قلعه حکومت اسلامی و خندق‌های محافظ‌؛ چپ، اسب ترویا

پنج شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ برابر با ۰۶ فوریه ۲۰۲۰


نادانتر آن کسان
که افسونشان نهاده به همپای کاروان
و از بیم
تیغ دشمن تیز می‌کنند
و اینگونه زآن پلیدان پرهیز می‌کنند.
[نیما یوشیج]

چنگیز امیری – حداقل  خاصیت  مرگ قاسم سلیمانی و جنبش‌های اخیر عراق و لبنان و ایران برای رهایی از سلطه ولایت فقیه و سازمان‌های تروریستی رنگ و وارنگ‌اش از تهران تا بیروت و بغدا و دمشق و صنعا  غبارزدایی چندین باره از چهره‌ی نیروها و اشخاصی است که سالیان طولانی دقیقا به درازای عمر حکومت با چهره بزک کرده در صف اپوزیسیون به ظاهر انقلابی نشسته و در خفا  تیغ دشمن (حکومت) تیز می‌کردند. در هنگامه‌ای که مردم بی‌هیچ توهمی‌ قلب نظام دینی را  با شعارهای ساده و سنجیده نظیر «دشمن ما همینجاست دروغ میگن آمریکاست»، «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران» و «مرگ بر خامنه‌ای» نشانه رفته‌اند،  چپ لنینی (در هر دو وجه انقلابی و رفرمیست‌اش)، مردم سه کشور ایران عراق و لبنان را حکیمانه اندرز می‌دهند که به چشم و گوش و حواس خود اعتماد نکنند، حلقوم حکومت را رها کرده و یقه نئولیبرالیسم و جنگ‌طلبان امپریالیستی را که  عامل سیه‌روزی و دشمنان واقعی‌شان هستند بچسبند!

راز این حمایت آشکار در کجاست؟ چرا لنینیست‌ها با وجود جنگ خونین و رقابت  مرگبارشان  با حکومت  در بزنگاه‌های تاریخی که پای نظام بر لب گور است  با همه توانشان به یاری نظام آمده و سپر بلایش می‌شود؟ در ادامه به این موضوع می‌پردازم که چرا چپ در بازی یارگیری نظام، مصمم در کنار حکومت  می‌ایستد و چشمان خود را بر حقیقت می‌ببندد و بجای محکوم کردن حکومت به عنوان عامل اصلی همه  بدبختی‌های مردم ایران و منطقه، تیر غضب را نه به سوی  جمهوری اسلامی  بلکه به سوی دشمن فرضی  یعنی نئولیبرالیسم/ صهیونیسم  و نظم نوین جهانی پرتاب می‌کند (که تمام این مفاهیم  یک معنی بیشتر ندارند:  آمریکا و اروپا و در این میان حکومت‌های روسیه و چین و رژیم‌هایی نظیر ترکیه و حکومت ایران  مظلومانند!) آیا غم‌انگیز نیست در بحبوحه‌ای که در بغداد و بیروت و تهران  مردم به جان آمده و از هستی ساقط شده توسط تک‌تیراندازان قزلباش شیعه از سر و مغز  هدف قرار می‌گیرند و تنها در  سه روز هزار و پانصد نفر در ایران کشته می‌شوند  جمعی از دانشجویان  که خود را چپ انقلابی (بخوانید  غیرتوده‌ای) معرفی می‌کنند در دانشگاه تهران بر پلاکاردی بزرگ می‌نویسند «عراق/ لبنان/ ایران، دشمن فقط یکی است: نئولیبرالیسم»؟!  نئولیبرالیسم واژه‌ی نوینی است که لنینیست‌های وطنی آن را با هدف گمراه کردن جنبش آزادیخواهی مردم از لنینیسم بین‌المللی وام گرفته‌اند تا به سیادت حکومت صفویان نوین دوام و قوام ببخشند.  بعد از کشته شدن قاسم سلیمانی آن بخش از چپ (توده/ اکثریت) که تا آخرین دقایق  حیات سیاسی‌شان در ایران  آشکارا و بی‌هیچ پرده‌پوشی  نه تنها همه جنایات رژیم  را تایید بلکه دامنی آلوده  در همکاری با رژیم داشته‌اند، برای هزارمین بار  با  شتاب به یاری نظام مورد علاقه‌شان برخاسته و در اطلاعیه‌های خود مردم را از جنگ می‌ترسانند که صدالبته خواسته آمریکا و صهیونیسم و عربستان  و ارتجاع منطقه است و نه جمهوری اسلامی! جالب این است که در سرتاسر این مرثیه‌خوانی دل‌آزار  حتی جمله‌ای یافت نمی‌شود  که به تریج قبای حکومت بر بخورد. یعنی با افکندن گوی یک جنگ موهوم به میدان  می‌خواهند  مردم را به خانه‌هایشان برگردانند و برای حکومت زمان بخرند.

