اسماعیل نوری علا – سه شنبه گذشته، مهدی فلاحتی، مرا در خانه شاهزاده رضا پهلوی به کلی غافلگیر کرد، آنجا که خطاب به شاهزاده گفت: «…به صراحت از شما سئوال میکنم: شما سلطنتطلب هستید یا جمهوریخواه؟» و شاید خودش هم نمیتوانست تصور کند که، با این پرسش ساده، پاسخی را طلبیده است که
چهل سال است در کلام این شاهزاده برای فرصت مناسبی در انتظار نشسته و هرگز صراحت دلخواه او را به خود نیافته است.
صراحتی که میگویم نه به معنای آن است که سخنی بسیار روشن و بیابهام بیان شده بشود. نه. شاهزاده معمولاً سخن نامبهم کمتر میگوید مگر اینکه بر موضوع صحبتی که در جریان است اشراف و تسلط کافی نداشته و ناچار شده باشد در مورد آن موضوع مطالبی را بیان کند.
او اما، طی ۴۰ سال زندگی در غربت، دیگر آن جوان نازکاندام سادهای نیست که در قاهره قرآن به دستش دادند و سوگند شاهی را از دهان او ستاندند. خودش در همین گفتگو با مهدی فلاحتی میگوید: «از آن زمان نزدیک ۳۹ سال میگذرد. من آن موقع ۲۰ سال سن داشتم و تجربه بسیار کم، امروز ۵۷ سالم است، با یک کوله بار تجربه، اندیشه، صحبت، تفکر و دیالوگ. در حباب که زندگی نکردهام!» و همین تجربه و اندیشه و… به او آموخته است که چگونه هم صریح حرف بزند و هم (اگر از نظر درباریان جسارت نباشد و فقط توسل نویسندهای به ضربالمثلی باشد) دُم به تله ندهد.
در این مواقع راه حل هم نوعی حرف درست زدن در موارد مختلف است اما عدم ارائه یک «نظریه منسجم و درست به هم بافته شده». یعنی او میتواند در مورد هر مقوله منفردی سخنان شیرین و دلگرم کننده بگوید اما توی شنونده بالاخره نمیتوانی در انتها به یک «ساختار منسجم» برسی که همه آن تکههای پراکنده را در چینشی روشن به یک نظریه قابل اتکا تبدیل کند.
معمولاً اینگونه سخن گفتنِ صریح اما پراکنده موجب آن هم میشود که کمتر جملهای از چنین گویندهای در ذهن تاریخ ماندگار شود. سخنان ماندگار از آن کسی است که در عمل توانسته باشد خیلی تکلیفها را روشن کرده، خیلی درها را بسته، خیلی پنجرهها را گشوده، و حرفی را زده باشد که انکار و دورزدن در آن تقریباً ناممکن باشد.
آن روز هم مثل این بود که شاهزاده بالاخره تصمیماش را گرفته است و میخواهد حرفی را بزند که دارای ماهیتی ماندگار و تاریخی است؛ یعنی میخواهد به چهل سال سردرگمی و هر روز از شاخهای به شاخهای پریدن، و از مصلحتی به مصلحتی رو کردن، پایان دهد. و این فرصت درست در نیمه آن مصاحبه پیش میآید.
بروید تا آنجای مصاحبه را تماشا کنید: هیچ حرف تازه، هیچ تحلیل برق پران، و هیچ موضعگیری غافلگیرکنندهای در حرفها وجود ندارد. انگار شاهزاده موظف شده باشد که آنقدر جملات هزار بار تکرارشدهای را بگوید تا وقت مصاحبه تمام شود و مهدی فلاحتی و فیلمبردار و صدابردار صدای امریکا خانه را ترک کنند تا او نفس راحتی بکشد، کراواتاش را باز کند. کتاش را- که کمیبرایش تنگ شده- در آورد و…
اما در آن لحظهی میانی مصاحبه، مهدی، بیآنکه واکنش خاصی را پیشبینی کرده باشد، توپاش را شلیک میکند: از نوه دو پادشاه ایران، از ولیعهد محمدرضا شاه، از شاهزاده رضا پهلوی، و از کسی که برخیها تعظیمکنان اعلیحضرت همایونیاش میخوانند میپرسد: «شما سلطنتطلب هستید یا جمهوریخواه؟»
آخر این هم شد سئوال؟ آیا مهدی قصد کرده که شاهزاده را به جایی بکشاند که درّه بین خود و جمهوریخواهان را عمیقتر از همیشه کند؟ که بگوید که نه تنها سلطنتطلب (که با خواستاری پادشاهی پارلمانی فرق دارد) است بلکه خودش را سلطان السلاطین هم میداند و جمهوری را به پشیزی نمیخرد.
