک و میوه جات. تو جدی فکر میکنی که اینها از عراق به اینجا فرستاده شده؟
اطمینان ندارم اما فکر کنیم! مثل بابا ننه هامون گوسفند و احمق نباشیم.
۱- ترتیب مسابقه ی تیر اندازی که عباس برنده شد.
۲- بعد چند ساعت امیر عرب از سنگرش در آمد و اسامی کی امشب به عملیات برود را اعلام کرد.
۳- از عملیات برگشتند اما سر راه پای عباس به مین برخورد میکند؟
۴- عراقی ها که به زمین و زمان تیر باران انواع سلاح های پیشرفته…..
دیدم دندان های احمد از ترس میلرزد.
نترس احمد, چون بترسی فکرت کار نمیکنه.
– یعنی تو جدا فکر میکنی این عرب ها با اونوری ها همه چیز را تنظیم میکنند؟
آفرین, داستان همینه!
اما نمیفهمم چرا؟
و قرار هم نیست همه ی ما بمیریم, چونکه آنهایی که باید بمیرند طبق حساب و کتاب خاصی میمیرند که این باند چهار گانه عرب تصمیم میگیرند, که من نمیدونم چرا صد در صد اطمینان دارم, امیر عرب نه نجفی هست و نه عرب!
ببین عزیزم هر چهار تا میگن که اهل عراق و شهر نجف هستند.
چرا لهجه هایشان این همه با هم فرق میکند؟
(اینو هم اضافه کنم که بعد ها پی بردم حق با من بود چونکه امیر عرب با لهجه ی مصری حرف میزد. صد در صد مصری اما مدعی بود که اهل نجف است.)
احمد؟
– جانم?
ببین اینا اومدن ایران گفتن ما فلان هستیم و بهمان هستیم خوب؟
– خوب؟
و تو هم باور میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
– نه نه راست میگی, این عرب ها کین؟ اینها جدا کی هستند؟
و بابا ننه ی خوش باور ما ما را سپردن دست اینها که اینجا با قرعه کشی ببرن عملیات بکشند؟
– و این فرمانده گاو هم چپ و راستشو نمیدونه کجاست.
تا به حال مجید کشته شد, عملیات اول و عباس پاشو از دست داد عملیات دوم.
و همین الان عرب ها در سنگرشون رقص شکم اسمهان را نگاه میکنند!
****
این داستان که چه عرض کنم, خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد که در جبهه ها جدا چه خبر بوده.
لشکرک یادته……( سلمان )…………