حنیف حیدرنژاد- یادآوری ضروری: یکی از پدیدههای اجتماعی در بین جامعه ایرانیان، چه در داخل و چه در خارج از کشور «سیاستگریزی» به معنی دوری از کار با احزاب و گروههای سیاسی یا دوری از فعالیت تشکیلاتی و دستهجمعی است. یک دلیلِ عمدهی شکلگیری، گسترش و تعمیق این پدیده به سرکوب گسترده نظام جمهوری اسلامی و دستگیری، شکنجه و اعدامهایی بر میگردد که نهادهای مختلف این رژیم در ابعاد دهها هزار نفره در این چهل سال انجام دادهاند. به باور نویسنده، یک دلیل دیگرِ سرخوردگی مردم به احزاب و گروههای سیاسی، به آن دسته از احزاب و سازمانهایی بر میگردد که به ویژه در شکلگیری انقلاب ۵۷ نقش داشته و بعد از آن نیز در بازی قدرت با رژیم حاکم، برای مدتی آن را تائید کرده و بعدا در صف مخالفین آن قرار گرفتند. یکی از این نیروهای سیاسی، سازمان مجاهدین خلق است که در فاصله بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۰ به بزرگترین نیروی سیاسی سراسری در کشور تبدیل شد و توانست حمایت بخش قابل توجهی از جریانهای مختلف سیاسی، احزاب و شخصیتهای کردستانی، استادان دانشگاهها، شاعران و نویسندگان و روشنفکران و اقشار مختلف مردم را به خود جلب کند. صدها هزار نوجوان و جوان در سراسر کشور در تظاهرات و میتینگها و برنامههای مختلف این سازمان شرکت کرده و میلیونها نفر در انتخابات مختلف از این سازمان حمایت کردند. بخش قابل توجهی از هواداران و حامیان این سازمان در فاصله خرداد سال۱۳۶۰ تا شهریور ۱۳۶۷ دستگیر، زندانی، شکنجه و اعدام شدند. سیاستهای سازمان مجاهدین خلق از قبل از انقلاب۵۷ و بعد از آن تا امروز تاثیر مستقیم بر تحولات سیاسی و اجتماعی ایران داشته است. هنوز هم سیاستهای این تشکیلات به ویژه در ترور شخصیت و برچسبزنی به دیگران یکی از عوامل بدبینی مردم به احزاب و فعالیت حزبی است. اگرچه همه نشانهها در شرایط حاضر نشان از آن دارد که این سازمان دیگر هیچ نیروی تاثیرگذاری در صحنه سیاسی- اجتماعی در داخل ایران نیست و پایگاه اجتماعی آن به شدت در ایران تضعیف شده و حتی از سوی بخش بزرگی از جامعه ایرانیان به دیده منفی به آن نگریسته میشود، اما به دلیل اینکه مسائل این سازمان، فراتر از فقط سرنوشت این تشکیلات، با تاریخ سیاسی- اجتماعی چند دهه اخیر و شرایطِ امروز ما ارتباط دارد، پرداختن به آن هنوز ضروری میباشد. نگارنده از خوانندگان این مطلب درخواست دارد تا با این نگاه، یعنی تاثیر سیاستها و عملکردهای سازمان مجاهدین خلق در سیاستگریزی و بدبینی مردم نسبت به کار سیاسی و تشکیلاتی، نوشته حاضر را مطالعه کنند.
*****
فرشته خلج هدایتی یکی از اعضای جداشده از سازمان مجاهدین خلق است که پس از ۳۲ سال حضور و عضویت در این سازمان، سال ۱۳۹۲ در آلبانی از این تشکیلات جدا شد و اینک سکوت خود را شکسته و تلاش دارد تا واقعیتهای درون سازمان مجاهدین را به اطلاع افکار عمومی برساند. وقایعی که رهبری این سازمان از چشم افکار عمومی پنهان میکند و هر کسی که در مورد این وقایع سخن بگوید را مورد حمله و اتهام قرار میدهد. فرشته هدایتی، پیشتر و در یک گفتگو از کتاب در دست چاپ خود با نام «وقایع اتفاقیه» صحبت کرده بود. این کتاب در تاریخ دیماه ۱۳۹۷ و با نام «زخمهای بیالتیام» منتشر شد.