شاهزاده اما کمی روی صندلی اش جابجا میشود. مثل اینکه صبح که میخواسته ریش بتراشد و برای آمدن مهدی فلاحتی آماده شود، همان جلوی آینه تصمیماش را گرفته باشد: مرگ یک بار و شیون یک بار!
*****
شاید سخنانی که شاهزاده در این نیمهی دوم مصاحبه میگوید هیچ کدام تازگی نداشته باشند. و او هر تکهاش را در جایی و در هر گفتگویی و به هر زبانی که میداند گفته باشد. اما امروز قرار است این تکهها را در یک «مجموعه منسجم نظری» جمعآوری کند و چهارچوب مراجعهای را، بخصوص به آنانی که چشم امید بر اقدامات او دوختهاند، ارائه دهد که دیگر نمیتوانی هر پاسخی را که تو دلات میخواهد از آن بیرون بکشی. و این پاسخی است هم شخصی و هم عمومی، هم اجتماعی و هم سیاسی. و من برای درک انسجام درونی آن ناگزیرم برخی فرازهایش را از لحاظ زمان بیانشان پس و پیش کنم تا سخنم را رسانده باشم.
او نخست از موضع شخصی خود میگوید: «من الزاماً اعتقادی به این (پادشاهی) یا به آن (جمهوری) ندارم»… «در خون رگهای من هم الزاماً خون سلطنتی نیست. یادتان نرود، پدربزرگ من، رضا شاهی که همه میگویند روحت شاد، میخواستند مملکت ما نظام جمهوری باشد. بنابراین من وارد این بحث نمیشوم برای اینکه این فراتر از این است که بتوانم شخصا نظر بدهم یا تعیینکننده باشم».
و سپس موضع عمومی را مطرح میکند: «این سئوال را باید مردم ایران پاسخ بدهند که آیا وجود یک نهاد فرامسلکی، غیرسیاسی، به عنوان یک سمبل وحدت کشور، همچنان برای مملکت ضروری است یا نیست؟ این سئوال را باید از مردم کرد».
و در این کلمات سعی میکند تعریف جامع و مانع اش را از «پادشاهی» مورد نظرش تکرار کند: «یک نهاد فرامسلکی، غیرسیاسی، به عنوان یک سمبل وحدت کشور».
او اما در همینجاست که ما را به وجود «امر سومی در فراسوی پادشاهی و جمهوری» نیز رجوع داده و میگوید: «چه کسی است که با جمهوریت مخالفت داشته باشد؟ من کوچکترین مخالفتی با جمهوریت ندارم».
و تصور خود از جمهوریت و موقعیت پادشاه در آن را چنین تشریح میکند:
– «هیچ مقام مسئولی که تصمیمگیر باشد، نمیتواند غیرمنتخب باشد… [این] یعنی پاسخگویی در مقابل انتخاب مردم». «شما مثلاً کاندیدا میشوید به عنوان رئیس جمهور یا نخست وزیر، رأی میآورید و در مقابل این رأیی که آوردهاید پاسخگو هستید». پس، «اگر نهایتاً قرار باشد نظام پادشاهی شکل آینده نظام باشد… نمیتواند هیچ چیزی به غیر از آنچه که شبیه آن را مثلا در سوئد یا در هلند و ژاپن میبینیم باشد»… یعنی: «اگر بگویید ما میتوانیم یک پادشاهی در مملکت داشته باشیم که جزو فرهنگ کشور ماست و مینشیند آن بالا، مثل پادشاه سوئد یا ژاپن یا ملکه الیزابت، و کاری به سیاست ندارند، یک نفوذی از نظر فکر دارد، ولی قانون اساسی مشخصاً این وظیفه را به عهده آن مقام نگذاشته در آن مملکت، آن وقت شاید معنی پیدا کند».
