آدوم صابونچیان (+عکس، ویدئو) چندی پس از درگذشت فرزانه تأییدی هنرمند نامآشنای سینما و تئاتر ایران، در گفتگویی با بهروز بهنژاد که او نیز چهرهای شناخته شده در هنر نمایش است و سالها یار و همدم فرزانه تأییدی بوده، به مرور کارنامه هنری این زوج بعد از انقلاب اسلامی پرداختیم.
-آقای بهنژاد، بعد از انقلاب تا زمانی که در ایران بودید چه فعالیتهای هنری داشتید؟ شما و فرزانه تأییدی در آن دوره فعالیتی گسترده در تئاترهای لالهزار داشتید. کار نمایش در آن زمان چگونه بود؟
-ابتدا لازم میدانم از تسلیت و همدردی کیهان لندن به منانسبت درگذشت فرزانه تأییدی سپاسگزاری کنم. فکر میکنم این تسلیتی است به همه جامعهی هنری ایران.
در جواب پرسش شما برمیگردم به آن سالهای تلخ و پُر از رنج که البته توسط فرزانه و من جسته و گریخته اینجا و آنجا گفته شده. تابستان ۵٨ بود که متوجه شدیم اوضاع دارد تغییر میکند و در گوشه و کنار شهر و در لالهزار بعضی از تئاترها که قبل از انقلاب کاباره- تئاتر بودند، دارند باز میشوند. همان موقع از طرف تئاتر سعدی که قبلاً کاباره لیدو در شاه آبادبود با ما تماس گرفتند و از ما برای اجرای نمایشنامهای که آقای نادر قانع از روی یک اثر روسی با عنوان «آناستاژیا» بازنویسی کرده بود دعوت کردند. نکته جالب اینکه قبل از اینکه این نمایشخانه کاباره لیدو بشود در زمان جوانی امثال زندهیاد نقشینه تئاتر سعدی نام داشت. آقای قانع در همان ابتدا گفت که اگر قبول کنم نمایش را اجرا کنیم مختار هستم متن را هر جا که لازم دیدم تغییر دهم. من هم به هر حال باید متن را بازنویسی میکردم که عنوانش شد «فناشدگان»؛ نمایشی بود در چهار پرده. به زودی پس از آماده شدن نمایش، برخلاف انتظارمان هر روز بلیتهای سه سئانس پیشفروش و استقبال بسیار خوبی از آن میشد. ما در برابر تماشاچیان و فضایی ناآشنا قرار گرفتیم که تجربهی نوینی بود. تماشاگران، تماشاگران واقعی بودند که قبلاً ما را روی پرده سینما و صفحه تلویزیون دیده بودند و حالا میتوانستند از نزدیک ما را روی صحنه تئاتر ببیند و نفس گرمشان را به ما برسانند. ما حتی تماشاچیانی داشتیم که صندلیهای خاصی را همیشه رزرو میکردند.
-اگر در بستر یک وضعیت عادی و آزاد و فشار کاری کمتر فعالیت تئاتری شما در لالهزار ادامه پیدا میکرد و تماشاگران با نمایشهایی با کیفیت بهتر و محتواهای عمیقتر آشنا میشدند، فکر میکنید چه تحولی در تئاتر ایران به وجود میآمد؟
-بله، ولی واقعیت چیز دیگری بود. ما مشکلات زیاد و مهمتری داشتیم که در نهایت باعث توقف کار ما شدند. کمیتههای انقلاب اسلامی که در هر گوشه و کنار شهر مانند قارچ روئیده بودند، سرخود و یا با فرمان از بالا میریختند و اذیتمان میکردند. مثلاً یکی از پردهها نمایش «فناشدگان» در یک میخانه اتفاق میافتاد که بخشی از دکور آن بطریهای حامل آب رنگین بود. در یکی از جلسات تمرین، کمیتهچیها ریختند و بطریها را به عنوان مشروب الکلی و مدرک جرم برداشتند. آنها به همهی ما تذکر دادند ولی بهخصوص از فرزانه خواستند که صبح روز بعد به کمیته برود. آقای قانع به من گفت که بهتر است من با فرزانه نروم زیرا اگر هر دو ما را میگرفتند نمایش میخوابید؛ او خودش با فرزانه رفت. آنجا هم به فرزانه تذکر داده بودند که چرا با جوراب کوتاه آنجا رفته! خلاصه کلام خواسته بودند که عرض اندامی کنند. یکبار هم بازیگران ما جوانی را از توی جمعیت بیرون کشیدند که اسلحه داشت و میخواسته به فرزانه آسیب برساند که این داستان هم جالب است و هم غمبار.
