نصرت واحدی – داشتم آلبوم عکسها را ورق میزدم، ورقهایی از زندگی گذشته، ورقهایی که همهﯼ عزیزان و دوستان و نزدیکانم را در تجسمی چهار بُعدی جلوهای خیالی و رؤیایی میداد. این خیالها مدام از خاطرهها و فراموش شدهها ساخته میشد و سپس در اوج زیبایی و اُبهت لحظههای بدشانسی و یا خوشاقبالی غنیمت ندانسته، دوباره در خود فرو میریخت.
اما در این بازنگری زندگی لحظه ای، خاطرات شیرین ولی تلخ، چه فراوان به عمق دل می نشست. این تلخی به این سبب بود که من چهره هایی را میدیدم که روزگاری هالهﯼ دورم بودند، هالهای روحانی، هالهﯼ چشم انتظاری، هالهﯼ تشخصّام، هالهای که به زندگیم معنی میداد و به آن ارزش زنده ماندن عطا میکرد، هالهای که با من بود، تسلیبخش، همصحبت، هممقصود، با فهم و عقلی مشترک، هالهای که با تار و پود دلم گره خورده بود.
آخر روزگاری خیال نبودن همیشگی پدر و مادرم، اندیشهﯼ جدائی دائمی از آنها، جانم را به لرزه میانداخت. جدایی تحمّلناپذیر، جدایی که به تصّور در نمیآید تا دردناک شود. جدایی که در افق ممکنها قد نمیکشد تا دهشتناک گردد. اما حالا که به این عکسها مینگریستم، از تعجب خشکم زده بود که چطور این جداییهای واقعیت یافته، مرا از پای د رنیاوردهاند. چطور آنچه غیرقابل تحمّل بود، با عادتهای مسّکن و عقلی تسلیبخش و امیدی زمانگستر، در عرصهﯼ امر تحمّل جای خود را باز گشوده و در لفظی ظاهرا کماهمیت به نام فراموشی، خانه کرده و آرامبخش زندگی گردیده است.
ولی این آرامش به واقع پردهایست که خاطرات بر وحشت و عذاب ناشی از جداییها میافکند تا آنها را بخشهایی از شخصیتِ اجتماعیمان بکند. درست به این دلیل به خاطرات مراجعه کردن ضرورت زندگی است تا تشخصّ خودمان را در رخسار از دست رفتگان ملاحظه کنیم. اما در خاطره زیستن، خودش مرگ است که به جاودانگی این عزیزان از دست رفته نیز آسیب میرساند. چه پایندگی اینان در تحقق زندگی نیک بازماندگانشان است که در کلام «حفظ حرمت از دست رفتگان» خلاصه میشود.
ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از دنیای خیال به دنیای واقعی پرتاب کرد. دوست نازنینی آن طرف خط با لهجهای تهرانی گفت: «گوش کن نصرت، داریوش هم از میان ما رفت.»
بهتزده پرسیدم کِی؟ با صدایی ضعیف پاسخ داد: دیشب.
شادروان دکتر داریوش شیروانی یکی از همکارانم در دانشگاه تهران بود که در سالهای ۵۰ و ۶۰ قرن بیستم در مونیخ مانند من تحصیل کرده (رشته پزشکی) و در میان قیل و قالِ کنفدراسیون به ایران رفت تا به قول خودش سوسیال دمکراسی را در میهن پیاده کند. آخر او به شدّت به این حزب آلمانی کشش داشت. ایرانیانی که در مونیخ تحصیل میکردند همه به خاطر خدمت به مردم به این شهر آمده بودند. حتی آنها که در کنفدراسیون کار سیاسی میکردند نیز کارشان در مسیرِ خدمت به مردم صورت میگرفت.
برای مثال شادروان دکتر کورش لاشائی که جزو گروه چپ تودهﯼ انقلابی بود به قصد انقلاب به ایران رفت و گرفتار شد. اما همین انقلابیها هنگامی که بخشوده میشدند، با شوقی سرشار از میهندوستی به کار خدمت به مردم میپرداختند. اینان حتی راه گذر به آزادی و دمکراسی در ایران را که دولت هویدا با کمک بسیاری از نخبگان مملکت تهیه کرده بود و مورد حمایت زندهیاد شاه نیز بود، صادقانه راه خویش میدانستند. این فعالیتهای مثبت در کشور قابل ستودن است. مصاحبه لاشائی با شوکت در آمریکا شاهد این ادعاست.
زندهیاد دکتر شیروانی هنگامی که دکتر هوشنگ نهاوندی (باهمه سوابق چپ خود) رئیس دانشگاه تهران شد به معاونت امور دانشجویی دانشگاهی برگزیده شد. این دوران، دوران تحولات عظیم و بینظیری است که دانشگاه تهران در جهت مدرن شدن خود داشته است.
