محمدرضا حسینی – اخیرا کتابی به نام «تابوت زندگان» به قلم هما کلهری منتشر شده است که شاید بتوان آن را اولین کتاب نگاشته شده توسط یکی از توابین زندانهای جمهوری اسلامی دانست که بطور تشریحی مراحل دگرگونی خود را بیان میکند.
چند نوشته درباره این کتاب دیدم که از زوایای مختلف به آن پرداختهاند. طبیعیست که بازماندگان زندانهای جمهوری اسلامی، کسانی که هنوز تلخی زهر توابین را در خاطرههای خود دارند نتوانند امثال هما کلهری را به سادگی ببخشند. گرچه «تواب» را میتوان از زوایای دیگر هم دید. او از منظر سیاسی: «خائن»، از زاویه اجتماعی: «مطرود»، از نگاه تاریخی: «قربانی» و از دید روانشناختی: فردی «آسیبدیده» است.
اما من در این نوشته قصد ندارم به نویسنده کتاب بپردازم بلکه با کمک گرفتن از نوشتههای کتاب به شرح روشی میپردازم که در زندانهای حکومت اسلامی، به ویژه در سلولهای انفرادی و تابوتها (یا قیامت) به کار گرفته شده و میشوند تا زندانی را در هم شکسته و از او موجودی به نام «توّاب» بسازد. روشی که در زندانهای هیتلری به عنوان آزمایش روی انسانها و در زندانهای استالینی و یا انقلاب فرهنگی چین در مقابله با «ضدانقلاب» به مقیاس وسیع و بطور سیستماتیک مرسوم بوده است.
اجرای این روش در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی را میتوان در کتابهای خاطرات زندانیان سیاسی دهه شصت، به شکل مستقیم و یا غیرمستقیم دید. اما کتاب «تابوت زندگان» از این نظر اهمیت زیادی دارد که نه درباره «توّاب» و «توّابان» بلکه نوشتهی یک «توّاب” است و نویسنده ضمن بیان خاطرات دوران زندان، به تشریح مراحل تغییر و تحول تدریجی خود نیز میپردازد.
خانواده هما کلهری این «تحول فکری» او را به درستی نتیجهی شستشوی مغزی وی میدانند؛ چیزی که طبیعتا از سوی خود وی با تمسخر انکار میشود. در هیچ جای کتاب نیز اشارهای به این نشده که زندانی نسبت به چیزی که آن را تولد دوباره، آنهم تحت فشارهای وحشیانه و غیرانسانی زندانبان مینامد، تحقیقاتی کرده باشد تا بداند که دقیقا تکنیکهای «شستشوی مغز» در رابطه با او و دیگران اعمال شده و او را به اختلال روانی (و نه تحول درونی) دچار کرده است.
شستشوی مغز (Brainwash) بطور کلی به روندی گفته میشود که به قصد «تغییر نحوهی اندیشیدن» و «کنترل فکر» فرد یا گروه اعمال میشود. این روند گاه بدون خشونت و با استفاده از نکات روانشناختی و روشهای فریب ذهنی اجرا شده ولی اغلب در زندانها با استفاده از شکنجه های مختلف و طی مراحل مشخصی به اجرا گذاشته میشود.
مکانیسم شستشوی مغزی خشن (coercive process)
شستشوی مغزیای که در زندانها اعمال میشود از نوع خشن و همراه با انواع شکنجهها و محدودیتها با ایجاد مصنوعی «بحران هویت» و به قصد ایجاد مصنوعی «هویت جدید» و جایگزینی آن بجای هویت اصلی زندانی اجرا میشود. این «هویت جدید» وسیلهای میشود برای کنترل و سوء استفاده از سوی زندانبان؛ و زندانی که اینک دچار اختلال تجزیهای شده است آن را با رغبت میپذیرد. طبیعیست که نه زندانی و نه زندانبان، هر کدام به دلیلی، نتیجه کار را اختلال روانی نمیدانند.
شستشوی مغزی خشن که با بهره گرفتن از «پاداش و جزا» و «گذر آستانهای» عمل میکند، دیر یا زود نتیجه داده و به اختلال روانی فرد منجر میشود.