ما بعد ازچند ماه کارسنگین در آنجا دیگر ادامه ندادیم. همان زمان در تئاتر پارس لالهزار، دوستان ما مرتضی عقیلی و بهرام وطن پرست مشغول کار بودند که ماموران دادگاه انقلاب ریخته بودند و جلوی کار لیلا فروهر و همایون را گرفته بودند و تقریباً تئاتر تعطیل شده بود. به همین دلیل از ما خواستند که به گروهشان بپیوندیم. آنجا به مذاق ما سازگارتر بود. اولین کار را هم به خواست دوستان، من با عنوان «دیار خاموشان» نوشتم و با سبک روحوضی و سیاهبازی کارگردانی کردم. ما این کار را مقداری شبیه کارهای سابق لالهزار کردیم که از فضای قدیمی آن تئاترها زیاد دور نباشد. به هر حال آوازی میخواندیم و سیاه و حاجی لوندیهای خودشان را داشتند. این نمایش هم با استقبال خوبی روبرو شد. ولی آنجا هم خالی از دردسر نبود و مرتب مامورین کمیته و یا وزارت ارشاد اسلامی و اداره تئاتر میریختند و اذیتمان میکردند؛ چون آدمهای بادمجان دور قابچین کم نبودند. بعدها فهمیدیم که میآیند و صدای نمایشهای ما را ضبط میکنند و با متنی که دارند مطابقت میدهند و وقتی با هم جور در نمیآمد- چون ما سر صحنه با توجه به مسائل روز بدیههسازی میکردیم- از ما اشکال میگرفتند. ما تصمیم گرفتیم که ورود با اسلحه و دستگاه ضبط را ممنوع کنیم. دلیلش هم این بود که من آگاه شدم که نوار صدای کارهای سابق و هم این کارهای جدیدمان را در بیرون میفروشند. ما با این بهانه توانستیم جلوی ورود ضبط صوت و اسلحه را به دلیل احترام به تئاتر بگیریم. آنجا هم اتفاقات بدی افتاد. یکبار رئیس منکرات با اسلحه فرزانه را نشانه گرفته بود و میخواست شلیک کند که یکی از هنرپیشهها دستش را گرفته بود و مانع شلیک شده بود. از دست ما عاصی بودند چون فرزانه زیر بار حجاب نمیرفت و تنها راضی شده بود سرش کلاه بگذارد. اشکال گرفتند که گردنش لخت و تحریک کننده است. شال گردن بست. فرزانه به راستی خوی نترسی داشت؛ یادش بخیر. همان روز هم وقتی فرزانه آمد اعتراض کند گفتند زن که حق صحبت کردن ندارد. خلاصه دیدیم با بد کسانی طرف هستیم.
با اجرای هشت نُه کار در تئاتر پارس، خرداد ۶۰ فرا رسید که رژیم همراه سرکوب سیاسی شروع کرد به تعطیل کردن مراکز فعالیتهای تئاتری در لالهزار و تبدیل بعضی از آنها به چلوکبایی و یا انبار وسایل الکتریک . تئاتر پارس ما را هم بستند بدون اینکه حتی اجازه بیرون آوردن وسائل شخصیمان را داشته باشیم.
