فیروزه نوردستروم- چندین دهه پیش که نه از اینترنت و تلفن همراه خبری بود و نه ایمیلی در کار بود، هزاران نفر در جهان از طریق نامه و مکاتبه با شهروندان سایر کشورها، دوستی برقرار میکردند. در ایران نیز برخی مجلات مانند دیگر کشورها ستونی برای دوستیهای مکاتبهای داشتند. این دوستیها که بسیاری از آنها هرگز به دیدار نمیانجامیدند، با ظهور اینترنت نه تنها کمرنگ نشدند بلکه دوستهای قلمی (Pen pal) از نوشتن با خودکار بر کاغذ و رفتن به اداره پست و روزها انتظار کشیدن برای دریافت نامه، به دوستهای الکترونیک (epal) تغییر پیدا کردند.
الاهه بقراط روزنامهنگار و سردبیر کیهان لندن درباره دوستیهای مکاتبهای قبل از انقلاب میگوید «آنزمان مجلاتی که مخاطبان جوان داشتند از این آگهیها منتشر میکردند و در دبیرستان ما هم بودند دخترهایی که از این دوستان مکاتبهای داشتند.» وی ادامه میدهد: «من هم از همین طریق، احتمالا مجله «دختران پسران»، با یک دختر ژاپنی ساکن کیوتو دوست شدم. اسمش نوریکو بود. به انگلیسی مکاتبه میکردیم و برای بیشتر ماها از جمله خودم، این دوستیها به خاطر تقویت زبان انگلیسی بود. این دوستی دو سه سالی در دوران دبیرستان ادامه داشت.» وی درباره مضمون این نامهنگاریها میگوید: «عمدتا درباره خانواده و علائق شخصی مثل فیلم و خواننده مورد علاقه و یا فرهنگ دو کشور بود. یکبار برای من بستهای رسید که خیلی خوشحالم کرد. چند عروسک کوچک سنتی با لباس سنتی ژاپنیها بود که عکس یکی از آنها را دارم. او عکس خودش را هم که با خانواده به یک گردش دریایی رفته بودند فرستاده بود. من هم، الان دقیق به یاد ندارم، ولی کاری از صنایع دستی ایران و یک عکس به او فرستادم.»
الاهه بقراط ادامه میدهد: «بعضی از همکلاسیها هم با جوانان همسن و سال از کشورهای عمدتا اروپایی دوستی مکاتبهای داشتند. آنزمان که فضا و سرگرمیها و مشغولیتها اصلا با امروز قابل مقایسه نبود، به ویژه در شهرستان، حتا رنگ و بوی پاکتهای هوایی و رد و بدل نامه با کشوری در آنسوی دنیا که هفتهها طول میکشید، هیجان خاص خودش را داشت. الان بازی بچهها و دوستیها و مراودات شکل و شمایلی پیدا کرده که برای کودکان و جوانان آن نسل قابل تصور نبود.» او در پایان میگوید: «البته نفس ماجرا، دوستی از راه دور از طریق Air Mail با پست الکترونیک و E Mail با امکانات بینظیر و سریع وجود دارد. ولی مگر میشود «تکنیک» بر «ماهیت» اثر نگذارد؟!»
آنسوتر، فلور ۵۳ ساله و ساکن تهران است. او در گفتگو با کیهان لندن از تجربهاش درباره دوستیهای مکاتبهای با زنان و مردانی از کشورهای مختلف جهان میگوید: «دانشآموز ژاندارک بودم، مدرسه فرانسویها، همان دبیرستانی که شهبانو فرح دیبا نیز از آنجا فارغ التحصیل شدند. صبحها کلاس فارسی با معلمهای ایرانی و بعد از ظهرها کلاس فرانسه با معلمهای فرانسوی بود. کتابهای درسی ما دقیقاً منطبق با آموزش و پرورش هر دو کشور بود.در کلاس سوم ابتدایی بودم که معلم فرانسهمان گفت: «یک کاغذ مخصوص بهتون میدم، باید خودتان را به دانشآموزی مثل خودتان در فرانسه، معرفی کنید.» کاغذها به سبکی زرورق بودند. ما خودمان را معرفی کردیم: از خواهر و برادر، علائق و از این قبیل. معلم کاغذها را گرفت و فرستاد برای دوستش در فرانسه که او نیز معلم بود. او نامههای ما را بین دانشآموزانش توزیع کرد. به این ترتیب هر کدام از ما صاحب یک دوست مکاتبهای در فرانسه شدیم. دوست من والری آندره نام داشت، دختری، با موهای بلند و عینک. دقیقا مثل خودم. با او سالها دوست بودم.»
