امیر امیری – «فرانسه بدون عظمت، فرانسه نیست.» این عبارت شارل دوگل، بارها و بارها از سوی همه رییس جمهورهای فرانسه تکرار و به روشهای گوناگون از سوی نمایندگان سیاسی فرانسه فرموله و دنبال میشود تا تصویری از یک کشور متوسط را به عنوان یک ابرقدرت نشان دهند.
با آنکه نشست بیاریتز در فرانسه بهره ویژهای برای جایگاه و موقعیت جهانی میزبان و رئیسجمهور آن، امانوئل ماکرون، فراهم آورد، اما برای او نه رهبری اروپا را به ارمغان داشته است و جایگاه جهانی. اعتماد به نفس دورهای از پایگاه و نقش فرانسه در جهان، یکی از آئینهای بحثهای سیاسی فرانسه است و اصول سیاست آن کشور را تشکیل میدهد: رساندن و نشان دادن یک کشور منفعل در اندازههای متوسط جهانی به یک کشور با وزن و نفوذ جهانی، هدف ثابت سیاست خارجی فرانسه از سال ۱۹۴۵ بوده است، بدون توجه به اختلاف فاحش بین ادعای شگرف یک «ملت بزرگ» (Grande Nation) و واقعیتهای موجود جهانی. با این حال، تا زمانی که این جاهطلبی در حد آرزو باقی بماند مبانی واقعی و محدودیتهای آنها و مطابقت بین اهداف و وسیله بیاعتبار است.
به راستی کشور شش ضلعی (لقب فرانسه به دلیل شکل نقشه این کشور hexagon) با دارا بودن ۱٪ از جمعیت جهان و در دست داشتن چیزی حدود ۶٪ از تجارت جهانی چگونه میتواند ادعای ابرقدرتی در نظام جهانی را داشته باشد؟ با این وجود، فرانسه نه تنها ادعای رهبری سیاسی منطقهای در اروپا را دارد، بلکه اهداف سیاست خارجی جهانی را دنبال میکند. این تضاد آشکار بین پتانسیل محدود فرانسه از یکسو، و ادعای رهبری در اروپا و جهان از سوی دیگر، دلایل مختلفی دارد.
نخست، فرانسه باورمند است که به عنوان نماینده پیشرو ارزشها و اصول معتبر جهانی است. این امر به ویژه به دموکراسی و حقوق بشر مربوط میشود که اصول و قوانین آن مبتنی بر دستاوردهای روشنگری فرانسه و انقلاب فرانسه است. نقش امروز فرانسه، مطابق تصور خود آنها، وظیفه دفاع از این اصول را در سراسر جهان دارد.
دوم، فرانسویها با گذشته کشور و ملت خود رابطه بسیار طلبکارانه با دیگر ملتها دارند و این منجر به دو مفهوم مهم دیگر برای درک سیاست خارجی فرانسه میشود: عظمت فرانسه و استقلال ملی آن.
البته بیش از حد اعتماد به نفس باعث نادیده گرفتن واقعیات میشود. فرانسه دیگر یک قدرت جهانی نیست. اما بسیاری از فرانسویها، حتی در طیفهای بالای سیاست، از چپ و راست، نمیخواهند این موضوع را بپذیرند. فرانسه نمیتواند این واقعیت را درک کند که آنچه مارشال دوگل در مورد سیاست حداکثری کشورش میگفت دیگر معتبر نیست: «اهداف ما به نفع همه مردم است زیرا آنها فرانسوی هستند!» شارل دوگل از ایده اروپای متحد حمایت میکرد، اما میخواست بریتانیا را از جامعه اقتصادی اروپا بیرون نگه دارد زیرا رابطه نزدیکی با آمریکا داشت. در سال۱۹۶۶ ژنرال دوگل نیروهای کشورش را از ناتو بیرون آورد، چون فرانسه در یک سطح با آمریکا قرار نداشت. برای برخی، ژنرال دوگل یک ضدآمریکایی بود. اگر چه نمیتوان این را انکار کرد، اما باید بیشتر کارهای او را حاصل دیدگاههای به شدت ناسیونالیستیاش دانست.