آیا می‌شود باور کرد که این فرافکنی و خاک به چشم مردم پاشیدن از سر سهو و نتیجه برداشت غلط باشد و عمدی در کار نیست؟ به راستی انسان در می‌ماند که تفاوت این حضرات چپ  با  حسین شریعتمداری و مصباح یزدی که شاکله بحث‌شان همان نئولیبرالیسم و نکوهش غرب و ارتجاع منطقه‌ای  است در کجاست؟ یعنی بالاخره مرز جدایی چپ و حکومت اسلامی از کجا آغاز می‌شود؟  و آیا اساسا چنین مرزی وجود دارد؟  نقش چپ در این زمان به راستی همان نقش اسب ترویا است. در اینجا  نقل خاطره‌ای از ابراهیم یزدی  برای دیدن عمق موضوع کمک می‌کند.

چپ خندق محافظ نظام

ابراهیم یزدی در خاطراتش می‌نویسد، هنگام بازداشت به بازجویش گفته بود «در زمان‌های گذشته  برای حفاظت از قلعه خندق محافظی دور آنها حفر می‌کردند و هدف آن بود که تا دشمن بخواهد به دیوارهای قلعه برسد بیشترین تعداد تلفات را بدهد. درواقع جنگ تمام‌عیار نه در داخل قلعه که در خندق‌ها رخ می‌داد و سرنوشت قلعه در همان خندق و پای دیوارهای قلعه  روشن می‌شد.» یزدی به بازجویش می‌گوید «ما خندق محافظ نظام هستیم و دشمن برای رسیدن به قلعه که شما باشید  ابتدا می‌بایست از ما گذر کند ولی شما با دستگیری و از میان برداشتن تشکل‌های ما دارید این خندق را پر می‌کنید و راه رسیدن به قلعه جمهوری اسلامی را برای دشمنانش هموار می‌سازید.» این گفته یزدی راز ماندگاری نظام را نمایان می‌کند. یزدی با تیزبینی به نقش پر رنگ و بازدارنده خندق اشاره می‌کند و بازجویان را هشدار می‌دهد که مبادا با ناآشنایی و ناشیانه عمل کردن متحدان طبیعی نظام ولایی  تار و مار شوند و  قلعه نظام بی‌دفاع بماند. حکومتگران هم به خوبی این نصیحت را به کار بسته  و ضمن در هم کوبیدن هر تشکلی از چپ  و راست  و ملی و ملی مذهبی  اشتباه مرگبار دستگاه امنیتی  اتحاد شوروی را در محو کامل همه  رقیبانشان مرتکب نشده  و اجازه داده‌اند تا این متحدان طبیعی و یاران در چهارچوب انقلاب مانده و  نیمه‌جان رنجوری به در ببرند (نیمه‌جانی که عملا  کاری از آن ساخته نباشد) زیرا به خوبی می‌دانند که این رقبای در هم شکسته و همچنین ورشکسته سیاسی با وجود دشمنی‌های ایدئولوژیک هم‌پیمانان پایدار و وفادر به انقلاب  و خندق‌های محافظ نظام هستند.  عمیقا بر این باورم که  مهمترین متحد نظام و خندق محافظ ولایت برخلاف آنچه در ظاهر می‌بینیم، نه اصلاح‌طلبان/ ملی‌مذهبی‌ها یا هر گروه  دیگری که هویت اسلامی را یدک می‌کشد بلکه لنینیست‌ها هستند.

چپ به دو دلیل از تتمه اعتباری در بین بخشی از نسل گذشته برخوردار است.

اول به خاطر آلوده نشدنش در قدرت که می‌شود آن را از  خوش شانسی آن دانست چرا که  خمینی اجازه ورود  چپ در ساختار سیاسی را نداد و نتیجتا  در جنایات رژیم دستش آلوده نشد و ظاهرا از آلودگی قدرت منزه از آب در آمد.

دوم به خاطر جنگ خونین آن با حکومت بر سر میراث انقلاب. جنگیدن با حکومت مخصوصا به  این توهم دامن زده که گویا  درگیری  چپ با حکومت بر سر حقوق به غارت رفته مردم بوده است.  چپ هم از این گل‌آلودگی سیاسی  و عوام‌فریبی  نهایت سوء استفاده را کرده و خود را به بخشی از جامعه به عنوان نیروی مخالف و خواهان آزادی  فروخته است.

