حامد محمدی- گروهی از روانشناسان سیاسی معتقدند سیاست در جهان امروز پدیدهای است که نیازمند به «سیستمِ زبانیِ پیشرفته» است. از این رو عدهی زیادی از مردم به ویژه شهروندان کشورهای استبدادزده از مشارکت سیاسی محروماند و حتی حقوق اساسی خود را نمیشناسند و بر آنها آگاهی ندارند.
در این میان لایههای ضعیف جامعه که از آموزش، سواد و امکانات عمومی دور ماندهاند و درآمد کمتری دارند تا آن را صرف آموزش و آگاهی خود کنند، آسیب بیشتری میبینند. طبقه متوسط اما بطور نسبی توانمندتر است و فرصت بیشتری برای کنش و طرح مطالبات خود پیدا میکند و صدای خود را رساتر به گوش کارگزاران نظامهای سیاسی میرسد. در این وضعیت معمولاً طبقات پایین بیشتر «انطباقگرا» شده و به حاشیه رانده میشوند و در آنها نوعی «محافظهکاری» بروز میکند در حالی که طبقه متوسط با «لیبرالیسم» بیشتر همگام میشود. چنین وضعیتی در جامعهی ایران طی دهههای اخیر به صورت مسلط برقرار بوده است. تار و پود این محافظهکاری مزمن کجا و چطور و توسط چه کسانی بافته شده؟ کیهان لندن در اینباره با دکتر رامین پرهام نظریهپرداز و تحلیلگر مسائل سیاسی و اجتماعی گفتگو کرده است.

-طبقه متوسط در تعریف کلاسیک مشخص است. با توجه به شرایط اقتصادی و اجتماعی ایران طبقه متوسط جامعهی ما شامل چه گروههایی میشود؟ در چه وضعیتی است؟ آیا با تغییر شاخصهای اقصادی و اجتماعی و تغییر کیفیت زندگیِ این طبقه، مرزهای آن تغییر میکند؟ مثلاً کارگران پتروشیمی و صنایع اتومبیلسازی که از سطح تخصص و دستمزد بالاتری نسبت به یک کارگر ساده برخوردارند جزو طبقه متوسط به شمار میروند؟ مرز بین طبقه متوسط و تنگدست کجاست؟
-هرآنچه در «حیوانِ ناطق» انسانیست، اجتماعیست و هرآنچه اجتماعیست، زبانیست. از دیدگاه اسطورهای، در روایتِ پیدایش، پس از توفان نوح، مردمانی که به یک زبانِ مشترک صحبت میکردند، به شرق مهاجرت کرده، در شنعار، در میانرودان، سکنا گزیده، در قالبِ شهرنشینی دست به کار بنایِ بُرجی میشوند، سر به آسماننهاده، که به بُرج بابِل معرف است. آنچه به فروپاشیِ آنها منجر میشود و ایشان را در چهارگوشهی دنیا پراکنده میسازد، سردرگمی زبانیست! از دیدگاه بیولوژیک، شکلگیری تدریجیِ زبان پاسخی بود داروینی به ضرورت بقاء: انسان بدون تفاهم و داد و ستد اجتماعی و با هم بودن قادر به تضمین بقای خود در دنیای وحش نبود و با هم بودن جز با زبان میسر نیست. انحطاط و سردرگمی زبانی، پیشزمینهی انحطاط اجتماعی و فروپاشی است، مانند همان سردرگمی زبانی که فروپاشی برج بابِل را رقمزد. نزدیکتر به ما، در دههی ۵۰ میلادی، قانونِ میلر، روانشناس آمریکاییِ شناخت، ظرفیت ذخیرهسازی اطلاعات در حافظهی کوتاهمدتِ یک فرد عادی را در همبستگی با قابلیت بیانِ گفتاری «قطعهها»ی اطلاعاتی میداند. پس از میلر، روانشناس اجتماعیِ آمریکایی استنلی میلگرام، در آزمایش معروف خود برای پیبردن به ساز و کار روانشناختی «اطاعت از اتوریته»، به این نتیجه میرسد که افراد عادی تا زمانی از اتوریته* اطاعت کورکورانه و حتی «برخلاف وجدانِ خود» میکنند که اتوریته انسجام گفتاری و به یک معنا گفتمانی خود را حفظ کند: تشنج و سردرگمی در اتوریته و بیان اقتدار آن به فروپاشی اتوریته و اطاعت از آن میانجامد. برای همین است که به قول تیتوس لیویوس، تاریخنگار رومی قرن یکم پیش از میلاد، هر انقلابی برای دوام خود باید مدام به اصل خود برگردد، یعنی به اصل گفتمانی و گفتاری و به اصلِ روایت انقلابی خود، وگرنه از بین میرود. میلگرام زمانی در اوایل دههی ۶۰ میلادی سرگرم آزمایش معروف خود شد که سه ماه پیش از آن آدولف آیشمن، یکی از کارگزارانِ هولوکاست، در اورشلیم دادگاهی شده بود. پرسشی که میلگرام مطرح کرد این بود که چگونه میلیونها نفر در آلمان و در اروپا با نازیها در نسلکشی میلیونها انسان شریکجرم شدند؟ تبهکاران نازی در تبهکاری تنها نبودند! بلکه بخش قابل توجهی از جوامع با آنها همکاری کردند…
«وحدت کلمه» روایتی بهنخشده در تسبیح تاریخیِ نبوت، امامت، فقاهت و ولایت
اگر هرآنچه انسانیست زبانیست، هرآنچه سیاسیست رواییست. یعنی سیاست را نمیشود بدون روایت ساخت و تجزیه و تحلیل کرد. روایت در اینجا به معنیِ Narrative است. در این معنی، و به قولِ منابعِ تخصصیِ ارتشِ آمریکا، «روایت تصویریست ساده و قابل اعتماد از مفهوم یک آرمان برای تفهیم ارزشها، اصول، منطق، مشروعیت، پایههایِ اخلاقی و بینش آن آرمان» (به مخاطبان). روایت در کارکرد سیاسی جامعیت زمانی دارد: روایتِ سیاسی، گذشته را تبیین، حال را توضیح، و آینده را ترسیم میکند. روانشناسیِ شناخت به ما میآموزد که «رخداد یا فاکتی که در داستانی یا روایتی پیچیده شده باشد، ذخیرهسازی آن در حافظهی مخاطب ۲۲درصد بهنسبت بیانِ انتزاعی و تجریدی همان فاکت افزایش مییابد». ضریب همبستگی میان «به خاطرسپردن» و «روایت» یا ناراتیو ۰٫۹۲ است: برای معنی دادن به دنیایی که در آن هستند، مردم به روایت و به راوی نیاز دارند. در قرن پنجم پیش از میلاد، در روزگار توسیدید، روایتِ آتنیِ دموکراسی راوی و سخنوری داشت به نام پریکلس. جالب اینجاست که منتقدینِ عوامفریب یا «دِماگوگِ» آن سخنور بزرگ، وی را «پوپولیست» مینامیدند! توجه داشته باشید که ۲۵ قرن بعد، در سرزمین پارسیان، روایتِ جزیرهالاسلامی خمینی زمانی مؤثر افتاد که پادشاه ایران، به دلایلِ مختلف، سکوت اختیار کرد.
«وحدت کلمه» آن بیسواد نجفی مبتنی بر روایتی بود، روایتِ «نهضت» و «حکومت اسلامی» و «ولایت فقیه»، روایتی بهنخشده در تسبیح تاریخی نبوت- امامت- فقاهت- ولایت. وقاحت واپسین مهرهی این تسبیح روایی و این روایت تسبیحی نیست. نخ آن است! جماعتی که قرنهاست با سبحاناللّه سیاسی تجارت میکنند، خیلی خوب به اهمیتِ روایت در سیاست آگاهاند.
برای پیشگیری از شکل گرفتنِ روایتی که بدیل روایت ایشان شود، به هر کاری دست میزنند، از شبیهسازی در مدیریت گذار گرفته تا آلودهسازی فضای روایت و گفتمانسازی بدیل: بر اساسِ آخرین پردازشِ دادههای فضای مجازی، دادههایی که بخشی از آن از سوی شرکت توییتر تا به حال منتشرشده، ۳۰تا از فعالترین حسابهای اینترنتی دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی، بااستفاده از ترولینگ (Trolling) و با اقتباس از روسها، تنها در ۳ماههی منتهی به سپتامبر گذشته، ۲۵۰ میلیون Engagements در فضای مجازی مهندسی کردهاند! کلیدواژه و هدف اصلی این کارزار اینترنتی دستگاه اطلاعاتی نظام، «پهلوی»ست! میخواهند با تخریب و آلوده کردن فضای اینترنتی مانع از شکلگیری روایت و نمادی بدیل شوند که ۱۸۰درجه با روایت و نماد و نمادهای نظام زاویه دارد. حال شبیهسازی با اضلاع سابق مثلثِ قائمالزاویه انقلاب به کنار!
