[طاهره بارئی]
ابلیس، عبای پیامبران به دوش انداخت
و پاپوش سیاهش را، گذاشت روی شهر.
شمشیر هزار شِمر در نگاهش گداخته
قفل زندان هزار منصور، در قلبش تُلنبار
***
نه همچو راهزنی
بلکه چون خفاشی وارد شد
و بر فراز بامها، آبادی را دلِ سیر طی کرد
خانهها خاموش میشدند یک به یک
و سیاهی سایهی او بیدار ماند
غلیظتر غلیظتر
***
مردمان ِ خمیده زیر بار هزار سال استبداد
چشم بسته
خوابزده
فریاد میزدند در کشتزاری که «درد» محصول میداد
و زیر پایشان له میشد
سیبهای هزار درخت
***
شیطان، نه به قهوهخانهای سرزد
نه در ایستگاه اتوبوسی ایستاد
قصاب خانهی خود را دایر ساخت
و در آن بست نشست
***
کلماتش مشت بود و دندان
افعالش، میشکنم بود و نابود میکنم
***
به پای خود نیامد
عظیمترین کشتی دزدان دریائی آوردش
دهها کنیز به دنبالش روانه
که صندوق مارهای دوشش را میکشیدند
***
سبکباریش درویشوار نبود
خلافکاری بود
که از زیر و رو کردن شهری در پشت سر باز میگشت
***
چه بسیار ماهیگیر، تور خود سپرده به آب
دست خالی برخاستند، حیرتزده
و عظیم ملخی بود
آنکه پای به خاکی گذاشت
که بیگانه میانگاشت.
خمینی گجستک را مجاهدین ضدخلق درد اسلام گرفته و کمونیستهای بی وطن و مصدقیهای خائن و ضعف و بیسوادی نیروهای امنیتی شاه و خروج شاه از کشور که باعث انحلال ارتش ملی شد بر سر مردم نگون بخت ایران آوار کرد
بی نظیر ، هزار بار هم بگویم بی نظیر ، هنوز کم است !
نصیحت گوی جهان دیده میگفت:
از خطاهای خود پند بیندوز و
افسوس مخور!
به آنکه نه آن بود که میاندیشیدی، دل هرگز مبند
نه به او و نه به وعده های او،
نه به او و نه به بهشت و دوزخ او،
نه به او و نه به خدای او.
آنکه بدکاریهایش بقدمت تاریخ سر زمینم بود
آنکه مرا ومراها را،
تورا و توراها را،
از دیر باز با حیله و دروغ میفریفت؛
مرا زندیق و تو را بددین
واو را کافر میخواند،
خود را دلیل خدا میگفت و حجت راه برترین;
پیر جادوئی بود پر از زشتی ها و پلیدی ها
با دلی پر از کین
ودرونی انباشته از خشم،
دنیائی از مکر وفریب;
فریبی که قومم را بگمراهی برد
وزندگی را به تباهی کشید.
از کاوه – الف
بعد از مدتها ی زیادی یک شعر ” راضی ” کننده ام را، خواندم .تبریک به سراینده اش . خانم (طاهره بارئی )
اما من ،فضولی مختصری میکنم و چند کلمه را اینگونه می نویسم :
با پای خود نیامد ،
عظیم ترین کشتی دزدان دریائی آوردش .
دها کنیز ِ بی خبر به دنبالش ،
که صندوق مارهای دوشش را کشیدند ابلهانه .
خانم بارئی : امیدوارم این فضولی را بر من ببخشید . به انتظار شعرهای بعدیتان .
اوس کاظم بنا