-بعد از لالهزار چکار کردید؟
-خانهنشین شدیم و تدریجاً تلخیهای زندگی بدون کار نمایان شد. این را نیز اضافه کنم که از آنجا که درآمد ما در تئاتر پارس خوب بود با دو نفر از دوستان سینمایمان، زندهیاد شهریار پارسی پور و نصرالله شیبانی، تصمیم گرفتیم یک کلوب سینمایی ویدئویی به نام «کینو ویدئو» باز کنیم. دفتری داشتیم که در ظاهر انتشاراتی و تکثیر نوارهای موسیقی کلاسیک بود ولی در اصل نوارهای ویدئو را به صورت مخفیانه به در خانه اعضای خود میرساندیم. فیلمهای ما به زبان اصلی و بدون سانسوربودند. به مرور حدود ۳٨۰ عضو یافتیم و صاحب بیش از ۷۰۰ فیلم شدیم. یک دستگاه آپارات ۳۵ میلیمتری هم خریده بودیم و فیلمها را تبدیل به ویدئو میکردیم. همزمان هم فیلمهای روز را که در خارج روی اکران سینماها بودند به دست میآوردیم و در تهران به صورت نوار ویدئو اجاره میدادیم.
ولی با شناسایی و دستگیری یکی از دو رانندهی ما که فیلمها را به خانههای اعضای کلوب «کینو ویدئو» میرساند، او به شدت تحث فشار قرار گرفت که محل نوارها و دستگاههای تکثیر و آپارات را فاش کند که بر اثر آن محل دفتر ما لو رفت و قصه کوتاه به تعطیلی «کینو ویدئو» کشید. به قول دکتر رضا براهنی که یکبار در لندن ملاقاتی داشتیم، به من گفت تا شما بودید ما اقلاً فیلم میدیدیم؛ بعد از اینکه کلوب شما بسته شد ما دسترسی به فیلمهای اُریژینال و خوب را از دست دادیم. بعد از بسته شدن «کینو ویدئو» ما بدون درآمد ماندیم و زندگی برای من و فرزانه بسیار مشکل شد. من به نشانهی اعتراض در کنار خیابان و روی ماشینم شروع کردم به فروش کفشهای ایتالیایی. محل دستفروشیام را به عمد نزدیک تئاتر کوچک تهران واقع در بازار صفویه انتخاب کرده بودم که تا چند سال پیش از آن روی صحنه آن بازی میکردم. البته روز سوم به جرم تظاهر به فقر دستگیر شدم. فرزانه هم درگلفروشی دوراهی یوسف آباد کار گرفته بود که صاحب مغازه تحت فشار کمیته مجبور شد عذر فرزانه را بخواهد. مشکلات یکی دو تا نبود. تقریباً در همان زمان به دوبلهی فیلمهای روسی و هندی برای کسب درآمد پناه بردم. درآمد مختصری به دست آوردیم که البته کافی نبود چون نه اجازه کار، نه اجازهی خروج و نه اجازهی فروش اموالمان را داشتیم و واقعاً دست و بالمان بسته بود. تنها میتوانستیم عتیقههایی را که من و فرزانه با عشق جمعآوری کرده بودیم به دوستانمان بفروشیم تا زندگی بگذرد. ولی از بس زندگی برای ما مشکل شده بود که من اغلب اوقات را در خارج از تهران در کوهستانها میگذراندم و فرزانه در خانه میدان فردوسیاش. به سفارش من، خدمتکار فرزانه پس از پایان روز کاری در را روی او قفل میکرد تا او از خانه خارج نشود چون هروقت که بیرون میرفت مردم دورش جمع میشدند و به همین دلیل گرفتاری پیش میآمد. تنها شانسی که در آن دوره داشتیم محبت و علاقه عدهای از پاسدارها به ما بود که ما را خبردار میکردند که قرار است چه شود؛ مثلاً بریزند خانه و یا دستگیرمان بکنند.
بدترین این اتفاقات گمان میکنم در اوایل ۶۵ اتفاق افتاد که ما رفته بودیم به دیدار دوستی آسوری برای تسلیت گفتن به مناسبت درگذشت شوهر خواهرش از سرطان. نگو اینها ما را تعقیب میکنند و ریختند در آن مجلس و ما را همراه ۹ نفر دستگیر کردند و به منکرات خیابان وزرا بردند و زندانی کردند. بعد از چندی همه را آزاد کردند بجز من و فرزانه. ما بلاتکلیف مانده بودیم تا اینکه پاسداران اسلحه به دست ما را از آنجا تحویل گرفتند و سوار مرسدس بنزمان کردند. در حکم جالبی که دستشان بود- که با رنگ قرمز تایپ شده و به امضای موسوی خوئینیها، دادستان تهران، رسیده بود- جرم ما را مجهولالامکان ذکر کرده بودند! حالا خودشان هر چند باری که ریخته بودند خانهی فرزانه ومن، در همان آدرس مجهولالامکان بود! همان موقع هم داشتند ما را به همان آدرس میبردند. داستان طولانیست و بعد از آنکه ما را به دادستانی بردند از فرزانه خواستند که علیه بهاییها در روزنامهها اعلامیه بدهد که نداد. بعد از این رویداد تصمیم ما برای خروج از ایران قطعی شد.
