الاهه بقراط (بهمن ۱۳۷۷)- فروغ فرخزاد در دی آمد و در بهمن رفت. فقط سی و دو سال زندگی کرد و اینک [بهمن ۱۳۷۷] درست به همان اندازه عمر کوتاهش «فارغ از افسانههای نام و ننگ» آرمیده است.
او زمانی گفته بود: «فکر میکنم همه آنها که کار هنری میکنند، علتش- یا حداقل یکی از علتهایش- یکجور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و میفهمند و همینطور مرگ را. کار هنری یکجور تلاش است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی مرگ.»
بیش از بیست سال پس از این سخنان، در دهه هشتاد است که میلان کوندرا نویسنده چک با طنزی ژرف به کند و کاو در تلاش انسانهای ریز و درشت برای دستیابی به جاودانگی بزرگ یا کوچک، بلندمدت یا کوتاهمدت در کتاب «نامیرایی» (یا جاودانگی) میپردازد و مقابله با مرگ را انگیزه این تلاش میداند. با این تفاوت که وی دولتمردان را نیز به هنرمندان میافزاید و این تلاش را نه تنها آگاهانه، بلکه در مواردی کامال حسابگرانه و حتا همراه با دستیازی به ریا، فریب و جعل واقعیت ارزیابی میکند. اگرچه میلان کوندرا به روی خود نمیآورد که خودش نیز با داستاننویسی، آنهم به شیوهای کاملا ویژه (که به نظر من هم خودمانی و هم خودنمایانه است) دست به تلاش برای جاودانه شدن زده است، ولی فروغ پنهان نمیکند که تلاش او برای کشف و آفرینش ادبی در عین حال نفی مرگ است.
نقش جنسیت در آزادی بیان
میگویند حافظ شاعر زن و مرد است. شاعر و منتقد ارزنده شفعیی کدکنی در ستایش حافظ میسراید:
هر کس درون شعر تو جویای شعر خویش و تو
آیینهدار خاطر هر مرد و هر زنی
لیکن این دلیل نمیشود که نگرش و بیان حافظ مردانه نبوده باشد. حافظ مانند هر شاعر- مرد دیگری جهان و پدیدههای آن را از دید یک مرد مینگرد و این البته نه یک گناه یا جرم، بلکه کاملا طبیعی است. اگر حافظ زن میبود آیا تغییری در دیوان اشعار او پیدا نمیشد؟ بدون تردید. ولی چنین فرضی به دلیل شرایط تاریخی زندگی زنان تصوری محال است. بر همین اساس است که هرگز از یک مرد هنرمند پرسیده نمیشود که جنسیت و مردانگی او در آثارش چه تأثیری داشته، حال آنکه یکی از پرسشهایی که با هر زن هنرمند و ادیبی مطرح میشود، همانا نقش زن بودن او در آثارش است! چرا؟ به این دلیل که اولی هزاران سال عمر دارد و مسلم و بدیهی است و دومی عمرش به دویست سال نمیرسد و نه تنها روشن و بدیهی نیست، بلکه در آغاز میبایست چون جرج الیوت (آن ماری اوانس) و ژرژ ساند (اروره دوپن) نام مردانه بر خود بگذارد تا در جامعه امکان انتشار یابد.
فروغ فرخزاد در این زمینه در مورد خودش واقعبینانهتر نظر داده است تا آن کسانی که هم چون داستان دوستی خاله خرسه خواستهاند برای بالا بردن ارزش شعری او جنبههای زنانه را چون گناهی از آثارش محو سازند. همین کسان مستقیم و غیرمستقیم اندرز میدهند که باید از پیله تنگ زنانه بیرون آمد و جهانی و بشری شد. چرا؟ دلیل آن کاملا روشن است: جهانی بودن و بشری بودن مترادف پنهان تاریخ و فرهنگ مردسالار است!
فروغ در پاسخ همان پرسش کلیشهای میگوید: «اگر شعر من یک مقدار حالت زنانه دارد، خب، این خیلی طبیعی است که به علت زن بودنم است. من خوشبختانه یک زنم، اما اگر پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاید فکر میکنم دیگر جنسیت نمیتواند مطرح باشد. طبیعی است که زن به علت شرایط جسمانی، حسی و روحیاش به مسائلی توجه میکند که شاید مورد توجه یک مرد نباشد و یک «دید» زنانه نسبت به مسائلی بدهد که با مال مرد فرق میکند.»