فرشته هدایتی اولین زن از زنان جداشده از سازمان مجاهدین است که پس از استقرار این سازمان در آلبانی، در عین حفظ موضعاش در ضدیت با حکومت اسلامی حاکم بر ایران، به نقد سازمان مجاهدین خلق نیز میپردازد. او در همان گفتگو در مورد مشکل زنان جدا شده از سازمان مجاهدین و اینکه چرا پس از جدایی از این تشکیلات لب به سخن باز نمیکنند، میگوید این کاری است که «دل شیر» میخواهد زیرا زمانی که مشخص شود که در تشکیلات سازمان مجاهدین خلق چه بر سر آنها آمده، از هر طرف، بهخصوص خانواده مورد سؤال قرار میگیرند. از این نظر اقدام فرشته هدایتی در لب گشودن و نوشتن بخشی از خاطراتش و انشتار حقایق مرتبط با درون سازمان مجاهدین خلق قابل تقدیر و ستودنی است. به امید آنکه افراد بیشتری، از جمله زنان جدا شده از سازمان مجاهدین با احساس مسئولیت در قبال مردم و آینده ایران با شجاعت از تجارب خود در درون این تشکیلات سخن بگویند.
*****
کتاب «زخمهای بیالتیام» ۲۲۲ صفحه، یک مقدمه کوتاه و ۹ فصل دارد. آغازگر هر فصل عکسی از فرشته هدایتی در دوران مختلف زندگی او از زمان پیوستن به سازمان مجاهدین و پس از جدایی از آن است. او در فصل ۱ کتاب از خودش و انگیزهاش میگوید: «در حال حاضر در اروپا هستم. و از دار دنیا تنی بیمار و روحیهای سخت ضربه خورده دارم. با این وصف خوشحالم که احتمالا انتقال تجربیات من در انتخاب مسیر آینده جوانان میهنم موثر خواهد شد.»
زبان کتاب روایتگونه و در مواردی محاورهای است و همین، خواندن کتاب را راحت کرده و ارتباط نزدیکتری بین خواننده و نویسنده برقرار میکند. از سوی دیگر در مواردی زبانِ کتاب آمیخته با فرهنگ درون تشکیلاتی مجاهدین است. این موضوع باعث میشود تا آنان که با سازمان مجاهدین رابطه نزدیک نداشته، به ویژ نسل جوانی که فرشته هدایتی امیدوار است تجربهاش برای آنها مفید باشد، برخی از مفاهیم را به درستی متوجه نشده و بر روی آن مکث کنند، بدون آنکه توضیحی در مورد آن بیابند (ملیشیا- ص۱۹- با همه چیز از موضع حل برخورد میکردم.- ص ۲۸-، بعد از عبور از میدان مین… به منطقه حجاب رسیدیم.–ص ۵۷-، سوژه شدن– ص۷۶-، حبس در بنگال– ص۱۰۲-، صفر صفر تناقضات- ص ۱۱۳-، جعل اسناد…- ص۱۳۲- در این مورد نیاز یک توضیح مختصر لازم است که مشخص شود منظور دقیقا چه چیز و به چه منظوری بوده است).
فرشته هدایتی در بخشی از کتاب خود به موضوع برگشت برخی از کودکان متعلق به خانوادهی اعضای مجاهدین به عراق اشاره میکند. این کودکان که در تشکیلات مجاهدین به دنیا آمده یا بزرگ شده بودند به بهانه حمله عراق به کویت به دستور رجوی به خارج، عمدتا به اروپا فرستاده شده و چند سال بعد بخشی از آنان در سنین نوجوانی از ۱۴سال به بالا به عراق برگردانده شدند. همچنین در کتاب به کودکان و نوجوانانی اشاره میشود که از اردوگاه رُمادی جذب مجاهدین شده بودند. در مورد این کودکان و نوجوانان سوالات زیادی وجود دارد. اگر چه نویسنده کتاب نمونههایی را مطرح کرده، اما جا داشت که به آن با جزئیات بیشتری پرداخته میشد. از جمله توضیح این موارد: تعداد این کودکان چند نفر بود، چگونه سربازگیری شده و با چه ترفندهایی به سازمان مجاهدین جذب شدند، آموزشهای نظامی آنها چه بود، فشارهای روحی بر آنها برای نگه داشتن آنها در عراق چه بود و چگونه، روشهای روانی برای به انطباق کشاندن این کودکان و نوجوانان برای تن دادن به شرایط محدود کننده تشکیلات چه بود، تعداد این کودکان و نوجوانان که در آموزشهای نظامی کشته شده یا بعدا به دلیل اعتراض به ماندن در عراق به خودکشی کشانده شدند چند نفر بود و… نظر به موضع تشکیلاتی فرشته هدایتی در پذیرش و آموزش این نوجوانان و نظر به اینکه خود او به رابطه عاطفی و نزدیک آنها با خودش تاکید میکند، توضیح بیشتر در مورد این کودکان و نوجوانان میتوانست حقایق بیشتری از درون تشکیلات مجاهدین را روشن کند. البته قابل فهم است که وی در این کتاب مایل بوده اساسا بر خاطرات خود تمرکز داشته باشد، اما امید است که در آینده بطور جداگانه به این موضوع بپردازد.