از کارخانه اوباشیسازی مجازی روسها تا تبلیغات خمینی
ترول اینترنتی را همانگونه که میدانید در فارسی به «اوباش اینترنتی» ترجمه کردهاند: منظور «اوباشی»ست الگوریتمیک یا انسانی که با فحاشی و تخریب و تحریک، مباحث را مخدوش، جوّ را مسموم، استدلالها را متروک، راه را به بیراهه و اصل را به فرع تبدیل میکنند. شناختهشدهترین «کارخانه اوباشیسازی مجازی» یا Troll Factory متعلق به روسهاست و تحت عنوان Internet Research Agency در سن پترزبورگ فعالیت دارد. در زبانِ مارکتینگ یا بازاریابی اینترنتی همچنین منظور از Engagement ساز و کارهایی است که از «جوینده» یا Prospect «مشتری» میسازد و از مشتری، «مبلغ فعال» (Vocal Advocate). استفاده از همین ساز و کار «بازاریابی» در فضای سیاسی بخشی از ترفندهای Propaganda است، همان «تبلیغی» که خمینی در «حکومت اسلامی و ولایت فقیه»اش از اهمیت آن در «نهضت» میگوید. همان تبلیغی که همفکران او را در «دوران شکلگیری نهضت» به انتشارِ فصلنامههایی در قم برای تعلیم «نسل نو» با «مکتب اسلام» واداشت، همان «نسل نو»یی که ازجمله با «مکتب اسلام» انقلابی شد و بعضاً به قدرت رسید، همان «مکتب اسلام»ی که روی جلدش نماد قرآنی «ربعالحزب» با این شعار نقش بسته بود که الاسلام یعلوا و لایُعلی علیه، شعاری سیاسی– ایدئولوژیک برگرفته از احادیث که منظورش مشخص است: اسلام والاتر و بالاتر از هر چیز است و هیچ چیزی نیست که با آن برابری کند. حال بعضاً همانها خودشان را پیشکسوتان سکولار دموکراسی میدانند! همانطور که پیشتر گفتم، وقاحت مهرهای از مهرههای این تسبیح چندصدساله نیست، نخ آن است!
دراینجا بیشتر روی زبان و روایت در سیاست تکیه کردم. به نقش طبقات اجتماعی بعدا خواهم پرداخت.

-کنشها و مواضع سیاسی طبقهی مرفه، متوسط و پایین متفاوت است. افزایش جمعیت زیر خط فقر یعنی افراد بیشتری از طبقه متوسط گرفتار فقر میشوند. فقیرتر شدن افراد در تصمیم و موضع سیاسی آنها تاثیر دارد. نشانهی این تغییرات به عنوان مثال افول جایگاه رییس جمهور یا یک دولت نزد مردم است که در نظرسنجیها مشخص میشود اما گویی طبقه متوسط در ایران همچنان خود را با شرایط تطبیق داده و در مقابل حکومت منعطف و ساکت و محافظهکار است. برعکس طبقه پایین که کنشگر اصلی جامعه شده! تحلیل شما چیست؟
-انقلاب ۵۷، انقلاب طبقه متوسط عموماً مرفه شهری و تهراننشین بود. به گونهای که میشود انقلاب ۵۷ را به «خیابانِ غربی- شرقی شاهرضا» و به چند راهپیمایی آرام و بدونخونریزی آن خلاصه کرد. بیدلیل نیست که با پیروزی انقلاب، نام آن را به خیابان انقلاب تغییر دادند!
ایرانِ ۵۷ ایرانی با اکثریتِ دهقانی و با بافتی توحیدی بود: دهقان ایرانی مسلمان و دیندار بود و روشنفکر ایرانی در بازتولید کلیشههای دینی به «امتناع تفکر» به قول آرامش دوستدار خو گرفته بود و به قول آجودانی کاری جز «تقلیل مفاهیم» مدرن به شالودههای دوزادهامامی نداشت. به عبارت دیگر، انقلاب ۵۷ انقلابِ تهراننشینهای مرفه به پیشگامی فرنگرفتهها بود، فرنگرفتههایی که عمدتاً با «بورس تحصیلی دولت شاهنشاهی» به فرنگ رفته بودند! یک پا در «چاتونوگا» در خیابان پهلوی داشتند و یک پا در کاباره «شکوفه نو» در خیابان قزوین و ناکجاآباد سیاسی– عرفانیشان ملغمهای بود بیسر و ته از ژان پل سارتر و سیمون بووآر و حرم «امام رضا»!