جریانات چپ  از ابتدای انقلاب تا کنون هیچگاه به ارزیابی حکومت اسلامی و اسلام  به عنوان ایدئولوژی حکومت بطور روشن  و بدون حاشیه نپرداخته و این پدیده نادر را که چون بختکی بر ملت ایران فرو افتاده  را  چنانکه هست ارزیابی و کالبدشکافی نکرده است. هرچند به گمان من این مهم بسیار فراتر از توان فکری آنهاست. تحلیل‌های  چپ لنینی که برگرفته از منشورهای کمینترن است همواره  جمهوری اسلامی را  زیرمجموعه نظام سرمایه‌داری جهانی و حتی خنده‌دارتر از آن  نظام وابسته به امپریالیسم آمریکا برشمرده و هرگز نتوانسته به این تناقض آشکار جواب بدهدکه چرا پرچم مبارزه با امپریالیسم آمریکا  بجای اینکه در دست چپ باشد در دست  جمهوری اسلامی و اجامر اسلامی در سرتاسر جهان است و سردمدار مبارزه با نئولیبرالیسم و سرمایه‌داری   نه آنها  بلکه حوزه‌های علمیه با  تئوریسینی مانند مصباح یزدی و روزنامه رسوای کیهان تهران  به مدیریت حسین شریعتمداری است!

تحلیل‌هایی از این دست چرا باید باعث هراس حکومت شود؟  جمهوری اسلامی نه به کوری و کری مادرزاد مبتلاست و نه همانند رفقای چپ به توهم توطئه گرفتار آمده است بلکه بسیار واقع‌بینانه دوست و دشمن خود را تشخیص داده و می‌بیند که  کمانداران چپ ضدامپریالیست و ضدصهیونیست در  رویارویی مردم با نظام  نه تنها تیری به سوی آن نمی‌افکنند بلکه با همه توان عظیم تبلیغیاتی در برون و درون مرز   مردم را آگاهانه فریفته و به کژراهه  مبارزات ضدامپریالیستی  و نئولیبرالیستی هدایت می‌کنند. درواقع چپ با ظرفیت و تجربه بالایی که در گل‌آلود کردن فضای سیاسی دارد کاری را انجام می‌دهد که از توان مرتجعینی نظیر شریعمتداری و مصباح یزدی خارج است.

به باور من لنینیست‌های وطنی و همفکران اروپایی‌شان  با دادن آدرس‌های غلط تاریخ‌نویسی مغرضانه به شیوه کمینترنی و به بیراهه کشاندن توده‌ها انرژی  نسل خواهان تحول را با دامن زدن به جدل‌های بی‌پایان و بی‌ربط با زندگی و مشکلات واقعی مردم در خندق لنینیسم و در پای قلعه نظام سلاخی می‌کنند و رژیم را از خطر  سقوط نجات می‌دهند. درواقع برخلاف اصلاح‌طلبان که کارت‌هایشان سوخته و دست‌شان برای مردم رو شده کارت چپ هنوز از اعتبار کاذبی برخوردار است و این اعتبار نیمه‌سوز را حکومت به فرصتی طلایی تبدیل کرده و نه تنها با این کارت در چهارچوب انقلاب در داخل کشور بلکه در خارج و با استفاده از ظرفیت بسیار بالای مطبوعاتی و رسانه‌ای و بین‌المللی‌اش بازی و با دست و توان  آنان (چپ‌ها) در جنبش مردم سردرگمی ایجاد می‌کند. در حقیقت بین هر دو سوی جنبش چپ، یعنی توده‌ای/ اکثریتی‌ها  و دیگر گروه‌های مثلا چپ رادیکال که از همان فردای  انقلاب در رقابت با حاکمیت برای کسب قدرت  بوده‌اند اختلافی در تحلیل دیده نمی‌شود و هر دو سوی این جنبش یک حرف را با دو زبان و یا اگر بهتر گفته باشم با دو  آهنگ صدا بیان می‌کنند یکی از در اندرز و نصیحت بر می‌اید  و دیگری با فحش و ناسزا. اما در انتها هر دو به یک نقطه مشترک می‌رسند و آنهم اینکه دشمن واقعی مردم ایران غرب و امپریالیسم است و با هزار ترفند فلسفی/ سیاسی/ علمی‌ می‌کوشند به مردم بباورانند که هشیار توطئه‌های  امپریالیسم باشند.

