شروان فشندی، رضا بهروز – در ساعت یک بامداد ۲۵ امرداد سال ۱۳۳۲ سرهنگ نعمت الله نصیری، فرمانده گارد شاهنشاهی فرمانی به دستخط محمدرضاشاه به دفتر نخست وزیر، دکتر محمد مصدق، آورد. دستخط فرمان عزل دکتر مصدق بود. چند ساعت پیش از آن نصیری دستخطی دیگر را از شاه به سرلشکر (بعدها سپهبد) فضلالله زاهدی رسانده بود که به موجب آن زاهدی به مقام نخست وزیری منصوب میشد. زاهدی از ترس نیروهای وفادار به مصدق در مخفیگاهی پنهان شده بود. مصدق شخص نصیری را به حضور نپذیرفت. اما به سرهنگ ممتاز که بخشی از گارد محافظ دفتر نخست وزیری بود دستور داد که حکم شاه را از نصیری تحویل بگیرد و بیاورد. حکم را خواند، چیزی نگفت، آن را در کشوی میز کارش گذاشت، و سپس روی کاغذی نوشت «ساعت یک بعد از نیمه شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ دستخط مبارک به اینجانب رسید. دکتر محمد مصدق». کاغذ را به ممتاز داد تا به عنوان رسید به نصیری بدهد. سپس با خونسردی کامل دستور داد همانجا نصیری را که مشغول نوشیدن چای بود بازداشت کنند[۱].
محمدرضاشاه دوراندیشی کرده و فرمان عزل مصدق و انتصاب زاهدی را از ویلای کلاردشت صادر کرده بود که نصیری شخصا تا تهران آورد. حوالی ساعت ۴ بامداد بیسیم گارد شاهنشاهی شکست ماموریتی را که بر عهده سرهنگ نصیری گذاشته شده بود به آگاهی شاه رساند. او بیدرنگ شهبانو ثریا را از خواب بیدار کرد و به او خبر داد که باید آنجا را ترک کنند. کلاردشت فرودگاهی نداشت. تنها تکه زمینی صاف برای فرود و پرواز هواپیماهای بسیار کوچک موجود بود. شاه و شهبانو به همراه سرگرد خاتم (خلبان سلطنتی و ارتشبد آینده) سوار هواپیمای کوچک شدند و به رامسر رفتند. نزدیک به ساعت شش بامداد با هواپیمای دوموتوره شاه که سوختگیری شده بود به سوی بغداد پرواز کردند. در بغداد ملک فیصل با احترام از شاه پذیرایی کرد، اما او تنها یک روز در عراق ماند و پس از زیارت کوتاهی از «حرم امام حسین» در کربلا با پروازی دیگر به رم رفت[۲].
پیش از بحران نفت
کار یکروزه بدینجا نرسیده بود که شاه ناچار شود شبانه حکم عزل و نصب نخستوزیرانش را صادر کند و در کشور خودش امنیت نداشته باشد. در تاریخ نقطه آغاز هیچ چیز آشکار نیست چرا که هر آغازی خود پیشینه ای دارد. اما چکیدهاش اینکه شاه جوان که دانشآموخته اروپا بود و با تربیت ویژه سوییسی بزرگ شده بود، در ۱۲ سال نخستین پادشاهی خود میکوشید تا آنجا که میشد در کار دولتها دخالت نکند و مانند پادشاهان اروپایی تنها نماد وحدت ملی و نگهبان و ضامن اجرای قانون اساسی مشروطه باشد. اما کار به این آسانیها نبود، ایران هم اروپا نبود.
پادشاهی او با اشغال ایران به دست متفقین در اوج جنگ جهانی دوم آغاز شد. با کمک دولتمردانی زبردست همچون فروغی توانست از متفقین اشغالگر تعهد رسمی بینالمللی بگیرد که تا ۶ ماه پس از پایان جنگ ایران را ترک کنند. بریتانیا و آمریکا چنین کردند، اما شوروی نیامده بود که برود. در تهران و سراسر ایران، کمونیستهای ایرانی «حزب توده» را تشکیل دادند که هواداری خود را از «پیشوای کبیر رفیق استالین» پنهان نمیکرد. شاخههای «حزب توده» به ویژه در کردستان و آذربایجان که مستقیما در اشغال ارتش سرخ بودند از همه فعالتر بودند و رسما زیر عکس لنین و استالین جلسه تشکیل میدادند. آنها ایران را «کشوری چندملیتی» اعلام کردند و تحریکاتی راه انداختند تا «ملتهای ایران» را از دست «استبداد ارتجاعی تهران» برهانند. در آذربایجان «فرقه دموکرات» به رهبری پیشهوری با درخواست خودمختاری آغازید، اما عملا پادگانهای ارتش را خلع سلاح و اشغال کرد. در بخش بسیار کوچکی از کردستان قاضی محمد «جمهوری مهاباد» اعلام نمود. سرانجام با زیرکی نخستوزیری همچون قوامالسلطنه که میان شوروی و آمریکا بندبازی کرد و استالین را آچمز گذاشت، ارتش سرخ در سال ۱۳۲۵ از ایران خارج شد و آن غائلهها در چند هفته فروخوابیدند[۳]. در سال ۱۳۲۷ یکی از وابستگان «حزب توده» اقدام به ترور شاه کرد. او پنج گلوله به شاه شلیک کرد که دو گلوله به او اصابت کرد: یکی به صورتش، و دومی به پشتش[۴].
ترور رزمآرا
اما بحران دیگری بر سر نفت پیش آمد. در سال ۱۳۲۸ وزیر دارایی وقت ایران عباسقلی گلشائیان پیشنویس یک قرارداد الحاقی را با شرکت نفت ایران و انگلیس امضا کرد که امتیازهایی به ایران میداد و سهم ایران از نفت را بالاتر میبرد، اما برخی از نمایندگان آن را کافی نمیدانستند و البته تا مجلس قرارداد را تصویب نمیکرد رسمیت نداشت. در سال ۱۳۲۹ سپهبد حاجعلی رزمآرا به نخستوزیری برگزیده شد تا کار نفت و قرارداد معوقه را به سامان برساند. رزمآرا نظامی کارکشته، دانشآموخته فرانسه، و همچنین یک سیاستمدار بود. سالها پیش و قبل از پادشاهی رضاشاه در سرکوب شورش جنگل (جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران به رهبری میرزا کوچکخان جنگلی) و همچنین ناامنی اسماعیل آقا سیمیتقو در آذربایجان غربی مشارکت کرد. در زمان رضاشاه امنیت را در لرستان برقرار کرد. و در سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۵ در پاکسازی آذربایجان و کردستان از فرقه پیشهوری و جمهوری مهاباد نقش کلیدی داشت، به ویژه یکبار رزمآرا و شاه برای تجسس هوایی روی منطقه آذربایجان پرواز کردند که خلبانی آن پرواز سرنوشتساز را شخص شاه در دست داشت (رزمآرا استاد نیروی زمینی بود و خلبانی نمیدانست). او همچنین در دورهای از مشاوران قوامالسلطنه به شمار میآمد و به واسطه آنکه شوهرخواهر صادق هدایت بود، با گروهی از روشنفکران ارتباط خوبی داشت.