چندی بعد با نامههای جعلی از وزارت ارشاد اسلامی و تلویزیون به عنوان انتخاب مکان فیلمبرداری و بازدید از آن، خودمان را رساندیم به چابهار و پس از یک شب اقامت، فرزانه را در میان راه تحویل قاچاقچیان دادم که او را به کراچی برسانند. البته این سفر او بدون ماشین و با شتر بود. من هم سه ماه بعد توانستم ازطریق مرز هوایی خودم را به آلمان و سپس انگلستان که فرزانه به آنجا رسیده بود برسانم.
باید بگویم یکی از بدشانسترین آدمهایی که در زندگیام روبرو شدم فرزانه بود. یعنی هر کاری که پیش میآمد یک بدشانسی هم در آن حتماً بود. فکر کنید که ما خواستیم که از آن شرایط خفقان و رنجآور داخل ایران و فشارهای کمیتهها و پاسدارها فرار کنیم. قرار بود که فرزانه از کویر با ماشین بگذرد زیرا من قبلاٌ یک عده از بچههای سیاسی فامیل را با ماشین از طریق کویر فراری داده بودم. ولی اینبار گفتند که چون پاسداران در روز با هلیکوپتر کویر را کنترل میکند، شبها امنتر است. ولی فرزانه را بجای ماشین با شتر از ایران خارج کردند و به پاکستان رساندند. در کراچی هم فرزانه از مسمومیت آب آلوده در بیمارستان بستری شد. این مسمومیت کم نبود که برای ورود غیرمجاز به پاکستان به زندان «دارالامان» افتاد. آنجا البته با پرداخت رشوه توانستیم از زندان خارجاش کنیم.
در آن چند ماهی که فرزانه به انگلستان نرسیده بود این گرفتاریها برایش پیش آمده بود. من البته از طریق بچهپاسدارها با فرزانه در تماس تلفنی بودم. در پاکستان بسیار سختی کشید. به هر حال در اوت ١۹٨۶ به لندن رسید و من هم سه ماه بعد از طریق آلمان به او پیوستم.
-در چه وضعیت و با چه روحیه ای زندگی شما در لندن شروع شد؟
-از ابتدای ورودمان تنها امیدمان آن بود که کارهای تئاتری را شروع کنیم. اشتیاق فرزانه بسیار شدید بود و به همین دلیل ما گروه تئاتر «گالان» را تأسیس کردیم که اولین کارمان شب نوروز ١۳۶۷ در پُرچسترهال لندن با طرفیت ۶۰۰ نفر بود که با استقبال خوبی روبرو شد. عنوان برنامه آن شب «نمایش و موسیقی» بود که در آن حاجی فیروز همراه فرشته آسمانی ایفای نقش میکردند.
-آیا میتوانستید از بودجههای فرهنگی و هنری اینجا استفاده کنید؟
-یکی از مشکلاتی که ما از همان اوایل ورود به انگلستان با آن روبرو میشدیم به هر موسسه دولتی که برای اجرای کارهایمان مراجعه میکردیم اول به ما میگفتند که چقدر سابقه خانم تأییدی و من جالب و ارزنده است و معمولا اضافه میکردند «شما اینجا بودید و ما نمیدانستیم»؛ ولی هفته بعد که جلسه داشتیم به ما میگفتند که متاسفانه نمیتوانیم هیچ کمک مالی به شما بکنیم.