فروغ هنوز در دورهای زندگی میکرد که زنان میبایست تلاش میکردند تا از جانب دیگران پذیرفته شوند و نه آنکه خودشان را به منزله جنس دیگر بپذیرانند. از همین رو اضافه میکند: «اصل، کار آدم است، زن و مرد مطرح نیست.» اما به این توجه نمیکند که اگر در واقعیت، یک جنس فقط آدم (انسان) محسوب میشود، بنابراین اصل، جنسیت خواهد بود و نه انسانیت یا کار آدم!
فروغ گزند چنین واقعیتی را با پوست و گوشت لمس کرد. در شرایطی که مردان شاعر از می و معشوقه و آغوش و لذت سخن میگفتند بدون آنکه به بدکارگی متهم شوند، فروغ فرخزاد به دلیل بیانی مشابه «بدنام» خوانده شد.
شعر فروغ به این دلیل بیپروا مینماید که سرایندهاش یک زن است و شرم عاشقانه و جنسی در فرهنگ مذکر ویژه زنان است. اندیشه و تأمل فروغ فرخزاد در زمینه محدودیتهای موجود و آزادی اندیشه و بیان برای زنان بسی عمیقتر از زمان خود یعنی دهه سی خورشیدی در جامعه ایران بود. چرا آزادی اندیشه و بیان برای زنان؟ جامعه اگرچه پذیرفته بود که اشعار عاشقانه و تمناهای جنسی را از دیرباز از زبان مردان بشنود، لیکن بیان آزادانه آنها از قلم یک زن اصلا خوشایند و «آبرومندانه» نبود. فرهنگی که اشعار اخلاقی و پندآمیز پروین اعتصامی را در کنار گلهای سرسبد ادبیات مذکر قرار میداد (زبان گشودن پروین اعتصامی به شعر خود ستودنی است) به ناگاه با انتشار «اسیر» در یک جهش سرسامآور از «نخ و سوزن» و «دارا و ندار» به میدان دشمنی و عشق زن و مرد پرتاب شد:
بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
بیا بگشای در تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است، این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است
گویی فروغ از سر لجبازی است که میسراید:
و گفتهاند آن زن، زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان میدهد
آری، اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مُرده ام جان میدهد
آه، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خواندهای!
فروغ در «اسیر» و «دیوار» عمدتا به اسارت و محصوریت زن چه در خانواده و چه در اجتماع میپردازد و نگاههایی را مورد سؤال قرار میدهد که خاموش به دور او دیوار میکشند: «من میخواستم یک «زن» یک «بشر» باشم. من میخواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و حق فریاد زدن دارم و دیگران میخواستند فریادهای مرا بر لبانم و نفسم را در سینهام خفه و خاموش کنند. آنها اسلحههای برندهای انتخاب کرده بودند.»
چه اسلحهای؟ تهمت و افترا! بدنام ساختن شاعری که تمامی این نامردمیها را در شعر خویش باز میتابید:
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آندم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بدنام گفتند
فروغ در گیر و دار تصمیم میان شاعر بودن آنگونه که خود میخواهد و یا خاموشی گزیدن آنگونه که دیگران میخواهند به تدریج فضیلت بیاعتنایی را میآموزد و با رهایی از شکوههای اسارت در اندوه میشکوفد:
بگذار زاهدان سیهدامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
او در نامهای از اروپا مینویسد: «به آن سرزمینی میاندیشیدم که فرسنگها با خاکش فاصله داشتم و در آنجا نمیشود همانطور که «بود» بود!»
از نظر فکری درواقع فروغ با اشعار «عصیان» است که تولدی دیگر مییابد. به «پرسشهای مرموز» میپردازد و خدا را به پاسخگویی فرا میخواند. پرسشهای جاودانه بودن و نبودن، هستی و نیستی، اندیشه، رنج و عدالت، «معماهای این دنیای رازآلود» که او پاسخی برایشان نمییابد. عصیان فروغ در عین حال سرشار از ناامیدی و ناتوانی است. سرشار از تقدیر:
آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنههای بیهده من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که «زن» بودم
با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حیرت
لغزد بر این ترانه دردآلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود
فرهنگ مُردهپرست که فروغ فرخزاد را بدنام و دیوانه میخواند تنها پس از خاموشی اوست که ناگهان به ارزشهای او پی میبرد!
در کتابی که به نام «دیوان اشعار فروغ فرخزاد» در سال ۱۳۷۶ در جمهوری اسلامی به چاپ رسیده است، بیست شعر از مجموعه اشعار فروغ تماما حذف شدهاند که سیزده شعر از کتاب «اسیر» است. حتا خود شعر «اسیر» و شعرهای بلند «عصیان» که نامهای دو مجموعهاند سانسور شدهاند! بندها و کلمات بسیاری نیز در این «دیوان اشعار» حذف گشتهاند.
