الاهه بقراط – در دوران دانشجویی در دانشکده علوم سیاسی دانشگاه برلین یک ترم درس «کاپیتال» معروف مارکس را گرفتم. همیشه شنیده بودم کتابیست بسیار دشوار؛ و حالا با خودم فکر میکردم وقتی به فارسی سخت بوده پس به زبان آلمانی حتما برای من که زبان مادریام نیست دشوارتر خواهد بود. به همین دلیل برای محکمکاری یک ترجمه فارسی را نیز که ایرج اسکندری (نماینده مجلس شورای ملی و دولتمرد محمدرضاشاه پهلوی و دبیر اول «حزب توده ایران» پیش از نورالدین کیانوری) در پیشگفتارش مدعی شده با تطبیق چند زبان آن را به فارسی برگردانده، تهیه کردم تا هر جا به مشکل برخوردم به آن مراجعه کنم. نتیجه آنکه هر چه کاپیتال فارسی را خواندم، کمتر فهمیدم! حال آنکه زبان خود مارکس به آلمانی بسیار سادهتر و کاملا قابل فهم بود! مهمترین دلیل آن نیز نه در زبان دویست سال پیش مارکس که پیچیدهتر از آلمانی امروز بود بلکه در مفاهیمی است که توسط همان تفکر و فرهنگی پرورده شده که زبانش را نیز برای بیان آن دارد! این تفکر و فرهنگ برای ما وارداتی به شمار میرود و به همین دلیل نیز زبانش را برای بیان نداریم بلکه «ترجمه»اش میکنیم و آن هم به شکلی چنان نارسا که من «کاپیتال» مارکس را به زبان آلمانی، بهتر از فارسی که بر آن بسیار مسلط هستم، فهمیدم!
آرامش دوستدار در تازهترین کتاب خود که آن را در خطی که برایم همراهش کرده، به «آخرین تیر از ترکش اندیشه»اش تشبیه کرده، به همین موضوع پرداخته است. او حاصل ترجمهی ما را از مفاهیم وارداتی، «شبهزبان» و فرهنگ شکلگرفته از این واردات را، «شبهفرهنگ» میداند؛ زبان و فرهنگی که از اصالت تهی است. ولی ترجمهی آثار وارداتی را ما از چه زمانی شروع کردیم؟ از زمانی که «فکر کردیم» به دوران مدرن گام نهادهایم. دوستدار مینویسد: «زبان این دورهی به اصطلاح مدرنشدهی ما را من نسبت به دورهی سنتش شبهزبان و فرهنگ آن را نسبت به فرهنگ سنت شبهفرهنگ مینامم.»
به این ترتیب، زبان سنت و فرهنگ سنت بدون آنکه بخواهیم دربارهشان ارزشداوری کنیم، از اصالت برخوردار بودهاند زیرا پروردهی تفکر و فرهنگ ما بوده و هست؛ خودمان آن را با مواد اولیه تاریخی و مذهبی خود تولید کردهایم و خمیرمایهی آن، اسلام است.
- زبان و شبهزبان؛ فرهنگ و شبهفرهنگ
- آرامش دوستدار
- چاپ اول؛ ۱۸۴ صفحه؛ انتشارات فروغ (کلن)؛ بهار ۱۳۹۷/۲۰۱۸
کتاب «زبان و شبهزبان؛ فرهنگ و شبهفرهنگ» دارای یک پیشگفتار و هفت بخش است. دوستدار در همان آغاز با زبانی که صراحت آن مانند همه آثارش چون حقیقت، تلخ و گزنده است مینویسد، «فرهنگ زبانی- فکری» ما در شصت سال گذشته «تهیدست و پرمدعا» و «پُردان و پُرگو» است و توضیح میدهد: «هیچ چیز به اندازه زبان به ما نزدیک و از ما دور نیست. نزدیک به این سبب که دنیای ما هرچه باشد، لحظهای بدون زبان نیست، حتی در سکوتمان، چون در سکوت نیز با خود و دیگری حرف میزنیم، و دور به این سبب که زبان همراه با هر چه ما زمانی بودهایم در سواد تاریخ اسلامیمان گم میشود و ما این را لمس خواهیم کرد اگر لحظاتی در آن تأمل کنیم.»