این تحلیل‌ها و تبلیغات‌ها به صورت منطقی انسان را به این نتیجه می‌رساند که اعمال وحشیانه  جمهوری اسلامی از سر ناچاری و در دفاع از خود است و  نظام دینی ایران خود نیز قربانی توطئه بدکاران غربی است.

پرچم کمنیترن در دست اسلامیست‌ها

لنینست‌های ایرانی  درتمام  زمینه‌ها از مبارزه ضدامپریالیستی تا ضدیت با افکار مدرن و اداره عقلانی جامعه که منشا غربی دارد و  نوید جامعه‌ای باز با فرصت‌های برابر و برابری حقوقی انسان‌ها را می‌دهد تا ضدیت کور و بی‌منطق با اسراییل و همچنین فلسطین‌محوری ابلهانه و عدالت‌طلبی پوپولیستی و غیرعملی با حکومت جمهوری اسلامی هم‌رای و هم‌نظربوده و هستند، و حتی می‌توانند بحق ادعا کنند که همه این خصوصیات که اینک پرچم‌اش در دست اجامر اسلامی است برنامه‌های تدوین شده  در کمینترن است که توسط حکومت‌چیان شیعه و به نفع اسلام مصادره شده است. لنینیست‌ها  پرچم ضدیت با امپریالیسم  که اینک در دست جمهوری اسلامی و داعش و القاعده هست را به درستی حق خود می‌دانند چرا که تمامی‌ شیوه حکومت کردن جمهوری اسلامی اقتباسی اسلامی از لنینیسم است و این آن چیزی است که چپ  را تا سر حد از هم گسیختگی روح و روان پیش می‌برد. برنامه‌های فعلی حکومت ولایی  همان برنامه‌ای  است که آنان رنج‌اش را کشیده و به خون دل تدوین کرده‌اند. بدین  جهت هم انقلاب را که ماهیتی ضد ارزش‌های جهان مدرن و به گمان آنان ضدامپریالیستی داشته را  ربوده شده توسط خمینی می‌دانند.

چپ لنینی ایران  با پیشنیه انقلابیگری و رشادتی که به خرج داده هنوز تتمه تحصیلکردگان و آرمانگرایان ایده‌آلیست گذشته را (که در توهم غیرمذهبی بودن بسر می‌برند) به عنوان سیاهی‌لشکر در پس پشت خود دارد. این بدنه اجتماعی در سردرگمی عجیبی بسر می‌برد؛ از یکسو با چشمان خود عمق بدبختی و درماندگی جامعه  را می‌بیند که بندبند توان اقتصادی/ سیاسی و اخلاقی آن در حال از هم گسستن است و در یک مقایسه ساده با نظام گذشته متوجه تفاوت از زمین تا آسمان در همه عرصه‌های اجتماعی می‌شود ولی از سویی دیگر باورهای لنینیستی‌اش که ضدیت با امپریالیسم (بخوانید با لیبرالیسم و حقوق فردی و آزادی‌های اجتماعی) باشد به مثابه فیلتر عمل کرده و نمی‌گذارد به چشمان خود اعتماد کند و با گوش‌های خود بشنود. حتی نمی‌تواند متوجه این قضیه ساده باشد که چرا هر آنچه آنان در آرزوی متحقق کردنش جنگیده‌اند  یعنی جنگ مستقیم با آمریکا و اسراییل را حکومت جمهوری اسلامی و در سطح بین‌المللی داعش و القاعده  بهتر از آنان انجام می‌دهند. طنز تلخ تاریخ در اینجاست که در مبارزه با جهان غرب و امپریالیسم آمریکا، پرچم لنینیسم در دست جمهوری  ولایت فقیه  و اجامر و اوباش  مسلمان است و چپ خشمگینانه نظاره‌گر  در احتزاز بودن پرچمی‌ است که بنا بر  قاعده می‌بایست در دست او باشد.

چپ هرگز دغدغه حقوق بشری و دموکراسی نداشته  و در این مورد مشکلی با حکومت ندارد  بلکه  سرچشمه  خشم‌اش از  جمهوری اسلامی از همین ناشی می‌شود که چرا برنامه‌ها و پرچمی‌ که او برایش جانفشانی کرده در دست دیگری است و در چنین شرایطی به آشفتگی تحلیلی و سردرگمی سیاسی غریبی  مبتلا می‌شود. لنینیست‌ها در تناقضی وحشتناک هرگاه در برابر این پرسش که مبارزه ضدامپریالیستی  رژیم را چگونه  ارزیابی می‌کنند به آسمان و ریسمان می‌آویزند و مبارزه ضدامپریالیستی حکومت  را جنگ زرگری می‌نامند و به شعبده لنینی ضدیت با امپریالیسم آویخته و جمهوری اسلامی را بخشی از زاِئده‌ی سرمایه‌داری جهانی ارزیابی کرده و در تناقضی شگرف میان حقیقت و توهم دست و پا می‌زند.

