شایگان و مسکوب

دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ برابر با ۱۶ آپریل ۲۰۱۸


سرور کسمائی – در میانه دهه هشتاد میلادی، شایگان و مسکوب، گه‌گاه غروب‌‌ها از زیر خانه ما در خیابان امیل زولا قدم‌زنان رد می‌شدند. آپارتمانی در طبقه دوم که  تابستان‌ها پنجره‌های بازش صدای فارسی حرف زدن اهالی ایرانی محل را به اتاق می‌آورد.

سرور کسمایی؛ عکس از کیوان صابر

بار اولی که آن دو را از پنجره دیدم، مشغول گپ و گفتی پرشور و خندان بودند. چندی بعد از نزدیکی چهارراه پایین‌تر از خانه می‌گذشتم که دیدم در انتظار سبزشدن چراغ عابر پیاده ایستاده‌اند. این بار سرگرم صحبتی جدی، یکی می‌گفت و دیگری به دقت گوش می‌داد، فارغ از جهان پیرامون و رفت‌ و آمد ماشین‌ها و آدم‌ها. چراغ هم که سبز شد، همچنان ایستاده بودند و حرف می‌زدند. آن سال‌ها هر دو در مرکز مطالعات اسماعیلیه واقع در محله ششم کار می‌کردند و نمی‌دانم  چرا از محله پانزدهم در جنوب غرب پاریس سر در می‌آوردند و گپ‌زنان تا مرکز شهر و حوالی پارک لوکزامبورگ که خانه هر دو نزدیک آن بود، می‌رفتند.

شاهرخ مسکوب

شایگان را شخصا می‌شناختم، چندی پیش از آن مقاله‌ای از من خواسته بود برای ایران‌نامه در باره روند رسمی شدن زبان فارسی در تاجیکستان که هیچگاه ننوشتم (تا همین اواخر هم، با وجود گذشت سی سال، هربار مرا می‌دید به شوخی می‌گفت: پس این مقاله چی شد؟) با مسکوب اما تنها یک‌بار تلفنی صحبت کرده بودم، باز هم در باره تاجیکستان و جشن باربد که با بداخلاقی دعوتم را رد کرده بود (بعدها  البته به یاد نمی‌آورد و منکر می‌شد!) باری، مقاله نانوشته برای یکی و برخورد تلفنی دیگری، باعث شده بود که هیچگاه در خیابان جرئت نکنم پا پیش بگذارم و مزاحم خلوت روشنفکرانه‌شان بشوم. اما همیشه دلم می‌خواست پاورچین پاورچین از پی‌شان بروم و ببینم از چه با این شور و شوق حرف می‌زنند.

داریوش شایگان

چند سال بعد، مرکز مطالعات اسماعیلیه تعطیل شد، شایگان به ایران بازگشت، مسکوب مغازه عکاسی باز کرد و ما هم از آن خیابان رفتیم.

امروز که سیزده سال از درگذشت مسکوب (پاریس، ۱۲ آوریل ۲۰۰۵) و بیست و دو روز از فوت شایگان (تهران، ۲۲ مارس ۲۰۱۸) می‌گذرد، برای کاری به خیابان امیل زولا رفته بودم که دوباره دیدم‌شان. سلانه سلانه از دور می‌آمدند، سخت سرگرم گفتگو، بی‌اعتنا به دور و بر و حتی به چراغ عابر پیاده.  مسکوب همان کلاه کپی آن سال‌ها را به‌ سر و کاپشن کرم‌رنگ به تن و شایگان با موهای پنبه‌ای این اواخر و کت یقه مائویی گل و گشاد. این بار، با  اینکه هر دو را از نزدیک می‌شناختم، باز هم دلم نیامد جلو بروم و مزاحم خلوت‌شان بشوم. پس نوک‌پا از پی‌شان راه افتادم و گوش خواباندم بلکه از حرف‌های‌شان چیزی دستگیرم بشود. نرسیده به چهارراه پایینی، حدسم درست از  آب درآمد، داشتند درباره معضل زمان صحبت می‌کردند. مسکوب از زمان در شاهنامه و فکر ایرانی می‌گفت و شایگان از زمان در رمان «جستجو»  و نزد پروست. مسکوب از زمان بی‌کران در مینو و زمان کران‌‌مند در گیتی، از ‌زمان‌خدای ایرانی، و شایگان از زمان‌های متراکم در یک آن، از زمان فشرده در عصر مدرن. انگار هر کدام عصاره یک عمر تحقیق و تفکر را در دو کتاب آخر خود چکانده و رفته بودند. دو کتاب پایانی، هر دو گرد محور زمان، که یکی در کنار دیگری، چون دو بخش از کتابی واحد، از دوردست تاریخ تا دوران مدرن، از گات‌ها تا پروست را در برمی‌گیرد.

در سال‌های دور و زمان از دست رفته؛ از راست: فرخ غفاری، شاهرخ مسکوب، بزرگ علوی، داریوش شایگان

سر چهارراه می‌ایستم . خشکم زده است. با نگاه بدرقه‌شان می‌کنم. خیابان امیل ‌زولا جلوی چشمم تار شده است. جایی را نمی‌بینم، فقط صدای‌ گپ‌زدن‌شان را از دورترها می‌شنوم. انگار زمان بر این خیابان هم وزیده و خانه‌ها، مغازه‌ها، آدم‌ها را همچون سال‌ها با خود برده است.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۲ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=112541

2 دیدگاه‌

  1. ناشناس

    چه نوشته دلنشین صمیمانه ای، و الله اکبر عجب عکسی . این همه زیبائی و جاذبه در یک نفر؟

  2. رهگذر

    خوب که چی؟ چند تا بورژوای الکی خوشِ از درد بی خبرِ بی فایده

Comments are closed.