خماری بزرگ پساانقلابیِ قشر متوسط
انقلاب تنها جابجایی قدرت نیست، جابجایی مالکیتِ کلانِ اقتصادی و فرهنگی هم هست. به قول دوستدار، چیرگی اسلام بر ایران و رستاخیز دوبارهی آن در سال ۵۷، بیفرهنگ را جای بافرهنگ نشاند و بخشی از بافرهنگها را به استخدام خود درآورد تا برای بیفرهنگها شبهفرهنگ بسازند. بدین معنا، انقلاب سیاسی تشیع در پیِ خود انقلابِ اقتصادی و انقلابِ فرهنگی هم داشت: با اولی قدرت را گرفتند، با دومی اقتصاد و بیش از ۱۵۰۰ واحد تجاری و صنعتی را مصادره کردند، با سومی دکتر و مهندس و کارآفرین و استاد دانشگاه را از کشور راندند و به قول خمینی «بچه حزباللهیها» را جای آنان نشاندند. خماری بزرگِ پساانقلابی قشر متوسط، هنگامی که دعوا بر سر تقسیم غنائم و «یا روسری یا توسری» شد، تجربهای شد برای این شهرنشینانِ مرفه که نمک را خوردند و نمکدان را شکستند! شایگان، در آخرین دیدارش با من، اندکی پیش از آنکه رهسپار «آن سوی ساحل» شود، با لحنی پشیمان و نوستالژیک، حرف خوبی زد: گفت، «ما همه چیز داشتیم، کارِ خوب، درآمد خوب، امنیت، منزلت، رفاه، بیمه، بازنشستگی، سفر خارج از کشور… دریغ از یک ذرّه آگاهی طبقاتی!»

در اینجا بازمیگردم به آزمایشِ معروفِ میلگرام آمریکایی و «اطاعت از اتوریته»: درس دیگری که از این آزمایش میگیریم این است که اتوریته برای مطیعکردن به شریک جُرم نیاز دارد. باتوجه به این مسئله و روانشناسی اجتماعیِ میلگرام و باتوجه به خماریِ بزرگِ پساانقلابی، بخش قابلتوجهی از طبقه مرفه شهرنشین در ایرانِ امروزی، نه تنها به قول شما «منعطف و ساکت» است، که در فساد گسترده و در چپاولِ ایران، شریکِ جرم است. هم از توبرهی مستکبرین میخورد، هم از آخور متشرعین. نه تنها خم به آبرو نمیآورد که تهیمغز و پُرمدعا درس اخلاق هم میدهد. هفترنگ است و هفتخطی را از آخوند یادگرفته است. در داخل بنفش است، در خارج رنگینکمان، و به تنها سبزی که ایمان دارد سبزِ دلاری است! قشر مرفه شهرنشین هیچ انگیزهای برای تغییر ندارد. به «پول پارو کردن» در فساد عادت کرده و زبانِ فساد، زبانِ مادریش شده است. مثالی بزنم از دو روایتِ سینمایی معاصر با نگاهیِ جامعهشناختی به طاعون فساد و آلودگی بخشِ قابلتوجهی از قشر مرفه طبقه متوسط و مشارکتِ فعالِ آن در تباهی:
در «یک خانواده محترم»، به کارگردانی مسعود بخشی و تهیهکنندگی محمد آفریده، آرش (بابک حمیدیان)، قهرمانِ داستان، جوانی است تحصیلکرده که برای دیدار خانوادهاش و با نیّتِ خدمت به کشورش از فرانسه به ایران بازمیگردد. در گیر و دار داستانی که بسیاری از تنگناهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را در مدینه فاسدهای که نام تاریخیاش به «ایران اسلامی» جعل شده به تصویر میکشد، آرش رفتهرفته خود را در شبکهای پیچیده و ترسناک از روابطِ اداری- مالی مبتنی بر فساد حکومتی گرفتار مییابد. برادر برجساز او از نوکیسههاییست که در فضایی لبریز از دروغ و ریا با سوء استفاده از انتسابِ خانوادگی به شهدایِ جنگ، دارای قدرتی بلامسئولیت و ثروتی بلاحد شده و مردم را «گوسالههایی که دوباره به خیابان ریختهاند» میخواند (این فیلم پس از جنبش سبز ساخته شده). آقازادهی برادر برجساز هم از پدرش بدتر است و نمادِ مُفتخورهای فرصتطلبی است که در شیعهسالاری پدرانِ دزد و ریاکار خود به پست و مقامی رسیدهاند.