https://kayhan.london/1383/05/25/%da%86%d9%87-%da%a9%d8%b3%db%8c-%da%a9%d9%88%d8%af%d8%aa%d8%a7-%da%a9%d8%b1%d8%af%d8%9f-%d8%b4%d8%a7%d9%87-%db%8c%d8%a7-%d9%85%d8%b5%d8%af%d9%82-%db%8c%d8%a7-%d9%87%d8%b1-%d8%af%d9%88%d8%9f
باور رزم آرا چنین بود که وقتی ایران از کمترین دانش فنی و مدیریتی برای کشف، بهرهبرداری، پالایش، و صادرات نفت بیبهره است، «ملی کردن نفت» شعاری بیش نیست. مثل معروفی به او نسبت داده بودند که صنعت ایران توانایی ساخت لولهنگ (آفتابه) را هم ندارد، چگونه میخواهیم نفت را اداره کنیم که به ذخایر نفتیمان آسیب نرسد؟ دکتر مصدق با شدت به رزمآرا پاسخ داد و در مجلس او را تهدید به قتل کرد: «خدا شاهد است اگر ما را بکشند. پارچه پارچه بکنند، زیر بار حکومت اینجور اشخاص نمیرویم. به وحدانیت حق خون میکنیم، خون میکنیم، میریزیم، و کشته میشویم (با عصبانیت) اگر شما نظامی هستید من از شما نظامیترم میکشم همینجا شما را میکشم». رزمآرا در برابر رفتار عصبی دکتر مصدق که از او بزرگتر و یک شاهزاده بود جا خورد. همچنین رزمآرا در پاسخ مصدق که او را مزدور اجنبی خوانده بود گفت: «اولا ایشان اینطور فرمودند که بنده نمایندگی از خارجیها دارم که برای مملکت کار کنم. بنده خودم وطنپرستی خودم را نشان دادهام. جناب آقای دکتر! شما که ملیونر هستید، دهات بسیار دارید، قراء و قصبات فراوان دارید، چکار کردید؟ شما وطنپرست هستید یا من؟ من آدمی هستم که ۳۰ سال در این مملکت سابقه خدمت دارم… اما اینکه [دکتر مصدق] فرمودند اگر وزرایتان را بیاورید من اینجا سرشان را میبُرم، بنده سوال میکنم: مگر مجلس شورای ملی قصابخانه است؟ اینجا مگر چاقوکش هست؟ بنده فردا وزرایم را میآورم به مجلس، شما هر کاری که میتوانید بکنید»[۵]. دکتر مصدق یکی از زمینداران ثروتمند و خیّر ایران بود.
تنها چند ماه پس از آن مشاجره، در ۱۶ اسفند ۱۳۲۹، یکی از «فداییان اسلام» به نام خلیل طهماسبی در مسجد شاه تهران نخست وزیر رزمآرا را با سه گلوله کشت. در این دوره روابط «جبهه ملی» با «فداییان اسلام» گرم شده بود و در جلسه خصوصی که مدتی پیش از ترور رزمآرا برگزار شد، بیشتر نمایندگان «جبهه ملی» با نواب صفوی دیدار کردند. در آغاز جلسه سیدحسین فاطمى اظهار کرد که به علت کسالت دکتر مصدق، اصالتا از طرف خود و وکالتا از طرف ایشان به جلسه آمده و دکتر مصدق گفته است هر تصمیمى که در این مجلس گرفته شود، براى او هم لازمالاجراست[۶].
پس از ترور رزمآرا سید حسین فاطمی در سرمقاله روزنامه «باختر امروز» در ستایش این ترور نوشت: «دست توانای یک مرد مجاهد و فداکار [خلیل طهماسبی] طومار خیانت یک فرزند ناخلف وطن [رزمآرا] را درهم پیچید؛ و نقشههای مضر و خطرناک او را در دل خاک مدفون ساخت. گلولهی خلیل طهماسبی که دنبالهی تیر سیدحسین امامی شهید [قاتل احمد کسروی و هژیر] بود، این اثر را در ایران و در دنیا باقی گذاشت که اگر اجنبی غارتگر بخواهد از راه دیکتاتورتراشی، نفوذ ننگین و شرمآور خویش را بهملت ما تحمیل کند، جوانان فداکار و مبارز به قیمت خون خود حاضر بهشستن لکههای بدنامیوطن خواهند بود»[۷].
نخستوزیری مصدق
مدت کوتاهی پس از آنکه رزمآرا از میان برداشته شد، دکتر محمد مصدق به نخستوزیری رسید و اوایل صدارتش اکثریت مجلس را در دست داشت. در این دوره نمایندگان «جبهه ملی» ماده واحدهای با قید سه فوریت به مجلس بردند که چنین تصویب شد:
«ماده واحده – چون خیانت حاج علی رزمآرا بر ملت ایران ثابت گردیده هرگاه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این قانون مورد عفو قرارمیگیرد و آزاد میشود.
تبصره – دولت موظف است زندگی و اعاشه آقای خلیل طهماسبی را از هر حیث تامین و رفاه و آسایش او را مادامالعمر فراهم سازد»[۸].
پس از آن خلیل طهماسبی به عنوان «قهرمان ملی» از زندان آزاد شد و از دولت دکتر مصدق کمکهزینه میگرفت. به گزارش روزنامه اطلاعات، در تاریخ یکشنبه بیست و پنجم آبانماه ۱۳۳۱ «استاد خلیل طهماسبی» با نخستوزیر دکتر مصدق دیدار کرد.
اما مسئله به ترورهای سیاسی محدود نماند. مصدق تنها به ملی کردن نفت (که پیش از وارد شدن مصدق به این موضوع، مورد تایید و حمایت همهجانبهی شاه بود) راضی نبود. او با تصویب قانون «خلع ید» عملا همه مهندسان و مدیران و تکنسینهای بریتانیایی شرکت نفت را از ایران بیرون کرد. این موجب شد که از یکسو صنعت نفت ایران عملا تعطیل شود، و از سوی دیگر ایران (عمدتا به تحریک بریتانیا) در تحریم بینالمللی قرار گیرد. همچنین تمامی سهم ایران از «شرکت نفت ایران و انگلیس» در خارج از ایران از دست رفت. این شرکت در واقع نیای شرکت «بریتیش پترولیوم» امروزی (یکی از بزرگترین شرکتهای نفتی جهان امروز) بود و عمدتا با سودی که از نفت استان خوزستان (مسجد سلیمان و آبادان) به دست آمده بود در کویت، عراق، دریای شمال، و جاهای دیگر جهان گسترش یافته بود. همچنین این شرکت سرمایهگذاری کلانی روی شبکه توزیع نفت و بنزین و ساخت پمپ بنزینها کرده بود[۹].
