|رضا مقصدی|
به خاطرهی مُعطرِ عزیزِ شورانگیزم:
اسماعیل خویی
وقتی سفر میکردم از دیروز
-دیروزِ دیرینه-
تا لحظههای سبزِ «اسماعیل».
شعری به شکلِ یک غزل، تا انتهای راه-
همراه ِجانم بود.
میخانههای شهر را شاداب میدیدم.
شورِ جوانیهای من، رنگِ شمالم بود.
در واژگانِ نرمِ دریاوارِ زیبایش
سرمستیِ زایش
سرشاریِ جانِ زُلالم بود.
این لحظه، بهتر میتوانم گفت:
در روزگارانی که آتش، در دلم رنگینکمانی داشت
و اندیشههای نابِ رویایی-
آهسته وُ پیوسته، در من، گامهای تازه بر میداشت–
با شعرِ شورانگیزِ شیدایش
منزل به منزل، عشق را آوازها خواندم.
در سبزهزارِ سوزِ هر سازی
سرمستتر از پیش، میراندم.
اینک من وُ دنبالههای دردِ دیرینه.
اینک من وُ غمگینیِ شبهای آیینه.
اشکم مرا یاری نخواهد کرد، میدانم.
اما بِدان!
ای عاشق ِجاری!
ای گوهرِ زیبایِ گویایِ خُراسانی!
رنگین، غزلهای ترا هربار میخوانم-
چون ابرهای سرزمینِ «گیل»-
یکباره، میبارم.