سه سرنوشت
کتاب «زخمهای بیالتیام» را شاید بتوان ارائه تصویری بُرشگونه از سه سرنوشت قلمداد کرد.
سرنوشت اول، سرنوشت فرشته هدایتی، نویسنده کتاب: زن جوانی که در حدود ۱۸ – ۱۹ سالگی با تحولات سیاسی ایران در آستانه انقلاب در سال ۱۳۵۷ آشنا میشود. به آزادی و آبادانی میهنش و به رفاه و عدالت برای مردم کشورش میاندیشد. پرشور است و آماده فداکاری، هیجانزده است و کنجکاو، اما مهمتر از همه احساساتی است و بیتجربه و بیاطلاع و ناآگاه. اگر چه در این توهم بسر میبرده که به اندازه کافی آگاه است… فرشته هدایتی نمونهای از یک نسل است. میلیونها نوجوان و جوان ایرانی در آن سالها با همین ویژگیها به میدان مبارزه سیاسی وارد شدند. بخشی از آنان را خمینی در میدانهای جنگ به کشتن داد و بخش دیگری را رهبران احزاب و سازمانهای سیاسی، بهخصوص سازمان مجاهدین خلق به بازی گرفته و با تحریک احساسات آنها و در دایره حصارهای تنگاتنگ تشکیلاتی به تربیت آنها به عنوان پیروان مطیع و چشم بسته پرداخت و آنها را وسیله پیشبرد اهداف سیاسی در رقابت و جنگ قدرت علیه خمینی و رژیماش کرد.
دوره سی و چند سالهای که فرشته هدایتی تجربه کرده و شرح مختصری از آن را در کتابش بیان میکند همراه است با عشق و شور و هیجان، امید و تلاش، فداکاری و به خطر انداختن جان، تردید و دودلی بین انتخاب زندگی شخصی یا مبارزه و وفاداری به آرمانهای مردمی، ترس و وحشت از دستگیری و شکنجه و مرگ، غم از دست دادن خانواده و دوستان و همرزمان، آوارگی و آینده نامعلوم، محدودیتهای تشکیلاتی، زندگی در شرایط سخت و دشوار، زندگی همراه با خطر روزانه، و بعد از سالها… باز شدن چشمها و دیدن دروغ و فریبهای سازمان مجاهدین، دیدن چهره واقعی رجوی به عنوان رهبری که او را دوست میداشت اما باید میپذیرفت که به اعتمادش خیانت کرده، تحقیر و سرکوب و شکنجه در درون سازمان مجاهدین، زندگی در ناباوریِ به هدر رفتن یک عمر تلاش که فکر میکرد در جهت مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی بوده اما باید میپذیرفت که بینتیجه بوده… و نهایتا تصمیم برای جدایی و کنده شدن از جمعی که بطور متناقض هم آنها را دوست داشت و هم زندگی با آنها را دیگر تحملناپذیر میدید و… ورود به دنیایی جدید و ناشناخته. و سرانجام بعد از ۳۲ سال… قرار گرفتن در مقابل «سرنوشتی نامعلوم… با تنی بیمار و روحیهای سخت ضربه خورده…»
سرنوشت دردناک انسانی که بیتردید عشق و انرژی و توانمندیهایش میتوانست در یک مناسبات دمکراتیک طور دیگری بشکفد و ثمره آن علاوه بر موفقیتهای فردی، در خدمت میهن و مردم قرار بگیرد.