توجیهشان آن بود که در لندن سه مرکز ایرانی از دولت بودجههای فرهنگی و هنری میگیرند به همین دلیل آنها مستقیماً نمیتوانند به ما کمک کنند و ما باید از طریق مراکز ایرانی اقدام کنیم! در اوایل فرزانه به دلیل خشمی که در درونش بود و میخواست یک جورهایی نشان بدهد که چرا فرار کردیم و مملکتمان را رها کردیم در فعالیتهای اجتماعی شرکت میکرد. مثلاً در دانشگاه آکسفورد برای فرزانه جلسه گذاشتند. چندی بعد هم انجمن هنرمندان و نویسندگان ایرانی در بریتانیا را به اتفاق دوستان نویسنده و هنرمند تاسیس کردیم و فرزانه هم عضو هیئت مدیره شد. ولی خُب به مرور اتفاقاتی افتاد که باعث شد فرزانه از این نوع فعالیتها دوری کند.
نمونه دیگر کمک مهم من و فرزانه در تاسیس یک کتابخانهی کوچک ایرانی بود که حتی فرزانه محبت کرد در فیلمی که من برای آن کتابخانه به اسم «گسترش» تهیه کردم، به عنوان راوی فیلم شرکت کرد. همان حضور او در این فیلم ۳۳ دقیقهای باعث شد که بسیاری از ایرانیان خارج از کشور به آن کتابخانه کمک مالی کنند و به مرور سرمایهای جمع شد و ساختمانی بزرگ خریداری شد که قرار بود مرکز فرهنگی ایرانیان بشود که متاسفانه با دخالت مسئول آن در همان محدودهی ایجاد کتابخانه مطالعات باقی ماند. باری، بگذریم.
-برگردیم به کارهای نمایشی شما…
-با تاسیس گروه تئاتر گالان همیشه حرف من این بود که باید کارهای ایرانی روی صحنه بیاوریم چون ما از مملکت خود دور افتادهایم و معتقد بودم و هستم که فرهنگ و زبانمان را در اینجا باید تقویت کنیم.
یکی از اولین کارهای گروه تئاتر گالان نمایشنامهای بود به اسم «قصه دیار و دیوار» که موزیکال بود و با عنوان کمدی موزیکال «قصه دیار و دیوار» روی صحنه آمد. در حدود بیست هنرپیشه در آن بازی میکردند و جالب است بگویم که فقط صد و خردهای لباس برای آن دوخته شد. موزیکال موفقی در لندن بود ولی چون بازیگران زیادی داشت برای سفر و اجرا در شهرها و کشورهای دیگر مناسب نبود. فرزانه هم در آن نمایش سنگ تمام گذاشت.
در همان فاصله از طرف مدرسه معروف سینمایی ملی فیلم (National Film School) با فرزانه تماس گرفتند. مینا کورتهالد نامی که از مادری ایرانی و پدری ایرلندی است میخواست فیلمی کوتاه با عنوان «Dog Dish Dream» (یعنی رویای ظرف غذای سگ) بسازد که داستان فیلم از خاطرات خودش بود. پس از ساخته شدن هم در محدودهی فیلم کوتاه، کار موفقی بود و چند جایزه گرفت. همزمان البته اتفاقات زیادی افتاد و از ما خواسته میشد که در فیلمهایی بازی کنیم. من خودم چند تا کار متفاوت در سینما و تئاتر کردم و در یک سریال تلویزیونی شرکت کردم. ولی دلم میخواهد بیشتر یاد کارهای فرزانه بکنم. یادم است که یکبار، حدود ۲۵ سال پیش، ما را به عنوان زوج بازیگر- که در ایران هم ما به این عنوان بسیار کار میکردیم- برای یک سریال پلیسی با نام «بیل» که بسیار هم معروف و پُر بیننده بود خواستند. سناریو را دادند دست ما و از ما خواستند اجرایش کنیم. با خواندن سناریو متوجه شدیم زوجی که قرار بود ما نقش آنها را بازی کنیم فقط در یک قسمت به فارسی صحبت میکردند که معلوم میشد ایرانی هستند. خط اصلی قصه هم این بود که زن و شوهر ایرانی خدمتکار بنگلادشی خود را کتک میزنند و توسط پلیس دستگیر میشدند. ما بعد از اینکه این را متوجه شدیم رفتیم سراغ کارگردان استرالیایی و فرزانه سناریو را پرت کرد روی میز او. فرزانه از او خواست که فقط یک دلیل بیاورید که چرا این زوج ایرانی هستند. کارگردان در جواب گفت که سناریوها بر اساس رویدادهای واقعی که اداره پلیس به آنها میدهد نوشته میشوند. به هر حال میخواهم بگویم که سختگیریهای ما هم به کارمان لطمه زد. یعنی وقتی وطنات را دوست داری، وطنات سر جایش است و فقط رژیم تغییر میکند.
