محمدرضا حسینی – با نگاهی به تعاریف مختلفی که از ناخودآگاه ذهن بشر شده است به چنان تنوعی برمیخوریم که از یکسو به علم و از سوی دیگر به خرافه و ضدعلم میرسد. این تعاریف بهخودی خود نشان از ابهام در موضوعی است که بسیار مهم، حساس و سرنوشتساز است.
ناخودآگاه
هرچند که عملکردهای ناخودآگاه، شامل مجموعهای از کنترلهای مغز بر جسم (تنفس، کارکرد قلب و…) میشود ولی تعریف روانشناختی «ناخودآگاه» محدود میشود به آن بخش از عملکردهای مغز که مستقیم در بینش، رفتار و گفتار ما تاثیر گذاشته و گاه منجر به بحرانها و گرههای ناگشودنی روانی میشود. از این رو شناخت ناخودآگاه و آگاهی از مکانیسم آن میتواند اولین گام در مقابله با تاثیرات منفی آن در زندگی اجتماعی ما باشد.
اصطلاح «ضمیر ناخودآگاه» از طریق نوشتههای زیگموند فروید مشهور شد. گرچه فروید تنها کسی نبود که از ضمیر ناخودآگاه سخن میگفت ولی او نخستین فردیست که از این اصطلاح به عنوان هسته اصلی «روانکاوی تحلیلی» خود، در توضیح علل رفتار آدمها، استفاده مکرر کرد. در تئوری فروید، ناخودآگاه به آن بخشِ ناشناخته ولی قدرتمند ذهن گفته میشود که تاثیرات عمیقی در اعمال و گفتار ما دارد.
بیآنکه وارد جزئیات نظریات فروید بشوم باید بگویم که او تأکید بسیار دارد بر نقش بنیادی ناخودآگاه، به ویژه غریزه جنسی، در تضادهای روانی و بطور کلی هرگونه روانپریشی انسانها. بنا بر نظریه وی، خودآگاه ما معمولا تاثیرگرفته از ناخودآگاه ما است و مطابق میل آن عمل میکند. فروید، ناخودآگاه را به عنوان «سوپر اِگو» (در مقابل «اِگو» به عنوان خودآگاه) میداند.
کارل گوستاو یونگ که زمانی همکار و همنظر با فروید بود، با طرح «روانشناسی تحلیلی» خود کاملا بر قدرت مطلق ناخودآگاه بر تمامی افکار و کردار ما تاکید میکند.
اما ایوان پاولوف طی آزمایشهای متعدد با ارائه نظریه شرطی شدن به عنوان مکانیسم ارتباط بین خودآگاه-ناخودآگاه و محیط، بر تسلط مطلق ناخودآگاه خط بطلان کشید و رابطه این دو را یک رابطه دوسویه معرفی کرد؛ رابطهای که در آن، هر کدام بر دیگری تأثیر متقابل میگذارد.
در تعریف ناخودآگاه و جایگاه آن در مغز، برخی از روانشناسان تا بدانجا پیش رفتند که ابتدا کورتکس (قشر خاکستری مغز) را به عنوان بخش خودآگاه و سپس نیمکرههای مغز را به عنوان بخش ناخودآگاه معرفی کردند؛ فقط گذشت زمان و کشفیات جدید در فیزیولوژی مغز بود که نشان داد در مغز، قسمتی به نام ناخودآگاه وجود ندارد. چیزی که از آن به عنوان ناخودآگاه نام برده میشود بخشی از مغز نیست بلکه بخشی از عملکرد مغز است که ناشناخته مانده است. عملکردی که بر اساس برنامهریزیهای مشخص به پیش میرود.
برای درک بهتر از عملکرد ناخودآگاه، از اصطلاحات رایج کامپیوتر کمک میگیریم.
نرمافزار
انتشار کتاب «سایکو سایبرنتیکز» نوشته دکتر ماکسول مالتز در سال ۱۹۶۱ توانست به تدریج کلیه مباحث ناخودآگاه را دگرگون کند. جالب این بود که دکتر مالتز نه روانکاو بود و نه روانشناس. او پزشک جراح زیبایی بود و متعجب شده بود از اینکه برخی بیمارانش پس از عمل جراحی زیبایی، دچار تغییرات اساسی در رفتار و شخصیت میشوند. دکتر مالتز پانزده سال روی این موضوع تحقیق کرد و به این نکته مهم رسید که علت دگرگونی در وضعیت روانی برخی از بیماران او این است که با عمل جراحی زیبایی و تغییر در ظاهر آنها، تصویری که آنها از خود در ذهن دارند نیز تغییر میکند.