مثالِ دوم «لِرد» به نویسندگی و کارگردانیِ محمد رسولاف است، سینماگری که زبانِ شاعرانه و استعارهای «جزیره آهنی» و «کشتزارهایِ سپید» را با «به امید دیدار» و «دستنوشتهها نمیسوزند» و رئالیسمِ سردِ کارهای واپسیناش پشت سر گذاشت. «لِرد» تازهترین کارِ رسولاف در تداوم همین رئالیسم است، اثری که تهنشینشدنِ فساد در تار و پود مدینه فاسده متشرعین را به تصویر میکشد. رضا (رضا اخلاقیراد)، قهرمان داستان، در کنار همسرش (سودابه بیضایی)، دانشجوییست ستارهدار که تهران و سیاست را کنار گذاشته و دست زن و فرزندش را گرفته و رفته به مزرعهای دورافتاده در جنگلهای شمال و با معلمی همسرش و با پرورش ماهی، در خلوت طبیعت روزگار میگذراند. تا اینکه با مشکل بازپرداخت وام و رشوه به کارمند بانک و در پی آن با مشکل مضاعفِ آب روبرو میشود و رفتهرفته با هیولایی که به مافیای آب شناخته شده درگیر میگردد، هیولایی نامریی که از رئیس ده گرفته تا وکیل و مدیر و مسئول، همه جا هست و همه را نوکر خود کرده. دوگانهای که رضا در این لجنزار با آن روبروست، دوگانهی بخش قابلتوجهی از قشر متوسط است: یا فاسد میشوی و راه ترقی اجتماعی را بر خود هموار میکنی، یا میپوسی!
جامعه مدنی: بالشتکِ ضربهگیر
باری! برای این قشر مرفه که در شیعهسالاری به نان و آبی رسیده است، چشمانداز براندازی شیعهسالاری و جایگزینی آن با شایستهسالاری، یعنی تعطیلی مدینه فاسده متشرعین و نوکرانشان و رقابت با کادرها و کارآفرینان و کاردانهایی که در جوامع باز و اقتصاد رقابتی بازار آزاد تربیت شدهاند. توجه داشته باشید که قشر مرفهی که به نام مستضعف «سفره حضرت عباس» پهن کرد و انقلاب کرد، پس از نخستین خیزشهای شهری و پیراشهری در زمان رفسنجانی، بند ناف انقلابش را از مستضعفان برید: در پی تجزیه و تحلیل این خیزشها با همکاری دستگاه اطلاعاتی، مرکز تحقیقات استراتژیک ریاستجمهوری و بانک مرکزی، «مستضعف» شد «قشر آسیبپذیر» و یگانهای ضدشورش شهری برای سرکوب آن سازماندهی شدند و جامعه مدنی شد «بالشتکِ ضربهگیر»! تفاوت دیروز با امروز در این است که اگر دیروز اکثریت دهقانی ایران ساکت بود و انقلاب دستپخت یک اقلیت تهراننشینِ مذهبزده و پادشاهستیز؛ امروز، به احتمال نزدیک به یقین، اکثریت مردم از نظام متنفرند و تنها حامی نظام اقلیتیست فاسد که منفعت طبقاتیاش در تداوم فسادی است که به آن عادت کرده.

استدلال ۲ درصدیها: همان بهتر که ۸۵ درصدیها در فحشا و فساد غرق شوند
در رمان ۱۹۸۴، جرج اوروِل تصویر بسیار گویایی از تقسیمبندی و طبقهبندی یک جامعهی بسته، فاسد (بلکه گندیده)، و توتالیتر به دست میدهد: قدرت در انحصار یک اقلیت مطلق ۲درصدی است، برخوردار از تمامیِ امکانات. در مقابلاش یک اکثریت مطلقاً فقیر ۸۵ درصدی داریم که از سوی ۲ درصدیها به کلی بحال خودش رها شده و ۲درصدیها عموماً کاری به کار آنها ندارند. در عوض، تمام توجه «برادر بزرگ» و دستگاه عریض و طویل اطلاعاتی آن روی قشرِ ۱۳درصدی میانه و ممانعت از «انحرافِ فکری» آن متمرکز شده است (آمارها و درصدها همه از اوروِل است). چرا؟ چون استدلالِ ۲درصدیها این است که ۸۵درصدیها بدون ۱۳درصدیهای میانه کاری از پیش نخواهند برد و بهتر همان که در فحشا و فساد غرق شوند. انقلاب اسلامی، به نام مستضعفان، دهقانِ ایرانی را در شنزارهای جنوب زندهزنده دفن کرد و از روستایی ایرانی معتاد پیراشهری ساخت. بخشی از تکیهگاه سیاسی ۲درصدیهای انقلاب را باید در سوفسطاییان ۱۳درصدی جست، سوفسطاییانی با سابقهی شیعهگری یا مارکسیستی یا التقاطی از این دو، با یدی طولانی در سفسطه، که خود ضلعی از اضلاع انقلاب بودند و از دیماه به این سو، با عوامفریبی و با مغلطه در ابتداییترین مفاهیم علوم سیاسی، هر آنکه از مردم بگوید را پوپولیست مینامند!
