فیروزه رمضان زاده- چندی پیش کتاب « من به روشنی اندیشیدهام… من به صبح….» نوشته بانو صابری زندانی سیاسی دهه ۶۰ از سوی نشر مهری در انگلستان منتشر شد. این کتاب، حاوی اشعار، دستنوشتهها، عکسها و اسناد برجای مانده از عباسعلی منشی رودسری همسر بانو صابری است که وی آنها را در طول سالهای گذشته جمعآوری کرده است.
عباسعلی منشی رودسری متولد ۱۴ بهمن ۱۳۳۸ در روستای بیبالان از توابع کلاچای گیلان، دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان بود که در سال ١٣۵٩ پس از انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شد. او که از اعضای سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) بود در مرداد ١٣۶۵ به همراه همسر و دو فرزندش، بهاره و بیژن در خانه مسکونیشان در تهران دستگیر شد. آخرین ملاقات عباسعلی منشی رودسری با خانوادهاش در ٢۶ تیر ١٣۶٧ بود. او در تابستان ١٣۶٧ مانند سایر زندانیان سیاسی بدون برخورداری از حق داشتن وکیل در برابر هیأت مرگ به اعدام محکوم شد. پیکر وی همراه سایر اعدامشدگان شبانه در گورهای جمعی خاوران دفن شد.
بانو صابری همسر وی تا شهریورماه ۱۳۷۸ در ایران بود اما به خاطر احضارهای مکرر و توهینهای پی در پی اطلاعات و ستاد خبری اصفهان مجبور به ترک ایران شد و از طریق ترکیه به آمریکا رفت. او اکنون همراه با دو فرزندش، بهاره و بیژن، در شهر آتلانتا واقع در ایالت جورجیای آمریکا زندگی میکند.
بانو صابری که این کتاب را به فرزندان خود تقدیم کرده در مقدمه نوشته است: «کتاب پیش رو مجموعه خاطرات، شعرها، نامهها و همه آنچیزهایی است که از همسرم عباسعلی منشی رودسری بجا مانده است. عباس شعرهایش را همزمان در سه دفترچه مینوشت و بعدها از من خواسته بود که سیستم سه نسخهای او را ادامه دهم. شعرهایی را که از زندان به طرق مختلف به بیرون میداد در همان سه نسخه مینوشتم. شعرهای زندان بر روی کاغذهای خیلی نازکی که دور مرکبات میپیچیدند نوشته شده بود و من در اولین فرصت که از کشور خارج شدم یکی از دفترچهها را به همراه آن کاغذها از کشور خارج کردم که در صورت حمله اطلاعات به خانهمان که در اصفهان حداقل سالی یکی دو بار اتفاق میافتاد محفوظ بماند.»
بانو صابری که سالهاست کنشگر جنبش دادخواهی است در مورد دلایل انتشار این مجموعه به کیهان لندن میگوید: «در عرض سالیان متمادی توانستم اشعار عباس را تایپ کنم و نگه داشتم. برخی از دوستان و همبندیانش را از طریق مصاحبههای آنها در شبکهها و رسانههای مختلف خارج کشور شناختم و با آنها از طریق شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک تماس گرفتم یا ایمیل شخصیشان را پیدا کردم، مشخصات و عکس عباس را برایشان میفرستادم و از آنها خاطرهشان را از عباس میپرسیدم، حتی اگر فقط خاطرهای در حد قدم زدن با عباس داشتند از آنها میخواستم که برایم بنویسند.»
او اضافه میکند: «مدتهای متمادی نتوانسته بودم اینها را به شکل یک کتاب منتشر کنم الان فکر میکنم که بهتر شد که نتوانستم، چون چیزی که در ذهن من بود یک چیز ساده بود فقط اشعار و نامههای عباس بود که بنویسم اما به مرور که جلو رفتم اندیشههای دیگری به ذهنم آمد و سعی کردم به این شکل آن را تکمیل کنم. البته کتاب هنوز آنچیزی نیست که دلخواه من باشد و آنچیزی هم نیست که شخصیت واقعی عباس را نشان دهد.»
