حمید تفضلی – اگر روح زمانه را در جهانگرایی با آنچه از کمرنگی مرزها، همپوشانی فضاها و یکسان سازی مبناها به همراه آورده است بدانیم، ناسیونالیسم در چنین بافتاری گویا ناسازگار مینماید، چون به گمان بسیاری از صاحبنظران، تعریف همزیستی انسانها از بینش جهانگرایی بر نبرد معانی روایتهایی که هستی را تنها به برخی از پدیدههای آن کاهش میدهد، چیره میشود.
جهانگرایی فرهنگها را از دهه پایانی قرن گذشته با دگرگونی روبرو کرده است. هر فرهنگی بسته به یادسپاریهای خود با چالشهای برآمده ازدگرگونیها برخورد میکند. طبیعیست که فرهنگهای بسته و کاهشگرا اساسا توانایی چنین برخوردی را ندارند و با جزماندیشی در ارزشهای کهنه شده و با پدید آوردن فضایی رمانتیک و نوستالژیک از گذشته، در پی رنسانس فرهنگی هستند. پیروان چنین بینشی از دریافت این واقعیت عینی بازماندهاند که اگر ارزشها توانایی همگامی با روح زمانه و یا پایداری در برابر آن را میداشتند، در روند دگرگونی به اصول بدل شده بودند و به تاریخ گذشته نمیپیوستند. به تاریخ نه میتوان آویخت و نه میتوان آن را زنده و نوآوری کرد، اما میتوان از درسهای آن هر زمان با نواندیشی بهره جست.

در روند شتابزده جهانگرایی از برخورد با فراسنجهای کاهشگرایانه غفلت شده است، به گونهای که آنها به ویژه در کشورهای نوپایه اتحادیه اروپا چون لهستان، مجارستان و جمهوری چک میدان چالش فرهنگی را یافته و از میان کشورهای پرسابقه در دمکراسی لیبرال چون فرانسه، ایتالیا، اتریش، انگلستان و یا ایالات متحده آمریکا همگامانی در رتبههای اجرایی سیاسی برای خود برگزیدهاند. امروز در نبرد سیاسی محافظهکاران و میانهروها شکافی پدید آمده است که دلایل آن را نمیتوان به تنهایی در پدیده جهانگرایی یافت، بلکه میبایست در سیر تحولات بین صنعتی شدن و جهانی شدن، یعنی از حرکت کار و کالا به سوی حرکت نیروی کار، یعنی انسان، جستجو کرد.
از بحث پیرامون این حقیقت، که گشایش بازار جهانی و فراهم آمدن امکانات مهاجرت، گفتمان سیاسی جهانگرایی را به فراسنج سرمایه کاهش داده است و فرهنگها را مبتنی بر منافع و نه اصول و ارزشها دگرگون کرده است، کمتر اندیشمندانی سخن گفتهاند. بازتاب اصول و ارزش ها در یادسپاری و خودآگاهی فرهنگی است. گویا هفتاد سال صلح در اروپا، رشد و کامیابی اقتصادی و امنیت اجتماعی چنان بوده است که بر یادسپاری نسلها چیره شده است. نسلی که نه شوروی و بلوک شرق را تجربه کرده و نه خاطرهای از این سو و آن سوی دیوار برلین دارد، اسیر تودهفریبی «من حقمدار» رهبرها و رییس جمهورهایی شده است که در تنگنظری خود به جهان، با دیکتاتورهای نیمه اول قرن بیستم به رقابت برخاستهاند. افراطگرایی و تودهفریبی در اروپا را میتوان محور این رقابت دانست که نیروی ایدئولوژیک خود را از نبرد در برابر مهاجرانی میگیرد که کشور، امنیت و سرمایه ملی و فرهنگی خود را در بازیهای سیاسی، سرمایهداری، ایدئولوژیک و ثباتزدایی منطقهای باختهاند.