و میداند آنهایی که همچنان در حسرت دیدار مجدد «چکمههای رضاشاه بزرگ» ماندهاند از این عبارت «پادشاه غیرمسئول» چندششان میشود. اما او آنان را بیش از همه میشناسد و چهل سال است «اعلیحضرت، اعلیحضرت»شان را شنیده و استدلالشان را میداند. در اشاره به آنهاست که میگوید:
«بعضی هستند که میگویند: «ما یک پادشاهی را که مسئولیتی نداشته باشد و تصمیمگیر هم نباشد میخواهیم چه کار؟! نه! پادشاه باید یک سری مسئولیتها داشته باشد». اینجاست که من مشکل پیدا میکنم. چون میدانم عاقبت آن چیست. چون میدانم این فرهنگ بت سازی و دیکتاتورتراشی در آخرسر مسئله را منحرف خواهد کرد… و من اولین کسی خواهم بود که با این سیستم مخالفت خواهم کرد».
سپس، چشم در چشم رسولی که قرار است پیغام تاریخی اش را برای همگان ببرد، نگریسته و میگوید:
اما «اگر واقعاً بهتر از من برای اداره امور مملکت پیدا نمیکنید، بگویید بیا و بشو رئیس جمهور، من هم کاندیدا بشوم». و «اگر میگویید نه، ما پادشاه میخواهیم و شما آنجا باشید به عنوان سمبل، و ما میرویم انتخابات برگزار میکنیم، دولت تشکیل میدهیم، نخست وزیر انتخاب میکنیم» باید غیرمسئول بودناش را هم بپذیرید…
میگوید: «این سئوالی است که از طرفداران نظام پادشاهی میکنم که: “کدام نظام پادشاهی؟ اگر میگویید که ما یک تصمیمگیر میخواهیم که مسئول باشد، بروید دنبال جمهوری! پادشاهی جواب شما نیست! اگر نظام پادشاهی میخواهید بسیار خوب، اما به شرطی که مقام پادشاه کوچکترین وظیفه اجرایی نداشته باشد».
و اقرار میکند که بسیاری از طرفداران او ربطی بین به اصطلاح «حفظ نهاد تاریخی پادشاهی» و شخص رضا پهلوی نمیبینند و بیشتر با خود او کار دارند: «امروز وقتی که با یک هممیهن خودم صحبت میکنم، بخصوص تیپ جوان، مرا الزاما به عنوان پادشاه قانونی (که سلطنتطلبها به آن اعتقاد دارند) [نمیشناسند]. خیلی هم هستند که جمهورخواه هستند و میگویند «ما اصلا شما را به خاطر افکار شما طرفدار هستیم نه به خاطر کسی که هستید، فردا شما هم رئیس جمهور بشوید».
*****
حال که چهارچوب نظری خاصی که فکر میکنم از این پس حرکات و سکنات و بیانات شاهزاده رضا پهلوی را شکل خواهد داد مشخص شده، با توجه به اینکه در این مسیر دیگر بازگشتی (مثلاً به سوی باور به پادشاهی مداخلهکننده در امور جاری مملکت) ممکن نیست، میتوان به نتایج عملی این اندیشهها در صحنه سیاستورزی روزمره اپوزیسیون نیز پرداخت. در این مورد با ذکر چند نکته مقاله را به پایان میبرم:
– شاهزاده رضا پهلوی پادشاهی کردن را با حکومت کردن یکی نمیگیرد و میگوید: «من اصلاً دغدغه حکومت ندارم»… «من به هر فرم پادشاهی اعتقاد ندارم»… «اگر بتوانیم یک پادشاهی سمبلیک داشته باشیم، آن موقع میگویم پنجاه پنجاه است… وگرنه اساس جمهوریت است».
– و در اوصاف این «جمهوریت» است که پی میبری او، در واقع، قائل به وجود احتمالی دو نوع «ریاست» همزمان در کشور است، یکی نمادین و غیرمسئول و دیگری اجرائی و مسئول؛ و تداخل بین آنها را هم قبول ندارد. و این یعنی رجوع به چهارچوب انقلاب مشروطهی بیش از صد سال پیش، به فورماسیون حکومت در کشورهای کهن، چه در شکل پادشاهی و چه در شکل جمهوری، و اما در همه حال در ساختاری مبتنی بر «جمهوریت».
