رضا پرچیزاده – داستانِ آشناییِ من با گودزیلا به اوایلِ دههٔ هفتادِ خورشیدی– نزدیکِ سه دهه پیش– برمیگردد. این آشنایی تا به امروز ادامه داشته و در گذارِ زمان بیشتر شده، بهطوری که امروز میتوانم خودم را متخصصِ گودزیلاشناسی بدانم. البته تخصصِ عجیبی به نظر میرسد، اما اگر بدانیم گودزیلا یکی از مهمترین پدیدههای فرهنگیِ تاریخِ معاصر است شاید علاقه من به آن هم چندان عجیب به نظر نرسد. با نگاشتنِ این مقاله قصد دارم خوانندگانِ ایرانی را هم به گودزیلا علاقمند کنم– اگر خودشان پیشاپیش علاقمند نباشند.
آن روزها از سینمای بینالمللی هنوز در ایران تک و توک کارهای خوبی برای عموم به نمایش درمیآمد. مثلا «با گرگها میرقصدِ» کوین کاستنر را– البته با کلی سانسور و کمی دستکاری در دوبله– سینما دیانا (سپیده) به نمایش درآمد. آن موقع گودزیلا را ظاهرا مسئولانِ سینما تازه کشف کرده بودند. آمریکایی نبود، ولی به اندازه اکشن- اَدوِنچِرهای هالیوودی بزن و بکوب داشت، و برای همین هم گزینه خوبی به نظر میرسید برای نمایش در سینماهای تحتِ سیطرهی وزارتِ ارشادِ آخوندی، که هم تا حدودی هیجانِ تماشاچیجذبکُنِ پولساز میخواستند و هم آمریکا را نمیخواستند، یا نمیتوانستند که بخواهند.
اولین گودزیلا را در سینما نیاگارا (بعدا جمهوری) که سینمای فردین بود دیدم. سیزده چهارده سالم بود. «گودزیلا در برابرِ بیولانته» بود. این فیلم شمارهی دوم از سریِ جدیدِ گودزیلا بود. گودزیلا را کمپانی «توهو»ی ژاپن از دهه پنجاه میلادی میساخت. سریِ اولش که تا اواسطِ دهه هفتاد ادامه داشت و تا به امروز هنوز بیشترین شمارگانِ فیلمهای گودزیلا را به خود اختصاص داده عمدتا چندان چنگی به دل نمیزد. برای سرگرمی بدک نبود، اما از لحاظِ درونمایه مفت نمیارزید. عموما عروسکبازی بود. بیشترِ اینها را بعدها روی سیدیهای «سه تا صد تومن» گیرآوردم و دیدم. بعضیهایشان را هم سینما و تلویزیون نشان داد. این سری اواسطِ دهه هفتادِ میلادی تعطیل شده بود.
بعد از یک دهه، در اواسطِ دههی هشتاد، توهو سریِ دومِ گودزیلا را با «بازگشتِ گودزیلا» کلید زد. این فیلم از لحاظِ تکنولوژیک خیلی با قبلیها تفاوت داشت. روی جلوههای ویژهاش کار کرده بودند، و آدم با دیدنِ دم و دستگاهها و هیولایش احساس میکرد دارد یک فیلمِ علمی- تخیلیِ باشخصیت تماشا میکند. شیوه رواییاش هم بلوغِ قابلِ توجهی یافته بود. این را گمانم یکی دو سال بعد در جشنواره «فجر» دیدم. بعد از آن هم «گودزیلا در برابر شاه گیدورا» را– فکر میکنم در سینما سعدی– دیدم که آن هم خوب بود. توهو بعدها چند شماره دیگر هم ساخت، که خیلی معروف نشد. مواردِ هالیوودیِ بعدی هم با وجودِ خرجِ سنگینی که برای آنها شد چندان چنگی به دل نزد.