-در تمام چهل سال گذشته جمهوری اسلامی از پهلوی نماد طاغوت و سرمایهداری ساخت. به تبع آن با تمام قوا علیه لیبرالیسم و سکولاریسم تاخت. در این دوران صدایی که از درون بخش معترض جامعه برخاست و بلندتر از سایرین شد، رجوع به پهلوی است. مضاف بر اینکه اعتراضات کارگری و اعتصابات سندیکایی و بطور کلی اعتراضات برخاسته از طبقه کارگر، دهقانان و مزدبگیران همه نمادهای تفکر چپ است که امروز به سمت مخالف (لیبرالها) در چرخش است. این را چطور تفسیر میکنید؟
-روباشُف، شخصیتِ اصلیِ شاهکارِ آرتور کستلر، «ظلمت در نیمروز» (۱۹۴۰)، هنگامی که درجریانِ تصفیهحسابهای درونانقلابی بازداشت و زندانی میشود، در سلول انفرادی، میان دو دوره بازجویی توسط رفقای سابق خود، به بازنگری باورهای پیشیناش مینشیند و با دوبارهاندیشی در دُگمهای ماتریالیسم دیالکتیک، اساس فلسفی مارکسیسم، از قلم و کاغذی که برای اعترافنامهنویسی به او دادهاند استفاده کرده، «نظریهی نسبیتِ بلوغِ تودهها» را تدوین میکند: برخلاف آنچه تا به حال فکر کرده بود، بلوغ سیاسی تودهها خطی ممتد و صعودی بر مبنای جبرِ عقلیِ تاریخ نیست؛ که منحنی آن با نوآوری در فنآوری تولید بطور ادواری شکسته شده و زمانی طول میکشد تا تودهها به فرهنگِ برخاسته از نوآوری تکنولوژیک و نظام تولیدی برخاسته از آن خود بگیرند و ساز و کار آن را درک کنند.
با الهام گرفتن دوباره از دوستدار و آجودانی میشود «چپِ ایرونی» را چنین خلاصه کرد: «چپول» و «چپِ ایرونی» مخلوطی است عقیم از عرفانِ شیعی و تقلیلِ شبهفرهنگِ مارکسیستِ غربی، با ترجمهی بد، به سوسیالیزمِ علوی در شبهزبانِ سیاسی فارسی. از چنین چپ «چپولی» انتظار دیگری جز بالشتکِ ضربهگیر شدن نمیتوان داشت! بیدلیل نیست که تئوریسین نظریهی اجتماعی «بالشتکِ ضربهگیر»، تروتسکیستِ دوازدهامامی و معاون سابقِ خوئینیها در مرکز تحقیقات*، از اصلاحطلبان میخواهد «سیاستهای خود را بهتعبیر مولانا از دهانِ غیر مطرح کنند» و پای نازبالشها و سلبریتیِ نظامپسند را به عنوانِ «گروههای مرجع جدید» بهمیان میکشد! چپولِ ایرونی مدتهاست که از مردم بریده و به نازبالش و به سلبریتی متکیست!
«چپِ ایرونی» زمانی که «بورژوازی کمپرادور» (یعنی «بورژوازیِ دلال» به تعبیر مارکسیستی) سرگرم ساختنِ زیرساختهای شهرنشینی و طبقه متوسط است، پای منبر انقلاب میکند و برای بریدن سر ارتش ایران برای آخوند خودش را لوس میکند. «چپِ ایرونی» وقتی لوستر و متشرعتر میشود و دلالِ لِسانالغیب، با تمام هژمونی رسانهای داخلی و خارجیاش، به قدری نازا و عقیم است که هنر دیگری جز از دست دادن مردم از خود نشان نمیدهد!