سیاست خارجی در زمان سلطنت طولانی لویی چهاردهم، تحت سلطه هژمونی فرانسه بر کل اروپا استوار بود. شگفتآورتر از همه این بود که «پادشاه خورشید» به هیچ وجه نظم کشور خود را به عنوان بالاترین هدف حکومت توصیف نمیکرد، چون تنها «میل به عظمت و شکوه» فرانسه داشت.
امانوئل ماکرون هم چند ماه پیش از پیروزی در انتخابات گفته بود فرانسویها رئیس جمهوری عادی نمیخواهند، آنها «ژوپیتر» میخواهند (خدای خدایان رومیها).
با این حال، یک رئیس جمهور قدرتمند فرانسه چیز جدیدی نیست. سیستم نهادینه شده سیاسی در فرانسه کاملاً متناسب و هماهنگ با رئیس دولت است که به ریشههای جمهوری پنجم برمیگردد و اغلب رئیس دولت فرانسه به عنوان «پادشاه جمهوریخواه» خوانده میشود.
امانوئل ماکرون، پادشاه خورشید تازه، میتواند درکاخ ورسای از مهمانان خود بجای کاخ الیزه پذیرایی کند و یک نسخه از خاطرات شارل دوگل را روی میز کار خود قرار دهد، اما آرزوهای او برای قدم گذاشتن در جایگاه قدرت جهانی برآورده نخواهد شد؛ حتی رهبری اروپا را هم به دست نخواهد آورد.
قدرت جهانی و ابرقدرت بودن در جهان امروز، یعنی نیرویی که هم از نظر اقتصادی و مالی، هم از لحاظ فرهنگی و نظامی، و هم از منظر سیاسی، توانایی شکل دادن به جهان را داشته باشد. از این تعداد، در حال حاضر تنها یکی به صورت کامل دارای همه تواناییهاست: ایالات متحده آمریکا! چین تنها بطور نیمه و فقط از نظر اقتصادی و مالی و نظامی، و دیگری تنها یک چهارم توانایی یک ابرقدرت را داراست: روسیه تنها در زمینه نظامی.
شکست و تسلیم
در نتیجه جنگ جهانی دوم، فرانسه سرانجام ناچار شد از نقش خود به عنوان قدرت جهانی خداحافظی کند. شکست تحقیرآمیز فرانسه در ژوئن سال ۱۹۴۰، هنگامی که نیروهای نازی هیتلری در عرض تنها چند هفته توانستند ارتش فرانسه (قدرت جهانی!) را وادار به شکست و تسلیم و نهایتاً منحل کنند، و به دنبال آن اشغال نیمی از کشور (مناطق شمالی) و برقراری یک رژیم دست نشانده در جنوب کشور (دولت ویشی)، برای بسیاری از فرانسویها به عنوان نمادی ژرفتر از فقط شکست نظامیظاهر شد: افول فرانسه.
دوران حکومتداری پتن و دولت ویشی او تنها چهارسال دوام آورد و همزمان با پیاده شدن نیروهای متفقین در نرماندی (شمال فرانسه) و آزادسازی این کشور، مارشال پتن محاکمه و به اعدام محکوم شد. با آنکه آزادی فرانسه و کل اروپا مدیون آمریکاست ولی فرانسه هیچگاه دست از ناسپاسی برنداشته است.
ژنرال دوگل در سخنرانی معروف خود از بالکن تالار شهر پاریس در اوت سال ۱۹۴۴، اعلام کرد که فرانسه با کمک ارتش فرانسه و با پشتیبانی کل مردم فرانسه خود را آزاد کرده است! بدون کوچکترین اشارهای به آزادسازی اروپای اشغالی از نیروهای آلمان نازی به رهبری آمریکا و بریتانیا.
در این عملیات همکاری روسها و نقش ارتش کشورهای لهستان و کانادا نیز نباید فراموش شود.
اگرچه فرانسه در کنفرانسهای متفقین یالتا و پُتسدام پس از جنگ حضور نداشت، اما به توافق نامه پتسدام پیوست و مانند ایالات متحده، اتحاد جماهیر شوروی و انگلیس، حقوق و مسئولیتهایی را به عنوان چهارمین قدرت پیروز دریافت کرد. به لطف چرچیل در یالتا، فرانسه به یکی از چهار قدرت پیروزمند تبدیل شد و یکی از پنج کرسی دائمی در شورای امنیت تازه تاسیس سازمان ملل در سال ۱۹۴۵ را به دست آورد و با حمایت آمریکا و مهمتر از آن سپر اتمیآمریکا، توانست نقش ویژه خود را توسعه بدهد.
