حکایت واکس زدن کفش‌های جلال آل احمد توسط سیمیمن دانشور و گریه‌های او

جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹ برابر با ۰۹ اکتبر ۲۰۲۰


حسین جعفری – سر کوچه «رهبری» امروز و سابقاً «نیما» که کوچه‌ای سه متری بود و حالا عریض‌تر است، خانه‌ی نیما با حیاطی که عالمی ‌آشغال در آن ولو شده کز کرده است. اهل محل می‌دانند که اینجا خانه «پدر شعر نو» در تهران بوده اما حال و روز این خانه دیگر به این اسم و رسم نمی‌خورد. از دیوار کوتاه کناری می‌شود سر بلند کرد و وضع حیاط را دید که چند مبل زهواردررفته کنج‌اش افتاده، زمین‌اش پر از آت و آشغال است و درخت‌ها خشکیده و بی‌جان‌اند. خانه هم تعریفی ندارد؛ بنای پهلویی که رنگ آبی دیوار‌های دو اتاق تو در تویش پوسیده، یکی از پنجره‌هایش را از قاب درآورده و شیشه‌ی در‌ها و پنجره‌های دیگر را شکسته‌اند.

سیمین دانشور و همسرش جلال آل احمد

«تا اواخر سال ۱۳۲۶ یکی دو بار به خانه‌اش رفتم. آنوقت‌ها، خانه‌اش کوچه پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچه پاریس! عالیه خانم رو نشان نمی‌داد و پسرشان که کودکی بود، دنبال گربه می‌دوید و سر و صدا می‌کرد.»

جلال آل احمد می‌نویسد: «دیگر او را ندیدم تا به خانه‌ی شمیران رفتند؛ شاید در حدود سال ۲۹ و۳۰٫ یکی دو بار با زنم به سراغشان رفتیم. همان نزدیکی‌های خانه آنها تکّه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانه‌ای بسازیم. راستش اگر او در آن نزدیکی نبود، آن لانه ساخته نمی‌شد و ما خانه‌ی فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانه‌ی ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه‌ها درست از سینه‌ی خاک درآمده بودند و در چنان بیغوله‌ای آشنایی غنیمتی بود؛ آنهم با نیما. از آن به بعد که همسایه‌ی او شده بودیم، پیرمرد را زیاد می‌دیدم؛ گاهی هر روز؛ در خانه‌هامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می‌رفت و بر می‌گشت. سلام علیکی می‌کردیم و احوالی می‌پرسیدیم و من هیچ فکر نمی‌کردم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد» (از «پیرمرد چشم ما بود» نوشته‌ی  جلال آل احمد).

*****

حسین جعفری

من، یعنی نویسنده این مطلب، به عنوان یکی از دوستداران داستان و داستان‌نویسی البته برای خانم سیمین دانشور نویسنده گرانقدر احترام بسیار قائلم به ویژه کتاب «سووشون» ایشان که در دنیا موفقیت یافت و به زبان‌های گوناگون ازجمله روسی ترجمه شد، از نظر من کتابی است ارزنده با داستانی دلنشین که گمانم بر اساس آنچه دکتر ابراهیم باستانی پاریزی در یکی از کتاب‌هایش، سال‌ها پیش نوشته بود، در آن هنگام، یعنی چندی پس از انتشار نسخه فارسی آن، بیش از یکصدهزار جلد آن، تنها به زبان روسی، در شوروی آن زمان به فروش رسیده بود و ایشان در همان نوشته می‌افزاید که وقتی اشکالی برای درجه دکترای خانم دانشور پیش آمد و به وی ایراد گرفتند که ایشان غیرفارسی فقط یک زبان خارجی بیشتر نمی‌داند، من (باستانی پاریزی) همین تیراژ بالای کتاب «سووشون» را به عنوان مدرکی برای زبان سوم ایشان مثال آورده و اضافه کردم که ارزش این موفقیت کتاب ایشان به ویژه در شوروی بیشتر از ارزش و اهمیت زبان سوم است و به این ترتیب درجه دکترای ایشان هم تصویب شد.»