آیندهیِ چپ در ایران بعضاً بر دوشِ آن دسته از روباشُفهای ایرانیست که از تصفیهحسابهای درونانقلابی رفقایِ پیشینِ خود جان سالم به در بردهاند و میتوانند، با بازنگری در جهانبینی خویش و با فروتنی نسبت به سهم انقلابیِ خود در تباهی ایران، در بازسازی ایران آینده و در بازسازی چپ به عنوانِ نیرویی عدالتخواه مشارکت داشته باشند. وگرنه، با براندازی انقلاب ۵۷، آیندهای جز بازنشستگی با یارانه دولتی در کافههای آمستردام در انتظارشان نیست.
*اتوریته (Authority): اقتدار
*تروتسکیسم شاخهای از مارکسیسم بر مبنای نظریات لئون تروتسکی (۱۹۴۰–۱۸۷۹) است.
*سعید حجاریان
*نیکلای روباشف قهرمان کتاب نیکلای بوخارین تئوریسین کمونیست
Monarchism and Marxism don’t work together
بی بی سکینه فارسی و اصلاح طلبان سعی داشتند و دارند از رفسنجانی چهره ای مبارز و شکنجه شده در زمان شاه ارایه دهند کل مبارزات رفسنجانی در زمان شاه باید خندید یا گریست:
https://www.balatarin.com/permlink/2018/10/31/4960068
دکتر پرهام خدا را شکر که شما را داریم
جناب پرهام گرامی
امیدوارم همچنان فریاد ما زنده بگور مانده های این مرزو بوم در میان این نخ تسبیها ، کفتارهای سیاسی ، و اهریمنان باشی و چنان استخوان انان را خورد کنید که صدای ان را در این سر زمین بشنویم دعا وحمایت همه جانبه ما همیشه بدرقه ودر کنار شماست فیلسوف رامین پرهام
پاینده ایران
بسیار مقاله جالبی بود به ویژه بخش مربوط به چپ ایران یعنی کسانی که در ایران چون خاستگاه مذهبی داشتند از ان نگاه به سمت آسمان نمیتونستند گذر کنند و در پی توده ها ی بعضا ناگاه به آتش ناآگاهی میافزودند .
سپاس فراوان اقای رامین پرهام مانند همیشه اموزنده ، روشنگر و نمایانگر کاستی ها و دو رویی های ملی و اجتماعی ما ایرانیان .
ولی تنها نکته مثبت آنها بعنوان به هر حال یک حزب چرخش اکثریت به آنها از سازمان آنارشیستی شان بود که به هر حال بسیاری از جوانان را از گیوتین فرقه رهانید ، این فرخ نگهدار از همانهاست که عوض معذرت خواهی جایی در کافه های آمستردام رزرو کرده ! ) . چرا میان این دو جهنم یک میدان ملی ( نها دهای ملی ) نبود ؟ رضاشاه که فرصت نکرد ، و شاه هم شاید چنان در فکر توسعه بود که از این امر غافل شد ، وگرنه ببینید بعضی از کشورهایی که چند سده ای از تاسیسشان نگذشته بیشتر از ما نهاد ملی دارند ( نمونه اش کانادا ) . اکنون میدانیم ، آگاهیم ، چون پرهام ها داریم ، و به گفته او اینها حتما رفتنی هستند ، در فکر ساختن زیربنایی باشیم که هرگز برنگردند .
امروز که به گذشته نگاه میکنیم ، من نوعی باید ۲۸ سال در خارج ببینم و بشنوم و تحصیل کنم و تجربه کنم تا بفهمم رضا شاه بزرگ چه بود و چه کرد . یک سیستم جمهوری ( از نظر فلسفه سیاسی ) با نظارت شاهنشاهی ایجاد کرد که چه شایسته بود پس از سالها ( ۱۴۰۰ سال ) دربدری . بدبختانه درد ما درد نبود نهادهای ملی مستقل از شاه در زمان شاه فقید بود . بیایید روراست باشیم ، در زمان شاه هر کس پایش به دانشگاه میرسید یا سرخ میشد یا سیاه . سیاه همه عقب ماندگی بود و سرخ همه آنارشی ( به جز حزب توده که جور دیگری گند میزد ،
اهورا این سرزمین را از دروغ و خشک سالی نجات بده!