باری، بعد از آن، مدتها روی یک پیس کار کردم ک بعد از یکسال و نیم نمایشنامه «دیوار چهارم» از آب درآمد که با کارگردانی خودم روی صحنه بردیم. فرزانه معتقد بود که این بهترین کارش است و من هم همین اعتقاد را دارم. اگر فرزانه نبود من این کار را فقط چاپ میکردم چون کسی را در حد فرزانه نداشتم که قدرت چنین بازیای را داشته باشد. یعنی یک پیس تکنفره ۷۵ دقیقهای که چندین رُل را بتواند اجرا کند. فرار فرزانه با شتر از ایران در این نمایشنامه به گونهای تصویر شده بود.
همزمان با «دیوار چهارم» از آنجا که فکر میکردم پیس بسیار تلخی است، یک نمایش کمدی انتقادی نوشتم با نام «دیدار در پارک». ما این پیس را قبل از «دیوار چهارم» روی صحنه میبردیم. دکتر نوریزاده در نقد خودش در کیهان لندن نوشت که بهروز بهنژاد با زیرکی «دیدار در پارک» را قبل از کار فرزانه گذاشت تا مقداری مردم شارژ بشوند که با غم «دیوار چهارم» چنان جا نخورند. بعد از اجرای نمایش هم کسانی که پشت صحنه به دیدار ما میآمدند اغلب اشک در چشم داشتند.
نکتهای دیگر در اجرای این نمایش که فرزانه و من متوجه شدیم این بود که جاهایی در نمایش که فرضاً در آلمان تماشاگران متاثر و غمگین میشدند، در همان بخشها، مثلاً در اجرای لسآنجلس، درست برعکس تماشاگران میخندیدند. نتیجه گرفتیم که تماشاگران بسته به فضای جعرافیایی و بستر فرهنگی و اجتماعی خود میتوانند برداشتهای بسیار متفاوت از یک اثر واحد داشته باشند.
همزمان با اجرای «دیوار چهارم» گروه فیلم «بدون دخترم هرگز» از آمریکا آمده بودند و کارگردان همراه با مسئول انتخاب هنرپیشه آمده بودند در بالکن نشسته بودند. بعد از اجرا آمدند پشت صحنه و از فرزانه دعوت کردند برود استودیو. خیلیها در لندن و لسآنجلس رفتند برای شرکت در این فیلم تست دادند و فیلم با بازیگری فرزانه تهیه شد. ولی بعدها با بیرون آمدن فیلم شروع کردند به انتقادهای تند و تیز از آن. پس از نمایش فیلم آقای پرویز صیاد حرف جالبی زد که همه آرزویشان بود که وارد سینمای هالیوود شوند ولی فرزانه تأییدی زودتر از همه موفق شد و برای همین به او حسادت میورزند.
با اکران فیلم «بدون دخترم هرگز» ظاهرا به «رگ غیرت» ایرانیان برخورد و سیل انتقادها شروع شد. «متهم» یعنی فرزانه تأییدی، حرفش این بود که این فیلم ضد فرهنگ ایران نیست بلکه ضد قشر خشکهمذهبی ایرانی است. تازه هنرپیشه هم مسئول فیلم نیست و تنها مسئول نقش خود است که فرزانه خیلی هم خوب بازی کرد. بعدها فهمیدیم که جمهوری اسلامی با ارتش جمهوریخواه ایرلند شمالی وارد گفتگو شده بود که فرزانه را برای این فیلم و کلاً فعالیتهای دیگر، و همچنین آقای بنی صدر و یکی از مجاهدین را ترور کنند که نوار ضبط شدهاش بعدها کشف شد. خانه ما هم مدتها تحت مراقبت دستگاههای امنیتی اینجا بود. برای طنزش هم بگویم که در برنامه «آپرا وینفری» هم «سالی فیلد» که نقش «بتی محمودی» را در فیلم «بدون دخترم هرگز» بازی کرده، با اشاره به بازی خوب فرزانه اشاره کرد و بعدها شنیدیم که پس از شنیدن خبر ترور فرزانه، دولت برای سالی فیلد هم مامور محافظ گذاشته بود. این هم طنز تلخ زندگی ما بود. البته ما ترسی نداشتیم ولی این باعث شد که زندگی ما عوض شود. بسیاری از دوستان از ترس، معاشرتشان را با ما قطع کردند و ما بسیار منزوی شدیم.