خویشاوندی پنهان

به باور من آنچه لنینیست‌ها و حکومت را با وجود دشمنی‌ به ناگزیر در یک جایگاه قرار می‌دهد ارزش‌گذاری از جامعه و نگاه  دیوان‌سالارانه  به قدرت و بی‌باوری به حقوق  شهروندی و سکولاریسم و دموکراسی است. اینهم ذات‌گرایی در واژه‌ای به غایت عمیق و هوشمندانه از اندیشمند معاصر آرامش دوستدار نهفته است: «خویشاوندی پنهان».

دی‌ان‌ای انقلاب: حکایت عشق و نفرت توأمان چپ و جمهوری اسلامی نسبت بهم

پرسش این است  که چرا چپ با وجود جنگ خونین و رقابت مرگبارش با حکومت بر سر میراث انقلاب در بازی یارگیری نظام مصمم و بی‌تردید  ایستادن در کنار حکومت را به براندازی  ترجیح می‌دهد و چشمان خود را بر حقیقت می‌بندد و بجای محکوم کردن حکومت به عنوان عامل اصلی همه بدبختی‌های مردم ایران و منطقه  تیر غضب‌اش را نه به سوی  جمهوری اسلامی  بلکه به سوی دشمن فرضی  یعنی نئولیبرالیسم/ صهیونیسم و نظم نوین جهانی پرتاب می‌کند؟

پاسخ ساده است: دی‌ان‌ای انقلاب! موجودات زنده شناسه‌ای دارند به نام دی‌ان‌ای که از روی آن می‌شود تا اعقاب اولیه آنها را شناسایی کرد.

انقلابات و تحولات اجتماعی هم دی‌ان‌ای مربوط  به خود را دارند؛ مثلا انقلاب فرانسه را حاصل  افکار روسو  یا حداقل یکی از تاثیرگذارترین اندیشمندانی که انقلاب فرانسه را رقم زدند می‌دانند. انقلاب اسلامی را  هم اگر کالبدشکافی کرده  و دی‌ان‌ای آن را بنگریم  و با پرهیز از تئوری توطئه  بار مسئولیت خودمان را در این فاجعه تاریخی به دوش بگیریم چیزی نیست جز دو نگاه ایدئولوژیک و توتالیتر به تاریخ و سرنوشت انسان:  یکی اسلام شیعی ولایت فقیهی و دیگری لنینیسم. داستان عشق و نفرت چپ و جمهوری اسلامی از همینجا آغاز می‌شود.

انقلاب اسلامی که چپ بیشتر  مایل است انقلاب شکوهمند  بهمن بنامدش  عشق مشترک طرفین انقلابی است چرا که  پیروزی انقلاب و سقوط نظام گذشته آمال غایی هر دو سوی معادله بوده است و اما  نفرت از آنجا  آغاز می‌شود که هر دو سوی انقلابی  خود را پدر واقعی  و صاحب انقلاب می‌دانند. این عشق و نفرت توامان همان فصل مشترکی است که  در بزنگاه‌های تاریخی هر دو سوی انقلابی را محتاج بهم می‌کند زیرا از نگاه آنها گوهر انقلاب  لعل یگانه‌ای است و نمی‌بایست آسیبی ببیند. با وجود کینه‌ای که بین چپ و جمهوری اسلامی  و همچنین دیگر گروه‌های رانده شده از قدرت  موجود است هیچیک از این گروه‌ها حاضر به شکستن چهارچوب انقلاب نبوده و نه تنها حاضر به اقرار به ارتجاعی بودن انقلاب و بازگشت جامعه به قهقرا  نیستند بلکه همه توان خود را به کار می‌برند تا گذشته پیش از انقلاب را چنان سیاه ترسیم کنند که انقلاب را امری ناگزیر و مترقی جلوه دهند. از همین منظر است که همه ایل‌های سیاسی با وجود رقابت و بعضا دشمنی با جمهوری اسلامی  باز هم تغییر در ساختار سیاسی را به شرطی می‌خواهند که این تغییرات در چهارچوب خانواده انقلاب حل و فصل شود و اگر غیر از این  باشد نشان داده‌اند که در توافقی ناگفته و نانوشته در مقابل تغییراتی که از مرزهای انقلاب بگذرد می‌ایستند و  جمهوری اسلامی را که محصول ناگزیر انقلاب است بر تغییرات ساختارشکنانه ترجیح می‌دهند.

