فیروزه رمضان زاده- «سرمای استخوانسوز» عنوان اولین مجموعه داستان مهدی بهمن نویسنده و هنرمند تذهیبکار ساکن تهران است که به خاطر ممنوعیت انتشار و سانسور کتاب در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، انتشار کتاب خود را در سال ۲۰۱۹ به نشر «روناک» در آمستردام سپرد. نویسنده در این اثر ادبی با به کار بردن جملات ساده و مؤثر، درونمایههایی از رنجها و دردها و کمبودهای اجتماعی و خواستهای نسل جوان امروز ایران را بازتاب میدهد.
کیهان لندن برای بررسی این مجموعه داستان با مهدی بهمن گفتگویی انجام داده است.
-آقای بهمن، چرا کتاب خود را به دست یک ناشر در خارج از ایران سپردید؟
-زمانی که این مجموعه داستان را مینوشتم، متوجه میشدم کدام قسمت از سطرها و سوژهها در ممیزی قرار میگیرند بنابراین طبیعی بود که نمیتوانستم به این موضوع تن بدهم، اساساً در کشورهایی که سانسور کتاب رخ میدهد، نویسنده ناخودآگاه وقتی در حال خلق کردن اثری است به خودسانسوری پناه میبرد، اما من نمیتوانستم مثل بعضی از نویسندهها دست به خودسانسوری بزنم، نه اینکه بخواهم آنان را نقد کنم، آنها هم حق دارند، میخواهند اثرشان در کشور خودشان به چاپ برسد، آقای محمد بقایی نویسنده و مترجم در حوزه ادبیات جمله زیبایی دارد که میگوید: «چنین پدیدهای بدون شک باعث میشود سطح اندیشمندی جامعه ساکن بماند و جامعه از یافتههای جدید هنرمندانش محروم شود» او چرا این جمله را میگوید؟ به خاطر مسئله سانسور.
-در داستان «لاله واژگون» مخاطب با یک پسر دگرباش ترنسسکشوال مواجه میشود که با تابوهای جامعه درگیر است و خانوادهاش ساختار فیزیکی و روحی او را برنمیتابند.
-بله و همانطور که در این داستان میخوانید او برای اولین بار تصمیم میگیرد لباس زنانه بپوشد برای آنچه خوشایند و متعلق به روح و جسماش است. برای اولین بار با لباس زنان وارد خیابان و سوار اتوبوس شده و با یکسری اتفاقات در شهر مواجه میشود. یکجا در داستان میرسد به ویدا دختری که به بالای جعبه کنتور برق رفته، شخصیت داستان او را میبیند که پلیس با خشونت او را از کنتور برق به پایین هُل میدهد، با دیدن این صحنه دچار وحشت میشود و تصمیم میگیرد به خانه برگردد، سوار ماشین میشود و اینجا زاویه دید تغییر پیدا میکند، یعنی داستان نقل میشود از یک شخصی که با همکاری دوستش قرار است شخصیت داستان را بدزدند؛ به همین دلیل دچار وحشت و استرس میشود از اینکه میدید مردم از او فیلم میگیرند، وسط راه وقتی داشتند نقشه میکشیدند که چکار کنند از وحشت و اضطراب از ماشین پیاده میشود و فرار میکند، دوستش به دنبالش میدود و اگر دقت کنید شخصیت اول داستان، یعنی پسر ترنس سکشوال همانطور که در ماشین بیهوش بوده رها میشود.
-در داستان «تقاطع» یک مامور امنیتی در بحبوحه وقایع ۸۸ با یک مادر و دختر در یکی از خیابانهای تهران روبرو میشود و در مسیر راه ایمیلی از یکی دوستان قدیمیاش دریافت میکند که…
-ببینید، در انتهای داستان میخواستم خواننده متوجه این سردرگمی بین شخصیتها بشود، این داستان برش کوتاهی است از فردی که در دستگاههای امنیتی ایران کار میکند، کسی که از یکسری خصایص انسانی هم برخوردار است و بخشی از وجدانش همچنان بیدار است و در جریان داستان به یک مادر و دختر بیپناه که در یکی از روزهای وقایع ۸۸ در خیابان گرفتار شدهاند کمک نیز میکند.