-چرا فعالیتهای تئاتری شما به مرور کمتر شد؟
-چند سالی که گذشت رفت و آمدهای تئاتری بهخصوص از کالیفرنیا و لسآنجلس شروع شد و تماشاگر جدیداً آشنا شده با تئاتر فکر میکرد که تئاتر یعنی همین. البته من همه کارهای لسآنجلسی را نفی نمیکنم و چند تا کار خوب هم از آمریکا داشتهایم. ولی تماشاچی بدعادت شد که تئاتر فقط برای تفریح و خنده است. در مقابل این، من خواستم نشان دهم که کمدی اصیل یعنی چه و برای همین رفتم سراغ دو تا از کارهای معروف آنتوان چخوف، «خواستگاری» و «خرس» با بازی فرزانه و ایرج امامی. در بروشور هم نوشتیم که ما کار طنز و کمدی را از نمایشنامهنویسهایی مانند مولیر و چخوف یاد گرفتیم. طنز و کمدی در استفاده از کلمات رکیک و مربوط به پایینتنه و این قبیل اراجیف نیست بلکه کمدی در برخورد شخصیتها شکل میگیرد. این دو نمایش کوتاه خیلی هم موفق بود با وجود اینکه چند شب بیشتر اجرا نداشتیم.
بعد از آن در فستیوال هامبورگ آلمان دو کار روی صحنه بردیم که خاطرهی خوبی از آن نداریم. در کنار «دیوار چهارم» یک نمایش جدید با عنوان «چهرهی شب» نیز روی صحنه بردم که دربارهی دو بازیگر زن و مرد بود. اینان چون مکانی برای بازی نداشتند شبها به سالنهای خالی تئاتر وارد میشدند و کارشان را در سالن بدون تماشاچی اجرا میکردند. در هامبورگ ما آخرین کارمان را روی صحنه بردیم.
-آقای بهنژاد، گویا مدتهاست یک فیلم مستند درباره فرزانه تأییدی در دست تهیه است. چرا هنوز پخش نشده؟
-به نظر من یکی از دلایلی که مستند «سفر در باد» با وجود چهار سال کار هنوز به پایان نرسیده ماتریال زیاد در دست فیلمساز است. بسیاری از هنرمندان معروف سینما و موسیقی در این فیلم درباره فرزانه گفتهاند که امکان کوتاه کردن حرفهای آنها کار چندان آسانی نیست. چند بار هم تا حال این مستند تدوین شده. در ضمن کارگردان اصرار دارد که فیلمهای قدیمیای که میخواهد از آنها استفاده کند باید کیفیت تصویری عالی داشته باشند که پیدا کردن آنها کار چندان سادهای نیست. ولی امیدوارم که همین روزها در این مورد خبرهای خوبی داشته باشیم.
-آیا نکتهی دیگری هست که مایلید اضافه کنید؟
-فقط تأکید بر اینکه فرزانه به راستی برای صحنه تئاتر و پردهی سینما آفریده شده بود و عاشق کارش بود. در ایران او را از عشقش محروم کردند و در خارج از کشور هم جایگاه شایسته خود را پیدا نکرد. اما نام فرزانه تأییدی در تاریخ نمایش ایران ماندگار و زنده خواهد ماند.