اصلاح‌طلبان ساختار کنونی مذهبی را با اندکی گشایش سیاسی تجویز می‌کنند و چپ به شیوه لنینیستی و تعریف‌های کمینترنی‌اش. ولی اصل ناگفته/ خدشه‌ناپذیر/ غیرقابل گفتگو و پذیرفته شده در  بین حاکمیت و اپوزیسیون قلابی‌اش  لطمه وارد نشدن  به اصل انقلاب است.

حالا ولی شاهد  مردمی هستیم  که به  خیابان‌ها آمده چهار چوب واپسگرایانه انقلاب را شکسته  و در یک کلام  زیر میز انقلاب زده‌اند. گذار مردم از انقلاب، چپ را هراسان کرده و  به فکر چاره‌جویی برای نجات اصل انقلاب انداخته است. درواقع لنینیست‌ها هرگز نه می‌توانند و نه می‌خواهند که به سمت هم‌پیمانان ضدامپریالیست‌شان تیری بیفکنند و ناگزیر به  کماندارانی می‌مانند  که پشت به دشمن ایستاده و تیرشان را  به سوی مردم پرتاب می‌کنند.

ملک مشاع انقلاب و هراس لنینیست‌ها از واژگونی نظام

انقلاب اسلامی چنانکه گفته شد مخرج مشترک و ملک مشاع  همه دیدگاه‌های اسلامی و  لنینیستی و حتی ملی و ملی/مذهبی با هم است که از زهدان یک انقلاب ارتجاعی و واپسگرایانه با ماهیت اسلامی/ لنینیستی زاده شد.  حکومت اسلامی موجود عجیب‌الخلقه/ ناقص و هیولایی است که با وجود هیبت ترسناکش فرزند دردانه همه ایل‌های سیاسی ایران است. هیچ مادری  نه تنها فرزند ناقص‌الخلقه‌اش را از بین نمی‌برد بلکه حتی مادرانه و دردمندانه با همه آسیبی که از سوی این فرزند  هیولاوش بر او وارد می‌شود با چشمان اشکبار در تر و خشک کردن و مواظبت‌اش خواهد کوشید. این حکایت چپی است که زهدان اجاره‌ای انقلاب اسلامی بوده و اینک چاره‌ای ندارد که این هیولا را با وجود همه نکبت‌هایش دوست بدارد. در نگاه لنینیست‌های وطنی انقلاب ملکی مشاع  بوده و هست  که بد تقسیم شده و برادربزرگتر (آخوندها) برادران صغیر و ناتوان را از خانه رانده و آنان را از حق ارث محروم کرده‌اند. اما  این رفتار نابرادرانه  و غیرمنصافانه‌ی برادر بزرگتر   نه تنها چیزی از مشاع و شراکتی بودن انقلاب نمی‌کاهد بلکه هرگاه این برادر شرور و اوباش که  همسایگان را نیز می‌آزارد و آنان هم از آسیب‌هایش در امان  نیستند مورد حمله همسایگان قویتر از خود قرار می‌گیرد  خون برادری آنها به جوش آمده و دشمنی با  برادر بزرگتر را فراموش کرده و تسویه حساب را  به فرصتی دیگر موکول می‌کنند و با تمام نیرو به یاری وی می‌شتابند.

