چه حافظانه کلامت به جانِ ما میریخت.
چه عاشقانه صدایت سپیدهی ما را-
سلامِ دیگر داد.
و بر تمامِ درختانِ مهربانِ کویر-
درین خزانِ خطیر
پیامِ دیگر داد.
من ازمیانِ تپشهای عشق آمدهام.
من ازطراوتِ بارانِ شادمانِ شمال.
همیشه درهمه حال-
ملالِ سینهی تلخم، تو را نشانه گرفت.
و دستِ عاطفهام
ز دستِ مستِ تو ای مهربانِ بادهپرست!
پیالههای غزلهای عاشقانه گرفت.
به «سایه» میگویم:
چه بیکسیِ غریبی، به جانِ ما افتاد
درین سرایِ سیاهی، که سَربه سَر، آه هست
سرودِ سینهی تو
غزلسرودهی تاریکِ هرچه مهتابست.
بگو! دوباره بگو!
چگونه باید زیست؟
کسی که با دلِ ما
کسی که با تو وُ خورشید بود وُ دیگر نیست.