مصدق به هیچگونه توافقی با بریتانیا یا حتی آمریکا که برای پادرمیانی به عنوان حکم به میان اختلاف بین ایران و بریتانیا آمده بود رضا نمیداد. حتی قرارداد تقسیم ۵۰-۵۰ سود نفت میان دولت ایران و شرکت نفت ایران و انگلیس را هم که پیشنهاد آمریکا بود رد کرد. برخی مورخان بر این باورند که مصدق میترسید پذیرش هر توافقی او را «سازشکار در برابر استعمار غرب نشان دهد». طرفه آنکه دولت ملی دکتر مصدق از سر نداری حاضر شد که نفت به نصف قیمت به دولت کمونیستی چین بفروشد، اما مشکل انتقال نفت بود. دولت چین نفتکشی نداشت و بیشتر نفتکشهای جهان هم از آن بریتانیا بودند یا از ترس «تحریمهای ثانویه» و شراکتی که با بریتانیا داشتند حاضر به جابجایی نفت ایران نبودند[۱۰].
به خاطر همین تحریمها و تعطیلی صنعت نفت، اقتصاد ایران دچار رکود عمیق شد و ارزش پول ملی ایران تا یک سوم سقوط کرد. دولت دکتر مصدق برای حل بحران اقدام به چاپ اوراق قرضه ملی کرد (که در آن زمان ناچاری، سیاست اقتصادی درستی بود). اما هنگامیکه فروش اوراق قرضه کفاف نداد، بیاجازه از مجلس و بدون هماهنگی با اقتصاددانان بانک ملی (که آن زمان و پیش از بنیاد نهادن بانک مرکزی نقش بانک مرکزی ایران را هم بازی میکرد) پول بیپشتوانه چاپ کرد[۱۱]. با این کار اقتصاد از رکود تنها به رکود تورمی افتاد[۱۲].
کار چنان بالا گرفت که مصدق با همه ارکان نظام مشروطه در افتاد. وی همزمان با مقام نخستوزیری، مقام وزارت جنگ را هم در دست گرفت تا نفوذ خود را بر ارتش نیز گسترش دهد. بالاترین مرجع و نهاد قضایی یعنی دیوان عالی کشور را معلق و برخی قضات را خانهنشین کرد. آنقدر به شاه فشار آورد تا حکم انحلال مجلس سنا را نیز از او گرفت. با آنکه در آغاز نخستوزیری پایبندی مطلق خود را به آزادی مطبوعات نشان داده و دستور داده بود هیچ روزنامهای را بابت انتقاد یا حتی توهین به خودش نبندند، اندک اندک رفتارش دگرگون شد و با گرفتن اختیارات ویژه از مجلس اختیار توقیف روزنامهها را در دست گرفت. از آن بدتر، لشکری از چماقداران و نوچههایشان در دست داشت که گهگاه آنان را برای ارعاب روزنامهها و شکستن شیشهها و آزار کارکنانشان به دفتر مطبوعات میفرستاد[۱۳]. شعبان جعفری (مشهور به بیمخ) از مریدان آیتالله کاشانی بود و تا زمانی که مصدق و کاشانی متحد یکدیگر به شمار میآمدند، در حمله به تودهایها یا دیگر دشمنان مصدق میدانداری میکرد[۱۴].
انحلال مجلس شورای ملی
سرانجام مشکلات داخلی و خارجی روی هم انباشته شد و همان مجلسی که او را به نخست وزیری برگزیده بود با او مخالفت کرد. متحد دیرینش آیتالله کاشانی را نیز از دست داد. رابطهاش با نمایندگان مجلس چنان تیره شد که در چند مورد از حضور در مجلس شورای ملی و پاسخ به نمایندگان طفره رفت. یکبار بجای حضور در مجلس، بیرون مجلس و در نزدیکی میدان بهارستان روی چهارپایهای رفت و به شیوه دموکراسی خلقی برای رهگذران سخنرانی کرد و فریاد زد که هر جا مردم هستند مجلس همانجاست (نقل به مضمون)[۱۵].
اما با همه این ترفندها دکتر مصدق پیشبینی میکرد که مجلس شورای ملی به زودی او را عزل کند و در صدد برآمد تا پیشدستی کرده و مجلس را منحل کند. در تاریخ مشروطه ایران سابقه نداشت نخستوزیر که خودش اعتبارش را از مجلس میگرفت آن را منحل کند! بسیاری از یاران وفادارش در اینباره به او هشدار دادند. دکتر معظمی رییس مجلس نیز که از نزدیکان مصدق بود و با فشارهای مصدق جای کاشانی را گرفته و رییس مجلس شده بود با رفراندوم انحلال مجلس مخالف بود و به دکتر مصدق گفت: «در قوانین، رفراندوم سابقه ندارد و اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان با آن مخالف هستند و بهتر است که این مطلب با میانجیگری حل شود و این کدورت برطرف گردد»[۱۶]. یکی دیگر از یاران نزدیکش دکتر سنجابی روایت میکند: «… روز پنجشنبهای بود. بنده نیم بعد از ظهر که از مجلس بیرون آمدم مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حالت عصبانیت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت آقا ما باید این مجلس را ببندیم. گفتم چطور ببندیم؟ گفت این مجلس مخالف ما است و نمیگذارد که ما کار بکنیم. ما بایستی آن را با رأی عامه ببندیم. بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم.»
