آوازه – حالا که چهل سال از فریب بزرگ تاریخ میگذرد و دورویان روی دوم خود را به نمایش گذاشتهاند بهتر میتوان بصیرت فرهنگی برخی از روشنفکران ایران را به درستی ارزیابی کرد. در میان روشنفکران بودند کسانی که فرا رسیدن طاعون سیاه را اعلام میکردند. طاعونی که سیاه و سپید نمیشناخت. کارگر و روشنفکر را از هم تشخیص نمیداد و تنها میخواست جوهر مرگآور خود را در رگهای جامعه تزریق کند. یکی از این نادره مردان نادر نادرپور شاعر بزرگ معاصر است که این روزها مصادف با سالگرد تولد اوست. نادرپور همه انتقادات همکاران خود را که از خمینی حمایت میکردند تحمل کرد و تن به ارتجاع سیاه نداد. نادر پس از آنکه دانست ایران اسلامی جای زیستن او نیست، رنج مهاجرت را بر خود هموار کرد. چندی را در پاریس و چندی را در لسآنجلس بسرآورد و عاقبت از اندیشه از دست رفتن وطن جان به جان آفرین سپرد.
نادر با دیدن مشتهای در هوا گفته بود ارتجاع، ایران را به کام خود کشیده است. اینها رژیمی را طالب بودند که از سالها پیش بزرگانی چون دهخدا، میرزاده عشقی، ایرج میرزا و… ذات آن را کاویده بودند و حالا دوباره تهاجم دوم را تدارک میبینند. او حال خود را در آن روزها چنین تفسیر میکند:
همه خورشید دروغین را در نیمهشبان دیدیم
شدت گریه چنان بود که خندیدیم
او رفت و همتایان او به ناتوانی ذهنی محکومش کردند و نادر را شاعری میدانستند که تنها به حدیث نفس میپردازد و با دردهای جامعه کاری ندارد.
اینک که ورق برگشته و چهل سال از آن روزهای سیاه میگذرد، شاعران متعهد و منتقدان نادرپور چهره پشیمان خود را به نمایش میگذارند.
و اما نادرپور در ایام تبعید با بصیرت عمیقی که داشت، دانست که زمان مبارزه فرا رسیده است. این بود که در کنار شعر به قول منتقدان حدیث نفسی، وارد فضای متعهدانه شد و بهترین شعرهای پس از انقلاب را در چند مجموعه شعری گرد آورد. ولی رنج غربت نادر را بیش از آن آزرد که بتواند در مقابل گرفتاریهای آن مقاومت کند.
او در نخستین مجموعه شعری با عنوان «صبح دروغین» موضع خود را در برابر انقلاب ایران روشن کرد. شعرهای این دوره در عین آنکه از جوهر عاطفی بلند برخوردار است، جامعه را نیز زیر نگاه دارد. تاثیرگذارترین شعر او در مجموعه «صبح دروغین»، «خون و خاکستر» نام دارد. در خون و خاکستر زندگی دردانگیز تبعیدیان و مهاجران تصویر شده است.
این سرخی از صبح است یا از شام؟
این خون آتشفام
تهمانده کفر است یا سرمایه دین است
من با همه نادانیام ای دوست
داناترین مَردم.
نادر در شعری دیگر با عنوان «شلاق و موج» سروده است:
آن مشتها چه کوفت بر این طاق؟
کاین گونه نقش نیلی او رنگ خون گرفت
کاینسان درون جمجمه پر طنین او
اندیشهها، خشونت جهل و جنون گرفت.
خلوت با خاطره و اندیشیدن به وطن پاد زهر دلتنگیهای او بود. خورشید مغرب اگرچه سرد است ولی آفتاب گرم وطن آفاق باور شاعر را روشن نگاه میدارد و امید میبخشد، امید بازگشت.
ای ملک بیغروب
ای مرز و بوم پیر خوشبختی
ای آشیانه کهنه سیمرغ
یک روز ناگهان
چون چشم من به پنجره افتد به آسمان
میبینم آفتاب تو را در برابرم.