بانو صابری سپس با خنده ادامه میدهد: «همیشه میگویم دو میلیون سال نوری باید بگذرد که کسی مثل عباس متولد شود. خود عباس از من خواسته بود که برای این اشعار اسمی انتخاب کنم و اگر جاهایی را لازم دانستم تغییر بدهم اما من فقط نامگذاری را انجام دادم و در هیچ شعری تغییری ندادم. فکر کردم اگر خودش بود ممکن بود بعضی شعرها مورد پسندش نباشد و بخواهد تغییر بدهد اما بعضی شعرها را بخواهد نگه دارد. به هر حال من برای این کتاب چیزهایی که مربوط به عباس بود را اضافه کردم، یکسری مطالب مربوط به خودم بود، دلنوشتههایی که در انتهای کتاب اضافه شده، بیشتر در مواقعی نوشته شده که عباس در زندان بوده یا من در زندان بودم و بر روی کاغذهای کوچکی که میشد در گوشه و کنار زندان پیدا کرد مینوشتیم. من در این نوشتهها هیچ دستکاری یا سانسوری نکردم و کسانی که میخوانند هم متوجه میشوند که حتی نقطهای هم اضافه نکردم، چون کاغذ برای ما غنیمت بود نمیارزید که بخواهم نقطهگذاری یا کاما را رعایت کنم، این است که همه این نوشتهها را به همان شکلی که بر روی آن کاغذهای کوچک بود در کتاب نوشتم تا خواننده کتاب با حال و هوای آن سالها آشنا شود.»
بانو صابری در توضیح نامهها در صفحه ۱۹۱ کتاب نوشته است: «نامهها در فرمهای چاپ شده به دست ما میرسید که در سطر اول، نام و نام خانوادگی زندانی بود و سطر آخر، آدرس فرستنده نوشته بود و زندانی میبایست در هفت سطر وسط، نامه خود را مینوشت، در پشت صفحه خط اول مخصوص نام و نام خانوادگی و نسبت به زندان باید نوشته میشد خط آخر آدرس فرستنده بود و ما هم میبایست در همان هفت سطر وسط جواب نامه را مینوشتیم و اصل نامه به اوین بازگردانده میشد با توجه به اینکه خانوادهها یک کپی از اصل نامه برای خود تهیه میکردند و بعضی از این نامهها زیراکس میشد ممکن است بعضی از حروف پاک شده باشد، سه تا از این نامهها مشترک بود که من در بخش نامههای عباس به خودم آنها را در کتاب آوردم.»
بانو صابری به بخشی از یکی از نامههای همسرش که در تاریخ ۵ اسفند ۱۳۶۵ نوشته شده اشاره میکند: «آن زمان عباس را به انفرادی برده بودند و سه ماه بود که ملاقات نداشتیم. در بخشی از این نامه عباس خطاب به من نوشته: «… عزیزم، میبینی که روزهای خوشی پایان نیافته و میتوان با صدای بلند خندید، ۴ و ۵ اسفند برای من روزهای بزرگی هستند و همیشه در خاطرم خواهد ماند. دیروز توانستم از نزدیک ترا ببینم و صدای دلانگیزت را بدون مزاحمت گوشیهای تلفن بشنوم و چشمان قشنگت را بدون حائلی تماشا کنم. امروز هم رفتم حکمم را گرفتم. عزیزترینم اکنون مقرر شده است که حداقل ۶ سال دور از تو باشم. پس ۶ سال مراقبت بچهها به عده توست. ایمان دارم که به آنها جز عشق و راستی نخواهی آموخت…»
در انتهای این کتاب بانو صابری دلنوشتههای خود را آورده که بیشترشان را در زندان با استفاده از بریدههای سفید کنارههای روزنامه نوشته است.
او در مورد دلنوشتهها در صفحه ۲۴۷ این کتاب نوشته است: «بخش دلنوشتهها یادداشتهای من است به عباس. به این امید که از آن همه دیوار بگذرد و به دستش برسد که هرگز نرسید، در آن شرایط دشواری که دسترسی به کاغذ اگر نه محال اما به شدت دشوار بود و واهمه لو رفتن هر یک کلمهای که مینوشتم کابوس همیشگیام بود، دغدغه درستنویسی و مراعات دستور زبان آخرین چیزی بود که نگرانم میکرد، بعدها تصمیم گرفتم برای انتقال حس و حال آن روزها، بیهیچ تغییر و اصلاحی منتشرشان کنم.»