مغز هر انسان آستانهای از تحمل (Threshold) دارد که وقتی به آن رسید مکانیسم دفاعیاش فعال شده تا برای بقا و رهایی از فشار نه تنها هرچه را که زندانبان میگوید میپذیرد بلکه مسائل را نیز با عینک او دیده و با شیوه او استدلال میکند تا تضمینی باشد برای برنگشتن دوباره فشارها.
به دلایل متعدد، آستانه تحمل در انسانها متفاوت است. گذشته از تفاوت انسانها در ساختار فیزیولوژیک (که خود مبحث پیچیدهایست) «آگاهی» افراد و تعریفهای آنان از زندگی، مرگ و…، «تناقضهای درونی» و بطور کلی «نحوه استدلال»شان در میزان و مرز آستانه تحمل نقش بسیار مهمی ایفا میکنند.
هدف اصلی در به کار گرفتن تکنیکهای «شستشوی مغزی» خلاصه میشود در: ایجاد «بحران هویت» در زندانی و آماده کردن او برای پذیرش مهویت جدید»ی که زندانبان میخواهد.
تکنیکهای رایج «شستشوی مغزی»
مرحله تنبیه (فشار، کتک، شکنجه و تحقیر مداوم) شامل:
ایجاد شرایط برای نگهداری منفرد
کاهش و گاه قطع کامل رسیدن هرگونه اطلاعات حسی و حرکتی به مغز
کم کردن ظرفیت حافظه زندانی
کاهش هوشمندی ذهن
کاهش روحیه جمعی
بمباران اطلاعاتی
رخنه در شکافهای روانی
کاهش مقاومت زندانی
ایجاد شرایط تکرار درونی (لوپ)
ایجاد و تقویت تردیدها
آغاز روند خود ویرانگری
مرحله تشویق (پاداش و امتیاز) شامل:
شروع به باور زندانبان
همانندسازی با زندانبان
گرفتن پاداش و امتیاز
احساسات منفی زندانی نسبت به خانواده، دوستان و کسانی که سعی در نجات او دارند.
«تابوت» حاج داوود
ایجاد «تابوت» توسط حاجی داوود رحمانی و اعمال بیشترین محدودیتها و شکنجههای جسمی و روانی به زندانیان، همراه با ایجاد ترس، تحقیر، توهین، کتک، لگد، شلاق و… برای ایجاد گسست در «یکپارچگی روانی» زندانی انجام میگرفت. ایده پروژه تابوت، از سوی هر کسی که ارائه شد، مبتنی بر روشهای شناختهشده روانشناسی بوده؛ روشهایی که بیشتر زندانیان از مکانیسم آن بیخبر بودند.
دکتر فرانکل که خود زندانهای فاشیسم هیتلری را از سر گذرانده و تجربیات تلخ اما گرانبهایی به دست آورده، در کتاب معروفش به نام «انسان در جستجوی معنا» به یک اصل مهم در زندگی بشر میپردازد. او معتقد است که انسان وقتی «چرایی» چیزی را بداند با هر «چگونگیای» خواهد ساخت.
به همین دلیل است که زندانبان «چرایی» زندانی را مورد هدف قرار میدهد تا آن را بشکند. با شکستن چرایی، زندانی دیگر نمیتواند تحمل هر «چگونگیای» را داشته باشد.
برای شکستن «چرایی» روشهای مختلفی به کار برده میشود ولی نقطه مشترک این روشها در دو چیز توأمان است. فشار شدید و مداوم به هر طریق ممکن از یکسو و یافتن تناقضها و تضادهای ذهنی زندانی از طرف دیگر.
اجازه دهید با آوردن تکههایی از کتاب «تابوت زندگان» به نمونهای واقعی و عینی بپردازیم.