امروز در سایت تابناک خواندم که نوشته: ۱۵ میلیون زائر رفته اند زیارت به کربلا. ۴ میلیون ایرانی و بقیه عرب. شهر کربلا گنجایش اینهمه مسافر را داره؟ فقط دستشویی رفتن ۱۵ میلیون آدم را تجسم و هر نفر یک دقیقه حساب کنید. بعد هم نوشته: از امام صادق (ع) روایت شده که بعد از واقعه کربلا اسمان ” چهل روز ” تمام خون گریه میکرده !!!!!! مشگل ایناست آی مردم!. بیخود هم نیست ایران را خشک و بیابان کر ده اند.
با درود و سپاس از آقای پرهام که در این گفتگو بسیار عمیق و واضح پرده از روی چپولهای ایرونی و تقیه و ریای روشنفکر نماهای وطنی و دیگر اراذل و اوباشی که نام طبقه متوسط را یدک می کشند ولی همزمان پادوی فاضلاب نظام میباشند برداشتند . در حاشیه بد نیست یادی از این سلبرتیهای بدلی ساخت دست آخوندها هم بکنیم که در کارناوال و شوی اربعین کم نگذاردند.
“گفت، «ما همه چیز داشتیم، کارِ خوب، درآمد خوب، امنیت، منزلت، رفاه، بیمه، بازنشستگی، سفر خارج از کشور… دریغ از یک ذرّه آگاهی طبقاتی!»”. ولی ای کاش آقای شایگان به جای آن می گفت دریغ از یک ذره آگاهی اجتماعی و ملی!
…همین است که کسی برای رفتن رژیم کاری نمی کند .تنها چاره ،مردن نسل انقلابی و پیر و پاتال شدن شان در دهه ی آینده و بمباران مراکز سپاه و بسیج است و آن موقع ملت نان به نرخ روز خور ایرانی-شیعی- اصلاحطلب-مولانا دوست ، خودش را تکانی خواهد داد و مظلومانه خواهد گفت که فریب خورده است و دموکراسی و حقوق بشر خوب است .
متاسفانه بیشتر از ۵۰ درصد ایرانی ها یا حقوق بگیر دولت و ارتش بوده اند یا چون سپاهی ها یا کارمندان موسسات بانکی و اقتصادی مثل کمیته ای ۱۰۰ امام و بنیاد مستضعفان و دیگر بنیاد ها از خان یغمای اموال مصاده ای خورده اند و برده اند و زرنگی ها کرده اند .الان پدران و مادران همین حقوق بگیران و رانت خوران گرایش اصلاح طلبی دارند و یا عملا سرسپرده ی حضرت امام هستند اما فحش می دهند به هر دو امام نظام اسلامی و فرزندان ایشان هم جز اقلیتی تحصیل کرده و متخصص یا از ایران گریخته ، اکثرا پای سفره ی اصلاحطلبی هستند .
دیدگاه جالبی است و مقاله ای خواندنی که انسان را به تفکر وامیدارد. ای کاش در میان ۸۰ میلیون جمعیت ایران ۱۰ نفر متفکر مثل آقای پرهام داشتیم
من در اینجا ، سر تا سر ،با هوش و گوش در حال یادگیری در کلاس درسی هستم که این دو هوشمند روشنگر برای امروز من بر پا کرده اند . با سپاس فراوان ولی اندوهی عمیق در قلبم حس میکنم ، نه تنها بخاطر اوضاع غمناک ایران بلکه چرا استادانی چون دکتر پرهام جائی برای تدریس و زندگی در ایران ندارند . مادر بزرگ شش کلاسه من می تواند بهتر از احمدی نژاد و رفیق دوست و بقیه این آدم خوران بیگانه تدریس کند . افسوس که مشعل داران فرهنگ و اندیشه ایرانی یا مردند و یا مهاجرت کردند و ما ماندیم و علی گدا و حوض گندیده رهبری، افسوس !
بهتر از این نمی شود نوشت و گفت و تاریخ معاصر را با همه وجوهش به تصویر کشاند
ملایان باید بروند تا ایران آزاد گردد
آری مشگل اجتماع ایران توانگران طمعکار و ” روشنفکران ” نابخرد، هوس گرا و قدرت طلب آنست. الهیات ، الهیات است و فلسفه، فلسفه. در ایران باید وحی آسمانی و عدل الهی و دین را از دست ملایان پلید و دروغگوی فاسق گرفت و آنها را با حامیان روس و انگلیسی اشان به جهنم دره فرستاد!
بهل قصه ی تازی و بیغوی …سخن گوی از خسروی پهلوی! …بر و بوم ایران زنده و همواره پاینده باد…