وانگهی گیرم هم مصدق میتوانست به صورت قانونی مجلس را منحل کند، چنین کاری معادل نشستن بر سر شاخ و بن بریدن بود، چرا که مطابق سنت مشروطه در نبود مجلس یا همان «دوره فترت»، شاه اختیار داشت که نخست وزیر را عزل و نخستوزیر تازهای منصوب کند. پیش از آن در دورههایی طولانی که به خاطر جنگ یا شرایط بحرانی مجلس وجود نداشت، احمدشاه قاجار چنین کاری کرده بود. معروفتریناش هنگام جنگ جهانی اول بود که در شش سال فترت مجلس (۱۲۹۴ تا ۱۳۰۰) احمدشاه یک دوجین نخستوزیر را عزل و نصب کرد. دکتر سنجابی مکالمه اش را با دکتر مصدق در فردای روزی که از قصد مصدق با خبر شد چنین شرح میدهد: «بنده صبح اول وقت منزل مصدق رفتم… و گفتم جناب دکتر من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل میخواهم خدمتتان صحبت کنم. من با بستن مجلس مخالفم و دلایلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض میکنم». سنجابی سپس به دنبال ارائه چندین دلیل ادامه میدهد: «بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی اینکه فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود. دیگر آنکه با یک کودتا مواجه بشوید. آنوقت چه میکنید؟ گفت شاه فرمان عزل را نمیتواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمیدهیم. اما امکان کودتا؛ قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری میکنیم… مصدق میگفت چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیرِ سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمدهام شاه نمیتواند فرمان عزل بدهد.» سنجابی در ادامه میگوید: «خلاصه ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم… گفت آقا جنابعالی که امروز صبح اینجا آمدهاید چرس کشیدهاید؟ من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق من چرس نکشیدهام. شما هر کاری بکنید ما از پشتیبانی شما دست نمیکشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم آنچه را مفید به حال مملکت و شما میدانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد». همچنین وزیر کشور و معاون نخستوزیر، دکتر صدیقی، نیز به مصدق گفته بود که اگر مجلس تعطیل شود، شاه شما را با یک فرمان عزل خواهد کرد و مصدق پاسخ داده بود که «جرأت نمیکند»[۱۷]. یعنی مصدق به حق قانونی شاه برای عزلش در نبود مجلس واقف بود، اما روی این حساب کرده بود که شاه جرأت ندارد او را که خود را یک قهرمان ملی میدانست عزل کند.
به هر روی دکتر مصدق تصمیم خودش را گرفته بود و در اوایل امرداد ۱۳۳۲ مجلس همهپرسی انحلال مجلس را برگزار کرد. مجوز برگزاری این رفراندوم را نه خود مجلس تصویب کرده بود، نه شاه. وانگهی، از قانونی بودن یا نبودن همهپرسی که بگذاریم، شیوه برگزاری آن تماشایی و در جهان بینظیر بود. نه تنها صندوقهای رای آری و نه از هم جدا بودند، که حتی حوزههای اخذ رای نه و آری هم از یکدیگر متفاوت بودند. یعنی اگر کسی میخواست رای آری بدهد باید میرفت یک گوشه محله یا شهر، و اگر میخواست رای نه بدهد به گوشه دیگر[۱۸]. بدین صورت تقریبا همه از رای هم خبردار میشدند و رای مخفی که پایه دموکراسی است، کاملا نقض شده بود!
نخست وزیر معزول مصدر کار
برگردیم به آغاز نوشتار؛ مصدق پس از آنکه در ساعات نخستین بامداد ۲۵ امرداد ۱۳۳۲ پیامآور فرمان عزل خود را بازداشت کرد، به رییس ستاد ارتش (سرتیپ ریاحی) که منصوب و وفادار به خودش بود دستورها و هشدارهای لازم را داد و به رختخواب رفت. او همواره مردی سحرخیز بود و حوالی ساعت ۶ بامداد از خواب برخاست و مدیر رادیو را احضار کرد، به او گفت که از مقام نخستوزیری عزل شده و میخواهد آخرین پیامش را پیش از کنارهگیری به مردم ابلاغ کند. پیامی کوتاه ضبط شد که در آن مصدق به مردم ایران خبر میداد به حکم شاه عزل شده و از آنها میخواست سرنوشت خود را در دست بگیرند. اما این پیام هیچگاه پخش نشد. در این گیرودار سیدحسین فاطمی و چند تن دیگر از یاران وفادار «پیشوا» در «جبهه ملی» سراسیمه سر رسیدند و جویای ماجرا شدند. فاطمی از همه تند و تیزتر بود و حتی به خود مصدق که قصد کنارهگیری داشت سخت اعتراض کرد و گفت: «شما نخستوزیر قانونی هستید و هیچ مقامی نمیتواند شما را عزل کند». بدینسان از صبح روز ۲۵ امرداد ۱۳۳۲، رای مصدق برگشت و نخستوزیری بر کشور حاکم شد که نه از مجلس مشروعیت داشت و نه از شاه. همانجا تصمیم گرفته شد که فرمان شاه مبنی بر عزل دکتر مصدق را از مردم و حتی بیشتر وزیران پنهان کنند. بجای آن نعل وارونه زدند و حوالی ساعت ۷ صبح اعلامیهای از سوی دولت در رادیو پخش شد که خبر میداد شب گذشته برخی افراد گارد شاهنشاهی در غیاب شاه قصد کودتا داشتهاند که کودتا خنثی شده (احتمالا منظور نصیری و چند سرباز همراهش بود که برای ابلاغ فرمان شاه آمده بودند).
از آن روز یاران مصدق دو دسته شدند: دسته تندروتر به رهبری سیدحسین فاطمی رسما شاه را خائن اعلام کرده و خواهان برکناری رسمیاو، پایان مشروطه، و برقراری جمهوری بودند. فاطمی در فاصله ۲۵ تا ۲۸ امرداد در چند تظاهرات بزرگ به همراه «حزب توده» شرکت کرد و بر این باور بود که «جبهه ملی» و دکتر مصدق برای برقراری جمهوری باید با «حزب توده» متحد شوند. در این تظاهرات تندیسهای بزرگ رضاشاه و شاه را که در میدانهای تهران بود پایین کشیدند. فاطمی حتی به مصدق پیشنهاد کرد که اعضای «حزب توده» را مسلح کنند تا از نیرویشان استفاده شود. او که وزیر خارجه بود به سفارت ایران در عراق و ایتالیا دستور داد تا هیچیک از مقامات به پیشباز شاه نروند و به دو کشور میزبان هم ابلاغ کنند که با او همچون یک شاه مخلوع رفتار شود. به دستور فاطمی در سراسر ایران عکس شاه از ادارات دولتی و وزارتخانهها برداشته شد.
دسته معتدلتر در میان یاران مصدق با جمهوری مخالف و در پی تشکیل شورای سلطنتی بودند که جای شاه را بگیرد. آنها سخت از اینکه شوروی با کمک «حزب توده ایران» را ببلعد میترسیدند[۱۹] و بر این باور بودند که اعلام جمهوری همان و افتادن قدرت به دست «حزب توده» همان. خود شخص دکتر مصدق نیز در این دسته بود. اما در عمل گروه تندروتر به رهبری فاطمی زمام کار را در دست داشتند و مصدق در آن سه روز زمینگیر و خانهنشین شده بود.