ولی ما اهل تأمل و تعمق نیستیم. دوستدار پیش از این در «درخششهای تیره» تأکید کرده بود که ما جز «احشام الاهی» نیستیم. به جای پرسش و مؤاخذه در نبش قبر سنت، به گذشتگان میبالیم که «آموزگارانی بیمانند در سرسپرده بارآوردن ما بوده که در دوره کنونیاش به اوج خود میرسد.»
«سرسپرده» بودن همان اصل «تقلید» از «مراجع» است! حال آنکه تقلید به هر نوعی اعم از سنت و دین یا غرب، تولید و خلاقیت نیست بلکه فقط تقلید است. «فرهنگ غربی» به گفتهی آرامش دوستدار «یک ارگانیسم است و مجهز به اندامهای پیکر خود»؛ «حالا چطور شده است که ما بدون داشتن اشتراک وجه در پدیدههای پرگونه و پرشاخهی چنین ارگانیسمی که اختصاص به فرهنگ غربی دارند در آثار فکریمان مسائل آنها را «میاندیشیم» و «بازمیاندیشیم»، این را کسی نمیداند و نمیخواهد بداند! در واقع ما نمیاندیشیم بلکه «فکر میکنیم» که میاندیشیم! دچار توهم اندیشیدن هستیم! وگرنه جز نشخوار، کار دیگری نمیکنیم.
«هیییییییچ» را فردوسی پیشبینی کرده بود
دوستدار تلخی حقیقت بیاصالتی زبان و فرهنگ کنونی ما را از زبان فردوسی که ما ایرانیان در فخر به گذشتهی پرافتخارمان نامش از دهانمان نمیافتد، بیان میکند. میگوید که ایرانیان همین هستند که فردوسی گفت:
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار، بازی بود!
اگر این حرف را بفهمیم، «باید اذعان نماییم از آنچه وقتی آنان بوده و اصالت داشتهاند هیچ باقی نمانده است… این نخستین گامیست که باید و میتوانیم در شناخت «چیستی» خود برداریم، تا اصلی نو برای «کیستی» خود بسازیم.»
«اسلام» در این «چیستی» و «کیستی» نه حلقهی گمشده بلکه زنگار و زنجیری سنگین بر پای هر پرسش و پرسیدن و تفکر و تأمل و جستجو و خلاقیت است! دوستدار مینویسد: «چیستی و کیستی به ترتیب همان ماهیت و هویتاند، یعنی آنچه ما همگی در رویداد اسلامیمان شدهایم و تک تکمان تا کنون ماندهایم».
درواقع: هیچ! همان واژهی نکبت و شوم که از دهان تاریک «پیرمرد خنزرپنزری» (بوف کور) انقلاب اسلامی در ۱۲ بهمن ۵۷ در آمد: هییییییییییییچ!
آنچه در آرامش دوستدار لبپَر میزند، بغض است، کینه نیست؛ خشم است، تندخویی نیست. وی در این تأملات خود نیز بر روشی تأکید میکند که مشابه آن در درمان و بازپروری «معتادان» و «الکلیهای ناشناس» به کار میرود: اول باید دانست و درک کرد و سپس به صدای بلند «اذغان» نمود که مشکل چیست: من یک الکلی (یا معتاد) هستم! بعد از این شناخت است که روند بازپروری آغاز میشود: ما اسلامزده هستیم و سخنهایمان، به گفتهی فردوسی، به کردار، بازیست! یعنی هیییییییییچ!
چرا نمیپرسیم چرا؟!