نادر نادرپور پس از شش سال زندگی در پاریس در بهار سال ۱۳۶۵ تن به هجرتی دوباره داد و رهسپار لسآنجلس شد. این جابجایی تحول دیگری در شعر و اندیشه او پدید آورد. حیرت و خشم و دلتنگی در درون او به نیرویی مبارزهجو تبدیل شد. ولی آیا جنس زلال و عاشقانه شعر او توان در افتادن با خودکامگی دینی را داشت؟ به نظر میرسد که او خود شعر را برای بازتاب نیرویی که در او سربر آورده بود، کافی نمیدانست. از این روی نبرد را از راههای دیگری نیز پیش برد. از راه خطابه و مقاله و بحث و جدلهای سیاسی.
نادرپور در یکی از پیام ها که از خود باز گزارده است میگوید:
دیار دور من ای خاک بیهمتای یزدانی
خیالت در سر زردشت و مهرت در دل مانی
ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران
ترا در هم نخواهد سوخت، آتشهای شیطانی
اگر من تلخ میگریم چه غم، زیرا تو میخندی
وگر من زود میمیرم چه غم، زیرا تو میمانی
بمان تا دوست یا دشمن ترا همواره بستاید.
نادرپور پیش از اینها اعتقاد داشت که ایران از مشروطیت تا امروز هر بیست و پنج سال یک بار تغییر حکومت داده است. بر همین اساس امید داشت که رژیم آخوندی تا سالهای هفتاد خورشیدی از پای در بیاید و دوباره نوبت به حکومت آزادی برسد. متاسفانه حکومت آخوندی این نظم تغییر را بر هم زد ولی به یقین میتوان گفت این تغییر وضعیت چهار پنج سالی بیشتر فرصت نمیخواهد. این روزها بوی الرحمان رژیم بلند شده است و طغیانی خودجوش در زیر پوست شب ایران موج میزند. نظر نادرپور با کمی تاخیر در حال شدن است. جامعه ایران به همت روشنفکران پرورده خود رگهای ارتجاع سیاه را قطع خواهند کرد. نادرپور در یکی از آخرین شعرهای خود میگوید:
اینجا غروب رنگ جنون دارد
باران صدای گریه تنهایی است
چشم ستارگان همه نابیناست
اینجا در این دیار
شب در دل من
اینجا چو من غریب غمینی نیست
در وهم شب چراغ یقینی نیست.
عاقبت نادر نادرپور در زیر بار زندگی در غربت تاب نیاورد و با خاموشی خود فضای ادبیات ایران را سوگوار ساخت. نادرپور آخرین حرف را با مرگ دارد:
ای مرگ ای سپیدهدم دور
بر این شب سیاه فرو تاب
دیگر در انتظار که باشیم
آفتاب ای نیامده بشتاب.
YADESH GERAMI BAD
شاد روان نادر نادر پور سخنوربیمانندی بود که من از ایران اشعار مدرن اورا میشناختم ؛ اشعاری بصورت تابلوهای پر رنگ وپراحساسی که تا آنزمان در شعر پارسی سابقه نداشت ، تابلوهائی چون «هوسها ، سال۱۳۳۴» یا « یاد بودها ، از همان سال» که تخیلات رمانتیک شاعر جوانی را ترسیم میکرد که زندگی معمولی را رنگ آمیزی میکند:
از این پس این من واین شادی عمر
من واین دشتها، این بوستانها
چو باز آید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمانها
در سالهای پس از فتنهٔ خمینی ،مدتی در نشریهٔ «نیمروز» لندن مقاله های سیاسی بسیار جالب می نوشت.
روانش شاد ویادش گرامی باد
این بار ، من بیغوله ای بودم
بی سقف و بی دیوار
سیل آمد و پنهان در آبم کرد
گرییدنی مستانه ، دیگر بار
در صبح هوشیاری ، خرابم کرد
قسمت پایانی شعر تعبیر