سرنوشت دوم، سرنوشت سه نسل در درون سازمان مجاهدین خلق: نسل اولیها مردان و زنانی را شامل میشود که در دهه ۴۰ خورشیدی و تا قبل از انقلاب۱۳۵۷ با سازمان مجاهدین در ارتباط قرار گرفته و اغلب تجربه زندان در زمان شاه را نیز در کارنامه خود دارند. و اغلب تا انقلاب ایدئولوژیک در سال ۱۳۶۴ در دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سازمان فعال بوده و بعدها و پس از مرحله دوم انقلاب ایدئولوژیک در سال ۱۳۶۸ در ردهی دوم رهبری و فرماندهی گماشته شدند. بسیاری از این افراد که حاضر نشدند به رهبری رجوی گردن نهاده و با انقلاب ایدئولوژیک او همراه نبودند، در درون تشکیلات به انزوا کشانده و با خلع رده و برای تحقیر، در کارهای «سطح پایین» گمارده میشدند به نحوی که اغلب تلاش میشد با در دید قرار دادن آنها، هم به تحقیرشان پرداخته و هم به دیگران «حالی کنند» اگر با رجوی همراه نشوند چه در انتظار آنها خواهد بود. دسته دیگر از این نسل اولیها که موفق به جدایی شده و در کشورهای مختلف اروپایی ساکن شدند نیز با انواع فشار و تهدیدها و شاید هم با انواع تطمیع به سکوت کشانده شدند. شناخته شدهترین نمونه از نسل اولیها مهدی افتخاری است که در مرداد ۱۳۶۰ فرماندهی عملیات خروج مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر اولین رئیس جمهور اسلامی ایران از تهران به پاریس و از طریق پرواز با هواپیما را به عهده داشت و در درون مجاهدین با نام فرمانده فتحالله شناخته میشد. صفحه ۱۴۹ تا ۱۵۱ کتاب شرح یک جلسه عمومی چندهزار نفره است که در آن مسعود رجوی و مریم رجوی مهدی افتخاری را در مقابل جمع به تحقیر کشانده و با اتهامزنیهای جنسی و تحریک جمعیت کاری میکنند که جمعیت با انواع فحشها و اهانتها شخصیت انسانی او را در هم بشکنند «رجوی و مریم تا مطمئن نشدند که تا آخرین سلول وجودی و هویتی او را به قربانگاه بردهاند دست برنداشتند.» این زهرچشم گرفتنها چند هدف داشت، از دور خارج کردن افرادی که به دلیل سابقه و توانمندی یا محبوبیت شاید میتوانستند در مقابل رجوی ایستاده و سیاستهایش را زیر سوال ببرند. هدف دیگر ترساندن دیگر افراد معترض بالقوه در درون تشکیلات بود که بفهمند وقتی با این نسل اولیها و با آن سابقه چنین برخورد میشود، به دیگران هیچ رحمی نخواهد شد.
نسل دومیها را آنانی تشکیل میدهند که در آستانه انقلاب ۱۳۵۷ تا اوائل سال ۱۳۶۰ به سازمان مجاهدین پیوسته بودند. این دسته بزرگترین گروه در درون تشکیلات بوده و فرماندهی سطوح میانه را تشکیل میدادند. بسیاری از این افراد در سالهای اول انقلاب در فعالیتهای سیاسی بسیار فعال بوده و برخی نیز برای دورههای کوتاه یا چندین ساله در زندانهای جمهوری اسلامی بوده و شکنجه پاسداران را پشت سر گذاشته اما تسلیم نشده بودند. رقتانگیز آنکه چنانکه در کتاب تشریح شده، بسیاری از همین افراد خود به زندانبانان بخش دیگری از معترضین در درون تشکیلات تبدیل شده و همرزمان خود را به باد کتک و توهین گرفته و به آنها آب دهان پرت میکردند. فرشته هدایتی در صفحه ۱۳۹ تا ۱۴۳ کتاب ضمن تشرح شکست طرح فرار خود، به نام بسیاری از زنانی اشاره میکند که او را دستگیر کرده، کتک زدند و برای سه ماه او را شکنجه روحی کرده و به محاکمه کشانده، به او سیلی زده و بر او آب دهان انداختند.