پایان کار
در آن سه روز کذایی که خبر خروج ناگهانی شاه از ایران پیچیده بود، همه جا جوّ بیاطمینانی حاکم بود و کسی تکلیف خود را نمیدانست. به ویژه در بعد از ظهر ۲۷ امرداد جوّ التهاب به اوج رسید. در این میان دو عامل از صبح ۲۸ امرداد ورق را برگرداند: یکی اینکه سرلشکر زاهدی با کمک پسرش اردشیر موفق شد کپیهایی از دستخط شاه مبنی بر انتصابش به مقام نخست وزیری تهیه و میان مردم پخش کند. آن زمان دستگاه کپی امروزی نبود و این کار را در عکاسخانهای انجام دادند. عامل دوم آن بود که گروهی از بزرگان بازار با آیتالله بروجردی، بزرگترین مرجع شیعیان که معمولا در سیاست دخالت نمیکرد و خارج از تهران بود، تلفنی تماس گرفتند. او تشخیص داد که با این روند افتادن مملکت به دست تودهایها حتمی است. پس از پادشاهی مشروطه حمایت کرد و زاهدی را نخستوزیر قانونی خواند و به بازاریان اجازه داد که دکانهای خود را تعطیل کنند و به تظاهرات علیه مصدق بپیوندند. همچنین گروهی از مردم اطراف خانه دو آیتالله پرنفوذ تهران (کاشانی و بهبهانی) جمع شده و از آنجا دسته دسته به راه افتادند تا ادارات دولتی را که در دست دولت مصدق بود تسخیر کنند. جالب اینکه آیتالله بهبهانی و کاشانی معمولا رابطه خوبی با یکدیگر نداشتند. اما در این مورد چون خطر «حزب توده» را حس کرده بودند، رقابتها را کنار گذاشته و با یکدیگر متحد شده بودند.
از آنسو رستههای مختلف ارتش که در تهران یا اطراف تهران اردو زده بودند، از حمایت دکتر مصدق سر باز زدند. در زمانی که مجلس منحل شده و شاه هم غایب بود، آنها دلیلی نمیدیدند که از فرمان یک نخستوزیر مخلوع پیروی کنند، به ویژه که اگر میخواستند از مصدق حمایت کنند باید رو در روی همکاران خود یعنی بخشی دیگر از ارتش که حامی زاهدی و شاه بودند قرار میگرفتند. چنین کاری به یقین موجب جنگ داخلی و خونریزی گسترده در شهر تهران میشد.
تنها بخشی از ارتش که در حمایت از دکتر مصدق گام عملی برداشت گارد محافظ منزل نخستوزیر بود. جمعیتی انبوه از مردم تهران دور خانه مصدق جمع شده بودند و به آنجا سنگ پرتاب میکردند تا پایگاه اصلی دولت را تسخیر کنند. گارد محافظ به روی مردم آتش گشود و تا چند ساعت مقاومت کرد. نزدیک به چهل تن آنجا کشته شدند که بیشترشان از جمله غیرنظامیان مهاجم به خانه نخستوزیر بودند و بعدها از سوی شاه «شهدای ۲۸ امرداد» خوانده شدند[۲۰]. سرانجام نزدیک به ساعت چهار و نیم بعد از ظهر ۲۸ مرداد، سرلشکر فولادوند به خدمت دکتر مصدق رسید تا اعلام کند که مقاومت بیفایده است و تنها موجب «اتلاف نفوس» (خونریزی بیشتر) میشود و بیم آن هست که سرانجام تظاهراتکنندگان دکتر مصدق را بکشند. فولادوند از نخستوزیر خواست که «اعلامیه صادر بفرمایید که مقاومت ترک شود». دکتر مصدق که در رختخواب خوابیده و بیمار بود (یا بنا به عادت خود را به بیماری زده بود) پذیرفت. به نشانه تسلیم، تکهای از شمد سفید مصدق را بر در خانهاش زدند و نردبانی یافته بر دیوار بام همسایه گذاشتند و دکتر مصدق را از حیاط پشتی خانه فراری دادند. همه چیز تمام شد و کودتایی که از ۲۵ امرداد آغاز شده بود در ۲۸ امرداد شکست خورد. بعدها هواداران مصدق شکست کودتا را «کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد» نامیدند.
یکی از کارهای زشتی که در آن شلوغی انجام شد آن بود که انبوه مهاجمان به خانه مصدق از سر خشم یا طمع بخشی از اموال خانه را غارت کرده و قسمتی از ساختمان را آتش زدند. هنگامیکه این خبر به دکتر مصدق که در منزل یکی از دوستانش پنهان شده بود رسید، پیرمرد که تا آن زمان وقار خود را حفظ کرده بود، به گریه افتاد و گفت: «من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد روی آن نماز بخواند شرمنده هستم»[۲۱]. همسر دکتر مصدق خانم شاهزاده ضیاالسلطنه دختر امام جمعه سابق تهران و زنی بسیار متدین و نیکوکار بود. مدتی بعد منزل دکتر مصدق را بازسازی کردند.
پس از چند روز که دکتر مصدق پنهان بود، به دستور فرماندار نظامی تهران که منصوب زاهدی بود، رادیو تهران بیانیه زنندهای صادر کرد که به «غیرنظامی محمد مصدق» اخطار میکرد خود را به مقامات صالحه تسلیم کند. با شنیدن این بیانیه سرلشکر زاهدی برافروخته شد. باور نمیکرد کسی با این لحن به یک نخستوزیر سابق و رییس سابقاش توهین کند (زاهدی مدتی وزیر مصدق بود). پس دستور داد رادیو دولتی بیانیه محترمانهای بیرون دهد که: «از جناب آقای دکتر مصدق دعوت میشود که خود را به مقامات صالحه معرفی کنند و اطمینان داشته باشند که امنیت ایشان تضمین است و با احتراماتی درخور یک نخستوزیر سابق با ایشان رفتار خواهد شد». سرانجام دکتر مصدق به زاهدی خبر داد که آماده است خود را تسلیم کند. زاهدی به افسران و درجهداران ارتش دستور داد که اگر کسی کوچکترین بیاحترامی به دکتر مصدق بکند، همانجا محاکمه نظامی و تیرباران خواهد شد. زاهدی چنان ابهتی میان نظامیان داشت که همین تهدید کافی بود تا همه جا بزنند. مصدق که خود را تسلیم کرد، ارتشیان به او سلام نظامی دادند و او دستشان را فشرد. به زاهدی که رسید، پیرمرد گفت: «شما امیرید و من اسیر». زاهدی پاسخ داد: «شما اینجا میهمان من هستید»[۲۲].
مدتی بعد که مصدق را محاکمه کردند، کل پرونده به سرپیچی او از حکم عزل شاه از تاریخ ۲۵ تا ۲۸ امرداد محدود میشد. دلیلش هم این بود که طبق قانون، تنها دیوان عالی کشور میتوانست نخست وزیر و وزیران را بابت کارهایشان در مقام دولتی محاکمه کند و دادگاه نظامی چنین صلاحیتی نداشت. در نهایت با تخفیفی قابل ملاحظه، دکتر مصدق محکوم شد به سه سال زندان اختصاصی در یکی از پادگانهای ارتش و پس از آن را تا پایان عمر به تبعید در روستای شخصی خودش در احمدآباد در نزدیکی تهران (استان مرکزی) گذراند.