نخبگان کشور فقط با سواد و تحصیلات و تحقیقاتشان شناخته نمیشوند. بلکه با استفاده از دانش خود تحولّات بهنگام را تمیز میدهند و راه متحقق کردنش را میشناسند و مصّممانه به اجرای آن اقدام میکنند. نخبگی نهاوندی را میتوان در کارهای وی در کشور و به ویژه ایجاد گروه اندیشمندان به عیان دید.
اما داریوش شیروانی در تمام مدتی که معاونت امور دانشگاهی را به عهده داشت در راه رفاه دانشجویان و تحقق فرصتهای مساوی برای آنان (سوسیال دمکراسی)، چه دختر و چه پسر، به راستی ناممکنها را ممکن میساخت؛ از جمله ناهارخوری خوب و ارزان، خوابگاه برای دختران، کمکهزینه تحصیلی، درمان رایگان و از همه مهمتر بازگردانیدنِ دانشجویانی که زندانی میشدند (فیائی خلق، مجاهدین و گروههای دیگر که در کارهای ضدحکومت شرکت میکردند) به دانشگاه و ادامه تحصیلشان، کار بسیار ارزندهای که او به کمک دوستانش ممکن ساخت. کارهایی که تمیز تحولات بهنگام و اراده به اجرای آن را نمایش میدهد.
درست از این دید از دست رفتن چنین مردانی، برای کشور که در این چهل سال کم نبودهاند، یک ضایعه است. ولی فهم انسان ضایعهها را نمیبیند و عمق آنها را لمس نمیکند. ضایعه جدایی، همانا ضایعه بریدگی دائمی است. گو اینکه لفظ دائمی در معیار زندگی کوتاهمدت ما انسانها بیمعنی است. اما با این وجود جداییهای لحظهای و نابهنگام و غی قابل انتظار، ژرفای کیهانی دارند. ابتدا در این جداییهاست که انسان به ارزشهای جامعه پی میبرد، به معیارهای ناشناخته تأسف میخورد و به فرصتهای غنیمت نشمرده حسرت میورزد که در سطح فرهنگی- سیاسی از دست رفتن نظام مشروطه با همه نواقصاش و کشته شدن میلیونها جوان در جنگ ایران و عراق، کشتار جمعی در دهه ۶۰ و فرار نخبگان مملکت است.
آخر رابطه تاریخی مردم که به آن هویت گویند در گرو پیوند آنان با نخبگانشان است. این نخبگان اتصالات ساختاری جامعه هستند. نخبگان گوش و چشم مردماند. هر کشوری هنگامی که نخبگان خود را از دست میدهد زندگی برایش تنگتر میگردد.
تنگی تنهایی، تنگی بسته شدن روزنههای امید به فردا، اتصالاتی که باعث گسترش دید ما هستند، دیدی که اعتبار دارد، دیدی که برای ما روشنایی زندگی است. امروز مشتی نالایق به وسیله رسانههای جمعی به عنوان نخبگان معرفی میشوند که هیچیک از آنها زبدگی آورده شده در این مقاله را ندارد.
نه فقط در کشور خودمان، بلکه در تمام دنیا، نخبه و اندیشمند واقعی در هر رشتهای به راستی نادر است. نگاه کنیم، مگر ما در علوم طبیعی چند نفر آلبرت اینشتین داریم. به ویژه در علم سیاست و حقوق در ایران زبدگانی چون بزرگمهر، خواجه نظامالملک، قوام و فروغی کمیاباند. در رشتههای دیگری مانند فلسفه و ادب و هنر افرادی نظیر مولانا، حافظ، ملاصدرا، دلکش و بنان را میتوان با سر انگشت شمرد. این موضوع ولی تازگی ندارد. افلاطون از اندکها در برابر بسیارها سخن میگفت. درست این نکته ولی نقطهﯼ ضعف تاریخی- اجتماعی ما ایرانیان است که قدر مردان بزرگ جامعه خودمان را نمیشناسیم. بعلاوه از دوران مشروطیت تا کنون که فصل جدیدی در زندگی اجتماعی ما گشوده میشود نیز این تفاوتگذاری، این تمیز و تشخیص اساسی، در فریاد و جنجال زندهبادها و مردهبادها غرق و ناپدید و یا به صورت مطلق و بتستاییها ظاهر گردیده است. شاید هم عدهای میانگارند ماشینی وجود دارد که مدام نخبه میسازد. پس میتوانیم به راحتی و در هر زمانی گزینشی از آنها و به دلخواه خود داشته باشیم. اما این گزینشها همه متأسفانه در راستای یک ایدئولوژی، در راستای یک هیجان روحی، تحت تأثیر مسخ شدگی و بردگی صورت میگیرند و خواهند گرفت زیرا ما ممکن است که امکان گزینش داشته باشیم، ولی کو آن نخبه و کجاست آن تشخیص و تمیزی که به راستی معرفتآفرین باشد.