فراسنج مشترک محافظهکاران سیاسی و ایدئولوژیستها در سرشتگرایی فرهنگی است که خود مبتنی بر کاهشگرایی، با پدیده جهانگرایی پیوند میخورد، چون یکسانسازی مبناها و طرح سرمایه در حکم ارزش پیونددهنده، گفتمان فرهنگی را از برخورد با تفاوتها به دور میکند. اندیشه هر دو در بستر تفکر پیرامون تشابهها شکل میگیرد. بینش علوم سیاسی به سرشتگرایی و کاهشگرایی فرهنگی از قرن نوزدهم به اینسو از دریچه مکتب ناسیونالیسم صورت میگیرد و مثال آن نظامهای دیکتاتوری نیمه نخست قزن بیستم هستند که ساختار فرهنگی را به سرشتگرایی ایدئولوژیک کاهش دادند. چنین نظامهایی آنچه در ژرفای جهانینی و اندیشه خود کم داشتند در جاهطلبی نامحدود و در شخصیتسازی پیشوا، توده و رهبر پرورانده و در زمینه سیاست معناسازی کردند. نژادپرستی اوج آن است. آنچه زمینه مساعد آن را فراهم آورد، پدیدههای تازه پا گرفته، یعنی دولت و ملت بود. تئوریهای ناسیونالیسم به بررسی این معناسازی و تاثیرهای آن در ابعاد محدودکننده پرداختهاند، اما همزمان از بررسی در ابعاد فراگیرنده ناسیونالیسم بازماندهاند. ناتوازنی بینشی هفتاد سال گذشته، در خصوص اصول و ارزشهای فرهنگی دربرگیرنده تهیگاهی برجای نهاده است که اکنون خود را در روند یکسانسازی، در بازگشت ناسیونالیسم افراطی، مهاجم، محدودکننده و غیردمکرات نشان میدهد. اگر امروز تفکرات سرشتگرا و کاهشگرای قرن بیستم به گفتمان فرهنگی بازگشتهاند و اگر شهروندان پرورش یافته در نظامهای دمکراسی لیبرال چون نیاکان قرن بیستمی خود از سیاستمدارانی که قبرستانها را آباد میکنند، ملتها را از هم میپاشانند و فرزندان را از پدر و مادران خود به جرم ظاهرا «غیرقانونی بودن» جدا میکنند، مسیحایی میسازند که بر خرد سالم چیره میشود و جوامع متمدن را به سراشیبی بیتمدنی روانه میسازد، به خاطر تهیگاهی است که گفتمان ناسیونالیسم بر جای نهاده است.
ایران از کشورهاییست که با بروز انقلاب اسلامی و اقتدار حکومت جمهوری اسلامی راه را از تمدن بزرگ به بیتمدنی با موفقیت پشت سر گذاشت و با از دست دادن هر آنچه داشت، اکنون از رقابت و حق تصمیمگیری در جهانگرایی دور افتاده است. فراسنجهای فروکاستگرایی در ایران از گونه قومگرایی و مذهبگراییست که در مفردگرایی بینشی و حقمداری معنایی بازتاب و در استبداد سیاسی مفهوم اجرایی مییابد. برخی از اندیشمندان غربی از این فروکاستگرایی تحت عنوان «ناسیونالیسم ایرانی» یاد میکنند و پیوند ایدئولوژی جمهوری اسلامی به شیعهگری (ایدئولوژی) و خلیفهسازی (رهبر) را سرچشمه آن میدانند. بحث بر این زمینه طوماری است که خواندن آن زمان و مکانی دیگر میطلبد. پرسش مد نظر این است که آیا تفسیر روند فرهنگی در ایران از این بینش غرب به ناسیونالیسم امکانپذیر است؟ یا اینکه میتوان در جویبار فرهنگی ایران بستری با توان غنیسازی اندیشه ناسیونالیسم در جهانگرایی یافت؟
ناسیونالیسم مکتبی است که به پدیده ملتها و دولتها میپردازد. در ایران شکلگیری ملت با سیاستهای کوروش دوم آمیخته است. دادههای تاریخی گویای همزیستی پراکنده قومی در سرزمین ایران درحدود سه هزار و پانصد سال قبل از کوروش دوم هستند. اما به اقوامی که در منطقهای صرفا همزیستی پراکنده و مشترک دارند، نمیتواند ملت گفت. آنچه در دوره پادشاهی کوروش دوم شکل گرفت، سرزمینی بود محدود به مرزهایی که فرهنگ شکل گرفته در داخل را از بیرون متمایز میساخت. در این سرزمین تاریخی شکل گرفت، که گویای استقرار سرزمین و فرهنگ ایران است. نام ایران در واژهشناسی زبان فارسی قدیم (دخیو آریانام) به همین دوره بازمیگردد و ما ازهمین زمان با مردمی به نام ایرانی روبروییم. این دوره زمان بنیانگذاری (The Moment of Foundation) است و ویژگی آن همزیستی مردم گوناگون در محدوده جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی مشترک است که در بستر شکلگیری به واسطه دولت و قوانین آن به یکدیگر پیوند میخورند. این واسطه را میتوان به یاری واژه امروزین جزء حقوقی نامید.