توضیح درباره نویسندگان:
دکتر شروان فشندی مشاور و متخصص امور بانکی و فاینانس در نیویورک است. همچنین عضو هیات مدیره سازمان ایرانیان آمریکا برای آزادی (Iranian Americans for Liberty) میباشد که بر مبارزه با لابیهای مستقیم و غیرمستقیم جمهوری اسلامی در غرب متمرکز است.
دکتر رضا بهروز استاد دانشگاه، پزشک متخصص اعصاب، و پژوهشگر ایرانی-آمریکایی است و در تگزاس اقامت دارد.
هر دو نویسنده عضو حزب مشروطه ایران هستند.
[۱] «محمدرضا پهلوی: آخرین شاهنشاه»، دکتر هوشنگ نهاوندی و ایوبوماتی، شرکت کتاب، ۲۰۱۳، بخش دوم، فصل پنجم
[۲] خاطرات ملکه ثریا اسفندیاری، نقل شده در همان مرجع پیشین
[۳] «ما و بیگانگان»، نصرتالله جهانشاهلو، خاطرات سیاسی دکتر نصرتالله جهانشاهلو به کوشش نادر پیمایی. سمرقند، ۱۳۸۵
[۴] «ماموریت برای وطنم»، محمدرضا شاه پهلوی، ۱۹۶۰/۱۳۳۹
[۵] مذاکرات مجلس شورای ملی ۸ تیر و ۱۶ شهریور ۱۳۲۹
[۶] «نیم قرن خاطره و تجربه»، مصاحبه عزت الله سحابى ، ۱۳۷۶
[۷] «ملیگرایان و افسانه دموکراسی»، بهزاد کاظمی، ص ۲۸۷
[۸] مذاکرات مجلس شورای ملی ۱۶ مرداد ۱۳۳۱ نشست ۲۴
[۹] «اشتباه بزرگ ملی شدن نفت»، ابراهیم صفائی، کتابسرا، ۱۳۷۱
[۱۰] «نگاهی به شاه»، عباس میلانی، نشر پرشین سیرکل، تورونتو، ۲۰۱۳، فصل دهم
[۱۱] «انحلال مجلس در سال ۱۳۳۲، قانونی یا غیرقانونی؟»، دویچه وله
[۱۲] «کارنامه مصدق در اقتصاد؛ بحران و چاپ پول»، تاریخ ایران- روایت مصطفی فاتح از۵۰ سال نفت ایران، دنیای اقتصاد، ۱۳۹۰/۰۷/۳۰
[۱۳] «دکتر محمد مصدق: آسیبشناسی یک شکست»، علی میرفطروس، ۲۰۰۸
[۱۴] «خاطرات شعبان جعفری»، مصاحبه با هما سرشار، ۱۳۸۱
[۱۵] «دکتر محمد مصدق: آسیبشناسی یک شکست»، علی میرفطروس، ۲۰۰۸
[۱۶] «مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران از ۱۵۰۰ میلادی تا انقلاب»، جان فوران، ترجمه احمد تدین، تهران: خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۸۶
[۱۷] «روایت سنجابی، ملکی و صدیقی از مخالفت با رفراندوم دکتر مصدق»، محمدعلی همایون کاتوزیان، بیبیسی فارسی، ۲۰۱۴
[۱۸] «دکتر محمد مصدق: آسیبشناسی یک شکست»، علی میرفطروس، ۲۰۰۸
[۱۹] «محمدرضا پهلوی: آخرین شاهنشاه»، دکتر هوشنگ نهاوندی و ایوبوماتی، شرکت کتاب، ۲۰۱۳، بخش دوم، فصل ششم
[۲۰] منبع ۱۹
[۲۱] منبع ۱۹
[۲۲] منبع ۱۹
۳
خبرنگار: یک خاطره از زمان حیات دکتر مصدق تعریف کنید.
تک روستا: زمانی که دکتر به قلعه آمد، دو نفر هم از سازمان امنیت آمدند به قلعه. یکی شهیدی و دیگری یوسف خانی. سرباز و پاسبخش هم دور تادور قلعه نگهبانی می دادند. دکتر مصدق خیلی قانونمند بود و همیشه قانون را در اولویت قرار می داد. سعی می کرد از خط قرمز قانون عبور نکند. یک روز این آقای شهیدی در ده رفت و با یک پیرمرد گلاویز شد و سیلی ای به گوش پیرمرد نواخت. دختر این پیرمرد گریه کنان به قلعه آمد و گفت با آقا (دکتر مصدق) کار دارم. دختر رفت پیش آقا و گفت مامور شما پدر من را زده. ما در آشپزخانه بودیم. تخته هایی در جلوی آشپزخانه زده بودیم؛ چون همسر دکتر خیلی مذهبی بود و ما جرات نداشتیم آنروزی که خانم می آمد بیرون بیاییم. از بین درزهای تخته، باغ را نگاه می کردیم و با خود می گفتیم شهیدی کارش تمام شد. آقا شهیدی را صدا زد. شهیدی آمد و دکتر گفت چرا پیرمرد را زدی؟ شهیدی گفت چون خلافکار بوده. دکتر گفت: به شما چه مربوط؟ شما مامور من هستی و حق نداری در ده من بروی. شما وظیفه داری اینجا نگهبانی بدهی و وظیفه نداری در ده من بروی. فکر کردی مصدق مرده؟ پوستت را می کنم. تو حق نداری کشاورز من را بزنی. شهیدی گفت: اشتباه کردم آقا. دکتر گفت بله که اشتباه کردی. دکتر به آشپزخانه دستور داد تا غذای شهیدی را قطع کنند. یک هفته به او غذا ندادیم تا دوباره آمد و از آقا عذرخواهی کرد. و آقا دستور دادند تا دوباره به او غذا بدهیم. (توجه شود دستور قطع غذای مامور مراقبت از زندان بان به وسیله زندانی !! )
این مرد اینقدر خوب بود که تمام کشاورزان همینطور تربیت شدند. آنها دزد نیستند، کلک نمی زنند و ما در ده امنیت داریم.