اما مخفی نماند که با منش و رفتار خانم دانشور هم از نظر سیاسی و هم از نظر رفتاری که با جلال آل احمد داشت، یعنی اطاعت محض، مخالف هستم و البته این قضاوت من به سبب مطالبی است که در اینجا و آنجا خوانده یا شخصا از زبان کسانی شنیده‌ام.

*****

یکی از معلمین ریاضی من در دوره متوسطه آقای قدرت‌الله پورفتحی بود که از معلمین سال‌های دهه ۴۰ خورشیدی بود و قطعا عده زیادی از هم‌سن و سال‌های من نام او را شنیده‌اند؛ وی مدتی هم رئیس دبیرستان شاپور تجریش بود.

من بطور اتفاقی با پسر ایشان که تحصیلکرده ایتالیا و مهندس آرشیتکت است در سن حوزه آشنا شدم (نزدیک چهل سال است درسن حوزه زندگی می‌کنم). ایشان به نقل از پدرشان می‌گفت که خانه ما با خانه جلال آل احمد و سیمین دانشور خیلی نزدیک بود. یعنی ما در کوچه کاشف زندگی می‌کردیم (پدر ایشان همانگونه که یادآور شدم، در دبیرستان شاپور تجریش ریاضی تدریس می‌کرد و بعدا هم ریاست این دبیرستان را بر عهده داشت، اما من در آموزشگاه خزائلی و در سیکل دوم ریاضی، شاگرد کلاس ریاضی ایشان بودم). او می‌گفت پدر من هم مثل جلال که هم‌سن و سالش بود، به خوردن مشروب خیلی علاقه داشت و اغلب به منزل آنها می‌رفت و با جلال می‌نشستند و میگساری می‌کردند و از آنجا که پدر من از اخراجی‌های نیروی دریایی بود که چندین سال در فرانسه تحصیل کرده بود و طبعا زبان فرانسوی هم می‌دانست، با آل آحمد که او هم با زبان فرانسوی آشنا بود، خیلی نزدیک بودند. جلال چند کتاب هم از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده بود از جمله «بیگانه» آلبر کامو که آن را به اتفاق علی اصغر خبره زاده به فارسی برگردانده بود.

مهندس پورفتحی می‌گفت: اما روزی دیدم پدرم با خشم و خیلی زودتر از معمول از نزد آل احمد به خانه برگشت و گفت من با این مردک دیگر معاشرت نخواهم کرد. امروز صحنه‌ای دیدم که واقعا جگرم به حال سیمین سوخت. همینطور که ما مشغول خوردن مشروب و مخلفات بودیم، دیدم سیمین بیرون در اتاق نشسته و در حالی که آرام آرام گریه می‌کند، کفش‌های شوهرش را واکس می‌زند و برّاق می‌کند و من وقتی از او پرسیدم، جلال این چه وضعی‌ست و چرا باید این زن کفش‌های تو را واکس بزند، او مثل آنکه حق آباء و اجدادی‌اش است گفت که خوب وظیفه زن است که کارهای شوهرش را انجام دهد، او همیشه کفش‌های مرا واکس می‌زند که من دیگر طاقت نیاوردم و بلافاصله بلند شدم و تصمیم گرفتم دیگر هرگز به خانه این مردک قدم نگذارم و اضافه کرد که انصافا پدرم پس از آن هرگز به خانه آل احمد نرفت و قدم آنجا نگذاشت و مدتی بعد هم خبر درگذشت آل احمد در روزنامه‌ها انتشار یافت.

*****

من با شنیدن این حرف گفتم البته جلال مرد خودخواه و تندی بود و از قرار با حق و حقوق خانم‌ها هم زیاد موافقتی نداشت، اما به نظر من این تقصیر سیمین بوده که در برابر جلال نایستاده، چه معنا دارد خانمی ‌که نویسنده معروفی بوده، استاد دانشگاه ادبیات بوده، تحصیلاتش بالاتر از جلال بوده، مدتی نیز در دانشگاه «استانفورد» تحصیل کرده، حاضر شده با گریه کفش‌های او را واکس بزند، آنهم نه یکبار، بلکه به گفته جلال، همیشه واکس زدن کفش‌های جلال با سیمین بوده است!