– نیز یادآور میشود که وقتی در مملکتی «رئیس غیرمسئول» تبدیل به «رئیس مسئول» شود چه بلایی به سر آن کشور میآید. امیرعباس هویدا، نخست وزیر شاه سابق ایران، اغلب سفارش میکرد که «به اعلیحضرت نگویید «شخص اول کشور» چرا که در این کشور «شخص دومی» وجود ندارد». و شاهزاده رضا پهلوی گویی به همان سخنان توجه دارد وقتی که میگوید: «یک پادشاهی در زمانی وارد کار شد به نام محمدرضا شاه پهلوی، فرستادندش به سویس تحصیل بکند، و در بازگشت با یک فکر غربی مدرن آزاد عدالت اجتماعی وارد شد. بیشتر سیاستهای پدرم فکر کنم خیلیهایش جنبههای سوسیالیستی مدرن داشت. ولی آمدند هی کشدندش به کار، طوری شد که آن پادشاه آخرسر شد تصمیمگیر نهایی، تمام آسیب پذیریها به گردن او افتاد. آخرسر هم هر کسی با سیاستهای دولت مخالف بود مجبور بود با خود شاه درگیر شود. خوب معلوم است که کار آخر به اینجا میرسد».
بدینسان، از نظر نویسندهی این خطوط، شاهزاده در یک قدمی اعمال توسعی بزرگ به اندیشههای سیاسی خویش است و آن اینکه توضیح دهد چگونه در زیر سقف «جمهوریت» تفاوتهای عمیق و تاریخی «پادشاهی» و «جمهوری» نیز به تدریج میتواند کمرنگ شده و جای خود را به سیستمی دهد که جایگزین گزینههای «یا این یا آن» شده و در بین این دو «شکل» تفاوتی جز در نام باقی نگذرد.
بد نیست اگر این نکته را به صورت یک پرسش هم مطرح کنم. آیا چگونه میتوان از تفاوتهای پادشاهی و جمهوری چنان کاست که در پایان کار هر دو شکل فقط بر متن «جمهوریتِ رژیم» اهمیت داشته و باقی ماندنی شوند؟
شاهزاده تنها همین یک گام را برنداشته است و هنوز پادشاهی را فقط نمادین و در متن سیستمی «دو ریاستی» میخواهد اما توجه نمیکند که شکل «جمهوری نمادین» هم میتواند در همان سیستم دو ریاستی (مثل هند و آلمان) متحقق شده و تفاوت بین پادشاهی و جمهوری را به حداقل تقلیل دهد.
به هر حال وظیفه دارم بگویم: «آفرین شاهزاده، گل کاشتی!»
دنور؛ آمریکا
آقای نوری علا شما میل داشتید که بنویسید که منزل شاهزاده بودید. شما فراموش کردید که از طرفداران خمینی ملعون بودید و او را ناجی بشریت میشمردید و همسرتان قصد دزدیدن همین شاهزاده را داشت. اوپورنونیست بودن تا چه حد. شرم بر شما و نظریاتتان. ایران بشما احتیاجی ندارد و ملت ایران با صد ها هزار کشته و آواره افرادی چون شما را از یاد نمی برد. بس کنید و ایران و این ملت را بحال خویش بگذارید.
سالهـا پیش رضا شاه دوم در کتاب نسیم دگر گونى به جمهـوریت و نهـاد پادشاهـى اشاره کرده اند .توصیه به افراد کم سواد و یا بى سواد سیاسى
هر چند دهه قانون اساسی نوشتن دیوانگیست. با این توجیه بچهگانهاش و شکست سوگندش شهروند رضا سلسله پهلوی راا پایان داده و نشان داد که به او نمیتوان اعتماد نمود.کسی پادشاه فرمانروا نمیخواهد. قانون اساسی تنها راه نجات وبرآوردن آمال تجددخواهان است.
اقای نوری علا به نظرم آنچه شما آنرا نه در مصاحبه شاهزاده و نه در طی این سالها از زبان ما جوانترها نشنیدید این نکته است که نسل قبل انقلاب کرده باید جای خود را به جوانان بدهد، حال بهتر است نسل انقلاب کرده به جای آفرین گفتن به شاهزاده کمی فضای را برای جوانترها باز کند،به شما قول میدهیم معضل یک سده ای جمهوری و پادشاهی با خرد همین جوانان حل شدنی است.
پاسخ تاریخی یک جوان قربانی انقلاب
آقای نوری علاء گرامی امیدوارم که همه مثل شاهزاده هدفشان فقط و فقط ایران باشد.
کسی که خمینی _گجستک را پدیده عالم تشیع نامیده است خواهشمندم کنار بنشیند تا نسل جوان کار خودش را بکند.
جناب نوری اعلا. در یک کلامای کاش شما هم این جمهوریت خود را شفاف بیان میکردید، ما که از شب جمعه گردیهای شما جمهوریت ندیدیم.ای کاش شما هم به نقد خود و همفکرانتان می نشستید