و از شما چه پنهان، در محدودهی آب و خاک آنچه امروز ایران نامیده میشود، آنهایی هم که مسلمان نیستند و یا حتی آتئیست هستند نیز «اسلامی»اند! زیرا زبان و فرهنگشان که شبهزبان و شبهفرهنگ است، اسلامی است. این آن پدیدهای است که دوستدار در «درخششهای تیره» از آن به عنوان «دینخویی» یاد کرده است. منظور از «دین» صرفا اسلام نیست بلکه ناپرسایی و تقلید و دنبالهرو بودن است بدون استفاده از سه حرف: چرا؟!
به همین دلیل روی سخن او با «سادهاندیشان نیست که گرهها را ندیده نشناخته میگشایند، بلکه و شاید با کسانیست که از اندیشیدن بغرنج نمیهراسند هیچ، از آن استقبال نیز میکنند.»
با «چرا»ست که اندیشیدن آغاز میشود. دین و مذهب و آئینی که «چرا» را ممنوع کند و برای هر پرسشی، پاسخی از قبل آماده و البته نه عقلانی و خردمندانه داشته باشد، جز ساختن شبهزبان و شبهفرهنگ نمیتواند. اینجاست که باید درباره این پرسش دوستدار بسیار تأمل کرد: «چگونه جمهوری اسلامی به دست ما ایرانیان «نیکاندیش» و «نیکگفتار» و «نیککردار» میسر گشته است؟»
مرزهای زبان و اندیشه
وی مینویسد: «زبان مرز اندیشیدن است» «هیچ اندیشهای نمیتواند از مرزهای زبانی و فرهنگیاش فراتر رود.» او در این کتاب به جنبههای مختلفی از زبان و نقش آن در هویت فرهنگی ما میپردازد از جمله اینکه کسی که تلاش میکند به «فارسی سره» حرف بزند و بنویسد، نمیتواند از «اعماق اسلامی» خود فاصله بگیرد زیرا قادر نیست «سره» بیندیشد!
در تمام تاریخ معاصر نیز، ما دیدیم و شنیدیم و فهمیدیم بدون آنکه «درک» کنیم. «فهم» با «درک» متفاوت است از همین رو دوستدار مینویسد «زمان شاه تازه داشتیم شهروند میشدیم؛ جامعه مدنی، امنیت، آزادی فردی و اجتماعی منهای سیاسی، نهادهای کشوری و استانی، نهادهای اقتصادی و حقوقی و آبادانی داشتیم. هرچه درباره آنها به زبان با سامان گفته یا نوشته میشود ما به خوبی میفهمیدیم و از آن بهرهمند میشدیم، اما هرگز درک نمیکردیم. حالا هم فقط معدودی هستند که عمق و بُرد فاجعه را درک میکنند که در آوار انقلاب اسلامی بر سر این سرزمین و مردمش آمده و پایانش حتی در تصور نمیگنجد.»
همیشه برای من سوال است که چرا بعضی طوری مینویسند که کسی هیچ از آن نمیفهمد جز اینکه ظاهرا زیباست! (البته با سطح درک و شناخت مخاطب از زیبایی و زبان زیبا) اما اگر از همین تاییدکننده بخواهید که مقصود نویسنده را بیان کند، نمیتواند! در حالی که زبان برای برقراری رابطه و درک یکدیگر است. دوستدار این پدیده را چنین توضیح میدهد: «مقولهی زبان خصوصی وقتی در خطاب به عموم مجال بروز بیابد، معنیاش این است که گوینده یا نویسنده باورش میشود که زبان خصوصی او زبان عمومی شده یا باید بشود! پس دیگران زبان او را میفهمند یا باید بفهمند!»