-داستان «در سوگ ستایش» هم برشی کوتاه از یک روز زندگی یک زن جوان است که به عنوان آبدارچی در یک شرکت خصوصی مشغول به کار است. خمیرهی این داستان چگونه شکل گرفت؟
در دورهای بیکار و جویای کار بودم و برای پیدا کردن کار نیازمندیهای روزنامهها را نگاه میکردم. یک روز مواجه شدم با بخشی از نیازمندیها که شرکتهای مختلف کارگر ساده و آبدارچی میخواهند اما با تعجب میدیدم که بسیاری از شرکتها نوشته بودند خانم آبدارچی نیازمندیم. به خیلی از آنها زنگ زدم و به دروغ گفتم خواهرم به کار شما نیاز دارد. آنها خیلی خوب استقبال میکردند و این برایم عجیب بود که چرا برای یک کار مردانه به دنبال آبدارچی زن هستند؟! دو سال بعد در یک شرکت استخدام شدم. در همسایگی شرکت ما یک شرکت دیگر بود که یک دختر خانمی آبدارچی آنجا بود؛ رفته رفته با او سر صحبت را باز کرده و اعتمادش را جلب کردم. او از مصائب و گرفتاریهایی گفت که برای من خیلی دردآور بود. به هر حال، بخشی از این داستان تخیل است و بخشی از آن واقعیتهای زندگی این دختر آبدارچی. در داستان شما میخوانید که چقدر از او کار میکشیدند و آن دختر هیچ پناهی نداشت و در آخر فرار آن دختر از شرکت را مصادف کردم با آن دختر کوچک افغانستانی که مورد تجاوز و اسیدپاشی قرار میگیرد و… در داستان میخوانید که او عکس دختربچه را میگیرد و کنار خیابان میایستد اما درواقع به لحاظ محتوای داستانی، او یکجور همزادپنداری کرده با آن دختربچه. البته اینکه فهم این بخش از داستان چقدر تاثیرگذار بوده را به مخاطب واگذار میکنم.
-در داستان «ده دقیقه هواخوری» شاهد گفتگوی کوتاهی بین یک زن و یک مرد هستیم در گورستان؛ چرا گورستان؟
-در حقیقت این افراد جزو یکسری از اعدامشدگان تابستان ۶۷ در ایران هستند. گورستان داستان، یکی از دهها گورستان بینشان و بیهویت و مزارهای گمشده است. به همین خاطر است که زن به مرد میگوید: «چرا هیچ نوشتهای روی قبرت نیست؟» در پایان این گفتگو آنها آنقدر وحشت دارند که یکی از این دو میگوید: «من میروم امیدوارم دوباره ببینمت.»
–با مروری به داستانهای شما متوجه یک وجه اشتراک در شخصیتهای آنها شدم؛ همگی از تنهایی و بیپناهی و مصیبت رنج میبرند. چرا نگاه شما در این داستانها سیاه است؟ حتی در داستان «یک ظهر داغ با او» که آدم تصور میکند سرنوشت کودک به خیر میگذرد…
-از این پرسش شما تعجب نمیکنم چون از زمانی که مجموعه داستانهایم چاپ شد خیلیها از من همین را پرسیدند. اجازه بدهید برای روشن شدن منظورم یک جمله از لویی فردینان سلین نویسنده فرانسوی برایتان بخوانم: «من همانطور مینویسم که حس میکنم از بیرحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند چه کنم! این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبک خود را عوض میکنم.»
خیلی خلاصه همیشه به مخاطبانم این جمله سلین را گفتهام. اینکه جهان داستانهای من به قول شما اینقدر سیاه است عمدهترین دلیلش این است که من در «ایران» زندگی میکنم با همه فراز و نشیبهای تاریخی و اجتماعی آن. در طول زندگی شاهد حوادث گوناگونی بودم و رفته رفته وقتی سنّم بیشتر شد مواجه شدم با کودکان کار؛ شما در داستان «یک ظهر داغ» یک کودک کار را میبینید که با برخوردهای خشونتآمیزی روبرو میشود چنانکه قدرت تکلم را از دست میدهد. این سیاهی را در جامعه دیدهام. یا مسئله اعتیاد و برخورد خشونتآمیزی که برخی از مردم با افغانستانیهای پناهنده در ایران دارند را دیدهام. برخی از شهروندان ایرانی حتی افغانستانیهایی که در ایران متولد شدهاند را برنمیتابند. بازتاب این دید مرا در داستان «جایی برای نشستن» میبینید. یا وقتی متوجه شدم در سال ۶۷ چه تعداد از زندانیان سیاسی را به خاطر عقایدشان شبانه اعدام کردهاند و در محلی بینام و نشان دفن کردهاند، در داستان «ده دقیقه هواخوری» بازتاب پیدا کرد. یا یکی از بازتابهای «مستند»سازیهایی که از بازجوییها بیرون آمده در داستان «آلفا» دیده میشود که یک بازجوی روانی چه برخوردی با متهم دارد! همچنین برخوردی خشن و تحقیرآمیزی که با زنان جامعه ایران میشود. روشن است که همه اینها بازتاب خود را در داستانهای «سرمای استخوانسوز» پیدا میکنند.
اسلام باعث عزا و ماتم شده و بس! اهنگ “شهر خالی جاده خالی” که یک خواننده افقانی خوانده یکی از نمادهای فرهنگی این مشکل بوده است. اسلام سیاسی بطور کلی در خیلی نقاط جهان مشکلی بین المللی شده و شاید برای چند صد سال دیگر خواهد بود ! همه چیز در یک کلمه خلاصه میشود: ترور
ترور جسمی یا روحی و روانی. چه با تفنگ و سلاح های دیگر چه بدون تفنگ! متاسفانه ترور جسمی این روزها بر رویش تاکید میشود ولی انواع ترور غیر جسمی هیچ دست کمی از ترو جسمی ندارند!