به نظر یونانیان قدیم بستر تفکر فلسفی تنها با کنار گذاشتن آراء دینی و بیتوجه بودن به نظرات هر سلطهای گسترده و آماده میشود. درست این تشخیص یک تفاوتگذاری است. جامعهﯼ ما قرنهاست به این تفاوت بیاعتناست. در یونان بر این اساس پرسشهای فلسفی در شکل چطور و چگونه ظاهر گردیدند و غوغا کردند و جهانبینیهای متعددی را ارائه دادند. اما دیری نپایید که کسی به نام سقراط انگشت سئوال بلند کرد و مدعی شد که این سخنان دربارهﯼ جهان و ساختار آن اساسی نیست. بلکه عمده پرسش این است که ما آدمیان روی این زمین خاکی چطور باید با هم زندگی بکنیم.
درست چنین تمیزی معرفت میآورد، آزادی را مطرح میسازد، علوم انسانی را از علوم طبیعی جدا میکند و آن را برای رهایی انسان از قیود هر سلطهای و بهزیستی وی تجویز مینماید. یعنی انسان وسیله نیست بلکه انسان وسیلهساز است.
ملاحظه میشود تمایز یعنی دیدن اختلاف، دیدن تفاوت، دیدن یک جدایی. ما با این تمیز اندازهها را درک میکنیم، بزرگیها را لمس مینماییم، به مقولات پی میبریم، اهمیت حلاجها و بایزیدها را به داوری عقل میسپاریم. وقتی این تمیز نیست ما سردرگم هستیم. ما بیخود هستیم زیرا بعد از اینکه ابن سیناها و ملاصدرا ها را از شهرها فراری دادیم حالا به آنها افتخار میکنیم. ولی نمیدانیم چرا؟ نمیدانیم ابن سینا در مورد رسالت چه گفته است، در مورد عقلگرایی چه اندیشیده است، نمیدانیم چرا ملاصدرا به «الّرَحمانوالّرحیم» ایراد دارد، نمیدانیم چرا اصل عدالت را نقد میکند و حرکت جوهری او به چه معنی است.
آنچه نخبگان را از دیگران متمایز میکند، مصّمم بودن آنهاست. ولی این تنها کافی نیست زیرا ما به هنگام تصمیمگیری، در برابر آیندهای نامعلوم قرار داریم. ولی اراده به کاری و نحوهﯼ انجام آن ناگهان آینده را شکل میدهد، آن را متعیّن میسازد. مطلبی که به معنی کنار گذاردن همهﯼ راهها و مقاصد ممکنهﯼ دیگر میباشد. پس افراد بزرگ آنهایی هستند که نه تنها دشواریهای اساسی را درک میکنند، بلکه افزون بر آن میتوانند آینده را بنا بر خواست روزگار و تا آنجا که میّسر است چنان بسازند که به نحو احسن رفع مشکلات بشود. به عبارت دیگر نخبگان هر رشتهای در فضایی آرام و طالب تعالی و عاری از خودرایی و خودپسندی توانا به آیندهنگری هستند، مشروط به اینکه چنین فرصتی نیز در اختیارشان گذارده شود.
در لندن همزمان با پایان عمر دکتر داریوش شیروانی ما شاهد جشن و سرور ایجاد دو گروه سیاسی هستیم. گروههایی که تنها به خود و احوال خویش میاندیشند. در تمام گفتار آنان نه تمیز بهنگام و نه اراده به کاری دیده میشود. کسانی که در نبود سرزمینی و وجود قانونی از حزب سخن به میان میآورند نمیتوانند نه نخبه باشند و نه روزگاری مدیر کشور گردند.
«سوسیالیسم یعنی فراهم ساختن مجموعهﯼ همهﯼ شرایط لازم برای یک زندگی عاری از سرکوب و اسارت، مشروط بر اینکه مردم در این مورد همه با هم تفاهم داشته باشند. نه اینکه به زور این شرایط را به آنها تحمیل کنیم.»
سخنان اینان در لندن نه تنها بوی تحمیل میدهد بلکه در مقایسه با سوسیالیسم آرزوی روانشاد داریوش شیروانی فرسنگها فاصله دارد.
جوانان خواهان دگرگونی ساختاری در ایران، به ویژه دانشجویان، تنها هنگامی موفق میشوند، که پیوند خود با دوران مشروطیت را محکمتر و گستردهتر کنند و به نخبگان آن دوران افتخار نمایند. اما این پیوند نمیتواند خشک باشد. بلکه این پیوند یک نطفه است، نطفهای که رشد و گسترش آن در قید مدرنیته از یکسو، و آدمیت از سوی دیگر است. این یعنی که نظام آینده هرگز نظام مشروطه گذشته نیست. بلکه نظامی است نخبهپرور ، مردمگرا و مردمسالار.
*پروفسور دکتر نصرت واحدی فریدی فیزیکدن و استاد سابق ریاضی و فیزیک در دانشگاه صنعتی آریامهر («شریف»)، دانشگاه تهران و دانشگاه مونیخ دارای کتاب و مقالات فراوان در زمینهی فلسفه و سیاست بر اساس پژوهشهای ریاضی و فیزیک است.