چراهای اندیشهی دوستدار
البته تأملات دوستدار نیز با «چرا» روبروست. دوستدار میگوید: «انسان محکوم است چنان بیندیشد که زبانش حکم میکند.» به نظر من اما برعکس است. چون اندیشه همواره فراتر از زبان است، پس مرزهای اندیشه است که محدودیت زبان را تعیین میکند! کمبودهای زبانی ما حاصل محدودیت اندیشه است و نه اینکه چون زبانمان محدود بوده، کم اندیشیدهایم! وقتی میگوییم فلان معنی یا فلان کلمه معادل فارسی ندارد یعنی آن را میفهمیم یا میاندیشیم ولی معادلش را در فارسی نداریم! پس محکوم نیستیم فقط به اندازه زبانمان بیندیشیم! در نتیجه فراتر از فرهنگ تحمیلی خویش نیز میتوانیم باشیم! چنانکه خود آرامش دوستدار همیشه بوده است! ترجمهی نارسای «کاپیتال» یا هر اندیشهی دیگر وارداتی از محدودیت اندیشه نیست بلکه از عدم رشد زبان است که به هر دلیلی از رشد همزمان با اندیشه، وا مانده است و بحث دیگریست. از سوی دیگر، در روندی برعکس، نارسایی در ترجمه آثار فارسی و عربی و ترکی و روسی به زبانهای اروپایی نیز وجود دارد و این به معنی محدودیت اندیشهی اروپاییان نیست.
دوستدار همچنین تأکید میکند «همچنانکه هیچ اندیشهای نمیتواند از مرزهای زبانیاش درگذرد، هیچ زبانی نیز قادر نیست از مرزهای فرهنگیاش فراتر رود. زبان عملا اندیشهی ما را محدود میسازد و فرهنگ زبان ما را.» اینها نیز نتیجهگیریهایی نیستند که بتوان با آنها موافقت داشت. اندیشه اساسا هیچ مرزی از جمله زبانی ندارد. مگر اینکه از «اندیشه» فقط جنبهی خاص سیاسی و اجتماعی آن در نظر باشد.
فلسفه اما ورزش اندیشه و یک فعالیت فکری و خلاقانه است بنابراین قابل آموختن به شکل آموزش کلاسیک نیست. کسی فیلسوف است که فعالیت فکری خلاقانه دارد و نه تحویلدهنده و یا مفسر حاصل فکر دیگران باشد! دانشجویان فلسفه، فیلسوف نمیشوند بلکه افکار فلسفی دیگران را میآموزند! وگرنه داشتن جهانی با اینهمه تناقضات غم انگیز با وجود اینهمه فیلسوف فارغالتحصیل واقعا جای شرمساری میداشت! فلسفهپردازی را اما میشود آموخت: یعنی حرف زدن درباره فعالیت فکری دیگران! فیلسوف میاندیشد فلسفهپرداز اما نقل و تعریف و تعبیر میکند. ما چنین افرادی کم نداریم.
ولی چرا ما با وجود این همه ادیب و متفکر نتوانستهایم فیلسوفان تأثیرگذاری مانند غربیها داشته باشیم؟ زیرا متفکران ما مشکل را میبینند و درک میکنند و میگویند اما فکر تازه برای رفع آن ندارند! دیدن مشکل، فکرِ تازه نیست. بیان مشکل، حرفِ تازه نیست!
موقعیت، اندیشه و زبان ناشنوایان
در ادامهی چراهای تأملات و اندیشههای آرامش دوستدار در این کتاب، فکرم به زبان ناشنوایان نیز رسید. دوستدار مینویسد: «زبان پیش از آنکه وسیله بیان باشد، کارش متعین ساختن دادههای اجتماعی در اندیشه است، نه اندیشهزدایی از زبان در دادههای اجتماعی.» وی هر بار نقطهی آغاز را در زبان قرار میدهد. اما پیش از زبان و اندیشه، یک پدیدهی دیگر وجود دارد: موقعیت!
به نظر من، در آغاز، نه انسان بود نه کلمه و زبان و نه اندیشه و نه هیچ چیز دیگر! بلکه فقط موقعیت بود!
هلن کلر را در نظر بگیریم. یک انسان کر و کور و لال! در صدر هر شرایطی، موقعیت وی قرار دارد! بعد اندیشهاش، و بعد زبان برای بیان اندیشه و درک موقعیت! (فیلم کمنظیر «معجزهگر» ساخت ۱۹۶۲ آمریکا از آرتور پن با شرکت آن بنکرافت را از دست ندهید).