نسل سومیها آنانی هستند که پدر و مادرشان مجاهد بودند و در تشکیلات مجاهدین به دنیا آمده یا در آنجا بزرگ شده بودند. تعداد آنها بین هفتصد تا نهصد نفر تخمین زده میشود. این کودکان در زمان حمله عراق به کویت و به بهانه حفظ جانشان به دستور رجوی از خانوادهها جدا و اغلب به اروپا فرستاده شدند. بخشی از این کودکان چند سال بعد و به عنوان نوجوانان ۱۴ ساله به بالا دوباره با ترفندهای مختلف به عراق برگردانده شده و سربازگیری شدند. احساس و عاطفه این نوجوانان به بازی گرفته شد و به بیشرمانهترین شکل مورد سوء استفاده قرار گرفتند. اگر بزرگسالان با انتخاب خود به سازمان مجاهدین پیوسته بودند، این نوجوانان با ترفندهای خانوادگی و عاطفی فریب داده شده و وقتی به عراق رسیدند از بازگشت آنها به کشورهایی که در آن ساکن بودند جلوگیری شد. هم کودکی و نوجوانی و هم ساختن یک آینده، آنطور که خود دوست داشتند از آنها گرفته شد. در این مورد امیر یغمائی، یکی از همان نوجوانان در دو گفتگو با تلویزیون اینترنتی «میهن تی وی» به شرح وضعیت خود و دیگر نوجوانان هم سن و سالش در درون سازمان مجاهدین خلق پرداخته است.
فرشته هدایتی نیز در این کتاب با نام بردن از برخی از این نوجوانان به تلاطم روحی آنها اشاره کرده و اینکه چگونه آنها نمیخواستند یا نمیتوانستند مناسبات توتالیتاریستی درونِ مجاهدین، به ویژه جداسازیهای جنسیتی و ممنوعیت رابطه دوستی افراد با هم را هضم و تحمل کنند. حاصل این تلاطم در مواردی تنبیه و تحقیر آنها در مقابل جمع بود. فرشته هدایتی در صفحه ۱۲۰ کتاب خود یک نمونه که مهوش سپهری، مسئول اول وقت سازمان مجاهدین در یک جلسه بزرگ دو نفر از این دختران نوجوان را زیر فشار روانی گذاشته بوده است را تشریح کرده و توضیح میدهد که چگونه او، مسئول اول سازمان، یکباره از کوره در رفته و به صورت یکی از آن نوجوانان که ۱۵ سال سن داشته سیلی میزند. اینگونه است که نسل اولیها به شکنجهگران نسل سومیها تبدیل میشوند. فرشته هدایتی همچنین در صفحه ۱۳۶ تا ۱۳۸ کتاب خود با ذکر نام، به چند مورد خودکشی این دختران نوجوان که دیگر نمیتوانستند شرایط زندگی درون مجاهدین را تحمل کرده و راه خروجی هم برای خود نمیدیدند اشاره میکند.
موضوع کودکان و نوجوانان در سازمان مجاهدین به ویژه از زاویه سربازگیری و نقض حقوق کودکان شایان اهمیت است. موضوعی که با به سخن درآمدن برخی از آن نوجوانان که اینک برخی از آنها سالهای میانی دهه سی زندگی خود را پشت سر میگذرانند، اگر در مجامع صالح حقوقی مطرح شود، میتواند ابعاد انسانی- حقوقی جدی به دنبال داشته و افکار عمومی را با ابعاد بسیار وحشتناکتری از مناسبات ضد انسانی درون سازمان مجاهدین آشنا کند.