در پایان جنگ اغلب از فرانسه و انگلیس سؤال میشد که چگونه میتوانید نفوذ جهانی خود را حفظ و آن را بازیابی کنید، با دانستن اینکه شما دیگر یک قدرت جهانی نیستید؟
پاسخ انگلیس این بود: با داشتن یک رابطه ویژه با تنها قدرت واقعی جهان!
جواب فرانسه این بود: با ایجاد اروپا که من به تنهایی بتوانم آن را اداره کنم. جمهوری فدرال آلمان با ضعف سیاسی و قدرت اقتصادی خود میتواند در این زمینه به من کمک کند.
اینها فقط اندکی از عناصر روانشناختی و خودبزرگبینی نه تنها مردم، بلکه روشنفکران پر مدعا و نقنقوی فرانسوی است که مدتها نقش منجی برای عدهای از ایرانیان ایفا میکردند.
تصادفی نیست که همه سیاستمداران فرانسوی، بدون استثناء بطور دائمیو همیشگی کشور خود را «ملت بزرگ» مینامند. در جریان هر دوره مبارزات انتخاباتی همه نامزدها، باز هم بدون استثناء، هیچ فرصتی را برای نامیدن «ملت بزرگ» از دست نمیدهند. در این مورد میتوان با یک دیالکتیک ابتدایی اثبات کرد که عظمت فرانسه اکنون به موزه تبدیل شده است. هراس فرانسه از اینکه دیگر نقش مهمیدر جهان نداشته باشد، واقعی است، اما آیا ملتی که غرق در خودپنداری «ملت بزرگ» هیپنوتیزم شده است، میتواند قد و قامت خود را که در حال کوچک شدن است تشخیص دهد؟ آیا یک چنین ملت بزرگی میتواند بر توازن جهان تأثیر مثبت بگذارد.؟
چند یادآوری به قدرت متوسط جهانی
فرانسه بطور پیاپی از خاورمیانه و شمال آفریقا به عنوان ابزاری برای اهداف و نشان دادن قدرت بینالمللی خود استفاده کرده و میکند و سودای ابرقدرتی را از دست نداده و نیز مانند بسیاری از کشورها، از نظر اندازه و اهمیت، میخواهد بدون داشتن همه ویژگیها و ابزارهای لازم، به عنوان یک بازیگر بزرگ سیاسی در صحنه جهانی شناخته شود. ولی از آنجا که فرانسه به تنهایی قدرت کافی برای تسلط بر تمام اروپا و نقش برجسته در جهان را ندارد و نمیتواند سیاست خارجی خود را به تنهایی شکل دهد، با مهارت بسیار زیادی سعی در ایجاد اتحاد دارد. کنش جدید فرانسه و نزدیک شدن آن به روسیه نشان از همین بختآزمایی و سهمخواهی دولت فرانسه به عنوان یک قدرت جدید دارد که در تلاش برای نزدیک شدن به کشورهای منطقه خاورمیانه برای اثرگذاری بر آنهاست.
فرانسه کشوری است با گذشته بزرگ که میتواند بدان افتخار کند و افسوس آن از اینکه دیگر به عنوان یک کشور با نفوذ شناخته نمیشود، قابل فهم است، اما عدم درک درست از موقعیتهای تاریخی مانع از دید روشن و واضح میشود. در دنیای جهانی شده با شتاب اقتصادی و مالی، که بطور فزایندهای نفوذ کشورها را محدود میکند، در یک سیستم بینالمللی که به نظر نمیرسد هیچ تعادل با هژمونی ایالات متحده وجود داشته باشد، فرانسه و شرکای آن در اروپا باید در جستجوی ساختارهای امنیتی جدید، نقش بینالمللی خود را دوباره ارزیابی و تعیین کنند.