کیهان لندن گرامی با پوزش کار من فقط غر غر و ایراد نیست چون میدانم هر خبر و مصاحبه ای با چه زحمتی تهیه میشود تا من خواننده به راحتی پای دستگاه بنشینم ضمن نوشیدن قهوه آنرا بخوانم ولی برخی چیزها را نمیتوان دانست و دم برنیاورد . اکثرا میدانیم که ان شورش ۵۷ حاصل کم سوادی و در مواردی نادانی گروهی ما بود که در خیابان و کوی و برزن و حتا دانشگاه انجام گرفت اما خوشبختانه خیلی از جماعت پی برده و آنرا محکوم میکنند ولی دسته ای هنوز در ان فضای ابلهانه به سر میبرند و منظور من یکی از ان افرد است که اینجا به نامش برخورد کردم و این نقل قول را به لطف این گفتگو خواندم :: به قول دکتر رضا براهنی که یکبار در لندن ملاقاتی داشتیم، به من گفت تا شما بودید ما اقلاً فیلم میدیدیم؛ بعد از اینکه کلوب شما بسته شد ما دسترسی به فیلمهای اُریژینال و خوب را از دست دادیم.
آقای دکتر براهنی که در زمان شاه از موهبات فراوانی بر خوردار بودند فکر نمیکرد که روزی فیلم های ارژینال را باید مخفیانه و انهم با ترس و لرز ببیند و البته از آنهمه توهین که در کتاب تحت حمایت چاپ شده “” رازهای سرزمین من “” که با چراغ سبز نادانان حاکم بر کشورمان چاپ و بر ارتشیان ایران روا داشتند و با آوردن کرشمه های ان گرگ خاکستری یعنی نماد پان ترکیسم بر روی کامیون آمریکائی که کسانی که ان کتاب را خوانده باشند به خوبی آگاه هستند . البته اگر ایشان هم امروز پشیمان بودند مشکلی نبود ولی امروزه هم که رویای شاید تجزیه قسمتی از این سرزمین را در سر میپرورانند وظیفه حکم میکند این غر غر را پای مقاله ای که نام ایشان آمده ثبت کنم با یادگاری که برای امامشان خمینی قاتل نوشته اند :
علمای عالیقدر اسلام که به رغم برچسبهای بیشرمانه و دروغها و افتراء و تهمت و بهتان سرمایهداری و متحد پلیدش صهیونیسم، صدای آزادیخواهی در سراسر ایران دردادهاند، مردمان سراسر گیتی را یکسره متحیر و مبهوت کردهاند. امپریالیسم و صهیونیسم با تلاشهای مذبوحانه خود میکوشند مبارزات ملت ایران را مردمی ارتجاعی و قرون وسطایی جلوه دهند و با مخدوش کردن چهره انقلاب ایران زمینه را برای کودتا آماده سازند. مردم ایران! این نقشه را نقش بر آب کنید.
بخشی از مقاله رضا براهنی(پَر ریش) در روزنامه اطلاعات دوشنبه دوم بهمن ۱۳۵۷ برابر ۲۲ ژانویه ۱۹۷۹
با تمام احترامی برای آقای بهروز به نژاد و زنده یاد فرزانه تأئیدی عزیز قائل هستم ، ولی تأکید میکنم که فیلم بی محتوای هرگز بدون دخترم همانقدر ضد ایرانی بود که رژیم دد منش.
دکتر محمودی یک فرد معمولی ایرانی بود ( نه خیلی متجدد ،نه خیلی متعصب) ، بتی محمودی میخواست طلاق بگیرد و دخترش را به آمریکا برگرداند و دکتر محمودی میخواست دخترش را با خود نگهدارد ( موضوعی است که متأسفانه هنگام طلاق پیش نیاید) .
بهر حال بتی محمودی بعد ها از جو ضد ایرانی زائیده از اقدامات رژیم ، سوء استفاده کرد و برای انتقام وپر کردن جیب خود با استفاده از نویسندگان حرفی ای کتابی سرتا سر مبالغه آمیز برای وحشی نشان دادن ایرانیان و دروغ گوئی در مورد مردم ایران (و نه رژیم) نوشت …….و حتی دخترشان مهتاب که بعلت مغز شوئی های مادرش هر گز دیگر پدرش( که فوت شده است) را ندید ،بعد از بزرگ شدن و احتمالأ پی برد به وا قعیات که پدرش آنقدر ها هم پدر بدی نبوده است ، در گفتگوئی هائی به این موضوع اشاراتی کرده است.