سرنوشت سوم، سرنوشت سازمان مجاهدین خلق: در کنار سرنوشت یک انسان به نام فرشته هدایتی و سرنوشت سه نسل درون سازمان مجاهدین، نهایتا باید به سرنوشت بسیار تاسفبار و هولناک سازمان مجاهدین خلق اشاره کرد. کتاب «زخمهای بیالتیام» مملو از نمونههای متعدد است که چگونه مسعود رجوی، رهبر سازمان مجاهدین برای فرار از مسئولیتپذیری و فرار از پاسخگویی در مورد اشتباهات خود با مطرح کردن ترفندهای مختلف در تلاش بوده تا اذهان عمومی، به ویژه نیروهای تشکیلاتی خود و هواداران دور و نزدیکش را از مسئله اصلی، یعنی پاسخگویی منحرف کند. «انقلاب ایدئولوژیک» مهمترین ترفند مسعود رجوی بوده است. در جای جای این کتاب میتوان شیوهها و مکانیسمهای مختلفی که رجوی برای شستشوی مغزی و به انقیاد کشاندن نیروهای خود به کار میبرده است را مشاهده کرد: تقدسسازی رهبر، مافوق انسان القا کردن او، ربط دادن او به خدا و اینکه او خود «امام زمان» است، دامن زدن به خرافهها و باورهای شیعی درون مجاهدین از جمله این شیوههاست. اما یک مکانیسم مهم برای کنترل و ارعاب افراد استفاده از ابزار «جمع» و به مؤاخذه کشاندن فرد در برابر جمع است. جمع، یا همان همرزمان، وسیله کنترل، خبرچینی و سرکوب روزمره یکدیگر شده و دیگر کسی به کسی اعتماد نمیکند. رابطه دوستانه و عاطفی افراد با هم ممنوع است تا از این طریق امکان تبادل نظر و نقد رجوی و تشکیلات و انتقال تجارب به یکدیگر وجود نداشته باشد. افراد در بیخبری تقریبا مطلق از دنیای خارج و آنچه در تشکیلات میگذرد نگه داشته میشوند و از دسترسی آنها به رادیو تلویزیون، مطبوعات، تلفن، اینترنت جلوگیری شده و ارتباط و تماس با خانواده نیز ممنوع میباشد. به اشکال مختلف افراد در مقابل جمع به حسابرسی کشیده شده و با روشهای تهاجمی و عصبی و توهینآمیز شخصیت فرد به تحقیر و تمسخر گرفته میشود. هدف از این جلسههای بازجویی و انکیزاسیون خُرد و پایمال کردن «فردیت» و اعتماد به نفس و استقلالِ فکر واندیشه و اراده و انتخاب آزاد افراد است. فرد باید یاد بگیرد که «هیچی» نیست.
یکی از رقتانگیزترین دستاوردهای این روشهای روانی کنترل و سرکوب نیروها در درون سازمان مجاهدین آن است که افراد برای ترس از اینکه در مقابل جمع به بازجویی کشانده نشده و شخصیتشان له و لورده نشود، یاد میگیرند در مورد دیگران «گزارشنویسی» کرده تا به این ترتیب به جلو انداختن دیگران و در معرض حمله قرار دادن آنان، خود را از «سوژه» شدن و مورد حمله قرار گرفتن برهانند. این نهایت استیصال و درماندگی است که فردی که با عشق آزادی و احیای ارزشهای انسانی به مبارزه پیوسته بود، به شکنجهگرِ همرزم خود تبدیل شده و حاضر میشود کرامت انسانی یک نفر دیگر را زیر پا له کند، فقط به خاطر اینکه خودش برای مدتی از بازجویی در مقابل جمع جان سالم به در ببرد.
از مشمئزکنندهترین نمونههای سقوط سازمان مجاهدین جداسازیهای جنسیتی است. آنچه فرشته هدایتی در کتاب خود تشریح میکند حتی از آنچه در جمهوری اسلامی در جریان است نیز انسانستیزانهتر است: ص ۱۸۷: «ما نه تنها محل کار و مسیر رفت و آمد و دربهای ورود و خروج را مردانه و زنانه کرده بودیم که مبادا چشم زن و مرد نامحرم به هم بیافتد، بلکه رابطه زن ومرد برای ما چنان تابو شده بود که حتی پمپ بنزین را نیز زنانه و مردانه کرده بودند! ضوابط این بود که هیچ خواهری حتیالامکان حق نداشت که به تنهایی تردد کند، به تنهایی از درب قرارگاه بیرون برود، با مردی تنها بماند و یا با مردی تنها در اتومبیل سوار شود و حتیالامکان باید از دیدن و نیز دیده شدن توسط آنها بطور کلی بپرهیزد!» فرشته هدایتی در مورد دیگر و در صفحه ۱۸۶ کتاب به این اشاره میکند که در حالی که درد شدید داشته و به بهداری منتقل شده بوده، مسئولین حاضر بر سر این بحث میکردهاند که «آیا درست است یک دکتر مرد مرا عمل کند!»