او سپس نظریهاش را تکمیل و منتشر کرد. چکیده مطالب کتاب وی به نام «Psycho-Cybernetics» این است که هر کس تصویری ذهنی از خود دارد که بر تمام عملکرد و حتی نحوه نگرش و استدلال وی حاکم است. تصویری که ما از خود داشته، همواره با آن زندگی کرده و از آن مستقیم تأثیر میگیریم از دوران کودکی شکل گرفته و به تدریج کامل میشود و ما پس از آن، بیآنکه خود بدانیم، در مسیر تعیین شده توسط آن تصویر و در جهت تقویت آن گام برمیداریم.
در زندگی ما هیچ دورهای اثرگذارتر از دوران کودکی نیست.
گرچه علائم وجود «تصویر ذهنی» در افراد را گاه خودشان به اشکال مختلف مانند «من در ریاضی کودن هستم» و یا «من در به خاطر سپردن نامها خوب نیستم» و… بیان میکنند و برخی نیز تصویر ذهنی خود را در یک اتیکت و یا عنوان (مثلاً هنرمند، روشنفکر، انقلابی، مذهبی و…) نشان میدهند، اما این تصویر ذهنی ریشهای بسیار گستردهتر در پنهانیترین قسمتهای ذهن و روان ما دارد. به همین دلیل است که بیشتر انسانهایی که در مبارزه با عادات غلط و یا اعتیادهای مختلف، به قدرت اراده تکیه میکنند موفق نمیشوند زیرا هر چیزی که در مقابله با تصویر ذهنی برآید ناچار شکست خواهد خورد. تنها راه ممکن برای تغییر عینی، تغییر دادنِ «تصویر ذهنی» است.
تصویر ذهنی یک برنامهریزی کلی ذهنی است که بطور ناخودآگاه ما را به سویی که میخواهد میکشاند. گفته «لوسی کانتن» به خوبی این نکته را بیان میکند: هنگامی که عاشق هستید، کسی را پیدا کردهاید که تصویر خوب از خودتان را تقویت میکند.
ما بطورکلی در مقابل هر چیز که در تضاد با تصویر ذهنی ما قرار بگیرد موضع تدافعی گرفته و یا آن را رد میکنیم. با دقت در این نکته میتوان بسیاری از رفتارهای انسانها را دریافت.
اگر «تصویر ذهنی» را به عنوان نرمافزاری در نظر بگیریم که به عنوان ناخودآگاه نقش مهمی در زندگی ما بازی میکند، هسته بادامی شکلی (Amygdala) در مرکز مغز وجود دارد که میتوان از آن به عنوان سختافزارِ ناخودآگاه نام برد که کارکردی بنیادیتر و پنهانیتر دارد.
سختافزار
با پیشرفت تکنولوژی و اختراع دستگاههای جدید، پژوهشهای مغز قادر به کشف قابلیتهایی در مغز شد که پیش از این ناشناخته بود. بر اساس یافتههای جدید «نوروپلاستیسیتی» که علم نسبتاً جدیدی در مورد مغز و کارکرد آن است، مغز، صرفاً یک سیستم پیچیده مشخص، ثابت و غیرقابل تغییر نیست بلکه همواره در حال تغییر و دگرگونی است. مغز قادر به تعمیر خود است و قابلیت آن را دارد که در شرایط خاص، وظایف گروهی از سلولهای خود را به گروهی دیگر واگذار کند. این توانایی، یعنی مغز میتواند وظیفه گروهی از سلولها را که توانایی انجام وظیفه خود را ندارند به گروهی دیگر از سلولها منتقل کند. کشفی که دریچههای امیدوارکنندهای برای معالجه برخی از ناشنواییها، نابیناییها، اختلالهای حرکتی و… گشوده است.
یکی دیگر از کشفیات مهم این است که ما مغز یکپارچه نداشته بلکه ترکیبی از هفت قسمت مختلف مغز داریم که به نوعی بسیار پیچیده در ارتباط و همکاری با یکدیگر هستند. قشر مغز (Cortex)، هسته مرکزی (Limbic System)، بخشی که به مغز انسانی- در مقابل اصطلاح مغز شامپانزهای- معروف است (Frontal Lobe) و قسمتهای دیگر (Parietal, Occipital, Temporal) به وسیله رشتههایی در ارتباط با یکدیگر هستند. این رشتهها که بین دوقلوها و قسمتهای مختلف مغز پلهای ارتباطی برقرار میکنند نقش بسیار اساسی در کارکرد مغز (cognitiv) ایفا میکنند.