برای درک وضعیت تغییر یافته قرن بیست و یکم، فرانسه باید بفهمد، همچنین سایر قدرتهای اروپایی، که در آینده دیگر نمیتواند همان نقشهای گذشته را در صحنههای جهانی ایفا کند. این اهمیت سایر کشورها در آسیا و خاورمیانه را نشان میدهد و نقش و توانایی افزایش یافته مردمان آنان را، و اگر دخالت کشورهای دیگر خدشه و زیانی به رسیدن این مردمان به آزادی وارد سازد به همان نسبت آسیبهایی را به کشورهای مداخلهکننده خواهد رساند.
بیجهت معترضان و فعالان آزادیطلب و دموکراسیخواه هنگکنگی خواستار کمک و حمایت از تنها ابرقدرت جهان و رئیس جمهورش، دونالد ترامپ، نمیشوند و ترهای هم برای اروپا خرد نمیکنند.
فرانسه باید بهتر بداندکه سال۲۰۱۹ نمیتواند با سال ۱۹۷۹ یکسان باشد.
فرانسه در حال حاضر عناصر تشکیل دهنده یک قدرت جهانی را در اختیار ندارد، حتی به معنای محدود آن. داشتن سلاح هستهای و یک کرسی دائم در شورای امنیت سازمان ملل، خصوصیات یک «بازیگر جهانی» در قرن بیستم بود، ولی در قرن بیست و یکم هرگز.
امانوئل ماکرون برای بازگشت اعتبار جهانی به کشورش و ورود به کلوب قدرتهای بزرگ دارد با برگ ایران و به زیان ملت ایران بازی میکند.
برای ما نقش ملت فرانسه در تاریخ و مبانی انقلاب کبیرش محفوظ است و از آن بسیار آموختهایم، ولی نباید اجازه داد که پرورشیافتگان کارخانه نخبهسازی (ENA) پاریس برای ملتهای دیگر تصمیم بگیرند.
ورود فرانسه به بازی نجات ورقپارهای به نام برجام به دلایل سست، بیبنیاد و پوچ «حفظ صلح و امنیت!» به جایی نخواهد رسید، ولی مبارزه ملت ایران را برای آزادی و رستگاری میتواند تا حدودی دچار درنگ کند. صلح و امنیت هرگز تا زمانی که جمهوری اسلامی در قدرت است به دست نخواهد آمد، زیرا وجود این جمهوری پلید صلح و امنیت جهان را به خطر انداخته است.
ما ایرانیان سیاستهای اروپایبان برای حفظ صلح و امنیت را با دستپخت آلمانی و دستورالمعل اروپایی در قالب «گفتگوهای انتقادی» به خوبی به خاطر داریم. به یاد داریم گیوتینی شدن شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر رژیم شاهنشاهی ایران را، و بازگشت قهرمانانه قاتلش به دامان اربابانش و استقبال از او با حلقه گل، تا نشانمان دهد و بدانیم انتظار انصاف ازین کورباطنان کشک است، فراموش نخواهیم کرد ترور ارتشبد نظام شاهنشاهی، تیمسار غلامعلی اویسی در پاریس را، تا روشنمان شود که «خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار»، و فریدون فرخزاد، نامیترین هنرمند ایرانی و سرخزبانترین فعال سیاسی که سر سبزش در چهارچوب «گفتگوهای انتقادی» به سبک آلمانی گیوتینی شد و «شکمش را دریدند و زبان و گوش و دماغش را بریدند» تا حقیقت این گفته که «بر تن پرشور عاشق سر نمیگیرد قرار» را به تصویر بکشد.
«ثبت است بر جریده عالم» ماجرای ترور تعدادی از سران اپوزیسیون کُرد ایرانی در رستوران میکونوس در برلین، تا نهان گردد «سوراخها در آسمان اعتبار» آنکس که خواب امنیت بیند. و ترور صدها و صدها آزادیخواه دیگر در چهارچوب سیاست «گفتگوهای انتقادی» و حفظ صلح و امنیت اروپا تا «عالم بیاعتباری، عالم بیآفتی» گردد.
پهنه جاهطلبی دیپلماتیک امانوئل ماکرون برای رسیدن به جایگاه ابرقدرتی تنگ و اندک است و استفاده از کارت جمهوری اسلامی در پایان به بنبست میرسد، چون رژیم اسلامی، حکومت بیاعتباری است. برخورداری از بازدارندگی هستهای و اتمی هم دیگر برای هیچ کشوری اعتبار جهانی به دنبال نخواهد داشت.