کاش فروغ هنوز بود و میدید که بزرگترین هنر او، بیان زنانهاش در شعر بود که دریچه دیگری به روی ادبیات فارسی گشود و کاش میدانست که او بار قرنها خاموشی سیاه و اجباری زنان را در هنر و ادبیات فارسی یکه بر دوش کشیده است.
«چرا توقف کنم؟»
زیباترین تعابیر و استعارهها، عمیقترین مضامین و معروفترین شعرهای فروغ در دو مجموعه «تولدی دیگر» که در ۱۳۴۳ و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که پس از مرگ وی چاپ شدند، گرد آمدهاند. اسارت و محدودیت از شعرهای فروغ گم میشود. در عین حال استعارههای معمول مانند: شب، زمستان، تاریکی، ستاره سرخ و… در شعرهای او راه مییابند. او با حفظ «من» خویش به مضامین اجتماعی و همگانی نزدیک میشود و در جستجوی پرسشهای مرموز، ارزشهای رایج را به پرسش میکشد:
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان با هر فشار هرزه دستی
بیسبب فریاد کرد و گفت
«آه» من بسیار خوشبختم
جنبههای پوچی و تردید مأیوسانه پررنگتر میشوند:
کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمیرسند؟
به من چه دادید، ای واژههای ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهشها
فروغ در آستانه فصل سرد، جهان را آلودهتر از آن مییابد که دستان ناتوان او بتوانند در آن تغییری به وجود آورند. جهان پیرامون او مجموعه قناسی است از تردید، بیتفاوتی، پلیدی، دورویی و دروغ:
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند
او به گیاه و ماه و کودک روی میآورد، به بی گناهی:
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملوم میکند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم و شیر میدهم
فروغ در این روند به نوعی عرفان «مدرن» میرسد که در آن نه گوینده و پرنده، بلکه صدا و پرواز، نه فاعل، بلکه فعل و عمل، نه انسان، بلکه انسانیت در امتداد تاریخ باقی میمانند.
اندیشیدن به آنچه فروغ میتوانست بشود و امروز میتوانست باشد، وسوسهای است بیسرانجام.
یکسال پیش از مرگ فروغ یونسکو یک فیلم نیمساعته از زندگی او تهیه کرد و برناردو برتولوچی که بعدها نامآور شد، فیلمی پانزده دقیقهای درباره فروغ ساخت. فروغ در نامهای نوشت: «من به دنیا فکر میکنم. هرچند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریبا صفر است. اما خوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط سه در چهار و این حوض کرمها نجات میدهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است- و بدبختانه رد شده است- وحشتی نخواهد کرد، حتا خندهاش خواهد گرفت.»
*نامیرایی پیشنهاد هوشنگ وزیری برای immortality
*کیهان لندن شماره ۷۴۴/ ۱۱ فوریه ۱۹۹۹/ ۲۲ بهمن ۱۳۷۷
فروغ اگر زنده میماند مانند تمام تاریکفکران ۵۷ (موسوم به روشنفکران) با عنقلاب شوم ایران بربادده ۵۷ همراه میشد و همراه با اراذل و اوباش آخوند و مجاهد ضد خلق و کمونیستهای بی وطن و مصدقیهای خائن پیروزی عنقلاب را جشن میگرفت و پس از مدتی سرش به سنگ میخورد و با خود میگفت چه غلطی کردیم از چاله افتادیم توی چاه و افسوس دوران پهلوی ایرانساز و شادی آفرین را میخورد و یا توسط عنقلابیون زندانی و اعدام میشد یا از ایران میگریخت و غصه ایران و مردم ایران را میخورد که در چه جهنمی که تاریکفکران روشنفکرنما ساختند افتاده اند
خیلی خوب نوشته اید. نوشتۀ شما سفری ست به فرهنگ اجتماعی و مثلاً روشنفکری دهۀ سی و چهل و پنجاه که منجر به خودکشی ۱۳۵۷ شد. شاعرانی (هر چند با ذوق) که فردوسی بزرگ را مجیز گوی سلطان محمود می دانستند و اشعار حافظ به سبک نگارش می نوشتند و با توجه به عدم تساوی طول بیت های شعر می گفتند که حافظ هم شعر نو گفته است. حمیدی شیرازی را که دیگر چه گویم. این جملۀ شما در متن برایم یک زندگی بود:
” فروغ در گیر و دار تصمیم میان شاعر بودن آنگونه که خود میخواهد و یا خاموشی گزیدن آنگونه که دیگران میخواهند به تدریج فضیلت بیاعتنایی را میآموزد و با رهایی از شکوههای اسارت در اندوه میشکوفد.”