یکی از این دلنوشتهها در تاریخ ۱۲ آبان ۶۵ نوشته شده هنگامیکه بانو صابری در زندان دستگرد اصفهان بسر میبرد. در بخشی از این دلنوشته او خطاب به همسرش نوشته است: «عباس جان از اینکه بعضی شبها برایت چیزی نمینویسم دلگیر نشو بعضی اوقات مینویسم ولی چون باعث کدورت و گرفتگی خاطر تو میشود پاره میکنم ولی به هر حال بدان که خیلی دوستت دارم و همیشه به یاد تو هستم شنبه گفتم اگر میشود بهاره را بیاورند پیش من که تلفن زدند ولی نمیدانم چرا نیاوردند. خیلی ناراحت و نگران شدم گفتم شاید بهاره کسالتی داره از بس بیتابی کردم لطف کردند و روز یکشنبه تلفن زدند و نزدیکهای ظهر بهاره را آوردند تا امروز ساعت حدود دوازده پیشم بود شب هم دستش را انداخت گردن من و خوابید خیلی بهانهی ترا میگیرد نه آنجا هر وقت میخواست میآمد پیش تو اینجا هم فکر میکند که همینطور است گفتم: فردا صبح میرویم پیش بابات…»
در انتهای کتاب، تصاویری از بانو صابری همراه با عباس منشی رودسری، دو فرزندشان و دیگر اعضای خانواده به چشم میخورد. در صفحه ۲۸۸ و ۲۸۹ کتاب در بخش تصاویر، عکسهایی از کاردستیهای همسر بانو صابری منتشر شده، آویزهای گردنبندی که توسط عباس منشی رودسری با سکههای پنج تومانی و سنگ ساخته شدهاند. همینطور دو سنجاق کوچک که با دانههای تسبیح و استخوان مرغ ساخته شدهاند.
این زندانی سیاسی سابق تاکید میکند: «فکر میکنم این کتاب میتواند دریچهای باشد از گوشهای از آنچه بر سر زندانیان سیاسی کشته شده در تابستان خونین ۶۷ آمد، در عین حال واقعیت این است که در تمام این سالها بیشتر قاتلین آنها هستند که بیشتر مطرح میشوند حالا سر انتخابات بین روحانی و رییسی است که روحانی بگوید رییسی جزو هیأت مرگ بوده و قاتل بوده ولی کسی از این کشته شدهها اسمی نمیبرد. من خواستم این افراد را در جریان زندگی نشان بدهم آدمهایی با عشق والا به خانواده، مردمشان و میهنشان که متاسفانه به خاطر عقیده دیگری که داشتند عقیدهای که با این رژیم همخوانی نداشت کشته شدند.»
از صفحه ۴۵ تا ۱۶۹ این کتاب، اشعار عباسعلی منشی رودسری آمده است که در طول سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۷ سروده شدهاند.
در صفحه ۱۶۳ بانو صابری در توضیحی نوشته است: «در ۲۸ آبانماه ۱۳۶۷ ساک عباس را به پدر عباس تحویل دادند. ساک پیش خانواده عباس بود تا اینکه برای مراسم چهلم عباس به بیبالان برگشتم. از شهربانو خواهرش خواستم که ساک عباس را بدهد تا داخل آن را نگاه کنم. خواهر عباس گفت گشته و چیزی نیافته است. اما من میدانستم که در کجای ساک میشود دستنوشتهای را جاسازی کرد. گشتم و این چهار شعر را در ته ساک به صورت چرکنویس و حلقه ازدواجش را در درزهای کمر شلوارش پیدا کردم.»
«من به روشنی اندیشیدهام» یکی از آن چهار شعر است.
من به روشنی اندیشیده ام
در معبر باریک زمان
آهنگ ناتمامی را آغاز کردهایم
آهنگ ناتمامی
که دیگران
از نیمهاش نواختهاند
و در نیمه راهش
به خواب رفتهاند
و ما
همنوازان این سمفونی
چه خوشبختیم اگر
آن را به پایان بریم
و آهنگی دیگر را آغاز کنیم
در معبر تنگ زمان
جمعی افتادهاند
جمعی ایستادهاند
من اما نیفتادهام
من اما نایستادهام
من سینهخیز پیکر خونین خویش را
به پیش کشیدهام.
و آوازم را
در کوهستانهای پر پژواک
سر دادهام
من به روشنی اندیشهام، من به صبح.
رضا شاه روحت شاد.
نخست این که سال نوری واحدی برای شمارش مسافت است نه زمان
دوم آن که دوستی نظر گذاشته و به خاطر فراهم کرده امکان تحصیل یک روستایی از خاندان پهلوی تشکر کرده و گویا یادش نبوده که سازمان چریکهای فدایی برای مبارزه بین شاه تشکیل شده بود
تجربه ای بس تلخ، جبران ناپذیر و جانکاه…صبح امید !
فردى از روستا که
در زمان شاه میتوانسته (داشتن امکانات مالى و اجتماعى ) در
رشته پزشکى تحطیل بکند ??
این موقعیت فردى حتى در کشورهـاى صنعتى هـم چندان امکان پذیر نیست
سپاس از خدمات خاندان پهـلوى