قسمتهای مختلف مغز ما در ابتدای تولد بجز یکی از آنها به اصطلاح نانوشته بوده و آماده برای انباشتن اطلاعاتی است که در طول زندگی کسب میکنیم. آن قسمت از مغز که با محتوای از قبل تعبیه شده به ما منتقل میشود را مغز شامپانزهای میگویند زیرا میراثی از اجداد حیوانی ماست. هسته مرکزی این مغز را دانهای بادامی شکل به نام «آمیگدالا» تشکیل میدهد که دارای دو برنامهریزی کلی و بنیادی است. این دو برنامه بطور کلی متمرکز هستند بر:
یک: «حفظ خود» یعنی بقا و زنده ماندن به هر طریق ممکن
دو: «حفظ نوع» از طریق جفتیابی و تکثیر
در بعضی از جانداران، یکی از این برنامهها بر دیگری غالب است.
تمام مواردی که با عنوان غریزههای مختلف نامگذاری شدهاند درواقع ریشه در دو برنامهریزی یادشده دارند.
قدرت و تسلط آمیگدالا– این دانهی کوچک- برای اجرای برنامههایش بدان حد است که گاه با تمام قسمتهای دیگر مغز به مقابله برخاسته و در بیشتر موارد نیز پیروز میشود. بیشترین مشکلات روانی، استرسها، اضطرابها و ترسهای بیدلیل ما در نتیجه همین تقابل است. این نکتهای بود که فروید را به اشتباه به جایی کشاند که صرفا غریزه جنسی را عامل تعیینکنندهای بداند که بطور ناخودآگاه بر تمام رفتار و افکار ما سایه افکنده است.
مهمترین تقابل «مغزِ شامپانزهای» با قسمتی از مغز است که معروف به «مغزِ انسانی» است، یعنی تقابل آمیگدالا با لوبهای پیشانی. البته انسان محصول تنازع و تعاون بخشهای مختلف مغز است و نه فقط نبردهای پیچیده بخشهای حیوانی و انسانی. در حقیقت، تضادهای مغز حیوانی با مغز انسانی، تعارضی است که برنامهریزیهای این بخش از مغز با زندگی اجتماعی و مدنی ما پیدا میکند.
آمیگدالا شرایط موجود را تهدیدی برای برنامههای اساسی خود (حفظ خود و حفظ نوع) دیده و از طرق مختلف بیوشیمی، الکتریک و برهم زدن بالانسهای مختلف، اقدام به ایجاد اختلال در مغز و بدن میکند.
اطلاعاتی که به مغز میرود ابتدا از کانال آمیگدالا میگذرد تا از نظر امنیتی و وجود خطر بررسی شود. مثلا وقتی کسی بطور ناگهانی و غیرمنتظره در جلوی شما ظاهر میشود، اطلاعات تصویری ابتدا به آمیگدالا رفته و شما احساس خطر میکنید. آدرنالین به سرعت ترشح شده وباعث فعالیت بیشتر قلب برای ارسال سریعتر غذا و اکسیژن به ماهیچهها میگردد تا شما آماده برای جنگ و گریز شوید. این اطلاعات سپس به قسمتهای دیگر مغز رفته و در مقایسه با اطلاعات پیشین مغز، به آمیگدالا پیام میرسد که این شخص یکی از دوستان بوده و خطری متوجه شما نیست. تمام این فرایند که در کسری از ثانیه رخ میدهد باعث پایان بحران میشود. از این مثال چنین نتیجه میگیریم که اگرچه نمیتوان آمیگدالای وحشی را مطیع کرد اما میتوان بین او و قسمتهای دیگر مغز به نوعی از سازش و تفاهم دست یافت تا تهدیدها را به گونه دیگر ببیند.
برخی از انسانها با تعاریف نادرست و استدلالهای نادرست، قادر به رام کردن آمیگدالا نیستند (برای آگاهی از نحوه برخورد با نگرانیهای آمیگدالا، مطالعه کتاب The Chimp Paradox نوشته Dr. Steve Peters توصیه میشود).
از آنجا که مرزبندی بین «خودآگاه» و «ناخودآگاه» به عنوان دو نوع عملکرد متفاوت مغز، کار نادرستی است، لازم میدانم که به چگونگی شکلگیری برنامهریزیها در مغز اشاره مختصری بکنم.
برخی از کشفیات روانشناختی روشن ساختهاند که مغز با وجود پیچیدگیهایی که دارد هنگامی که دستور و یا برنامهای را در خود شکل میدهد، بدون هیچگونه قضاوتی، صرفا به اجرای آنها میپردازد. شکل گرفتن برنامههای مغز بر اساس ساختن عادتها است. عادتها بر اساس الگوهای ذهنی شکل میگیرند و بر اثر تکرار ایجاد میشوند. به بیان روشنتر: مغز ما، تکرارهای گفتاری، کرداری و شرایط، را به عنوان برنامهریزی برای خود تعبیر کرده و از آنها الگوهایی میسازد که باید تکرار شوند و تکرار نیز منجر به «عادت» میشود. تکرار، نقش بسیار مهمی در شکلگیری نرمافزاری ناخودآگاه ما بازی میکند. وقتی شرایطی خاص، عملکرد و یا گفتهای بطور مرتب تکرار میشود، مغز ما آنها را به عنوان برنامهریزی برای خود میپذیرد. علت تمایل مغز به الگوسازی و عادت، یافتن راههاییست برای مصرف انرژی کمتر.