*****

من با آنکه به تاریخ علاقمندهستم، هر جا به قول آل احمد، مطلب «دندانگیری» بخوانم، حتما منبع آن را جایی یادداشت می‌کنم که اگر آن را درنوشته‌ای خواستم استفاده کنم، اغلب به آن منبع ارجاع دهم، اما درباره نویسندگان و شعرا وقتی مطلبی می‌خوانم دیگر این شیوه را ادامه نمی‌دهم. از همین روی مطلب زیر را یکی دو بار، هم شنیده‌ام و هم خوانده‌ام که در قضایای سال ۱۳۴۲ و هنگامی‌که هنوز روح‌الله خمینی در قم بود، جلال همراه با سیمین نزد او می‌روند و در یک جام مسی پر از آب، آن سه نفر دستان خود را در آب فرو برده و به این ترتیب با وی، به اصطلاح «بیعت» می‌کنند. البته سیمین وقتی از نزد خمینی بیرون می‌آید به جلال اعتراض می‌کند که این چه کاری بود که تو مرا مجبور به انجام آن کردی؟

آیا این روش در تاریخ اسلام هم در مورد زنان رواج داشته است، البته من از آن بی‌خبرم و سندی هم در این مورد ندارم و ندیده‌ام، اما در کتاب بسیار پر ارزش و اعتبار «بیست و سه سال» از علی دشتی دیدم که نوشته وقتی پیامبر و عایشه و عمر از یک ظرفی با دست غدا می‌خورده‌اند، هنگامی‌ که دست عمر به دست عایشه می‌خورد، او غش غش می‌خندید و پیامبر هم از این امر بسیار خشمگین شده و همان هنگام بود که آیه و سوره‌ای در این زمینه نازل شد که زنان باید از نزدیک شدن با مردان دوری کنند.

من این مطلب، یعنی بیعت جلال و سیمین با خمینی را چند جا و از چند نوشته خوانده‌ام و شخصا نیز معتقدم که این کار با خصوصیات جلال و سیمین، به ویژه جلال کاملا هماهنگی داشته است، به ویژه که جلال، علاوه بر اینکه نفوذ زیادی روی سیمین داشت، در عین حال از یک خانواده مذهبی هم بود.  خود آل احمد در «خسی در میقات» می‌نویسد که خانواده ما که سال‌ها در عربستان اقامت داشتند، از شیعیان «نخاوله» بودند و می‌دانید که جلال با یک پشت فاصله با آیت‌الله طالقانی نیز پسرعم  وی بود.

گذشته از این، جلال در دوره سوم زندگی خود به شدت به مذهب روی آورده بود. کافیست که کتاب «خسی در میقات» او را بخوانید که سفرنامه او به مکه ومدینه و زیارت حج وی است که ملاحظه می‌کنید که او چگونه در زیارتی که به آنجا داشته، تحت تاثیر قرار گرفته و بارها نیز از عایشه تعریف کرده و حتا خود را سرزنش کرده است که چطور تا حال به این فکر نیفتاده که مطالعه دقیقی درباره «عایشه» کرده و کتابی درباره این زن استثنائی پیامبر نوشته باشد و به خود قول داده که حتما این مهم را انجام دهد که البته مرگ زودرس او این فرصت را به وی نداده است.

*****

مطلب دیگری هم که می‌خواهم در اینجا اضافه کنم، مربوط است به دیدار سیمین دانشور همراه با تعداد قلیلی از نویسندگان و شاعران در مدرسه علوی با خمینی در آن روزهای گرم و داغ آستانه انقلاب که شرح آن را از نعمت آزرم نویسنده و شاعر در همین سن حوزه شنیده‌ام که او این مطلب را در مصاحبه‌ای که با محمدرضا شاهید هم در برنامه «نام‌ها و یادها» در تلویزیون «ایران فردا» داشت نیز تکرار کرده و نوار آن نیز حتما به آسانی در دسترس قرار دارد.

نعمت آزرم تعریف می‌کند درآن روزها که همه به دیدن خمینی می رفتند، روزی عده ای از نویسندگان و شعرا از جمله من به دیدار آقای خمینی رفتیم و تنها خانم همراه ما نیز سیمین دانشور بود که پالتوی سیاه بلندی هم پوشیده بود سر و صورت را نیز پوشانده بود و خمینی هم او را نشناخت و شاید فکر کرد که او نیز مردیست همراه ما، اما سیمین اصرار عجیبی داشت که من او را حتما به خمینی معرفی کنم و البته من هم او را معرفی کردم و خمینی هم یادی از جلال و کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» او کرد که بعدا ما هم این کتاب را به خمینی رساندیم.