در ابتدا برای فراهم آوردن شرایط، اتاقکهایی میسازند بر اساس سلولهای انفرادی اما روباز که امکان نظارت و کنترل شبانهروزی را به زندانبان بدهد:
«…قطعههای نئوپان به اندازه کف تخت یکنفره را از طول روی ریلهای آهنی ایستانده بودند، و اتاقکهایی کوتاه به شکل تابوت روباز با سه دیواره کوتاه ساخته بودند. کف هر قبر یک پتو دولا شده انداخته بودند… این تنها حجم و فضایی بود که از این جهان پهناور به هر یک از ما تعلق میگرفت… ما را مجبور کرده بودند هر روز پانزده ساعت از شش صبح تا فرا رسیدن خاموشی یعنی نه شب رو به دیوار با چشمبند، بنشینیم…»
به همراه این شرایط بسیار سخت و به منظور کاهش رسیدن اطلاعات حسی و حرکتی به مغز، کم ظرفیت شدن حافظه، ایجاد شرایط لوپ (تکرار درونی) و فقدان روحیه جمعی، هرگونه حرکت و ارتباط ممنوع میشود:
«…هرکس توی قبر خودش. اجازه تکان خوردن و بلند شدن نداشتیم… اجازه ارتباط کلامی با هیچکس نداشتیم… تنها نشسته در ستون و تنهایی و تاریکی… از هرنوع حرکتی منع شده بودیم و چشمهایمان بجز سیاهی هیچ چیز نمیدید… هر حرکت و تکان اضافه به قیمت شنیدن توهین و حرفهای رکیک و افزوده شدن بر کتکها تمام میشد… چقدر دلم میخواست با کسی حرف بزنم، چیزی بخوانم، چیزی بیافزایم بر اندوخته ناچیز ذهنم…»
فشار و خشونت مداوم نه تنها برای جلوگیری از ارتباط و نافرمانی بلکه برای نشان دادن دو قدرت نابرابر: زندانبانی با قدرت خداگونه، و زندانیای که باید بیاموزد اطاعت کردن را ودریابد راه فراری نیست:
«مردههایی بودیم که بلندمان میکردند و بعد از زدن کتک مفصل با چوب و کابل باز راهیمان میکردند توی قبر… آن روزها فقط ترس بود وحشت و درد کابل، درد بدنهای بیتحرک… درد پشت ناشی از نشستنهای طولانی همینطور ریشه میدواند در وجودم گاه بالا میرود تا شانهها و گردن و گاه پایین میآید تا کشاله رانها… دنیایم چقدر کوچک شده بود. تابوتی با هشتاد سانتیمتر عرض در دو متر طول همه سهم من از دنیا بود…»
کشتن امید و آینده در زندانی یکی از روشهای مؤثر برای در هم شکستن اوست. وقتی آینده و امید به آینده را از زندانی میگیرند، برای او فقط زمان حال میماند و گذشته. و از آنجا که زمان حال را نامطلوب و سخت مییابد، بطور ناخودآگاه به گذشته پناه میبرد و آن را تکرار میکند:
«تنها یک چیز برایمان باقی مانده بود که میتوانست بدون دیده شدن جنبش داشته باشد و آن ذهنمان بود… در چنین شرایطی به اندوختههای ذهنیام پناه میبردم تا گذر آن روزهای کند را سهلتر کند… ساعتها و روزها و هفتهها میگذشتند و من مانده بودم با گذشتهای که لحظههایم را تلخ و شیرین پر میکرد. ذهنم نیز داشت خسته میشد… در مردابی عمیق فرو رفته بودم و بوی تعفن آن را احساس میکردم. در گوری که مرا به زیر میکشید. حس ناخوشایندی نسبت به خودم داشتم… رو به دیوار نشسته بودم و میخواستم از خودم فرار کنم، از تفکراتی که بیهوده میپنداشتمشان و رهایم نمیکردند. انگار سایه به سایه دنبالم میآمدند آن اشباح. امواج پر تلاطم نبرد درونی وقت خواب هم رهایم نمیکردند… درگیریهای فکری، به دردهای جسمی انجامیده بود…»
بمباران اطلاعاتی از طریق بلندگوهای سالن با صدای بسیار بلند با پخش دائم رادیو، قرآن، مصاحبههای زندانیان دیگر و… به قصد بر هم زدن تمرکز زندانی و همچنین یافتن شکافهای روانی و تناقضهای استدلالی و نفوذ به آنها انجام میگرفت تا زندانی را وارد فازی کند که خود ادامهدهنده روند تخریب روانی خود باشد:
«…رادیو داشت قرآن پخش میکرد… با صدای خیلی بلند… آهنگران پرسوز و گداز نوحه میخواند… تکرار و تکرار… صدای رادیو تمرکزم را بر هم میزد… رادیو از بزرگی همان خدا میگفت… شبها خاموشی که میزدند رادیوی لعنتی هم خفه میشد… موج رادیو را عوض کردند و بردند روی رادیو قرآن… این بازی هر روزه گوشهای ماست. گوشهایم پر شدهاند، لبالب از حسین و نفس و کربلا…. هر حرف و کلامی از جنس بریدن… قطره قطره در سرم تزریق میشد… بنایی که قبلا در ذهنم ساخته بودم با نفوذ این قطرهها داشت از هم میپاشید و چیزی بیشکل میشد. نمیدانستم چیست، من نیستم…»
چیزی که در تمام مراحل تنبیه وجود دارد و قطع نمیشود فشارهای فزاینده و تحقیر مداوم است. فشارهای فزاینده و مداوم، گذشته از بر هم زدن نظم و تمرکز ذهنی بلکه با هدف فعال کردن مکانیسم دفاعی مغز زندانی است تا به جستجوی راهی برای بقا و رهایی از فشار باشد:
«… ناگهان ضربه دردناک شلاق نشست روی سرم. خودم را جمع کردم، دومی را کوبید پشتم… باز میزند و میزند… همینطور نفر به نفر همه را میزند… آیا درد و تحقیر این حملههای جنونآمیز نیز از روح و روان ما بیرون میروند؟… کسی محکم میکوبد به پشتم… صدای پای حاجی که نزدیک شد ترس از ته دلم بالا آمد… شلاق را بر لبه چوبی تابوت فرود آورد، دردم آمد، بیآنکه به من خورده باشد…»
در ادامه فشارها، با کاهش هوشمندی، ادامه لوپ ذهنی و فعال شدن مکانیسم دفاعی مغز، تردیدها آغاز میشود:
«… پر شده بودم از تردید… کمکم تناقضات ذهنیام برجستهتر میشدند… پیشترها وقتی جوابی برای سؤالهایم پیدا نمیکردم، نادیده میگرفتمشان، اما در آن قبر تنگ و تاریک، بیکار و تنها با دنیایی که فقط از امواج رادیو در موردش میشنیدم سؤالها از من دور نمیشدند… هنوز چیزهایی در ذهنم داشتم که بتوانم با تهاجم موریانههای ذهنیام جدال کنم… سؤالات بیشمار… باز بمباران چراها شروع شد… قلاب سوالها یقهام را میدراند… درگیرم در کشمکش دوباره با خودم… این سؤالها مثل نشستن در آن گور بود؛ بیانتها و آزاردهنده…»
همراه با تردیدها، نشانههای دیگر از کاهش مقاومت زندانی بروز میکند؛ خستگی، یأس و بیتفاوتی:
«…در تردید بودم که با کشته شدن ما کدام مسئله جهان حل میشد؟… آیندهای مبهم و کابوس مرگ و نیستی در سرم میچرخید… خوابآلود و منگ بودم اما کابوس مرگ رهایم نمیکرد… دیگر دل کندن از دنیا و هر چه در آن بود برایم آسان بود… دلگیر، درمانده و خسته از تقلاهای بیهوده با خود، گم شده بودم در کوچههای تنهایی، در سکوت و سکون درون، در امواج بینهایت رادیو، در جادههای منتهی به ناکجا… در دریای خروشان سرگردانی من همچون تختهپارهای بودم، کجا میرفتم، نمیدانستم، گم شده بودم… بیتفاوتیام را حس میکنم…»
از این به بعد سرعت دگرگونی زندانی بیشتر میشود و او وارد مرحله «خودتخریبی» میشود:
«… چیزی توی سرم در حال انفجار بود، میخواستم دیگر به هیچ چیز فکر نکنم، به هیچ چیز. ذرّهای شوم و معلق توی هوا بروم سوی نور، سوی مهر… زیر چشمبند، چشمهایم را میبستم… خود را گناهکارترین موجود روی زمین میدانستم، پستترین ذرّه این جهان خاکی، شرمنده از زنده بودن… از اینکه چرا، باید خاک، خاک معطر، پایه و رکن حیات، پاکیزهترین خلقت خدا، موجودی کثیف و گناهکاری چون مرا در خود جای دهد… شب را با اندیشه گناه، بخشش، جهنم و آتش سر کردم… عذاب وجدان چون لکهای سیاه حالا فرصت یافته بود تا چون پتکی سهمگین بر مغزم فرود آید و مرا زیر سنگینیاش خرد کند… در آن غروب دلتنگ گریهام گرفت… اشک از چشمهایم میآمد… چشمانم را زیر چشمبند بستم. گویی که مردهام و شکنجهای که بر من میرفت نه عذاب حاج داوود و لاجوردی، که عذاب خداوند بود بر مرتدان و کمونیستها… دلم از آن تاریکی و تنهایی سخت گرفته بود… هر روز آنقدر جملات و آیههای آسمانی را میشنیدم که لحظاتی میپنداشتم حضورم در آن گور تنگ و تاریک همان عذاب وعده داده شده خداوند است…»