جمهوری اسلامی پیامد ناگزیر انقلابی عامیانه بی‌هیچ برنامه مترقی و چشم‌انداز روشنی برای آینده بود و نتیجه منطقی آن چیزی بهتر از اینکه هست نمی‌توانست باشد.  وجه مشترک شرکت کنندگان در انقلاب نه دشمنی با دیکتاتوری چنانکه ادعا می‌کنند (چون هیچ گروه اسلامی یا  چپی به دموکراسی اعتقاد نداشته و ندارد) بلکه  دشمنی  با مدرنیسم/ تگثرگرایی  و تحول ساختاری جامعه‌ای بود که با مدینه‌های فاضله اسلامی و لنینستی فاصله کهکشانی داشت. و اگر تحولات و دگرگونی‌های مدرن که با رضاشاه  آغاز شده دچار وقفه پس از جنگ دوم جهانی نشده  و با همان روال و شتاب ادامه پیدا می‌کرد باز گرداندن مسیر به سویی که آنان می‌خواستند غیرممکن می‌شد.  چون تنها ساختار حکومتی که لنینیست‌ها و اسلامیست‌ها در مخیله‌شان می‌گنجد و با توتالیتاریسم ذهنی آنها همخوانی دارد، ساختار دیوان‌سالارانه‌ی قدرت است.                                                                                                                                                                                                    ساختار دیوان‌سالارانه‌ی  قدرت یک ساختار مطلق است که در یکسوی آن توده بی‌شکل و جامعه‌ی عاری از تفکیک طبقاتی و  تشکل‌های اجتماعی و مدنی قرار دارد  و در سوی دیگر حاکمیتی یکپارچه و مقتدر که بر فراز جامعه نشسته است. این بزرگترین وجه مشترک اینان و آنان است. بنابراین پاشیدن و از بین رفتن جمهوری اسلامی که ملک مشاع همه انقلابیون بوده  و احیاگر  نوع  جدید دیوان‌سالاری صفوی/ قجری است و مشابهت تامی‌ از نظر محتوایی و حکومتگری با دیوان‌سالاری اتحاد شوروی و حزب  کمونیست پرداخته‌ی لنین دارد از میان رفتن حکومت اسلامی به تنهایی نیست، بلکه ناقوس‌ مرگ را برای همزادان لنینیست حاکمیت هم به صدا در می‌آورد. به همین دلیل ساده پیام نهفته و نادیدنی سقوط حکومت اسلامی که شرکای  لنینیست انقلاب از گفتن‌اش واهمه دارند معنایی ندارد جز همگی با هم به گورستان تاریخ سپرده شدن!

گناه نابخشودنی پهلوی‌ها

دوران کوتاه پهلوی‌ها دوران مسلط شدن دولت به معنای مدرن آن بر نهاد دین بود (که همواره قدرت اصلی ولی ناپیدا بود) و فرصتی ایجاد کرد تا جامعه به سوی تکثر فرهنگی و طبقاتی حرکت کند. تکثرگرایی زهر هلاهلی است که توتالیتاریسم را نابود می‌کند. دشمنان  جدی حکومت پهلوی‌ها  یعنی لنینیست‌ها و اسلامیست‌ها (با همه تنوع‌شان) مخالف با حرکت جامعه به سوی تکثرگرایی بوده و هستند. وجه مشترک هر دو نیروی توتالیتر برهم زدن قاعده بازی‌ای بود که اندیشمندان مشروطه پی‌ریزی کردند و آن جدایی دین از دولت و حرکت به سوی  جامعه قانونمند و احقاق حقوق فرد در مقابل روابط ایلی و نظام بی قانون دیوان‌سالاری که آخوندهای شیعه میداندارش بودند. انقلاب بهمن خواسته هر دو سوی دیدگاه توتالیتری را متحقق کرد.  یعنی نظام سیاسی مدرن کشور (با همه زشت و زیبایی‌هایش) از هم پاشید و جایش را به هرج و مرج  وبی ‌قانونی که ذاتی دیوان‌سالاری است سپرد.                                                                                                                                           تا اینجا هر دو گروه به منظورشان که برهم زدن نظم گذشته باشد رسیده‌اند. مشکل پس از پیروزی است و تقسیم قدرت که سر لنینیست‌ها بی‌کلاه ماند و آخوندها نه تنها لنینیست‌ها بلکه تمام دیدگاه‌های اسلامی مخالف روحانیت را هم به شدت هرچه تمامتر در هم کوبیدند. حال با وجود اینهمه قساوت و بی‌رحمی‌ که بعد از پیروزی انقلاب از هر دو سوی معادله (چه از سوی گروه‌های چپ و مجاهدین و از  سوی حکومتگران) برای کسب قدرت نسبت بهم انجام دادند که مسلما حکومت دست بالا را داشت و جنایت را در حدی انجام داد که در دوران مدرن بی‌سابقه است ولی اصل انقلاب هنوز برای هر دو طرف انقلابی  اصلی مقدس و بی برو و برگرد است. درواقع دعوای حکومتیان و رانده‌شدگان از حکومت دعوای خانگی است و ربطی به حقوق مردم ندارد.