از قضا، همان گودزیلایی که من اول بار دیدم از نظرِ هنری بهترین گودزیلای تاریخ تا به امروز بوده است. گودزیلا در برابرِ بیولانته تمثیلِ سیاسی- اخلاقیِ نسبتا قدرتمندی است که در قالبِ یک فیلمِ هیولایی بیان شده. دانشمندی که دخترِ محققاش را در جریانِ بمبگذاریِ در یکی از شرکتهای نفتیِ خاورمیانه از دست داده، به یادِ او، در حینِ آزمایش، گلِ سرخِ آزمایشگاهیاش را با سلولِ گودزیلا پیوند میزند، و از این پیوند بیولانته به وجود میآید که هیولایی است مهیب، که ظاهرا روحِ لطیفِ دختر را در خود پنهان کرده. بیولانته که به ترتیبی همزادِ گودزیلاست، گودزیلا را به خود میخواند، و بدین ترتیب نبردی اساطیری میانِ آنها شکل میگیرد.
اما این فقط خطِ داستانیِ ماجراست. درونمایه داستان بسیار فراتر از نبردِ هیولاهاست. نقطه تمرکزِ این فیلم «علمِ بیاخلاق» یا «توسعه تکنولوژیکِ بیمسئولیت» است؛ و به طورِ خاص اینکه بیمسئولیتیِ اخلاقی در مهندسیِ ژنتیکِ تجاری میتواند چه فاجعهای برای بشریت به بار بیاورد. از قضا خودِ گودزیلا دقیقا نمودی کهنالگویی از چنین دغدغهای است. این هیولای نیمهطبیعی نیمهصنعتی خود در اثرِ هستهای شدنِ یک فسیلِ ماقبلِ تاریخ به وجود آمده؛ یعنی بشر در خلقِ آن نقش داشته.
خاستگاهِ گودزیلا بمبِ اتمی است که در جریان جنگ جهانی دوم بر سر ژاپن افتاد. تشعشعاتِ این بمب باعث شد فسیلی دایناسوری پس از میلیونها سال دوباره به صورتِ جهشیافته به زندگی بازگردد و دنیا را با خطرِ نابودی مواجه کند. گودزیلا در حقیقت همان بمبِ اتم است که در زمان و مکان امتداد یافته. از منظری دیگر، گودزیلا آمریکا هم میتواند باشد، که ژاپن را موردِ تهدید قرار میدهد، و بعضی وقتها هم به کمکاش میآید. گودزیلا گهگداری در برابرِ هیولاهای دیگر به ژاپن کمک میکند. وقتی از این جهت به گودزیلا نگاه میکنیم، دیگر فقط یک موجودِ سینماتیکِ تجاری نیست، کلی چیزهای دیگر هم هست. جالب اینکه دو سه سال بعد که اسپیلبرگ «پارک ژوراسیک» را ساخت دغدغهی اصلیِ فیلماش بسیار به گودزیلا نزدیک بود.
سی سال پیش که با چشمهای ریزشده در برابرِ هجومِ نورِ لامپهای تازه روشنشده در آخرِ فیلم از درِ بغلیِ سینما نیاگارا بیرون میزدم تا تمامِ راه به سوی خانه را به گودزیلا بیندیشم و فردایش هم داستانِ فیلم را برای همکلاسیهایم تعریف کنم، فکر میکردم که گودزیلا مهم باشد، ولی میدیدم که هیچکدام از نشریههای «معتبرِ» سینمایی دربارهاش نمینویسند. آنها همهاش دربارهٔ «تارکوفسکی» و «پاراژانوف» و «هال هارتلی» و «آگراندیسمان» و اینجور چیزها مینوشتند. برای همین هم با خودم عهد کردم که خودم یک روز درباره اهمیتِ گودزیلا بنویسم.
اصولا سلایقِ فرهنگیِ دو سه نسل از ایرانیان که تحتِ تاثیرِ اسلامِ انقلابی– و البته چریکبازی– محدودیتهای شدید و عمیق پیدا کرد و بدین ترتیب بسیاری از پرسپکتیوهای جهانی نسبت به سینما و فرهنگِ عامه را از دست داد شایسته است که امروز موردِ بازبینی قرار گیرد. برای آزادیِ ایران، رویکردِ فرهنگیِ ایرانیها باید پوست بیندازد و دنیایشان دوباره بزرگ شود. در دنیای «گلوبال»، «استقلال» امری دِمُدِه است، و نتیجهاش همین رژیمِ فاشیستی است که چهل سال است نگذاشته آبِ خوش از گلوی ایرانیان پایین برود. چشمها را باید شست و نگاه را جهانی کرد.