آخرین مرحله از مراحل تنبیه، دگرگونی است؛ چیزی که حاج داود از آن با عنوان «رسیدن» یاد میکرد. در این مرحله، زندانیِ درهم شکسته، هویت خود را انکار و نفی میکند و هویتی را به خود میپذیرد که زندانبان از او میخواهد. ناخودآگاهِ زندانی میداند که اعلام علنی این «رسیدن» به معنای پایان تنبیه و آغاز پاداش است:
«… میشود با خاشع شدن در برابر خداوند، از کولهبار سنگین ناآگاهیها و ترسها رها شد… و مهر به خدا در دل تاریکی و ناامیدی، سوسویی است ایمنیبخش… بال گشودن و رفتن تا بلندای آسمان، پرسه زدن لابهلای ابرها، قایمموشک و چشم گذاشتن با مردهها، گرگمبههوا با اعدامیها… در عالم دیگری معلق شده بودم… رها شده بودم از قید من… وجود دیگری در درونم جوانه میزد… حس رهیدن از هر نوع تعلق آنقدر برایم فریبنده و جذاب بود که نمیخواستم رهایش کنم… در دلم صلوات فرستادم و کمی آرام گرفتم… نزاع و کشمکش در درونم ادامه داشت، اما خدا آمد و در دل بیقرارم نشست… ذکرش رنجهای تنهاییام را پاک میکرد… احساس میکردم کسی همراهم هست که میتوانم کولهبار فربه شده از دردهایم را روی دوشش بگذارم… نوری انگار محاصرهام کرده بود… از جا برخاستم، چشمهایم زیر چشمبند بسته بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم، دستهایم را کنار گوشهایم و نیت نماز کردم…»
آنگاه که زندانی میشکند، زندانبان لبخند پیروزی میزند. دوران تنبیه تمام شده و حال باید با دادن امتیازاتی که در اصل از حقوق طبیعی زندانی بوده و از ابتدا نباید از او گرفته میشد به او پاداش داد تا باعث تقویت و تثبیت هرچه بیشتر هویت جدید در زندانی شود. این پاداش گاه میتواند حتی فقط یک لبخند، تاییدیه و یا احساس مثبت متقابل باشد و البته تاثیرگذار زیرا زندانی به مرحلهای رسیده که نه تنها هیچگونه مقاومتی ندارد بلکه در همراهی و هماهنگی با زندانبان قرار گرفته است. این وضعیت را در عارضه (سندروم) معروف به استکهلم (Stockholm Syndrome) نیز میتوان یافت. هر دو اینها تحت تأثیر روابط بیمارگونه ناشی از قدرت هستند. زندانی با پذیرش هویت جدید، آغاز به «همانندسازی خود با زندانبان» میکند. داشتن احساسات مثبت نسبت به زندانبان، همدردی نسبت به او، و دفاع از او. زندانی، در «همانندسازی با زندانبان» نه تنها سعی میکند که او را همواره خوشحال و راضی نگه دارد بلکه در بیشتر اوقات از او دفاع کرده، با عینک او مسائل را دیده و قضاوت میکند:
«… دیگر از او بدم نمیآمد… صدای رادیو دیگر عذابم نمیداد… صدای گرم گوینده را دوست داشتم… دیگر آن حساسیت را نسبت به حرفهایش نداشتم… حالا حرفهایش کمتر عذابم میداد… کدام دیکتاتور مخالفانش را تحمل میکرد، که از یک نظام سرکوبگر انتظار مدارا با اسیران زندانیاش را داشته باشیم… اگر آنها هم دوستان ما را شهید میکردند یا اسیر، و قدرت در دست ما بود، با آنها چه میکردیم؟ تلافیاش را سر مخالفانمان در نمیآوردیم؟… اگر ما هم به قدرت برسیم، مخالفانمان را ناز و نوازش میکنیم؟… خودم را جای حاجی میگذاشتم که اگر رئیس زندان بودم با زندانی شرور، معاند و مخالف سیاستها و نظرات خودم چه میکردم…»