در این سرنوشت شکستخورده ی سازمان مجاهدین طنز تلخی را هم میتوان یافت: از یکسو آمریکاستیزی و شعارهای ضدامپریالیستی، جشن گرفتن بعد از حملههای ۱۱سپتامبر، از سوی دیگر حملههای هوایی نیروهای آمریکایی و کشتن تعدادی از مجاهدین در قرارگاه اشرف و در جاهای دیگر و خلع سلاح مجاهدین در عراق، و یکباره چرخش ۱۸۰ درجهای مجاهدین و همکاری با نیروهای آمریکایی و فرش قرمز پهن کردن جلوی پای آنان و…!
تجربه سازمان مجاهدین از جمله بر اساس خاطرات فرشته هدایتی و کتاب «زخمهای بیالتیام» او میآموزاند که وقتی مذهب در سیاست وارد شود، وقتی رهبری فردی به قداست درآورده شود، وقتی مناسبات دمکراتیک در یک حزب و تشکیلات نباشد، وقتی افراد درون یک حزب و تشکیلات نه بر اساس آگاهی و بطور مستقل، بلکه بر اساس باورهای مذهبی و ایدئولوژیک به اطاعت چشم بسته تن در دهند، وقتی معیار در سیاستگذاری نه منافع ملی، بلکه منافع رهبر و حفظ تشکیلات و حفظ قدرت باشد، وقتی رهبر پاسخگو نبوده و مسئولیتپذیر نباشد، وقتی ارزشهای حاکم نه بر اساس ارزشهای انسانی، بلکه بر اساس آموزههای خرافی و مذهبی و انسانستیزانه باشد، وقتی فردیت و استقلال فرد از او سلب و توتالیتاریسم در یک تشکیلات حاکم میشود، وقتی ارتباط با رسانهها و آزادیهای شخصی و اجتماعی و ارتباط و تبادل نظر با خانواده و دیگران ممنوع میشود، و… در چنین حالتی سقوط و شکست یک حزب و تشکیلات سیاسی سرانجامی است که دیگر از آن گریزی نیست. تجربه سازمان مجاهدین، نمونهای تلخ، خونین و تاسفبار و در عین حال رقتانگیز در این زمینه است.
اینگونه است که میتوان دریافت چرا سازمان مجاهدین خلق با وجود صداقت و فداکاری هواداران و اعضای آن و با وجود آنکه این سازمان در یک دوره از محبوبیت بالای اجتماعی برخوردار بود، به دلیل حصارهای ایدئولوژیک محکوم به شکست شده، درست همانگونه که جمهوری اسلامی نیز محکوم به شکست است. بر این اساس شاید بتوان این جمله فرشته هدایتی در پایان کتابش را بهتر درک کرد، آنجا که با اشاره به سازمان مجاهدین مینویسد: «یک جنبش مردمی… که میتوانست مایهی امید مردم باشد و به کار مردم بیاید، به چیزی تبدیل [شد] که هیچ تاثیری بر تحولات جامعهی ایران ندارد و بیشتر مایهی بقای رژیم شده است.»
احزاب و سازمانهای سیاسی با پاسخگویی به مردم و با شفافیت و پایبندی به اصول دمکراتیک و حقوق بشری است که میتوانند اعتماد مردم به کار سیاسی و تشکیلاتی و همکاری با احزاب سیاسی را جلب و از این طریق مبارزه علیه نظام جمهوری اسلامی را تسریع کنند. کوتاهی در این امر بر بقای حاکمان جنایتکار بر ایران خواهد افزود.
وقتى ادراک ما فقط از سطح مسایل گذر مى کند، نمى تواند واقعیت ها را ببیند.
نه تنها مجاهدین و فدائیان بلکه لیبرال ها نیز چنین سیستمى دارند.
دشمنى جبهه ملى با توده هاى مردم و همراهى این جبهه با خمینى دلیلى جز آرمانگرایى ندارد.
ایدئو لوژى زمانى سوار بر جمعى مى شود که آرمان در تناقض آشکار با واقعیت قرار گیرد و آن زمانى است که تلاش مى شود به آرمان جامعه عمل بپوشانند.
از این روست که آرمان لیبرالیسم، آرمان عدالت و برابرى در کنار جلادان قرار مى گیرد.
لیبرال ها باید از آرمانخواهى دست بردارند و گرنه عاقبتى بهتر از مجاهدین خلق نخوانند داشت.