فلور از احساسات خود در مورد دوستی مکاتبهای میگوید: «نوشتن یک نامه و انتظار برای دریافت پاسخ، تجربهای است که هرگز جایشان را ایمیل یا پیامک نمیگیرد. خیلی هیجان داشت وقتی پستچی با موتورش به کوچه میپیچید و زنگ در را میزد و من دوان دوان میرفتم تا نامهام را بگیرم. نامه را میگرفتم، به دقت باز میکردم، آن را چند بار با ولع میخواندم، تمبرش را صدها بار نگاه میکردم، روز ارسالش را چک میکردم و محاسبه میکردم که چند روز در راه بوده.»
او از دوران بعد از انقلاب و ادامه روند دوستیهای مکاتبهای خود میگوید: «بعد از انقلاب، مدرسه ژاندارک تعطیل شد و اینگونه خلاقیتهای آموزشی هرگز با استقبال نظام جدید آموزشی روبرو نشد. من هم زبان انگلیسی را جایگزین فرانسه کردم. گرچه مجبور بودم خود را با نظام جدید وفق دهم، اما هرگز تجربه شیرین دوستان مکاتبهایم را فراموش نکرده بودم. دیگر از والری نامهای نمیرسید و من گویی چیزی را گم کرده بودم.»
یادگیری انگلیسی بعد از زبان فرانسه برای فلور سخت نبود و او در ۱۲ سالگی کاملا به دو این دو زبان مسلط بود. البته ارزش این مهارت را سالها بعد فهمید.
روزی یکی از دوستان فلور به او گفت که آدرس یک کمپانی را پیدا کرده که کارش یافتن دوست مکاتبهای است. او بیدرنگ برای آن شرکت، نامهای به زبان انگلیسی نوشت و خود را معرفی کرد. از آنجا بود که داستان دوستان مکاتبهای فلور ادامه پیدا کرد. از سال ۱۳۶۴ شروع شد و تا سال ۱۳۷۲ که او از ایران خارج شد، این دوستیهای مکاتبهای ادامه داشت.
مشوق اصلی فلور، پدرش بود. او میگوید: «پدرم پیگیر تک تک آنها بود. از من میپرسید: خوب، نوریکا چطوره؟ فرانچسکو کار پیدا کرد؟ امبرتو شعر جدیدی ننوشته؟ کلاوس هنوز گیتار میزنه؟ پدرم همیشه میخواست اطمینان حاصل کند که پول کافی برای ارسال نامه دارم. برخلاف امروز، آن زمان ارسال نامه به راستی ارزان بود.»
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در یکی از همنشینیهای خانوادگی، یکی از اعضای فامیل، نامه نگاریهای او را مورد نکوهش قرار داد و گفت: «تو ناخواسته درگیر یک کار جاسوسی شدهای و به کسی اطلاعات میدهی که خودش هم نمیداند جاسوس است!» فلور میگوید: «خیلی ترسیده بودم. اصلا فکر نمیکردم کارم امنیتی بوده! اما پدرم گفت فلانی حرفهایش بیاساس است. به کار خودت ادامه بده!»
فلور در طول این چند سال با افرادی ساکن کشورهای استرالیا، ژاپن، کره جنوبی، اندونزی، هند، ایتالیا، فرانسه، آلمان، آمریکا، کانادا، و آفریقای جنوبی مکاتبه داشت. ولی میگوید هیچگاه از چین یا بلوک شرق دوستان مکاتبهای نداشته است.
او در مورد راههای پیدا کردن دوستان مکاتبهای توضیح میدهد: «یک راه برای پیدا کردن دوستان مکاتبهای جدید، این بود که یک نفر مثلاً در آلمان یک کاغذ را به شکل آکاردئونی درست کرده و منگنه میکرد. روی تای اول آن اسم و آدرس خود را مینوشت و میفرستاد به یک نفر مثلاً در استرالیا. فرد ساکن استرالیا، آکاردئون کاغذی را دریافت میکرد و اسم و آدرس، سن، و جنسیت خود را بر روی آن اضافه میکرد و زیرش یک جمله مثل « سلام با عشق از استرالیا» مینوشت و میفرستاد به دوست مکاتبهای خود در ایتالیا. این روند ادامه داشت تا اینکه دیگر جایی نبود برای درج نام و آدرس. آخرین نفر موظف بود که آکاردئون کاغذی را بفرستد به همان نفر اول که در آلمان بود. بنابراین آن دفترچه آکاردئونی سراسر دنیا را طی میکرد و اگر من در این مسیر قرار داشتم میدیدم قبل از من یک آلمانی، استرالیایی، ایتالیایی و… چیزهایی در آن نوشتهاند. از بین آنها یک نفر را انتخاب میکردم و برایش نامه مینوشتم. یا چند نفر نام مرا دیده و برایم نامه مینوشتند. به این شکل این زنجیره ادامه داشت و من تقریباً هر روز یک نامه از یک کشور داشتم.»