چاره‌ی ناچار لنینیست‌ها

از میان رفتن حکومت اسلامی یعنی برافتادن حکومتی مرتجع و ناسازگار با جهان متمدن. بر افتادن این هیولا مسلما هیچکس را آزرده خاطر نمی‌کند مگر سازندگانش را.  لنینیست‌ها از سازندگان این بنای زشت و ناسازگار با محیط جهانی هستند و باید از نشستن در بین دو صندلی دست بکشند. درواقع  چاره‌ای ندارند جز اینکه یا  به کلی با اصل انقلاب شکوهمند ۵۷  وداع کنند و خود را از شرّ این هیولا رها سازند و  یا با دفاع فطری و غریزی از نظریه‌های بی‌اساس خود به اصل انقلاب وفادار بمانند.  ظاهرا  گروه‌های در هم شکسته و بی ‌پایگاه اجتماعی لنینیست راه دوم یعنی دفاع از نظریه خویش که همانا  وفاداری دردآلودشان  به هیولای انقلاب باشد را برگزیده‌اند و سر آن دارند تا  از این اندام ناساز و بی‌قواره و زشت به هر قیمت  حمایت کنند. دفاع از اصل انقلاب  بند ناف  چپ را  ناگزیر  به  حیات حکومت اسلامی گره می‌زند.

پایان سخن

انقلاب بهمن بی‌پسوند اسلامی و انقلاب بهمن با پسوند اسلامی وجه مشترک هردو نیروی ایدئولوژیکی است که دست در دست هم نهادند و تار و پود سرزمینی را به باد فنا دادند. انقلابی توده‌ای و بی‌شکل با محور عدالت‌طلبی از نوع  لنینی/ شیعی بدون به رسمیت شناختن حقوق فردی و اجتماعی و عدالت‌محوری بدون اعتقاد به دموکراسی که ارمغانی جز توتالیتاریسم نمی‌توانست به بار آورد. پافشاری بر اصل انقلاب همان وجه مشترکی است که به باور من  حکومت و رقبایش را در کنار هم قرار  می‌دهد.

جنبش‌های اخیر  حاوی  پیام‌هایی دردناک برای شرکای انقلاب است. مردم  از اصل انقلاب و شعارهایش گذر کرده‌اند. گذر از اصل انقلاب یعنی گذر از جمهوری اسلامی  و  همه شرکای انقلاب. گذر مردم از انقلاب  یعنی صاحبان انقلاب مرگ بیولوژیک خود را  می‌بینند و از آن گریزی  ندارند. گذر مردم  از انقلاب برای انقلابیون  به چندش‌آوری عرقی سرد در گرمای تابستانی داغ  است که  بر تن می‌نشیند و بدن را از سرمای درون به رعشه می‌اندازد.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=185116

یک دیدگاه

  1. ممل آمريكايى

    مقاله جالبى است.
    با این وجود در بسیارى از موارد از سطح رویدادها میگذرد.
    علت اصلى آن دیدگاهى است که به یک نوع نگرش یعنى نگرش لیبرال سرمایه دارى نقشى تقدسى میدهد و به نوعى با ایدئولوژیگرایان هم داستان مى شود.
    یک جامعه رشد نایافته همه چیزش دارى نقایص اساسى است و براى گذر از گذشته و وارد شدن به دنیاى نوین نیازمند عبور کنترل شده از مرحله واسطى است که بسیار دشوار و اتفاقى نادر است.
    این گذر برخلاف گذر غرب که یک زایمان طبیعى بود بیشتر یک سزارین مشکل و دردناک است.
    بطور طبیعى کمونیسم و چپ پیوند اخلاقى با گذشته دارد و ماهییت دیدگاهى سیاسى اش در آینده بسیار دور است. این دو گانگى بعلت این عدم تناسب است.
    با این وجود چپ و دیدگاه مذهبى جزئى از پلورالسیم جامعه است که حیات اجتماعى دنیاى کنونى نه بى آن ممکن و نه با تسلط این دو شدنى است.
    سرمایه دارى بدون این کنش هاى متضاد به یقین بسوى تسلطى برده دار گونه متمایل خواهد شد.
    این معضل جهان سومى با شتاب گیرى تکنولوژى عمیق تر میگردد و چه بسا تنش هایى بسیار دشوارتر از داعش را بوجود بیاورد.
    محتمل است که در آینده شبه داعش ها را در کنار کمونیست ها و هم پیمان محکم یکدیگر ببینیم. این پدیده میتواند حتى جهان سرمایه دارى را با خطر روبرو کند.
    اندیشمندان جهان سرمایه دارى باید در مورد عملکرد خوبش و آثار آن در جهان دقیق تر و بیشتر بیندیشند.
    با این وجود دنیاى مطلوب کنونى دنیاى سرمایه دارى

Comments are closed.