و یا یک انسان کر و لال که میبیند ولی زبان به آن مفهومی که به آن سخن میگوییم و میشنویم برایش معنایی ندارد، آیا نمیتواند «موقعیت» را درک کند؟ موقعیتی که چنین شخصی هیچ نامی برای آن ندارد اما آن را درک میکند و دربارهاش میاندیشد پیش از آنکه زبانی برای بیان آن داشته باشد!
انسان بدون زبان هم میتواند موقعیت را درک کند پس زبان برای بیانِ درک است! این درک نه از زبان بلکه از موقعیت و اندیشه میآید.
به هر روی، اگر انسان اجتماعی را از آغاز در نظر بگیریم به ترتیب با زنجیرهی موقعیت، انسان، ذهن، اندیشه، درک، زبان، بیان، رابطه و… روبرو هستیم. درباره انسان ایرانی، از حلقهی سوم یعنی از اندیشه به بعد با اختلال (اختلال، و نه عدم) روبرو میشویم! این ارزیابی نباید سبب دلخوری ما ایرانیان بشود زیرا برای بازپروری خود نخست باید به اعتیاد خود به نیندیشیدن (که دوستدار آن را «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» نامیده است) اذعان کنیم و با «چرا؟» درباره همه چیز، از جمله نظرات و تأملات آرامش دوستدار، در پی درمان برآییم.
آیا غرب بعد از کنار گذاشتن دین، به این همه توسعه دست یافته است؟
ولتر مى نویسد: «در دوران توحش و نادانى پس از سقوط امپراتورى روم، مسیحیان همه چیز را مانند هیئت، شیمى، طب، ریاضیات و… از ” مسلمانان! (شرق ) ” آموختند ( اسلام از نظر ولتر، ص ۸۷، ، تهران، توس، چاپ سوم). از جمله عوامل موثر توسعه اندیشه و معرفت : ۱ ـ رنسانس فکرى در اروپا … و مبارزه با خرافات و عقاید موهوم رایج در بین مردم ، ۲ ـ کنار گذاشتن کلیسا از دخالت در امور جامعه و به وجود آوردن نهادهاى جدیدى براى اداره آن و…لعنت بر جادو، خرافه و زن ستیزی و…!؟ نگاه کنید:
https://www.youtube.com/watch?time_continue=26&v=2DsvS5G4jMQ
ادامه،
از سویی دیگر، تحقیقات بسیاری نشان می دهند که شدت تجربه معنوی و عرفانی و دینی و میزان اعتقادات مذهبی رابطه معکوسی با میزان ضریب هوش دارند. به عبارت دیگر، ضریب هوش پایین منجر به عدم پرسشگری و نیاندیشیدن و اعتقادات دینی می شود. قوای ذهنی و توان دماغی نیرومند که سر منشا اندیشه و معرفت است، نیز به نوبه خود حاصل عوامل جغرافیایی، اقلیمی، زیست محیطی و تکاملی است. لطفا، آقای دوستدار و خانم بقراط کامنت من را از منظر پرسشگری، صرفا به عنوان پرسشی به دور از تعارفات سیاسی و احساسی در نظر بگیرند.
با عرض پوزش از مزاحمت مجدد. بنظرم فروکاستن علت نیاندیشیدن و عدم پرسشگری به اسلام ساده سازی قضیه است. مگر ساکنان آفریقای سیاه، نود درصد مردم شبه قاره هند، مردمان شبه جزیره هند و چین و همچنین قبطیان مصری و یا ساکنان خاورمیانه پیش از اسلام، مسلمان هستند و یا بودند؟ پس چرا هیچ اندیشه و معرفت قابل توجهی از این مناطق برنخواسته است؟ اسلام حداکثر یک علت نیابتی Proxy Cause است که در زنجیره قانون علت و معلول، خود معلول عوامل جغرافیایی است.