فلور اضافه میکند: «الان که به آنروزها نگاه میکنم میبینم نه تنها من بلکه بسیاری از دوستان مکاتبهای من هم درباره ایران پرسشهایی داشتند. درباره جنگ با عراق و فتوای خمینی علیه سلمان رشدی میپرسیدند. یکی از آنها، از آمریکا، گرایشهای چپ داشت و دائم درباره کارگران ایران سوال میکرد. چون در این مورد اطلاعاتی نداشتم از اطرافیانم میپرسیدم. و پاسخهای آنها را برایش مینوشتم. قشنگترین نامهها از کریستینا بود، معلم جوانی که اشتیاق زیادی در یاد دادن داشت. او بود که آمبرتو اِکو وهاینریش بُل و همچنین کیارستمی را به من شناساند. او از آلمان برایم شکلات میفرستاد چون مادربزرگش به او گفته بود که در کشورهای درگیر جنگ، شکلات نیست. البته مادربزرگش چون شاهد جنگ جهانی دوم بود، این محبت را داشت. البته همه دوستانم فرهیخته نبودند. چند تا دوست داشتم که از زندان برایم نامه میفرستادند.»
او به فرانچسکو دانشجوی ۲۵ ساله ایتالیایی دوست مکاتبهای دیگرش اشاره میکند که دانشجوی فوق لیسانس در رشته الهیات بود: «فرانچسکو وقتی برای دکترا از رم به اورشلیم رفت، به دلیل قطع روابط ایران و اسرائیل پس از انقلاب نامههایش را به خواهرش در رم میفرستاد و خواهرش نامههایش را برایم به ایران میفرستاد. حدود ۱۰ سال پیش با او چند ایمیل رد و بدل کردم. دیدم که او به یک کاتولیک دو آتشه تبدیل شده با ۶ فرزند. دیگر حرفی بین ما گل نمیکرد. من یک لائیک بودم و هستم که واتیکان برایم جوک بود و او کاتولیکی ارتدوکس که با جلوگیری از بارداری هم مخالف بود!»
مکاتبههای روزانه با افرادی از سراسر دنیا، مهارتهای زیادی در فلور ایجاد کرد. او آموخت که چگونه افکار و احساساتش را بر روی کاغذ بیان کند. چگونه یک جمله را به جمله دیگر ارتباط دهد و چگونه بین مفاهیم جملات، پیوندی برقرار کند که خواندن متن روان باشد.
او در پایان توضیح میدهد: «هنگامی که برای مقطع دکترا در آمریکا درخواست پذیرش میکردم، در نوشتن statement letter مشکلی نداشتم. با اولین نامه به یک شرکت فرانسوی، استخدام شدم. در ایران نیز نگارش انگلیسی سخنرانیهای یکی از افراد سرشناس بر عهده من بود. من تبدیل شده بودم به یک ghost writer! البته مهارت در نوشتن سبب شد که مهارتم در گفتار کم شود. اغلب در جمع ساکت هستم. از حرف زدن خجالت میکشم و همیشه تصور میکنم آنچه میگویم جالب نیست. هنگام بحث با دیگران همیشه بازندهام. ولی وقتی شکایتی کتبی مطرح میکنم، همیشه برنده هستم. به نوجوانان اطراف خودم نگاه میکنم. کمتر آن عطش و کنجکاوی را که من داشتم در آنها میبینم. اغلب نمیخواهند بدانند که آنطرف دنیا چه خبر است. شبکههای اجتماعی فقط اطلاعات سطحی ارائه میکنند. ارتباط بین فردی را در ما ارتقاء نمیدهند و کسی همگام با یک نفر دیگر در آنطرف دنیا رشد نمیکند.»
چه بامزه و خلاق
این نوشتار نوستالژیک مرا یاد یک آهنگ سالهای ۶۰ میلادی, « La Bohème = زندگی بیغم وغصه » , انداخت که خوانندهٔ فرانسوی ارمنی تبار، شارل آزناور( با نام حقیقی شاه نور) میخواند با این مقدمه: « من بشما از زمانی حرف میزنم که پائین تر از بیست ساله ها نمیتوانند آنرا بفهمند».
با گذشت زمان، ما ایرانی ها حس میکنیم که از روزگاری حرف میزنیم که پائین تر از چهل ساله ها نمیتوانند بیغمی ها وخوشی های آنرا بفهمند
Pen pal اینجانب اهل آلمان شرقی بود که بخاطرش ساواک بابای منو گرفت و Stasi بابای اونو. اینجوری شد که ما دوتا شدیم دو مبارز بیپدر، هرکدوم مصمم به براندازی حکومتهای متبوع خودمان.
نامه ای رنگی هراه با عکسی سیاه و سفید
حتما خانم بقراط و سایر عزیزان به یاد دارند، رنگ زمینه عکسهای ان دوران نارنجی بود، اگر رنگی بود . اما عکسهای امروز فقط پس پرده سیاه و سفید دارند، هرچند رنگی هستند.