شکلگیری کشور ایران در این راستا دارای ویژگی گوناگونی در یگانگی است. از آن روز تا به امروز، ایران و فرهنگش دارای فراز و نشیبها و گوناگونیهای پررنگتر و کمرنگتر بوده است که در یادسپاری و یادنگاری، یعنی در خودآگاهی فرهنگی ما بازمیتابد. یک قرن و چندی ناسیونالیسم غربی محدود شده به جنگ دوم جهانی، نمیتواند دربرگیرنده آن فراز و نشیبها باشد. اما میتوان با در نظر گرفتن گوناگونی در حکم یک اصل در گفتمان فرهنگی از یک دریچه مشخص مکتب ناسیونالیسم به پدیده ملت- دولت در جویبار فرهنگی ایران نگریست.
بینش فرهنگشناسی بین ناسیونالیسم دربرگیرنده (برآمده از فعل لاتین: includere) و محدودکننده (برآمده از فعل لاتین: excludere) تفاوت میگذارد و به ناسیونالیسم چون سر ژینوس با دو چهره مینگرد. پرسش این است که کدام چهره در فرهنگ ایرانی در چه زمان، خود را چگونه نشان داده است. در پاسخ، با فراسنجهایی روبروییم که به گونهای یکی از آن دو چهره را آراستهاند. یکی از آنها که چهره محدودکننده ناسیونالیسم را بیسلیقه آراسته است، مذهب است که از زمان ساسانیان عامل کاهشگر فرهنگی را بازی میکند و در فرهنگ همروزگار ما جزء حقوقی را تحت تاثیر مخرب قرارداده است. برجستهترین نقطه این کاهشگری کوشش در یکسانسازی جامعه مبتنی بر خوانش شیعی دین اسلام است که حقانیت خود را در گفتمان سیاسی در جایگزین کردن ملت از طریق امت توسط بنیانگذار جمهوری اسلامی یافته است. هر گونه استانداردزایی فرهنگی، چه قومی و زبانی، چه نژادی و مذهبی، چه تکنیکی و سرمایهداری روند فرهنگ و شکلگیری هویت فرهنگی را با بحرانهایی روبرو میکند که در صورت نبود گفتمانهای سازنده به انزوای فرهنگی، تنفر و از بین رفتن اعتماد به نفس فرهنگی میانجامد. ایران چهل سال گذشته جلوهگر نشانههای نبود اعتماد به نفس فرهنگی است. برخی از جوامع با دشمنسازی و برترنمایی جنگی کوشش در بازیابی اعتماد به نفس فرهنگی در عرصه ملی و قدرتنمایی بینالمللی داشتهاند؛ قرن بیستم شاهد اینگونه برترنماییها و شکست آنهاست. اعتماد به نفس فرهنگی بازتابی از یادسپاری و یادنگاری هر آنچه است که میتواند معنابخش خودآگاهی فرهنگی باشد، اما منزلت تشریح در تفسیر آن معنا بازتابی است از افراطگری. معنابخشی خودآگاهی فرهنگی نه کاهشگراست و نه انتخابی، بلکه برآمده از فرازها و نشیبهای تاریخیست که اگر نمیبودند ما نمیبودیم و اگر ما نمیبودیم منابع فرهنگی بازتابی نمیداشتند.