پس از آن دیگر زندانی تبدیل به موجودی شده است متفاوت با آنچه بود. او اینک در مرحله انکار بیماری خود است و دست رد به سینه کسانی میزند که قصد کمک به او را دارند. او بیآنکه خود بداند و بپذیرد از این پس برای مدت زیاد و شاید تا آخر عمر، بار این آسیب جدی و اختلال روانی را با خود حمل میکند:
«… از آن به بعد شروع کردم به روزه گرفتن… کسی که توبه میکند باید گوشتی را که از دوران کافر بودنش بر تنش روییده، آب کند و گوشت جدیدی در دوران خداپرستی بر تناش روییده شود… گفت: من چند روز پیش از قبر بلند شدم، اما به حدی آشفتهحال و رنجور بودم که… هر کجا مراسم تشییع جنازه شهیدی میدیدم از اتوبوس پیاده میشدم. به تصاویر آن شهید نگاه میکردم و بیاختیار اشک میریختم… پدر بیبیسی گوش میکرد و من گوشهایم را میگرفتم که نشنوم رادیوهای بیگانه را…»
و تنها تغییر اساسی در شرایط (و گاه مراقبتهای ویژه بالینی) میتواند آنها را التیام بخشد. این آسیب، آنها را دچار وارونگی تفسیر میکند: «… احساس میکردم من و دوستانم هم در این گوشه دنیا، در برزخ زندان، در پروژه قبر و قیامت، بدون هیچ کتاب و بحث و تحقیق به همان نتیجهای رسیدهایم که روژه گارودی، مارکسیست و فیلسوف فرانسوی بعد از آنهمه تحقیق درباره ادیان از مسیحی تا هندو زرتشت و بودا و یهود رسیده بود… حاجی یا کسی دیگر، از بچهها نمیخواست مصاحبه کنند، هیچ فشاری یا شرطی برای آن وجود نداشت…»
خوشبختانه نویسنده کتاب با فرار از آن جهنم و مهاجرت به اروپا و تغییر شرایط زندگی، راه التیام را آغاز کرده است.
و اما در انتها اشارهای کنم به مسئله تناقضهای حل نشده و پرسشهای بیپاسخی که نه تنها نویسنده کتاب بلکه بسیاری از فعالان سیاسی، به زندان رفته و یا نرفته، را درگیر خود کرده کرده است. اینگونه تناقضها و پرسشهای بیپاسخ، در زندان تبدیل میشدند به نقطه ضعفی که به زندانبان (بازجو و غیره) اجازه در هم شکستن زندانی را میداد: «… دغدغهام این شده بود که چرا از یکسو رژیم را آمریکایی میدانیم و از سوی دیگر آنها پرچمدار مبارزه با آمریکا شدهاند… پاسخی برای این سؤال نداشتم… این موضوعی بود که احمد بازجوی بند ۳۰۰۰ همواره مطرح میکرد و من جوابی برایش نداشتم… با چشمهای بسته، رو به دیوار و در هجوم موریانههای شک و تردید زندهبهگور شده بودم، بیهیچ سلاحی برای مقاومت… در ذهنم پی جواب این در و آن در که نه، دست و پا میزدم. برای پاسخ گرفتن، مرجعی جز ذهنم نداشتم … این سؤالی بود که مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود… ذهنم آشفته بود و درگیر هزاران سؤال بیجوابی که مانند گرد و غبار در هزارتوهای ذهنم پاشیده میشدند، جا خوش میکردند و تهنشین میشدند… چگونه بود که ما مدعیان آزادیخواهی و مبارزه با امپریالیسم، کنار سلطنتطلبها و بهاییها و متهمان کودتای نوژه و از همه بالاتر کنار عراقیهای متجاوز به خاک کشورمان در یک صف قرار گرفته بودیم و رژیم در آن واحد باید هم با ما بجنگد، هم با عراقیها و سلاحهای آمریکایی و اسراییلیشان… حالا احساس میکردم کم آوردهام…»
زندانی سابق عزیز، این همه خاطرات و مصاحبه با زندانیان دهه ۶۰ و نقاشی و … راحب به قبر های قزلحصار گفته شده. چون شما نشنیدی پس واقعی نیست؟
با سپاس از آقای حسینی برای تجزیه و تحلیل کردن این قضیه که نکات بسیار جالبی را در بر داشت و با آرزوی سلامتی و موفقیت برای نویسنده کتاب که قلم بسیار خوبی دارند و امیدوارم که بتوانیم مطالب بیشتری از ایشان بخوانیم.