الگوسازیهای ذهنی (یا تصاویر ذهنی) گذشته از تکرار به عوامل دیگری نیاز دارند. یکی از آنها پذیرشی است از سوی خود فرد که معمولا ناآگاهانه انجام میشود. به عنوان مثال، وقتی پدر به عنوان قدرت مطلق و خداگونه، مرتب فرزندش را بیدست و پا خطاب میکند، درواقع تصویری را در ذهن فرزند خود حک میکند که میتواند سرنوشت او را دگرگون کند.
عامل دیگر، شدت و سنگینی شرایط است. تأثیر گفتهها و یا اعمالی که در شکلگیری تصویر ذهنی ما نقش دارند در زمانی که در شرایط بحرانی انجام پذیرند (یعنی اینکه با ترس، اضطراب و… آمیخته شوند) تأثیراتی قویتر و ماندنیتر بجا خواهند گذاشت. شرایط بحرانی، سختافزاری به نام آمیگدالا را نیز وارد ماجرای تصویرسازی میکند.
یک عامل بسیار مهم و کمتر شناخته شده دیگر که باعث تقویت تصویرهای ذهنی و بازتولید مداوم آنها میشود «گفتارهای درونی» ماست. اینک از نظر علمی ثابت شده است که ما در تمام مدت بیداری و خواب مشغول به گفتارهای درونی هستیم. گفتارهای درونی به این معناست که ما در ذهن خویش با خود و یا با دیگری گفتگو میکنیم؛ اینگونه گفتارها با تکرار اطلاعات موجود در مغز باعث تقویت الگوها و تصویرهای ذهنی ما میشوند.
برخی باور دارند که مکانیسم ناخودآگاه مغز مانند سیستم دوتایی (Binery) در کامپیوتر (یک – صفر) عمل میکند. بدین ترتیب که «یک» به مثابه چراغ سبز به چیزهای مثبت است که ذهن ناخودآگاه آنها را به عنوان «لذت» میشناسد؛ و «صفر» چراغ قرمزیست برای ممنوع دانستن چیزهای منفی به عنوان «رنج». این سیستم دوگانه، که برخی آن را به سیستم «پاداش– تنبیه» میشناسند بر اساس برنامههای بنیادین آمیگدالا کار میکنند.
سیستم باینری «لذت-رنج» به شکل «جذب- دفع» عمل میکند. چیزهایی را که مفید و موافق با برنامههای آمیگدالا میداند جذب کرده و چیزهای زیانبار را دفع میکند. این سیستم، ریشه در تاریخ تکامل بشر دارد که به عنوان روشی مؤثر برای سازگاری با محیط و بقای خود به کار گرفته شده است.
اگر که برنامههای آمیگدالا در عمیقترین لایههای مغز پنهان شدهاند اما امکان تغییر برنامههایی که به عنوان تصویرهای ذهنی میشناسیم امری غیرممکن نیست.
تغییر تصویر ذهنی، با تکرار روشهای مناسب امکانپذیر است (برای علاقمندان به دانستن چگونگی تغییر تصویر ذهنی خود، مطالعه کتاب The New Psycho-Cybernetics نوشته Dr. Maxwell Maltz توصیه میشود).
با خواندن این مقاله احساس میکنم چند جلد کتاب خواندم. خیلی پر بار و آموزنده بود و خیلی از مسایل برایم روشن شد. سپاس.
مطلب علمی و برایم بسیار تازه و آموزنده بود. برخی تغییرات را به شکل عملی دیده ام و خودم تجربه کرده ام. اگر کتاب های معتبر به زبان فارسی باشند برایم ارجح است.
نوشتاری آموزندهٔ علمی ، با سپاس ازنویسنده.
دسترسی وکاربرد سیستم های کمپیوتری درحد عمومی و آشنائی با “واقعیت های مجازی”، فهمِ کارمغز را برای افراد غیرمتخصص آسان نموده است. همانطور هم کاربرد تکنولوژی « NMR» ، (پرتونگاری واسپکتروسکوپی), شناسائی
کار سیستم پیچیدهٔ مغز و مناطق تخصصی آنرا برا ی پژوهشگران ممکن ساخته است.