گفتمان فرهنگی منتقد و سازنده هم به اشتباهات و هم به دستاوردهای فرهنگی میپردازد. خودآگاهی فرهنگی ما در قرن بیست و یکم میتواند جویبار فرهنگی ایران را در بستر دمکراسی لیبرال و حقوق بشر روانه سازد. بدون این دو، نه ضمانتی بر گوناگونی است و نه یگانگی. این دو هدفمندترین و سازندهترین فراسنج فرهنگ ایرانی، همواره نگهدارنده یگانگی کشور و کثرتگرایی ملی بودهاند. گفتمان سیاسی گوناگونی در یگانگی میتواند بخشی از اندیشه ناسیونالیسم دربرگیرنده را بسازد.
بخش دیگر را جزء ملت تشکیل میدهد. ملت در گفتمان سیاسی همروزگار به معنی همزیستی مردم در محدوده جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی مشترک به واسطه جزء حقوقی حکومت است. این جزء حقوقی در قوانین اساسی بسیاری از کشورها چون آمریکا (بند ۱۴) و آلمان فدرال (بند ۱۱۶) بازتاب یافته است. ساختار و نگهدارنده این جزء حقوقی، اصل حاکمیت مردم مبتنی بر قانون اساسی برآمده ازحقوق جهانی بشر، احساس تعلق به دولت- ملت، دفاع از آن و پذیرش مسئولیت در پیشبرد آن است.
بخش سوم یادسپاری، یادنگاری و خودآگاهی فرهنگی است که بر اساس آن ملت با کشور، تاریخ و فرهنگ خود پیوند میخورد. پایداری این پیوند مستلزم نگهداری ملت، استقلال و پکپارچگی کشور و دفاع از حاکمیت ملی است.
بخش چهارم برداشت امروزین از فرهنگ است که گوناگونی دریگانگی بدون آن امکانپذیر نیست. این برداشت در برابر افراطگرایی، نژادپرستی و کاهشگرایی به درستی میایستد. فرهنگ معنای مفردگرایی خود را از دست داده و به اسم جمعی (plurale tantum) درآمده است که همه فرآوردههای مردم را دربرمی گیرد. در این راستا پاسداری و آموزش فرهنگ ایرانی در جهانی که رو به یک شکلی میرود، از فراموشی و نهیلیسم جلوگیری میکند. مجهز کردن ایران به دانش، تکنولوژی مدرن، گسترش زیرساخت فرهنگی و گشودن درها به روی بهترین فراوردههای فرهنگی و صنعتی جهان رفاه، خوشبختی مردم و شکوفایی فرهنگی را سبب میشود. آفرینش این شکوفایی، مردم را بازیگران جهانگرایی میکند و نه بازیچه آن. براین باور، پیشبرد منافع ملی ایران میتواند جهان را نیز به پیش برد. اندیشه ناسیونالیسم دربرگیرنده با جهانگرایی در تضاد نیست بلکه با تکیه بر خودآگاهی فرهنگی حافظ ملت و سرمایه ملی در جهانیست که در شتاب خود از بازماندگان گذر و دستاوردها را شکوفاتر میکند.
جناب تفضلی , از تئوری های «ایده آلی» تا واقعیت ملموس فاصله زیاد است. پرسش اینست که آیا کشورهای اروپا ئی ومردم آن کشورها توان پذیرش میلیونها «پناهجویان» آفریقائی وخاور میانه ای را که با کوله باری از «شرایع اسلامی» به این کشورها هجوم آورده اند و میخواهند میزبانان اروپائی شرایع اسلامی آنان را بعنوان « قانون الهی» جایگزین قوانین مدنی خودشان بکنند دارند. مردم درشهرهای فرانسه از دیدن گروه های چند هزار نفری نماز گزاران مسلمان در پیاده روهای خیابانها منزجر شده و به احزاب ناسیونالیست «افراطی» پناه برده اند.
«جهانگرائی » در جهان هشت میلیارد نفری که درآن سه چهارم ساکنانش به نان شب محتاج اند یک « آرمان شهر= utopie » است.