رئیس جمهور فرانسه بهتر است به اتحادیه در بحران اروپا برسد زیرا بطور فزایندهای متمرکز شده است و باد به سوی دیگری در چرخش است. ما در حال تجربه رنسانس ملت-دولت هستیم و بسیاری از کشورهای اتحادیه اروپا بر استقلال خود تأکید میکنند. وضعیت اتحادیه اروپا به اندازه کافی مشکلساز است. میان شمال و جنوب، شرق و غرب خندق بزرگی وجود دارد و برکسیت (Brexit) نیز رای اعتماد به اتحادیه اروپا نبود.
اولین قدم برای قدرت جهانی شدن این است که تشخیص دهیم چگونه میتوان به مرکز قدرت تبدیل شد. بمبها، تانکها، هواپیماهای حامل، ناوهای هواپیمابر و تعداد سربازان برای ارزیابی تأثیر یک کشور کافی نیست. دیگران هم بیشتر و هم بهترش را از فرانسه دارند. سلاحهای زمان ما برای قدرتمند شدن «سبک زندگی» است: فیلم، سینما، موزیک، زبان، فرهنگ، خوراک، شراب و ورزش است. اروپایی که بدون صنعت فیلم و سینما «تنها ابرقدرت جهان» نمیتوانند از تلویزیونهایش بیشتر از یک ساعت در روز استفاده کنند، و آنهم بیشتر به اخبار و راز بقا اختصاص خواهد داشت، که نمیتواند ادعای ابرقدرتی کند. حتی سریالها و برنامههای سرگرمکننده (entertainment) و مسابقات با جوایز میلیونی نیز همه یا از آمریکاست یا کپیبرداری از آن. بدون سبکهای گوناگون موسیقی «تنها ابرقدرت جهان» دیسکوهای «گراند ناسیون» و باقی اروپاییان چیزی در حد حسینیه جماران میشد.
ملت بزرگی (Grande Nation) که با تهدید «تنها ابرقدرت جهان» مبنی بر افزایش مالیات بر صادرات «شراب»اش دست و پایش بلرزد نه میتواند یک قدرت جهانی باشد و نه میتواند نقش میانجی مکار و دغلباز را بازی کند.
مسیو ماکرون، به استقلال و توانایی «حاکمیت اروپایی» خود برسید!
ابتدا باید اصول اصلى سیاست را بدانیم، تا گیج نشویم.
چرا ترامپ با طالبان مذاکره مى کند؟
چرا اوباما به جمهورى اسلامى باج مى دهد؟
چرا ترامپ دنبال باج دادن به جمهورى اسلامى در سطح دیگرى است و در قابل امتیاز گیرى هاى معینى از حفظ جمهورى اسلامى مى گوید؟
این ها ترفند و کلک نیست. این ریشه در نگرش زیربنایى سیاست آمریکا دارد.
این سوال ها را نمى توان با ریختن حجم عظیمى از اطلاعات جواب داد.
شما با این کار هم خود را گیج مى کنید و هم خواننده را و به جاى یک سیاستمدار، به یک کنشگر دنباله رو تبدیل مى شوید.
در دو بعد سیاست را دنبال کنید:
با کلى نگرى الگوریتم سیاسى غرب را در شرایط کنونى رسم کنید و زواید را حذف کنید.
سپس به روش هاى متفاوت در سیاست غرب بپردازید و در بسط و جزئى نگرى آن بکوشید.
این خطاى بزرگى است که تصور کنید سیاستمداران غرب نادان و احمق هستند و یا هدف اصلى آنان تفاوتى پایه اى و اساسى دارد.
ترامپ و اوباما هر دو دنبال یک کار هستند ولى در دو سطح متفاوت.
اولین مکر ، مکرونی با حمایت مالی قطر اخراج بولتون و بعدی پمپئو میباشد . البته ، با دولت پنهان امریکا که در ایام دهه ۶۰ میلادی توسط فراماسون های امریکا مثل راکفلر و شرکا با تصمیم به دخالت در امریکن سنترال بانک که نه به مجلسین و نه به رئیس جمهور جوابگو نیست وجود دارد و جان اف کندی جهت مخالفت با دولت پنهان ترور شد .