خانم بقراط میخواهد خوشبین باشد و حق هم دارد. میخواهد جویای درمان باشد و حق هم دارد. اصولاً کسی که به سخنان آرامش دوستدار توجه میکند جز این نمیتواند باشد. همین کنجکاوی، تلاشی در شناخت «موقعیت» است. اما گمان نمیکنم که «موقعیت» فراسوی اکوسیستم فرهنگ و زبان قرار داشته باشد. هلن کلر، اگر در ایران زاده شده بود و بر فرض محال از همان امکانات پشتیبانی و آموزشی برخوردار بود، میتوانست امروز «استاد» مقنعه پوشی باشد که جلوی دوربین تلویزیون از فواید حفاظت تن زن از اشعهٔ آفتاب سخن بگوید. «موقعیت» برای هلن کلر ارتباط گیری با اکوسیستم فرهنگ و زبان بود و نه نفس اکوسیستم.
« من فکر می کنم، پس من هستم! «( دکارت )
و تازه خیلی هم راحت می شود ازش ایراد گرفت و مثلاً گفت: ” تو اوّل ثابت کن که هستی، بعد بگو که فکر هم می کنی! ”
!”؛ بقراط راست می نویسد!
“مولویِ” بلخیِ ، آنکه نیمیش ز ترکستان، نیمیش ز فرغانه است، حدود ۵۰۰ سال پیش از دکارت یک نور خورشیدی، توی ذهنش درخشید و ” دل و زبانش ” را روشن کرد و گفت : » ای برادر تو همان اندیشهای… ما بقی تو استخوان و ریشهای! « اینکه در مثنوی به زبان عامیانه مخاطبان خود «قفل » را «قلف» می نامد چیزی از عظمت اندیشه او نمی کاهد! راستی مگر واژه ها چیستند؟ برساخته خودمان است دیگر…همان گونه که کسانی آن را برساختند کسانی هم آن را تغییر دادند و خواهند داد!
از این منظر، بر خلاف آقای دوستدار، من معتقد نیستم که انسان غیر غربی بدلیل نیاندیشیدن و یا بد اندیشیدن و یا بد فهمی و حتی حماقت باید سرزنش شود. بهتر است اصولا نیاندیشیم و هر چه آنها می گویند در بست بپذیریم.از سویی دیگر پیچیدگی فعالیت دماغی و زبانی همسبتگی تام با هم دارند. البته واقف هستم که معمولا اینگونه نظرات با چماق اتهام ذات گرایی Essentialism و جبر جغرافیایی Determinism و عدم نزاکت سیاسی معمولا یا سانسور می شوند و یا تکفیر.
تمام دستاوردهای فکری و معرفتی و علمی و فلسفی بشر حاصل فعالیت مغز است که با یک عدد ساده به نام ضریب هوش سنجیده می شود. آقای دوستدار ظاهرا بدلیل نزاکت سیاسی political correctness به این موضوع ساده اشاره نمی کند و مرتب با شگفتی این پرسش را مطرح می کند که چرا ما نمی اندیشیم. خب پاسخ ساده است چون توان آن را نداریم. تمام دستاوردهای بشر، بویژه از دوران میانی قرون وسطی تا عصر روشنگری و دوران معاصر نتیجه تلاش و خلاقیت و اندیشیدن انسان غربی بوده است.
کاملا موافقم،همینجا ریشه مشکلات ماست، زبانی که برای پرده پوشی افکار و احساسات می آید ، برای فهمیده نشدن تعمدی،این زبان فقیر پر سوتفاهم گیج کننده مثل ملکه ا ی باید به قصر خود برگردد،قصر شکوهمند ی که متعلق به گذشته است،وقتی ما تولید کننده اندیشه و دانش بودیم زبانمان فقیر نبود،صدها سال از آنروز گذشته،راه نجات ما قطع بند نافی است که کودکان ایران را به چهار نسل کج اندیشِ بدخواه پیش از خود متصل نگه میدارد و از آنهم مهمتر همزبانی آنها با آموزه های اسلامی را ممکن میکند،باید مثل ژولیت رومیویِ زبان فارسی را به خاک بسپاریم۰