خبرنگار: کمی از بیماری دکتر بگویید:
تک روستا: او سرطان حنجره گرفت. دکتر او غلامحسین خان، برایش ویزا گرفت تا برود خارج از کشور و مداوا کند. دکتر گفت من خارج نمی روم. من دست خارجی ها را از کشور کوتاه کردم زیر تیغ آنها نمی روم. ما اینجا دکترهای خوبی در بیمارستان مادرم داریم و آنها من را معالجه می کنند. اگر عمرم باشد خوب می شوم. علاوه بر این به اطبای ایران هم توهین می شود. با پوزش از طولانی شدن به این مطلب احمقانه دانشمند همه چیز دان مشکوک مشیری هم باید توجه کرد :
گفتگوی فوق که چند سال پیش در ایران در گفتگو با خبرنگار خبر گزاری شفقنا انجام شده پرده از بسیاری از تحریفات تاریخی برمیدارد بویژه قسمتی از گفتگو در مورد درمان بیماری ایشان. چون بارها افراد جاعل و شیادی مانند بهرام مشیری به دروغ گفته بودند «انقدر به پیرمرد اجازه درمان ندادند تا از بین رفت». حال آنکه در اینجا مشخص میشود ایشان نه تنها تحت درمان بودند بلکه شرایط خروج از کشور را هم داشتند ولی خودشان نرفتند و با توجه به کهولت سنشان (۸۵ سال) درمان در تهران و بیمارستانهای ایران را ترجیح دادند.
۲
روایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد:
تک روستا: من ۷۲ سال دارم ولی آرزوی خیلی چیزها را دارم. حدود ۱۴-۱۵ سال داشتم که کودتا شده بود و دکتر مصدق آمده بودند احمدآباد. اوایل شاگرد آشپزی می کردم. ظرف ها را می شستم. غذا سرویس می دادم. بعد از دو سال آشپزیه مستخدمان را شروع کردم. حدود “” ۱۰۰ خدمتکار “” در اینجا (احمدآباد) بود. دشت بان، مباشر، معلم و باغبان بود. ما برای اینها هم غذا می پختیم و بنای آشپزخانه هم حی و حاضر هنوز هست. کتابخانه بعدا ساخته شد که به نام خانم معصومه مصدق بود. در ۱۷ سالگی شروع کردم به غذا پختن. آشپز خود دکتر[مصدق] یک تهرانی بود به نام حاج حسن که فوت کردند.
گاهی اوقات کشاورزها به قلعه می آمدند می گفتند گندم به ما کم رسیده و به اندازه کافی گندم نداریم. دکتر دستور می داد دو خروار گندم به این آقا بدهید و سر محصول گندم را پس بگیرید.
خبرنگار: وقتی دکتر به احمدآباد آمد، ده در چه وضعیتی بود؟
تک روستا: اینجا بیابان بود. دکتر که آمد چهار دِه را به نام های قارپوزآباد، حسین آباد، حسن بکول و احمدآباد تقسیم کرد و قلعه را به عنوان محل استقرار خود در احمدآباد ساخت. چون بالاتر از ده های دیگر بود. یخچال را پر می کرد. انبار را پر می کرد.
خبرنگار: یعنی اینجا کاملا بیابان بود و دکتر اینجا را آباد کرد؟
تک روستا: بله… حدود ۹۵ تا ۱۰۰ خانوار کشاورز آمدند و کشاورزی می کردند. کشاورزی به این صورت بود که دکتر مصدق وسایل شخم را تهیه می کرد. بذر و آب را برای کشاورزان تامین می کرد و کشاورزان بر روی زمین کار می کردند. نصف محصول سهم کشاورز بود و نصف دیگر سهم دکتر[مصدق]. مباشری هم بود که می آمد و بر تقسیم بندی محصول نظارت می کرد.
دکتر به درس خواندن خیلی اهمیت می دادند. برای ما مکتب باز کرده بود و ما درس های قرآنی می خواندیم. همه کشاورزان در ده های پایینی هم معلم داشتند و از روستاهای دیگر هم برای درس خواندن اینجا می آمدند.
۱
مصدق این پوپولیست محبوب که اگر در تاریخ کشورمان وجود نداشت ایران به این روزگار نکبت و ادبار دچار نمیشد منشاء افسانه های بیشماری در ذهن مردم عامی و کم سواد و البته دستاویز خوبی برای دشمنان این آب و خاک بعد از شورش ننگین ۵۷ شد و کسانیکه مانند احزاب چپ دشمن خونی وی بودند ناگهان در مقابله با هواداران پادشاهی سنگ وی را به سینه میزنند . از جمله این افسانه ها سفر رفتن خارج از کشور برای دفاع از ایران با پول شخصی یا زندگی فقیرانه بعد از تبعید در احمد اباد و عزلت و تنگدستی و ,,,,اما این آدم قانون گریز و پوپولیست که هربار برای فرار از استیضاح مجلس به خیابان میامد و با فریاد هرجا مردم هستند مجلس هست و با هوچیگری مشتی رجاله کار خود را پیش میبرد چگونه در احمد اباد میزیست ؟ برای طولانی نشدن در قسمت ۲ این کامنت شرح زندگانی وی در احمد اباد را از زبان آشپز شخصی وی در اول شورش ۵۷ که البته برای بزرگ کردن مصدق در مصاحبه ای عنوان شده میاورم که چگونه یک ارباب قجری میتواند به فکر رعیت باشد ؟ لازم به توضیح است که در زمان قاجار هر ده و روستائی به یک شاهزاده فروخته میشد آنها محصولات ده را در انبارهای خود دپو کرده و خود برای خطرات احتمالی شورش روستائیان فقیر در “” قلعه اربابی “” در میان ده زندگی میکردند و سوزش آنها از رضا شاه کبیر برای گرفتن همین ده ها بود که رعیت در آنها سهمی نداشت
ادامه ….
شما که ظاهرأ «اهداف» مشروطه را میشناسید وآنرا «رسیدن به سعادت» مینامید آیا میتوانید تعریف ساده ای ازواژهٔ «سعادت» در مورد یک ملت سی چهل میلیون نفری را درکشورپهناوری چون ایران بدهید ؟ مردمانی که تازه از حالت «امت اسلام» و«رعیت سلطان» ; چهارده قرن کابوس وحشتناک خرافات اسلامی با تسلط عرب و ترک و مغول ودو قرن استعمار روس وانگلیس بیرون آمده ودرعصر پهلوی تشکیل یک کشورمدرن دارای یک سیستم «حکومت ملی» و ارگانهای مدنی وآموزش وپرورش مدرن ونام ونشان وتاریخ وفرهنگ اصیل «ملی» گردیده بود.
چه «سعادتی» بالاتر از باز یافتنن «هویت ملی وتاریخی» و نجات یافتن از «بردگی» برای یک ملت میتوان تصورکرد؟
درآن سالهای سرنوشت ساز پسا رستاخیز ملی «انقلاب مشروطه» ، گشودن راههای پیشرفت برای ایران وایرانی آسان نبود وارادهٔ آهنین بزرگ مردی بنام رضاشاه بود که توانست همهٔ موانع مزمن مذهبی ونا امنی های ملوک الطوایفی رآز سر راه سعادت ملت بردارد.