مقصودم آنست که من از زنی تحصیلکرده، روشنفکر که مدتی هم در همین دانشگاه استانفورد که بین سن خوزه و سانفرانسیکو قرار دارد وبا بورس تحصیلی در سال‌های جنگ جهانی دوم، چند مدتی درس خوانده، تعجب می‌کنم که چطور او هم مثل بسیاری دیگر در آن هنگام فریب خورد و با این شیفتگی به دیدار خمینی رفت، در حالی که انصافا رژیم گذشته دست‌کم در باره او و همسرش جلال کوتاهی نکرده بود. مثلا اجازه داده بودند همسر او با درجه لیسانس ادبیات، در دانشسرای عالی تدریس کند.

در مورد سیمین بهبهانی هم گفته‌اند که پیش از انقلاب جلو دانشگاه تهران اعلامیه در تائید انقلاب پخش می‌کرده و او را از قرار ستار خواننده معروف در آنجا در حال پخش اعلامیه‌ها دیده بود، اما فرق او با سیمین دانشور آنجاست، به محض آنکه ذهنش روشن شد، فوری خود را اصلاح کرد و انصافا اشتباه خود را به نحو احسن جبران کرد و تبدیل شد به شیرزنی مدافع حقوق ملت و مخالف این رژیم عقب‌افتاده و مرتجع.

اما خانم دانشور از این جهت از قرار یا خیلی محافظه‌کار بود یابه واسطه نفوذ مذهبی خانواده خود و همسرش همانگونه ماند یا دست‌کم به صورت ظاهر ماند و هیچ قدمی‌ برنداشت که جای افسوس است.

اگر خیلی علاقمند به سیمین دانشور هستید بد نیست کتاب «نامه‌ای به سیمین» ابراهیم گلستان را هم بخوانید که از قرار نشان از آن دارد که او از کودکی به این همشهری شیرازی خود کشش زیادی داشته است.

در پایان باید اضافه کنم که یاد هر سه این عزیزان، سیمین، جلال و ابراهیم گلستان به خیر که با تمام نقطه ضعف‌هایشان، اما انسان‌هایی به یاد ماندنی در عصر ما بودند و به درستی یا به اشتباه، معمار بخشی از فرهنگ عصر ما بودند به ویژه جلال در زمان خود تاثیر بسیار فراوان در شکل گرفتن افکار جوانان آن دوره از جمله خود من داشت.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=214885

2 دیدگاه‌

  1. حسین جعفری

    برای شنیدن حرفهای نعمت میرزاده، م.آزرم درباره ملاقات سیمین دانشور وآیت الله خمینی، به قسمت سوم این گفتگو از دقیقه ۵٫۵ رفته و گوش کنید، دراینجا
    https://youtu.be/fOD2ielUPLs?t=356

  2. بی نام

    در نوجوانی کتابی از این آل احمد بدست من آمد و تنها توانستم چند صفحه از آن بخوانم و دیگر هرگز به سمت کتابهای وی نرفتم. حس کردم به شعور من توهین میشود. ما همه سایه های تاریک خود را داریم همانطور که کارل یونگ می گوید. زمانیکه از این سایه های تاریک بدون توجه و رسیدگی در درون ما مانده اند آزار آن تنها برای خود فرد و اطرافیانش است. اما وای به حالی که این تاریکی ها را با نوشتن کتاب و سخنرانی در خرد جمعی کشوری بپراکنیم. نتیجه آن فاجعه ای است که بر این سر کشورما آمد که سزاوار آن به این حد نبود. خوشبختانه اینترنت ضد و نقیض بودن افکار و صاحبانش را در این زمانه زودتر به جوانان می فهماند. اما اکنون باز سوی دیگری زیاده روی نمایان است. وآن نیز ایرانی دیگر هیچ چیز را نمی پذیرد. شاید حتی زمانی که خود را در آیینه می نگرد، خود را نیز رد می کند. در حالیکه اکنون زمان نگرش به خودش رسیده. به امید بیدار شدن ایرانیان به سایه هایشان .

Comments are closed.