کتاب تابوت زندگان و تمامی مقاله ها و نظرات پیرامون آن را خواندهام. شدیدن تحت تاثیر آن قسمت از کتاب که مربوط به تابوتها میشود قرار گرفتم و مقاله “خاطرات یک «توّاب» زندانهای جمهوری اسلامی از «تابوت زندگان»؛ مغزشویی و اختلال روانی، تحوّل نیست!” را تنها نظری دیدم که به صورت کاملی به کتاب خانم هما پرداخته و به سهم خود در درجه اول از نویسنده کتاب و همچنین نویسنده این مقاله برای شناخت بهتر این پدیده که ج ا آن را تواب سازی نامید تشکر میکنم.
این بانوی زندانی «تواب» سابق با شرح شکنجه های زندانبانان تا رسیدن به مرحلهٔ «دگرگونی»اش، چیزی از انتظاری که زندانبان از این «تواب» سازی داشته وآیا ایشان انتظارآنها را ، مثلأ لو دادن دوستانش ، برآورد کرده چیزی نمیگوید ، گوئی هدف دژخیمان از تواب سازی زندانیها، آزاد کردن آنها بوده وانتظارشان از آنها فقط این بوده که پس ازآن ، هنگامیکه : « پدر بیبیسی گوش میکرد و من گوشهایم را میگرفتم که نشنوم رادیوهای بیگانه را…» ـ
مگر بی بی سی علیه رژیم ودژخیمانش چیزی میگفته ؟
ماجرای تابوت وتواب سازی کاملا واقعیت دارد.اعترافات تلویزیونی گروهی را ما دیده ایم.هرکس انکار کند یا نادان است یا مزدور.
نوشته زندانی سابق عادل اباد که نوشته را کاملا مردود میداند .. دروغ است . تناقض نوشتاری ایشان خود نشان از سایبری بودنشان میدهد .
۱- از طرفی میگوید بازجو و پاسدار و قاضی شرع که روانشناس نبودند مدتها صبر کنند تا زندانی ٬ خط و باور های انان را بپذیرد و تواب شود . با عجله زندانیانی که قبول نمیکردند را میکشتند یا اعدام میکردند .. مثل نوید افکاری ..
۲- اول اینکه نوید ۲ سال در زندان بود و مقاومت کرد و ظرف یک هفته اعدام نشد .. دوم انکه بیش از چند هزار زندانی سیاسی که در تابستان ۱۳۶۷ به دست ابراهیم رییسی و پورمحمدی به دار اویخته شدند .. همگی زندانیانی بودند که توبه نکرده بودند و هرکدامشان به چند تا چندین سال حکم حبس محکوم شده بودند .. و در ان دادگاه اعدام دست جمعی .. فقط یک سوال مطرح بود.. ایا هنوز سر مواضع خود در دفاع از عقاید خود میباشید یا توبه میکنید ..
دروغگو عادل اباد مثل اخوندهای دروغگو کم حافظه است یا اصلا در ان زمان حتی متولد نشده بودند . فقط حقوق میگیرند تا چیزی بنویسند ..
جناب سعید. بهتر نبود به جای دروغگو خواندن من دلیل منطقی میآورید؟
من نوشتم » بنا به تجربیات من «. به خاطر این من فقط تجربه ام را بیان کردم.