دربارهٔ تفاوت میان وضع کشور درسال ۱۳۳۲ با سال ۱۳۵۷ یک نمونهٔ کوچک گویای صدیقی ازآن است:
درسال ۱۳۳۲ «بی تدبیری » دولت مصدق درادارهٔ کشورکاررا به «قرضهٔ ملی» کشانده بود ودرسال ۱۳۵۷ ده ها کشور جهان ، بویژه دولت استعماری سابق اروپائی ، ازدولت ایران ( زمان نخست وزیری هویدا) قرض دریافت کرده بود.
نوشته بسیار مستدل و محکمی بود. بسیار سپاسگزارم که این نکات مهم در مورد دولت پوپولیست و عوام فریب مصدق را بیان کردید. این جناب مصدق ایران را به زیر شدیدترین تحریم ها کشاند، کارگران و معلمین را بدون حقوق رها کرد و آخر سر هم با برهم زدن پارلمان عملا دیکتاتور ایران شد. جالب است که بیشتر ایرانیان هنوز از این نکات خبری ندارند و همچنین مصدق را قهرمان سنگین وزن دموکراسی قرن بیستم جهان تصور میکنند.
مقاله خوبی بود. شخصا اطلاعات جدیدی بدست آوردم و باعث شد از زاویه ای دیگر به رویداد های امرداد ۳۲ نگاه کنم ..
فرض میکنیم تمام این روایت صحیح است . مصدق به انحراف رفته بود و شاه به مشروطه اعتقاد کامل داشت . سئوالی که پیش می آید این است که آیا از سال ۳۲ تا ۵۷ شاه ایرا در اجرای قانون اساسی مشروطه چقدر اهتمام داشت ؟ مگر تمرکز قدرت در دربار جزو اهداف مشروطه بود ؟ مگر تک حزبی کردن کشور ما را به سعادتی که هدف مشروطه بود می رساند؟ هویدا که ۱۳ سال نخست وزیر بله قربان گوی شاه بود چه گناهی داشت که او را به زندان انداخت ؟ مطبوعات و رسانه ها در این ۲۵ سال چقدر آزاد بودند که دانش سیاسی مردم را بالا ببرند ؟
گفته هـا و کارهـاى مصدق احتیاج به یک روانکاوى بسیار دقیق دارد
چرا که این گفته هـا ى مصدق السلطنه نرمال نیست ???????
برداشت از تاریخ راست (موثق) کمک میکند بهتر فکر کنم
بسیار دقیق ومختصر تاریخ ایران را از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ نوشته اید و همۀ نکات ریز در مورد محمد رضا شاه و دیدگاه دموکراتیک او که در مواجهه با “ارتجاع سرخ وسیاه” دچار چه هجمه ای بود را نشان داده اید و می فهمیم که با چه عشقی ایران را به پیش می راند.
به روح بلند دکتر محمد مصدق درود میفرستیم .
ما نمیدانیم و از بزرگان میخواهیم ما را کمک و راهنمائی بفرمایند.
هیچ کس نمیداند جد سوم و چهارم خمینی کیست .چرا و کی و چگونه در دوران استعمار انگلیس بر هند ، اجدادش از ایالت اتارپرادش هند به عراق و ایران امده اند ! و چگونه سید شده است ؟
او بعد از چندین سال در زمان مراجعت به ایران در هواپیما در پاسخ به سوال خبرنگاری در مورد احساش گفت که هیچ !
فردی بنام اقای دکتر هازلی محقق تاریخ با سند و مدرک میفرمایند :
آخوند سید جمال الدین اسد ابادی از سران فراماسونری در خاورمیانه و استاد موسسین اخوان المسلمین مصر می باشند . سید جمال رییس پنج شاخه و گروه فراماسونری در ایران میباشند و
اخوند مهدوی کنی و دکتر سروش و اخوند ناطق نوری که مسئول ساخت ساختمان نماد فراموسونری …..
و آخوند هاشمی رفسنجانی هم از فراماسونرهای شناخته شده کشورمان هستند .
قبلا باجناق احمدی نژاد هم گفته بود که سید جمال و اخونداذری قمی و اخوند مرجع فاضل لنکرانی هم فراماسونر بوده اند .( ایت الله لنکرانی در وصیت نامه اش ، لندن را خانه دوم خود نامیده است ).
شخص دیگری با سند و مدرک در کتاب رفیق ایت الله ،بنام اقای دکتر امیر عباس فخر اور ثابت کرده اند که :
سید علی گدا خامنه ای -( رهبر غارتگران دنیا )
اخوند ری شهری – (قاتل و ریس اطلاعات )
اخوند موسوی خوئینی ها – (اشغال کننده سفارت امریکا )
و……
اقای محمد علی نظران – ( منفجر کننده حزب جمهوری و نخست وزیری )
قبل از انقلاب ، در روسیه و در دانشگاه پاتریس لومبا درس خواند اند
معنی ساده این حرفها این است که :
همانند دوره قاجاریه انگلوفیها و روسوفیلها ( عوامل انگلیس و روس ) اکنون هم در کشور حکومت میکنند ؟
لطفا یک بنده از خدا بی خبر :
معمای خمینی هندی و
فراماسونر ها ی پیرو سید جمال اسد ابادی و
آخوندهای توده ای ریش دار را حل نماید ؟!!!!
استالینیستهای شیعه اثنی عشری، ملیون شیعه اثنی عشری و اسلامگرایان شیعه اثنی عشری سه ضلع مثلثی هستند که فلاکت و نکبت و تباهی و فساد و ستم و فقر و ارتجاع را برای ایران رقم زد.
سالها در کنار هم کوشیدند تا زمینه شورش ۵۷ را فراهم آورند و سپس با سپردن سرنوشت کشور به جانیان شیعه اثنی عشری ، با خیال راحت از انجام موفقیت آمیز ماموریت، راهی فرنگ و ینگه دنیا شدند و در آنجاا لنگر انداخته و چنگر می خورند و در چراگاه های رفاه و آزادی و امنیت و آسایش غرب می چرند و وقیحانه اراجیف آمریکا ستیزانه را نشخوار و مردم ایران را به ماندن در خویشتن خویش و دفاع از کیان مبانی فرهنگی -شیعی در مقابل تهاجم فرهنگی غرب ترغیب و چنین القا می کنند که آزادی و حقوق بشر برای شما مناسب نیستند چون متاعی غربی هستند.
شبه سکولارها و شبه لیبرالها و شبه اپوزیسون ها و دیگر ولایت معاشان هم به عنوان نوچه ها و پادوهای این مثلث شوم نقش روابط عمومی پوپولیستی و سانتیمانتالیستی را ایفا کرده، تلویحا یا تصریحا مردم را از جنگ داخلی و تجزیه می هراسانند.
برای رهایی از نکبت و تباهی و فلاکت و واپسگرایی و فقر و ستم، تنها راه سرلوحه قرار دادن آینده و پیشرفت وحقوق بشر و آزادی و به زباله افکندن مبانی فرهنگی مرتجعانه و اینتلیجنسیای شارلاتان و فاسد است.