ایرانیها و به خصوص زندانیهای که من دیدم مردم احساساتی هستند. بازجو ها و قضات آنها هم همینطور. به خاطر همین از نظر من امکان ندا د که در جریان بازجویی وضعی مشابه جریان ۱۹۸۴ اتفاق بیفتد. چون کتاب را چندین بار خواندهام و خود وضع بازجویی خودم و افراد زیادی را میشناسم مطمئن هستم که اظهارات این خانم کپی برداری از کتاب ۱۹۸۴ است.
هدف بازجویی ذر ج ا عمدتا دو چیز است:یا اعتراف در مدت کم، و یا لو دادن بقیه افراد.
لطفا این بار احساسات تان را کنترل کنید و قبل از تهمت زدن یا اوهین فکر کنید
ممکن است که این کتاب کار خود سازمان اطلاعات ج ا باشد تا مردم را بترساند؟
یا، آلترناتیو، ممکن است که سازمان مجاهدین این را تحریر کرده که به نوعی همکاری و لو دادنهای موج عظیمی از توابین خودش را در زندانهای ج ا توجیه کند؟
تجربه من در زندان آن بود که تقریبا تمام توابها خیلی زود پس از دستگیری بدون شکنجه فورا تواب میشدند، با پاسدارها به گشت میرفتند تا هواداران دیگر را در خیابان یا خانه شان شناسایی کنند، و در زندان زندانیان دیگر را شدیدا زیر فشار میگذاشتند. البته نمازشان هم ترک نمیشد و در همه مراسم مذهبی از پاسداران زندانبان جلوتر بودند.
آقا و یا خانم زندانی سابق!
من هم در همان زمان در زندان قزلحصار بودم و میتوانم به جرات بگویم که داستان تابوت و شستشوی مغز وجود داشت و این خانم هم تنها کسی نبود که در اثر آن تواب شد. شاید تجربه شما از زندان عادل آباد شیراز متفاوت بوده است، اگر درست گفته باشید. شما که هیچوقت در زندان قزلحصار آن زمان نبوده اید چگونه همه چیز را خیالی و دروغ می نامید. برای دروغ نگفتن و صداقت از خودتان شروع کنید.
متن بلند را خواندم.
در اوایل انقلاب چند سالی را در بند سیاسی عادل آباد بودم. مطالبی که از این خانم نقل میشوند دستکم بنا بر تجربیات من غیر واقعی و کاملا اغراق شده هستند. در بندی که من بودم تعداد قابل توجهی تواب هم بودند، تقریبا همه شان از مجاهدین. هر کدام از آنها ترسناکتر از هر زندانبانی بود. بیشتر آنها هم خیلی زود پس از دستگیری تواب شده بودند و هیچ وقت نشنیدهام که یک کدام از آنها شکنجه شده باشد.
مطالبی که از این خانم نقل میشوند را تقریبا بدون کم و زیاد میشود در کتاب ۱۹۸۴ از جرج اورول خواند، ظاهرا هم از آن کپی شدهاند و با اغراق.بیشتری از آن یک نسخع اسلامی ۱۹۸۴ درست شده است.
چیزی که من در زندان تجربه کردم این است که بازجو و زندانبان و حاکم شرع اصلا برایشان اهمیتی ندارد که زندانی خطش را عوض بکند و مانند آنها حزب اللهی و ارزشی یشود. مسخره است که اینقدر زحمت بکشند تا کسی را بشکنند. بهترین نمونه هم همین اواخر نوید بود که تا دیدند به خطشان نمیآید فورا کشتند او را. اینها جانی و خونخوار هستند و نه روانپزشک.
در مورد شستشوی مغزی هم بد نبود که کمی راجع به شستشوی مغزی افراد گروههای تروریستی قبل از انقلاب، خصوصا مجاهدین مینوشتید. مجاهدین همین الآن هم در آلبانی و قبلا در عراق پیشرفته ترین متدهای شستشوی مغزی را به کار میبردند و میبرند که روی رهبر کره شمالی را سفید میکنند.
متاسفانه ملت رو استی نیستیم و دروغ پردازی جزو فرهنگ ما شده است.
کتاب خواندنیست، حداقل برای من!